Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Friday, April 28, 2006
مریم حواس پرت
*۶ اردي بهشت ۸۵



*A man joined a big Multi National Company as a trainee.....
On his first day, he dialled the kitchen and shouted into the phone: "Get me a cup of coffee, quickly!"
The voice from the other side responded: "You fool; you've dialled the wrong extension! Do you know who you're talking to?"
"No" replied the trainee. "It's the Managing Director of the company, you idiot!"
The trainee shouted back: "And do you know who YOU are talking to, you IDIOT?"
"No!" replied the Managing Director angrily.
"Thank God!" replied the trainee and disconnected the call.. :))




*از اونجايي که چند روزه شديداً خفن محبوبيت پيدا کردم! يکي از بچه ها داشت بهم مي گفت که اون روز که از جلوي ما رد شدي بري بيرون، ما به هم گفتيم مريم چقدر خوشگل لباس مي پوشه.. لباس هات يه طور نازي قشنگن، اين هم خيلي بهت مياد که الان پوشيدي :دي بابا تحويل!


*گفتم: يه لحظه صبر کن من موادم رو بخرم.گفت: مواد؟ گفتم: شکلات! مي خنديد..
شکلات فرمند با طعم قهوه..


*هيچ وقت نتونستم توي سالن مطالعه ي کتابخونه درس بخونم.چند بار ادا ش رو درآوردم ولي اعتراف مي کنم هيچ وقت واقعي نبوده خوندن م! ترجيح ميدم روي کاناپه ي سالن کتابخونه بشينم که هم بيرون رو ببينم، هم هوا بخورم، هم رفت و آمدها رو هرازگاهي تماشا کنم، هم با چند تا استاد و دوستام و اينا سلام عليک کنم، هم درس بخونم اگه وقت شد! جداً اينطوري راندمان کارم خيلي بالاتره.


*استاد براي اولين بار داشت درباره ي يه چيز نسبتاً جالب حرف مي زد.اون رو هم گوش نداديم درست حسابي چون بعد از کلاس، امتحان علف هرز داشتيم.فقط کلي مي خنديدم به اونايي که بين ۱۱ تا ۱۱:۳۰ ميومدن براي حاضري زدن.. جالبه که استاد گير داده بود به من و سارا؛ مخصوصاً من و هِي بهمون نگاه مي کرد انگار مي خواست تائيد بگيره.منم مث بز اخفش، با حرکت سر تائيدش مي کردم.آخرش ولي انتقام گرفتم.جاي مريم هم حاضري زدم.رفته بود مهموني آخه.


*يه همکلاسي داشتم که خيلي حواس پرت بود يعني همه ي قرارها رو يادش مي رفت.لااقل مي ترسيد که يادش بره.براي همين، همه ي دانشکده شماره ش رو داشتن که باهاش تماس بگيرن و يادآوري کنن کارشون رو.دفعه ي اول حواسش رو جمع مي کرد ولي از دفعه ي دومي که باهاش کار داشتي اعتراف مي کرد که ممکنه يادش بره! دلم خوش بود من فراموشکار نيستم انقدر! ولي جديداً همه چيز يادم ميره.۱۰۰ سال بود کتاب يکي از بچه ها دستم بود.هي يادم مي رفت براي ببرم ش.سر کلاس ها که مي ديدم ش، تازه يادم ميومد.دفعه ي بعد، باز يادم مي رفت.ديگه شده بود جک! امروز بالاخره بردم براش.. دو روز پيش، توي حمام يادم افتاد شنبه صبح با يکي از بچه ها قرار داشتم و اصلاً يادم رفته بود چنين چيزي رو!.. ۱۰۰ سال بود مي خواستم کتابهاي پگاه -شاهزاده ي دورگه- رو براش ببرم ولي همه ش وسطاي راه يادم ميفتاد؛ هي مي گفتم دفعه ي ديگه.امروز بردم براش بالاخره.. با اين فعاليت ها+امتحان امروز کلي بار سنگين! از روي دوسم برداشته شد.جا داره همينجا از استاد به دليل امتحان فوق العاده انساني و منصفانه ش تشکر کنم.خيلي گلي استاد جون! :دي


*سر کلاس زبان، يه کم از حشره شناسي و بيماريهاي خيار و کلکسيون علفهاي هرز گفتم+چند تا اسم لاتين براي مثال! مثلاً اسم گل گندم که ميشه سنتوره آ دپرسا.. همه کلي تعجب مي کردن!




*۵ اردي بهشت ۸۵


*سر کلاس اين استاد جديده اصلاً کلافه نميشم؛ آدمه آخه!


*اول چاي و شکلات نارگيلي.. بعد تحقق پيشگويي هاي کله ي صبح.. راه گم کردي باز؟


*اکتيو شدم! دارم فکر مي کنم چطوري ميشه هم درس بخونم، هم برم سر کار.. تايم ش جور درنمياد.نميشه آدم صبح تا عصر هم دانشگاه باشه هم محل کار که! فوق ش ۳-۲ بار غيبت مجازم رو استفاده مي کنم + ۲-۱ بار استفاده از سيستم پسرخالگي با استاد!.. حالا چند بار هم مرخصي.. ولي بعدش چي؟ هم از دانشگاه اخراج ميشم هم از محل کارم! از هيچ کدوم هم نميخوام بگذرم.مريم ميگه خب اونايي که اين شرايط رو دارن چي کار مي کنن مگه؟ ولي به نظر من که نميشه.تايم ش جور در نمياد..


*کلي صداي بارون و لذت بردن از درس خوندن (:




*۴ اردي بهشت ۸۵


*استاد رسماً قاطي کرده.کاريکارتورهاي به اون مسخرگي رو آورده سر کلاس، ربط ش ميده به توسعه ي پايدار و کشاورزي! هرهر هم مي خنده همه ش!واقعاً که..


*آدم اگه چيزي رو نمي دونه، بهتره بگه نمي دونم تا اينکه بخواد با جواباي پرت، آبروي خودش رو ببره! پسره درخت سدر رو نشون ميدم ميگه اين چرا اينطوري شده؟
.. فکر کن شاخه هاي درخت از هر طرف چند تا کنار هم ريخته.درخته اصلاً دفرمه شده.مشخصه يه بيماري اي چيزي داره.. استاد ميگه به خاطر هرس بده!! يا جهت وزش باد!!.. ميگيم خب اگه اينطوري باشه بايد همه ي درختا کج بشن يا لااقل همه ي سدرها نه فقط اين يه دونه.. ميگه خب نه.. و بهانه هاي چرت مياره.همکارش که تخصص ش پريدن وسط حرف استاده، ميگه اين مدل مجنون سدره! براي داشتن شاخه هاي افتان اينطوري به نظر مي رسه.. پسره عمداً چشمهاش رو گرد مي کنه.. طرف ميگه خب چه مي دونم! اصلاً عاشق شده.واسه همين اين شکلي شده!
..خب يه کلمه بگو نمي دونم، حضور ذهن ندارم الان.. بهتر از اينه که همه اينطوري بخندن که!




