Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Friday, August 20, 2004
شاهکارهاي من

ديروز صبح،مامانم ازم خواست برم يه کم عدس بشورم براي عدس پلو.منم که عدس پلو بلد نيستم.خوشحالم شد کلي.رفتم سر کابينت.ظرف عدس خالي بود.يه بسته باز نشده عدس هم کنارش بود.خب معلوم بود که اون بسته رو بايد باز کنم.يه مقدارش رو بردارم و بقيه ش رو هم بريزم توي ظرفه!

کلي هم ذوق کردم که عدسه،پاک شده اس-بس که کار نکردم،نمي دونستم-و زودي تموم ميشه.بسته عدس رو باز کردم.وااااااااااااااااي همه ش ريخت کف آشپزخونه.همه ش که نه ولي خيلي زياد بود.قاعدتا بايد لجم مي گرفت ولي کلي به خودم خنديدم.۴ساعت نشسته بودم اونا رو جمع مي کردم.بعد فکر کردم حقمه لابد!بس که از زير کار درميرم مدام.

يکي دو ساعت بعد،خواهرم داشت جاروبرقي ...-فعلش چيه؟-با جاروبرقي،جارو ميزد!که تلفن زنگ زد.مامانم گوشي رو برداشت و شروع کرد به حرف زدن.به منم گفت:"ميري در اون اتاق رو ببندي؟"هموني رو مي گفت که خواهرم داشت جارو مي زدش.
من بلند شدم در اتاق خواب رو بستم.برگشتم ولي هنوز صداش ميومد!دوباره رفتم ببينم ماجراچيه؟ديدم خواهرم توي اين اتاقه.اون وقت من،در اون يکي اتاق رو بسته بودم!
==============
اگه اينجا مهمون تازه اي،برام کامنت بذار يا ميل يا آف.چند تا بلاگ جديد ميخوام.مرسي...
==============
دانشگاه استنفورد چگونه به وجود آمد؟!!
خانمي با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز" در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي، راهي دفتر رييس دانشگاه
هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند
و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
مرد به آرامي گفت : « مايل هستيم رييس راببينيم .»
منشي با بي حوصلگي گفت :« ايشان تمام روز گرفتارند.»
خانم جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. »
منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند
و پي کارشان برونداما اين طور نشد.
منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت.
وي به رييس گفت :« شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.»
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد.
معلوم بود شخصي با اهميت او ، وقت بودن با آنها را نداشت.
به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه و کت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،
خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.

خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند.
وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد.
شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. »
رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ... و يکه خورده بود.
با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد
و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .»
خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم.
فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .»

رييس، لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد
و گفت : « يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟
ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود.
شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟
پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود.
آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ،
يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: "دانشگاه استنفورد"!
يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.

[Link] [1 comments]






1 Comments:

» سلام،

من تازه دارم وبلاگت رو مي‌خونم. بر حسب يه اتفاق با وبلاگت رسيدم. البته يکي دو هفته پيش که پروفايلت رو ديدم نظرم رو در موردش برات نوشتم.
الان هم داشتم اين پست قديميت رو مي‌خوندم ديدم نوشتي:
اگه اينجا مهمون تازه اي،برام کامنت بذار يا ميل يا آف.چند تا بلاگ جديد ميخوام.مرسي...

من هم گفتم يه سلامي عرض کنم. وبلاگ انگليسيت هم جالبه فقط نميدونم چرا به گفتگو توش بيشتر علاقه داري، انگار راحت نيستي توش.

شاد و خوش و موفق باشي.
محمد

Posted at 4:33 PM