*۳ اردي بهشت ۸۵


*بابا تحويل: .. می خندی انگار آدم و زنده می کنی!..


*چه فاجعه اي! معرف نامه گرفتيم رفتيم پارک آموزش ترافيک -پونک- دم در گير دادن که شما کي هستيد و چه کار داريد و اينا.. و گفتن اگر سازمان حمل و نقل و ترافيک، اين معرفي نامه ي شما رو تائيد کنه، در صورتي که شما قول بديد يه نسخه از طرح اصلاحي و پروژه تون رو به ما بدين، ما باهاتون کاملاً همکاري مي کنيم.. نمي دونم چرا فکر مي کنن ما انقدر احمقيم که نقشه ي حاضر آماده رو مجاني دودستي تقديم شون کنيم؟! البته ما گفتيم حتماً حتماً.. توي سازمان، اون آقاهه جلسه داشت.بعدش هم کار داشت چون قرار بود مديرعامل شون بياد بازديد.. گفتم فردا تلفن بزنين ما براتون هماهنگ مي کنيم...يه سر رفتيم گيشا، براي دوستم عينک انتخاب کنيم، بعد اون رفت دانشکده.من يک ساعت اومدم خونه.ناهار خوردم، لباس عوض کردم و رفتم دانشکده.خوبي ش اين بود که برگه ۷۰*۵۰ گير آوردم توي راه.. کاراي اداري مي کشه آدم رو.مردم از خستگي.۴ تا ليوان شربت خوردم مگه بهتر شم..


*اول کلي راه افتاديم علف جمع کرديم.بعد گرد نشستيم روي چمن ها، استاد علفها رو ريخت جلوش؛ دونه دونه اسم شون رو مي گفت و مي ريخت کنار؛ مث سبزي پاک کردن بود دقيقاً :دي کلي هم توي مزرعه دنبالش راه رفتيم -مث گله کاملاً- اون درس مي داد، يه عده مي خنديدن، يه عده حرف مي زدن، يه عده هم مي خنديدن، هم حرف مي زدن، هم گوش ميدادن، مث من! :دي بس که اداي آدماي مشتاق رو درآوردم واقعاً خوشم اومده از درسه!



*۲ ارديبهشت ۸۵


*کله صبح کلي عکس گل سرچ کردم.خدا چقدر مي تونه هم اين همه بيماريهاي وحشتناک خلق کنه، هم اين همه گل هاي خوشگل؟.. هم اين همه شعر و آهنگ، هم اين همه زلزله و سيل و اينطور چيزا؟.. هم عشق، هم نفرت.. هم غم، هم شادي؟.. چطوري مي تونه؟


*من آدمهاي کوته نظر رو محل نميذارم.براي همين روم رو برگردوندم.حالا تو هي بگو خانوم مهندس تحويل نمي گيري؟ ا..گه واقعاً حس مي کني اينطوري آدم خوب تري هستي باز هم ازم بپرس! من حتي بهت نميگم چرا ازت خوشم نمياد! باز روم رو برمي گردونم ازت..


*تمرکز م رفته بالا.من آهنگ گوش ميدم، هم نامه مي نويسم براي پشت سري م، هم جزوه رو کامل و خوش خط مي نويسم! :دي اولين باري بود که حوصله م سر نرفت.دارم به اين درسه علاقه مند ميشم.آخه اصلاً فکر نمي کردم از نظر کشاورزها، زنبق و مريم گلي و مريم نخودي و بنفشه و آويشن، علف هرز باشن!


*مريم از قاصدکها نوشته بود.زود گفتم Taraxacum officinale.. بعد حالم از خودم به هم خورد.يه زماني مي تونستم بگم: کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ.. ولي حالا نه؛ ديگه افسون گل سرخ يادم نمياد.همه ش ياد اسم علمي و تيره و جنس و گونه ش ميفتم! واقعاً که..



*۱ ارديبهشت ۸۵

*به قول تو «اردي بهشت».. آوردي بهشت.. با شعرهاي سعدي.. سهراب.. با کلي گل.. با کلي ترانه.. کلي برگهاي سبز.. کلي قدم زدن.. کلي دلتنگ شدن با ديدن جاي خالي تو.. کلي لبخند زدن با يادآوري خاطره هات، خنده هات، شوخي هاي تکراري ت.. آوردي بهشت.. آوردي بهشت...


*به هر کي فکر مي کنم بهم تلفن مي زنه جديداً.. اول نغمه، حالا هم سميرا.. جالبه که تايم مکالمه ها خيلي طولاني تر شده؛ کلي سر درد دل! -با دل درد فرق داره يه کم- شون باز ميشه.حس جالبيه؛


*تازگيا زيادي محبوب شدم! يکي از بچه هاي هم-رشته اي! -که الان ديگه فارغ التحصيل شده- و همون موقع ش هم من فقط يه سلام عليک باهاش داشتم -اگه مجبور مي شدم تازه- به مريم گفته بود از دوستت چه خبر؟ دلم براي خنده هاش تنگ شده.. بعدش ش يکي از بچه هاي فوق بود که کلي وايساد احوالپرسي و تبريک عيد.. بعد يکي از بچه ها -براي آمارگيري البته- از مريم پرسيده بود من کجام که توي گروه پيدام نيست؟.. بعد از اين ميل هاي تشکر که تو خيلي بهم کمک کردي و اينا -حالا باز اگه کمک کرده بودم دلم نمي سوخت؛ شرمنده هم نمي شدم- بعد کلي ماچ و بوسه و اين چيزا.. ظاهراً فقط تويي که دلت برام يه ذره هم تنگ نميشه.. من نميخوام دلت تنگ شه البته.. دلتنگي همونقدر که قشنگه، مي تونه آزار دهنده هم باشه.قشنگي ش رو برات ميخوام ولي غم ش رو نه..



*۳۱ فروردين ۸۵


*وقتي آدم يهو اين همه کار داشته باشه، نمي تونه هيچ کدوم رو انجام بده ديگه؟! غير از اينه؟ من الان اينطوريم! جاي کار کردن، فقط هي ميشينم فکر مي کنم چقدر کار دارم تا آخر بهار که بايد انجام بدم.البته هرچي بيشتر حرص بخورم بهتره چون وقتي تموم شه کلي لذت مي برم؛ اگه سکته نکرده باشم تا اون موقع البته!



*۳۰ فروردين ۸۵


*در يک اقدام ضربتي من و مريم و شرمين از کلاس معارف فرار کرديم رفتيم خونه ي فاطمه اينا مهموني؛ ساراي خرخون هم بعد از ظهر -پس از حضور فعال در همه ي کلاس هاش- بهمون ملحق شد.جالبه که سر کلاس معارف فقط ۱۶ نفر بودن.بعد اين خانوم در کماااااال پررويي براي من و يکي ديگه از بچه ها حاضري زده.هرچي هم استاد بد نگاش کرده، اصلاً به روي مبارکش هم نياورده که مث ... داره دروغ ميگه ((:


من اصولاً رو دنده ي خوردن که باشم، خيلي مي خورم! وگرنه کمتر از حد معمول حتي! و خب اين «کمتر از حد معمول» معمولاً! وقتي اتفاق ميفته که من جايي مهمون باشم.اون وقته که هي ميگن چرا نمي خوري؟ چرا نمي خوري؟.. و من مجبور ميشم اعتراف کنم که بلد نيستم تخمه ژاپني بخورم! و مريم مجبور ميشه در حالي که داره هرهر بهم مي خنده، مث بچه ها برام تخمه رو هم پوست بگيره بده دستم! :دي


حالا قبول که من تعداد غذاهايي که بلدم کمه -.لي خيلي خوب درست شون مي کنم- ولي اين دليل نميشه بلد نباشم سر سفره براي کسي غذا بريزم که!


*آخر منو چشم مي زنيد! خب اگه استعداد چاقي دارين، يه کم توي خوردن رعايت کنيد.يه نمه هم ورزش کنيد! حالا تا چشمام درنياد ول نمي کنين که! موهام هم خودش انقدر سياهه.من کاري ش نکردم.محض اطلاع :پي



*۲۹ فروردين ۸۵


*باز صد رحمت به استاد جديد.. هرچند آدم اصلاً نمي تونه بفهمه دقيقاً ازت ميخواد چي طراحي کني براش!


*گفتم من شديداً موندم توش.اين مدل پارکينگ ي که کشيدم حسابي گيجم کرده!
گفت خب پاکش کن!
ديدم راست ميگه ((:


*اصولاً از ابتداي خلقت، من آدم خيلي خوش خنده اي بوده م.اين استاده هم عليرغم گاهي ترسناک بودن ش! -و اينکه خيلي باسواد و خيلي هم جلبه!- بعضي وقتا تيکه هاي بامزه اي ميگه.جالب ترش اينه که خودش اصلاً نمي خنده.بچه ها هم يا لبخند مي زنن -زورکي يا واقعي- يا اصلاً هيچ واکنشي ندارن.اين وسط من و مريم -البته اون از خنده ي من مي خنده- کلي مي خنديم.استاد هم همچين کيف مي کنه ما رو مي بينه.زياد ولي نگام نمي کنه چون واقعاً خنده ش مي گيره از خنده ي من.کلي جالبه خلاصه!


جالب ترش اين بود که امروز يه کتاب انگليسي آورده بود که هرکي يه پاراگراف بخونه.بعد ترجمه ش رو مي گفت همه يادداشت برمي داشتن.گفتم خوبه استاد با اين تلفظ هاي گاهاً غلط ش، انقدر روون -روان- ترجمه مي کنه.منکر سوادش نميشم -از من يکي که باسوادتره- ولي خب داشت از رو مي خوند! اجازه هم نمي داد کسي از زيذ روخوني فرار کنه.مث کلاس زبان مي مونه؛ البته تايني ِ وان اِي!! ((:

[Link] [0 comments]




Tuesday, April 18, 2006
خوب
*۲۸ فروردين ۸۵



*سر کلاس داشتم آروم آروم تمرين خط مي نوشتم؛ هم فارسي، هم انگليسي.. کلي شعر يادم ميومد مثل:


دشتها نام تو را مي گويند.
کوه ها شعر مرا مي خوانند.
کوه بايد شد و ماند.
رود بايد شد و رفت.
دشت بايد شد و خواند...



دوستم روي يه کارت خوشگل برام نوشته اين رو.



*کلي احساس گل چيدن داشتم امروز.يه عالم گل چيدم.نشون ت ميدم يه روزي (:



*داشتم فکر مي کردم اگه آدم فکر کنه فردا شب، آخرين شب زندگيشه چي کار مي کنه؟ ميخواد کجا بره، با کي باشه، دقيقاً وقتش رو چطوري بگذرونه.. بعد گفتم اگه اون شب بگذره و صبح بشه و ببيني نمردي چطوري ميشه؟ حسابي گندش درمياد.نه؟ ((:



*يه هديه ي مسخره گرفتم! حتي نميشه بنويسم چيه! :دي



*همين الان «اگه عشق همينه..» رو توي سي دي ها پيدا کردم.هوراااااااااا :دي




*۲۷ فروردين ۸۵



*از صبح نشستم دو صفحه جزوه کامل کنم! ترم آخر همه اينطوري وا ميدن؟



*از اون عصرهاي خوشمزه...



*ببخشيد که بيدارت کردم يعني مرسي که بيدار شدي با صداي تلفن.
اوهوم يعني منم همينطور.
سکوت يعني همه ش رو قبول دارم؛ همه چيز خوبه.مرسي براي همه چيز (:



*يکي از دارچيني ها، يکي هم از وانيلي ها برات نگه مي دارم.خودت ببين چه بويي دارن (: از روزهاي اول عيد هم يه چيزي دستم داري.اون رو هم ميدم بهت بعداً.



*سلام..


سلااااااااااااااااام...


خيلي سلام..


سلام..
(:
دلم خواست خيلي بهت سلام کنم.کپي هم نکردم! :پي


اومدم بگم مرسي.. من.. خيلي ازت ممنونم؛ به خاطر همه چيز.. چي ميشه گفت جز مرسي، ممنون، لطف کردي، زحمت کشيدي، دست درد نکنه، thanks, thank u..حرف من اينا نيست.خيلي بالاتره، خيلي بيشتره.من وقتي خوشحال باشم، مي خندم.وقتي ديگه خيلي خوشحال باشم گريه م مي گيره.. اصلاً نمي دونم چي بگم، از کجاش بگم.. بعضي چيزا رو نه ميشه گفت، نه ميشه نوشت ولي اونا هستن؛ بزرگ و پررنگ.. عميق و روشن..از من نپرس دوستي چطوريه، دوست داشتن چه جوريه -امروز هرچي من خواستم بگم، تو چند ثانيه زودتر گفتي.مي خواستم همينها رو ازت بپرسم.مي خواستم سوال کنم کجاي اتاقت نشستي، چي پوشيدي..- سوال سختيه.از همون چيزاييه که نميشه گفتش، نميشه نوشتش.بايد فهميدش.اينا موهبته؛ به همه نميدنش.. من ولي دارم ش.. تو هم داري و اين خوبه.هروقت بگن دوست، من ياد تو ميفتم..ياد رنگ گندم -کتاب شازده کوچولو- ياد ماه، ياد موهاي تو که رنگ شبه، ياد شمع، ياد عود، ياد اهنگهايي که دوست دارم، ياد شکلات، ياد کتاب، يا اسمارتيز، ياد شعر، ياد ارغوان، ياد عکس، ياد عروسک، ياد بارون، ياد بهار، ياد پاييز، ياد همه ي چيزاي خوب، همه ي چيزهاي خوب.. خوب.. خوب.. هروقت حرف دوستي بشه، هروقت اسم تو رو بشنوم..


بگذريم که براي اينکه يادت بيفتم، لازم نيست کسي چيزي بگه.لازم نيست اتفاقي بيفته.تو هميشه هستي، مظهر خيلي چيزهاي بزرگ توي زندگي من، خيلي چيزهاي خوب..خوب.. کلمه ي ديگه اي به ذهنم نمي رسه.. اوهوم.. يه جور عجيب غريب جالب..
چيزاي خوب وقتي پيش ميان که آدم، اصلاً انتظارش رو نداره..ميگن حواستون باشه چه آرزويي مي کنين.ممکنه روزي برآورده بشه.
....
...................
..............
.......
.................
......
کپي رايت خيلي چيزا..
...........
......
مي دوني...؟
- نمي دونم! شايد مي دونم..
.......
....
............




*۲۶ فروردين ۸۵



*خوشم نمياد تعارف کردن / دعوت کردن کسي تبديل بشه به اصرار بي مورد!



*دخترخاله ي گرامي امروز اومده بود دانشگاه مون رو ببينه.از همون دم در! با ديدن کلي گل و درخت و سبزه و پروانه و اينا هي ذوق مي کرد و هيجان زده مي شد.منم هول کرده بود! ((: کلي عکس گرفتيم.



*درختها رو خيلي دوست دارم مخصوصاً اقاقياي بنفش و ارغوان، چنار و بيد مجنون..



*گفتم اگه نياي، مجبورم عصباني شم خودم بيام وسايلم رو بگيرم.مرسي که اومدي (:



*کللللللللللللي هديه گرفتم از دوستم.يه عالم سي دي: کلي نرم افزار، آهنگ، کليپ -به قول تو- حتي آهنگاي قديمي اي که مي خواستم هم بود توي سي دي ها.يه شمع معطر خيلي ناز.. يه ست عود خيلي خوشگل.. ۲ بسته شکلات.. و شعر.. محبتهاي پشت همه ي اينها بماند.اون رو نميشه نوشت ديگه..



*کلي همه جا بوي عود ميده..



*چه فاينالي! به قول پگاه: همچين پر و پيمون بود فايناله!



*پگاه و نغمه هم وقتي جلد ۶ هري پاتر رو خوندن کلي گريه کردن.فقط من ديوونه نيستم پس!



*يه تشکر گنده براي جي.کي.رولينگ عزيز.. خوش به حالش.من فکر مي کردم ماها خيلي ژول ورن هستيم! اين روي دست همه مون بلند شده با اين کتاباش (:




*۲۵ فروردين ۸۵



*ميشه آدم انقدر کسي رو قبول داشته باشه که باهاش دوست بشه، بعد وقتي بحثشون شد چنين حرفايي بهش بزنه؟!!!



*يه کلاس زبان کوتاه که خيلي چسبيد.



*دختره ميگه فلاني -که استاد زبانه و اينا- من رو مي شناسه، بهم تلفن مي زنه.منو مي رسونه گاهي اينور اونور.ديروز هم بهم گفت دوستم داره علناً.اين آدم چند سال پيش ازدواج کرده، يه بچه کوچيک هم داره.بهش گفتم کوچولوتون خوبه؟ از طرف من ببوسيدش! اونم گفت تو آخرش مال خودمي!


جالبه که دختره وقتي اينا رو مي گفت، کلي هم تعجب مي کرد.گفتم تو اصلاً چرا باهاش اينور اونور ميري؟ يا چرا اجازه ميدي هر وقت خواست بهت تلفن بزنه؟ شما مگه چه ربطي به دارين؟


گفت خب مسيرش اين طرفي بود.گفت منو مي رسونه.چه اشکالي داره؟ گفتم اشکالش اينه که از همه کارهاش يه منظور خاص داره.تو اصلاً نبايد در چنين شرايطي قرارش بدي.شايد اون براي تو خاص نباشه ولي وقتي تو براش يه جور خاص هستي بايد مراقب رفتارت باشي.اينطوري فقط ذهن تو به هم مي ريزه و زندگي اون.غير از اينه؟


تعجب مي کرد! واقعاً به ذهن خودش نمي رسه اين چيزا؟



*امروز «هري پاتر و شاهزاده ي دورگه» هم تموم شد.خيلي گريه کردم براي دامبلدور.




*۲۴ فروردين ۸۵



*چه سخته case کامپيوتر آدم بره واسه تعمير و ارتقاء و اين چيزا! آدم مي ترکه!




*۲۳ فروردين ۸۵



*مريم ميشينه کنارم ميگه واي! باز هري پاتر! کِي تموم ميشه اينا؟ ((:



*خيلي حضور قلب داشتم سر کلاس.جاي سه نفر هم حاضري زدم.براي سارا گفتم بله! براي يکي ديگه هم -که ديشب تلفن زد کمک خواست- برگه رو خيلي عادي از زير دست استاد برداشتم، توش علامت زدم.خيلي ريلکس گذاشتمش زير دستش دوباره! :دي




*۲۲ فروردين ۸۵



*واي که بعضي استادها چقدر حرف مي زنن؟ فقط آبنبات مي تونه بيدارمون نگه داره سر اين کلاسها!




*۲۱ فروردين ۸۵



*به زووووووور و زحمت مي خواستم کتابي رو که خواهرم از کتابخونه ي گروهشون امانت گرفته بود، به کتابخونه مرکزي بدم!! غر هم مي زدم سر مسئول کتابخونه که چرا اين کتابه، کد و کارت و هيچي نداره! خوبه اون مث من گيج نبود حالا! مثلاً خواستم به خواهرم لطف کرده باشم!



*به مريم گفتم هفته پيش چقدر پاچه خواري کردم! کلللللي خنديد بهم! مي گفت شماها همه تون آخر خنده ايد! توي همون ۲-۱ ساعتي که خونه تون بودم، تابلو بود!



*امروز که با مريم رفته بوديم سي دي کپي کنيم، هي حرف مي زديم و مي خنديديم و اتفاق هاي اخير رو براي هم تعريف مي کرديم و اينا.. و خب هي به هم نگاه مي کرديم و لبخند مي زديم.. هردومون مي دونيم ديگه نمي تونيم انقدر با هم باشيم هرچند ميگه زياد مياد تهران.. نمي دونم..



*آره! خيلي هول شده بود :پي



*ميد- ترم م رو گند زدم اساسي! فکر کنم بهتره به جاي درس خوندن، يه سر برم چشم پزشکي! چون سوال آخر رو مي دونستم بايد a بزنم ولي ديدم b زدم!! يه بار هم there رو here ديدم! يکي ش رو هم خب به دليل حفظ بودن متن کتاب، غلط زدم!
نتيجه: بايد اول برم چشم پزشکي، بعد کلاس زبان!



*آخر اين ترم زبان که ميشه هفته ي ديگه، کارنامه ميدن بالاخره.دکتر شکوه زيرش رو امضا مي کنه، پگاه هم قرار شد مث اين به قول خودش «جک جوادها» پايين ش رو ۱۰۰ تا مهر بزنه -مهرِ خودش رو- بعد ميدم بزرگش کنن، قاب مي گيرم ش مي زنم به ديوار اتاق! لااقل اونايي که نمي دونن مدرک SEC چيه، فکر مي کنن TOEFL ي، IELTS ي چيزيه! :دي



*اِوري نايت اين ماي دريمز.. آي سي يو (:پي) آي فيل يو...
پ.ن: البته اگه کسي بي موقع بيدارم نکنه! اه!



*تلفن زده ميگه فردا کلاس چي داريم؟ ساعت چند؟
بابا دانشجوي نمونه! چي بگم بهت آخه؟ ((:



*يه سوال دارم: مزه ي هديه دادن / گرفتن به چيه؟
اينو از سارا، نغمه، خواهرم، مريم و فاطمه پرسيدم.
گفتن: خب به غير منتظره بودنش.. يا محبت طرف، اينکه نمي دوني توش چيه..از اين حرفا...گفتم نه! يه طور ديگه مي پرسم: يکي مياد به شما هديه ميده.دقيقاً چي کار مي کنيد؟.. گفتن: خب کلي ذوق مي کنيم.مي گيريم ازش، تشکر مي کنيم و بازش مي کنيم...گفتم: چيزي جا نموند؟ همه ش همينه؟ گفتن: خب کلي بالا پايين مي پريم، طرف رو بغل مي کنيم و چند تا بوس ش مي کنيم.. گفتم آهاااااااااااان! همين رو ميگم! خب اون بوسم نکرد که! بعد همه چشماشون گرد ميشه ميگن توقع داشتي چنين کاري بکنه؟ ميگم خب از نظر من اشکالي نداره هرچند شايد اون فکر کنه من ميگم اشکال داره! ازم نپرسيد که! یا مي خندن يا ميگن خب چرا خودت شروع نکردي؟ مطمئن باش ادامه ش مي داد.ميگم نمي دونم! شايد نخواستم آخر عمري به دليل hugging و kissing وسط راهروي گروه اخراج بشم! :دي واسه همين ميگم يه کلاس برو ديگه! نگاه و تبسم هم شد کار؟ ((:




*۲۰ فروردين ۸۵



*خدا رو شکر عينک طبي نزده بودم! رفتم کلي از مجله هه کپي گرفتم، کلي با دختره تعارف تيکه پاره کردم، کلي اون پسره معطل شد تا من کارام تموم بشه و نوبتش برسه، کلي برگه کول کردم اومدم بيام بيرون، يهو زانو م محکم خورد به صندلي، صندليه خورد به ميز، ميز خورد به اون يکي صندلي کناري ش! يه عالم سر و صدا شد.کلي داشتم آب مي شدم از خجالت.تنها هم بودم نمي شد بخندم زياد -کاش يکي بود باهام- گفتم آخ پام! و به دختره که همه جا رو به هم زده بودم براش گفتم ببخشيد و اومدم بيرون.گفتم خدا رو شکر که عينک طبي نزده بودم وگرنه مي گفت اين با عينک هيچي نمي بينه، بدون عينک کوره لابد!



*کلاس خيلي خوش گذشت.با استاد توي باغ قدم مي زديم و اسم گياه ها رو برامون مي گفت.سارا که يا محو تماشاي درخت ماگنوليا بود يا داشت حرف مي زد يا بهم مي خنديد.آخه کلاس خيلي غايب داشت امروز.منم مسخرگي م گول کرده بود.چسبيده بودم به استاد.اونم هي خم مي شد از روي زمين گل مي چيد، توضيح مي داد، بعد مي دادش به من.. :دي آخه من از همه بهش نزديکتر بودم، ضمن اينکه قراره گياهايي رو که درس ميده خشک کنيم و آخر ترم، ۱۰۰ تا نمونه گياهي بهش تحويل بديم.ديگه جک شده بود.هي استاد خم مي شد، گل مي چيد مي داد دست من.منم که :دي بودم ديگه! ((:



*۲ روزه دارم غر مي زنم! به نظر من که يه کلاس ابزار احساسات بايد بري حتماً!




*۱۹ فروردين ۸۵



*يک ساعت تمام داشتم چک ميل مي کردم که نگه هول بودم خيلي! خيلي هول شده بود انگار.بامزه بود.شايد فکر مي کرد ميخوام حرف خيلي مهمي بزنم.جالب بود که حتي صبر نکرد من يک لحظه بشينم، تا رسيدم بلافاصله گفت شما مي خواستين با من صحبت کنين.. و باز با هم رفتيم بيرون از اونجا و خب يکي بود که احتمالاً حاضر بود کلي پول بده ولي بفهمه جريان چيه! و يه چيزي که خيلي جالبه، اينه که اولش معمولاً به جاي «خب بگو» يا «چي ميخواي بهم بگي» يا «چه خبرا» يا هر چيزي شبيه اينا، شروع مي کنن به احوالپرسي مجدد..من اگه بخوام ببينم کسي حالش چطوره، يه کم باهاش حرف مي زنم نه اينکه هي پشت هم بپرسم خوبي؟ حالت خوبه؟ خوش مي گذره؟ چه خبرا؟ چي کار مي کنيد؟ خوبيد شما؟.. اما خب خوشم مياد که هر چيزي رو مي کني سوژه ي خنده.. کيو ديدي «شازده کوچولو» رو بخونه «کلاغ کوچولو»؟ خب تو که خنده داره از چشمات قلنبه قلنبه مي ريزه بيرون، چرا يه کلاس ابراز احساسات نميري؟




*استاد بر خلاف ظاهر جدي ش نمي تونه جلوي چهار تا سال صفري مُردني وايسه بگه يا خفه شين يا برين بيرون! هِي ميگه آقاي مهندس! سوالي دارين؟ سوالي دارين؟ بله شما! عرض کردم سوالي دارين! آخه دارين با هم خيلي صحبت مي کنين، گفتم شايد سوالي دارين؟ بله؟


بعد که همه مي خندن، مگه وقتي هي ميگم سوالي دارين، يعني اينکه چرا انقدر صحبت مي کنيد؟


پ.ن: خب از اول همين رو بهشون بگو! اگه خيلي آدماي محترمي بودن، وسط کلاست صداي باز شدن در نوشابه در نمياوردن!





*Life


Author Unknown



A 92-year-old, petite, well-poised and proud man, who is fully dressed each morning by eight o'clock, with his hair fashionably
coifed and shaved perfectly, even though he is legally blind, moved to a nursing home today. His wife of 70 years recently passed
away, making the move necessary. After many hours of waiting patiently in the lobby of the nursing home, he smiled sweetly when
told his room was ready.



As he maneuvered his walker to the elevator, I provided a visual description of his tiny room, including the eyelet sheets that had
been hung on his window.



"I love it," he stated with the enthusiasm of an eight-year-old having just been presented with a new puppy.



"Mr. Jones, you haven't seen the room; just wait."



"That doesn't have anything to do with it," he replied."



"Happiness is something you decide on ahead of time. Whether I like my room or not doesn't depend on how the furniture is
arranged ...it's how I arrange my mind. I already decided to love it. "It's a decision I make every morning when I wake up.
I have a choice; I can spend the day in bed recounting the difficulty I have with the parts of my body that no longer work, or get out
of bed and be thankful for the ones that do."



"Each day is a gift, and as long as my eyes open, I'll focus on the new day and all the happy memories I've stored away.
Just for this time in my life."



"Old age is like a bank account. You withdraw from what you've put in."



"So, my advice to you would be to deposit a lot of happiness in the bank account of memories!
Thank you for your part in filling my Memory bank. I am still depositing."



Remember the five simple rules to be happy:




1. Free your heart from hatred.
2. Free your mind from worries.
3. Live simply.
4. Give more.
5. Expect less.


[Link] [4 comments]




Saturday, April 08, 2006
Make The Call

*۱۸ فروردين ۸۵

*اصولاً «فلاني با بقيه فرق داره» از پايه و اساس، جمله ي احمقانه و غلطيه؛ از من بهت نصيحت! قبل از اينکه خودت به اين نتيجه برسي!

*..امروز بی ربط ترین جک عمرم رو هم دراتوبوس شنیدم.یه خانمی که خیلی هم مسن نبود به بغل دستیش میگه تقویم به انگلیسی چی میشه؟
-ممم میشه کلندر
پس چرا میگن سررسیت!!!!!؟

*چقد بعضیا قشنگ عاشق میشن! آدم دلش میکشه بره عاشق بشه!

*نمي دونم چشمات هميشه همينطوري خوشگل برق مي زنه يا فقط به بعضي آدما اينطوري نگاه مي کني.کاش مي شد يه طوري که منو نبيني چشمات رو تماشا کنم ببينم چطوري به بقيه نگاه مي کني.


*تلفن بزن!

قصه اي که ميخواي بخوني واقعيه و تقديم ميشه به ياد و خاطره ي گيل بلنپ!«تلفن بزن» يه تمرينه که در اون از شنونده ها ميخوام تصور کنن:
شما در مسير اروپا هستيد؛ تنها هم سفر مي کنيد.اين يک پرواز عادي در هر مسيره.شما عازم يه سفر مطبوع و نسبتاً طولاني هستيد.بعد از حدود ۵۰ دقيقه متوجه لرزش خفيفي در هواپيما ميشيد ولي چيز قابل توجهي نيست.درحقيقت، هيچ کس ديگه اي متوجه ش نشده.بنابر اين شما هم ديگه بهش فکر نمي کنيد.

يک ساعت بعد باز متوجه لرزش ميشين و انگار اين بار يه کم بدتر هم شده اما ممکنه باز هم چيز مهمي نباشه.شما هم ميگين چيزي نيست و بي خيالش ميشين.

ديگه به لرزش فکر نمي کنيد تا اينکه يه دفعه شديدتر ميشه و يه صداي انفجار بلند مياد و هواپيما با يک حرکت شديد و ناگهاني به سمت راست متمايل ميشه و بعد دوباره درست ميشه.چند نفر هم مي ترسن و جيغ مي زنن تا اينکه کاپيتان توضيح ميده که شما فقط يک موتور رو از دست داديد ولي نگران نباشيد چون هواپيما طوري طراحي شده که با ۳ موتور باقي مانده هم مي تونه بي خطر پرواز کنهو بي هيچ مشکلي مي تونيد برسيد به اروپا.
اين حرفها همه رو آروم مي کنه و بعد از يکي دو دقيقه، پرواز کاملاً نرمال ادامه پيدا مي کنه تااااا اينکه کاپيتان دوباره مياد و ميگه: ما دچار يک مشکل شديم.از قرار معلوم در حال حاضر نه سوخت کافي داريم که به اروپا برسيم و نه مي تونيم برگرديم و فرود بياييم.بنابر اين ناچاريم توي آب فرود بياييم.

بعد از يه مکث ظاهراً بي پايان ادامه داد:بعد تصميم گرفتيم از کوتاه ترين مسير به اروپا بريم طوري که در نهايت سالم برسيم.به پرواز ادامه ميديم تا وقتي که بتونيم مسير رو کوتاه کنيم تا نجات پيدا کنيم و هواپيما از شر سوختي که ممکنه باعث آتش سوزي بشه نجات بديم.تا وقتي همه چيز رو به راه بشه لطفاً سر جاهاتون بمونين و سعي کنين آروم باشين.متشکرم!

اولين چيزي که عجيب به نظر مي رسه اينه که هواپيما چقدر آروم و بي سر و صدا شده.به چز چند تا صداي هق هق آروم، بقيه به طرز عجيبي ساکت و آروم ن تا اينکه چند نفر تصميم مي گيرن تلفن ها رو به چنگ بيارن و با بي قراري شروع مي کنن به شماره گرفتن.براي به دست آوردن بقيه تلفنها همه با هم درگير ميشن و حتي چند نفر با مشت ميفتن به جون هم.کاپيتان از کابينش بيرون مياد و به همه دستور ميده تلفنها رو بذارن سر جاش و برگردن به صندلي هاشون.

براي چند دقيقه به کابين خلبان ميره، برمي گرده و اعلام مي کنه:بسيار خب! ما تصميم گرفتيم همين کار رو با نظم انجام بديم! همه شانس برابر دارن.ما تصميم گرفتيم با توجه به سوخت باقي مانده، سرعت از دست رفتن سوخت و تعداد مسافرين به هر کسي که مايله اجازه بديم يه تلفن بزنه که حداکثر مي تونه دو دقيقه اي باشه نه بيشتر.. و معني ش دو تا تلفن يک دقيقه اي يا چهار تا تماس سي ثانيه اي نيست.هرکس فقط و فقط يک تماس مي تونه بگيره.ما اين کار رو به ترتيب الفبا در هر رديف انجام ميديم.همکاران ما بهتون کمک مي کنند...
-------------------
حالا به همه کاغذ ميدم و ميگم همه بايد روي کاغذها بنويسن به چه کسي ميخوان تلفن بزنن.پس لطفاً فقط يک اسم رو با دقت بنويسيد!
چند دقيقه صبر مي کنم تا همه بنويسن اسم ها..
بعد مي پرسم: خب پس منتظر چي هستيد؟
فکر کنم ما بايد توي اون هواپيما باشيم تا بريم تلفن بزنيم، آره؟

بعد بهشون تکليف ميدم براي خونه: امروز...تلفن بزن..
يک روز صبح، قبل از يکي از همين کارگاه هاي عملي م، مايک بلنپ (کسي که دوبار در اين کلاس خاص شرکت کرده بود) اومد پيشم با يه چيز خيلي مهم که مي خواست من هم بدونم.بهم گفت اين يه موضوع خصوصيه.ميشه چند دقيقه تنها صحبت کنيم؟ گفتم شايد بين دو کلاس يا وقت ناهار بتونيم با هم تنها باشيم... و اين فرصت بعد از کلاسم پيش اومد.
مايک اومد جلوي کلاس پيشم و اول توضيح داد که من نتونسته م تمرين «تلفن بزن» رو مث سال قبل خوب انجام بدم!
من ناگهان در افکارم غرق شدم، که چطور اون تمرين ويژه واقعاً مناسب عده زيادي از مردم نبوده.بهش گفتم من تمرين «تلفن بزن» رو در سراسر کشور انجام ميدم و خب..خيلي ساده اصلاً نمي فهميدم جريان چيه و همه ش داشتم با خودم کلنجار مي رفتم.مايک صبورانه بدون هيچ حرف يا حرکتي منتظر موند تا من تمومش کردم.تنها توضيحي که داد اين بود که با مهربوني گفت: مي دونم.. و بعد قصه ي خودش رو برام گفت...
اول ميخوام بدوني که من يه ازدواج واقعاً شگفت انگيز داشته م.در واقع، چند هفته ي ديگه اگه خدا بخواد من و همسرم، بيست و پنجمين سالگرد ازدواجمون رو جشن مي گريم.رابطه ي ما هميشه خيلي خوب بوده.
من لبخند زدم و گفتم: تبريک ميگم.

خب وقتي پارسال ازمون خواستي که بنويسيم توي اون تماس تلفني چي ميخوايم بگيم، بايد اعتراف کنم خيلي احساس حماقت کردم.با خودم فکر کردم اون همه ي اينا رو مي دونه ولي بهت اعتماد کردم! و انجامش دادم.بعد از کارگاه رفتم تا واقعاً تلفن بزنم، همونطور که تو پيشنهاد داده بودي و من و همسرم هردومون خنديديم ولي من همه ي چيزايي رو که نوشته بودم بهش گفتم.
اون روز ما يه عصر شگفت انگيز رو با هم گذرونديم.چه شب شگفت انگيزي بود! سه يا چهار ساعت فقط توي بغل هم بوديم، مي خنديديم، از عشقمون حرف مي زديم و به هم مي گفتيم همه ي اين سالها چقدر همديگه رو دوست داشته ايم.اون شب، يک شب خيلي خاص در طول همه ي دوران ازدواج فوق العاده ما بود.

تا اون وقت دو تا از خانم هاي کلاس اومده بودن و داشتن حرفهاي رو گوش مي دادن ولي به نظر نمي رسيد مايک ناراحت شده باشه و من متوجه اين هم شدم که اون همينطور که برام حرف مي زد شروع کرده بود به اشک ريختن.در واقع اون دو تا خانوم هم همينطور!
داشتم نگران مي شدم وقتي اينو بهم گفت:

۵ روز بعد، ۵ روز بعد از اون کارگاه تو، يه تصادف اتومبيل خيلي وحشتناک داشتيم.يه تصادف خيلي خيلي بد.من چند هفته توي بيمارستان بودم و همسرم..خب اون.. هوز توي کماست..
وقتي اين رو گفت، هر چهار نفرمون دلمون گرفت و گريه کرديم.همه منو براي چند لحظه همديگه رو بغل کرده بوديم.من حتي نمي تونم بخوام رنجي رو که اون تحمل کرده، تصور کنم.
وقتي همديگه رو رها کرديم و اشکامون رو پاک کرديم، مايک گفت:
مايکل! ميخوام يه چيزي رو بدوني! اگه گريه مي کنم به خاطر اين نيست که ديگه هيچ وقت نمي تونم با همسرم صحبت کنم.رک بگم، ديگه اشکي برام نمونده که براش بخوام گريه کنم.اگه ناراحتم و گريه مي کنم براي اينه که پاسگزارم از اينکه اين شانس رو داشتم که بهش بگم چقدر اون برام مهمه.مهم نيست چه اتفاقي ميفته.مي دونم که اون مي دونه من چقدر دوستش دارم و هميشه هم دوستش خواهم داشت.ميخوام به خاطر همه ي اينها ازت تشکر کنم.تو اين شانس رو بهم دادي که بهش بگم.

ازش تشکر کردم.اون دوباره منو در آغوش گرفت.

هيچ وقت به اندازه اون لحظه، احساس حماقت نکرده بودم.احساس يه دزد رو داشتم.حس مي کردم از بقيه شنونده هام در اون روز چيزي رو دزديدم ؛ نه همه شون..اونايي که شامل تمرين «تلفن بزن» نشده بودن.
اون هفته خودم شخصاً همه ي کتاب تمرين هايي رو که تازه چاپ کرده بوديم رو پس گرفتم و تمرين «تلفن بزن» رو بهشون اضافه کردم.امسال از همه کساني که قبلاً در اين کارگاه ويژه شرکت کرده بودن، عذرخواهي کردم؛ مخصوصاً اونهايي که من اين تمرين رو در شهرشون انجام ندادن اصلاً و تونستم داستان مايک رو (با اجازه ي خودش البته) چندين بار تعريف کنم.براي همين ديگه کسي اين تمرين رو ساده و کوچيک تلقي نمي کنه.

خب دوستان! حالا نوبت شماست.همين الان يک لحظه وقت بذاريد و از خودتون بپرسيد اگه شما توي اون هواپيما بودين، به کي تلفن مي زديد؟ چي بهشون مي گفتيد؟ و اينکه.. خب کِي قراره تلفن بزنين؟


*Make The Call
by Michael D. Hargrove


This story you are about to read is true and is dedicated to the memory of Gayle Belnap.


"Make The Call" is an exercise in which I ask the audience to imagine; you are on a 747 en route to Europe. You're traveling alone. It's a normal flight in every way. You settle down for a pleasant but rather long flight. About fifty minutes into it, you notice a slight vibration in the plane, but it's barely noticeable, as a matter of fact, no one else is noticing it so you don't give it any more thought.


An hour later, you notice the vibration again. It seems to have gotten a little bit worse, but then again maybe not. You figure it's nothing and let it go. You don't even think of the vibration any more until it suddenly gets a lot more severe, and then there's a loud POP! and the plane makes a sudden and violent dip to the right and then levels off again under control. There are a few screams and some panic among your fellow passengers until the captain gets on the intercom and explains that you've just lost an engine but not to worry because this plane is designed to fly safely with the remaining three. You can make it to Europe without any difficulty whatsoever.


This seems to calm everyone down and after a minute or two, the flight again becomes a perfectly normal one.


That is until the captain gets on the intercom once more, "Folks, we have discovered a problem. Evidently, when our number two engine let go, it did so in a very violent way. It has severed a fuel line. It's obvious now that we won't have enough fuel to get to Europe or to turn around and land. So we will be forced into making a water landing."


After a seemingly endless pause, he continued, "We've decided to proceed on to Europe as this will be the shortest distance for safety efforts to reach us. We'll continue to fly as long as we can to shorten the distance for rescue and to rid the plane of as much fuel as possible to help reduce the risk of fire. As we get closer to the time, we'll go over all the safety procedures you will need to survive. Until then folks, please remain in your seats and try to stay calm. Thank you."


The first thing that strikes you as odd is how very quiet the plane has become. With the exception of a couple of muffled sobs, everyone is surprisingly calm. That is until some genius decides to grab one of the phones and start to dial feverishly which triggers a mad dash for the remaining phones. Several arguments and even two fistfights ensue. The captain bursts out from the cockpit and orders everyone to get off the phones and back into their seats.


He retreats to the cockpit for a few minutes, returns, and announces; "Okay folks; we're going to do this in an orderly fashion. Everyone will get the same chance. We have determined, that with the fuel remaining, the rate of fuel loss, and the number of passengers aboard, each of you will be allowed to make one phone call. It can be up to two minutes long but not any longer. And that does NOT mean two one-minute calls or four 30 second calls. One call per person and one call only. We'll do this alphabetically within each row. Our stewards will assist you."


I then ask each of the workshop attendees to commit to paper who it is they'd call. And once everyone's written down the name of their special someone, I then ask them to commit to paper exactly what it is they would tell them.


I wait several minutes until everyone in the entire room has completed the exercise.

Then I ask them, "So what are you waiting for?"


I point out that we don't really need to be on that plane to make this call, do we?


Then I give them their homework assignment: "Today . . . make the call."


One morning, before the beginning of one of my workshops, Mike Belnap (who had attended this particular workshop twice before) came up to me with something really important he had to share. He said that it was private, however, and asked if we could find the time to break away from everyone for a few minutes. I told him that perhaps during one of the breaks or during lunch we could be alone. An opportunity didn't present itself, however, until after the workshop was over and everyone else was filling out their evaluations.


Mike approached me at the front of the room and first commented on how I hadn't done the "Make The Call" exercise like I had the previous year. I immediately plunged into a well thought out, thoroughly competent explanation of how that particular exercise wasn't really appropriate for a large group of sales people, who after all, only came for closing skills, objection word tracks, or the like. I told him that I had only used "Make The Call" sporadically around the country, and simply wasn't convinced of its relevance to this type of audience.


While I was spouting this professional trainer's insight, Mike waited patiently without comment or facial _expression until I had finished. The only remark he made was a mild, "Oh, I see." He then proceeded to tell me his story.


He tells me, "First, I want you to know that I have an absolutely wonderful marriage. As a matter of fact, a few weeks from now, God willing, my wife and I will celebrate our 25th wedding anniversary. My marriage has always been strong."
I smiled and said, "Congratulations."


Mike went on, "So when you asked us last year to write down what we'd say during our one phone call, I have to admit that I felt really silly. I was thinking to myself that she knows all of this already. But I trust you Michael, so I did it anyway. After the workshop, I pulled off the road to actually make the call, like you suggested, and both my wife and I had a good chuckle but I got it all out and told her everything I had written down."


"Later on that evening we had a fabulous time together. What a wonderful night! We spent three or four hours just hugging, laughing, reaffirming our love and telling each other how much in love we have been all these years. It was a very special night in an absolutely wonderful marriage."
By this time, two female co-workers of Mike's had joined our conversation but he didn't seem to mind much. I also noticed that he had started to noticeably tear up as he was telling me this story. Actually, the ladies were too. I had just started to worry about that when Mike hit me with it.


"Five days later, five days from the day of your workshop last year Michael, my wife and I were in a terrible car accident, a really bad one. I was in the hospital for several weeks. My wife, Gayle . . . well . . . Gayle is still in a coma."


With that, all four of us broke down, and cried. We sort of group hugged each other for a few moments. I couldn't begin to imagine the pain Mike must have been feeling.


When we eventually pulled away from each other, and after drying his eyes, Mike spoke again, "Michael, I want you to know something. I'm not crying right now because I may never get to speak with Gayle again. Frankly, I don't have any more tears left for that. I'm crying because I'm so very grateful that I had the chance to tell her how important she is to me. No matter what happens, I know that she knows how much I love her and will always love her. And I want to thank you for that. You gave me the opportunity to tell her." I thanked him. He hugged me again.


I don't ever remember feeling as small as I did at that moment. I felt like a thief. I felt that I had just stolen from the rest of the audience that day (not to mention all the other audiences) for not including the "Make the Call" exercise.

Later that week, I ended up personally buying back the entire inventory of newly revised workbooks we had just printed and then I redid them to include the "Make the Call" assignment. This past year, I've made a point to apologize to everyone who had attended this particular workshop before, just in case I had chosen not to do the exercise in their city. I've also been able to recount Mike's story (with his permission) so nobody dismisses this activity as simply trivial.


So, friend, now it's your turn. Take a moment right now and ask yourself, if you were on that plane, who would you call? Then, what would you tell them? And, how soon will you make the call?


*۱۷ فروردين ۸۵

*خيلي رمانتيک داشتم زير بارون قدم مي زدم؛ يهو يه عااااااالم آب گل آلود به خاطر رد شدن يه ماشينه پاشيد روي ژاکت خوشگلم -اون سفيد آبيه- اول خواستم عصباني شم! بعد ديدم ارزش نداره.ياد يه جمله از دکتر فرهاد ميثمي -از کتابهاي انديشه سازان، تريپ پيش دانشگاهي م و اينا- افتادم: هرچي باشه، اون هم به تو هديه اي داده..ما هديه ي اين مدلي نخوايم کي رو باد ببينيم؟

*اين مدير گيج آموزشگاه براي اعلام تغيير ساعت کلاس ها يا مسج زده واسه ملت يا يه بار تلفن زده، طرف نبوده، اينم ديگه يادش رفته دوباره تماس بگيره.جالبه هرهر هم مي خنديد مي گفت خب يادم رفت! چي کار کنم؟ من موندم پگاه بيچاره چي مي کشه از دست پسر گيجي مث اين؟ ولي بامزه بود.آدم دلش نميومد عصباني شه حتي!


*۱۶ فروردين ۸۵

*تست روانشناسي شخصيت


*يه قلم و کاغذ بردار و به سوالها جواب بده.مي توني سوالها رو براي دوستانت ايميل کني.اگه اين کار رو کردي، امتياز خودت رو بذار به عنوان سابجکت.توي ميل هم توضيح بده که هرکي اينو براي بقيه فوروارد مي کنه، به جاي سابجکت، امتياز خودش رو بنويسه.حاضري؟ شروع کن..(من مال خودم رو همينجا علامت مي زنم!)


۱.چه زماني بهترين حس و حال رو داري؟


الف) صبح ها
ب)بعد از ظهر و اوايل عصر
ج)شبها ديروقت!<<

۲.چه مدلي را ميري؟

الف) تقريباً تند با قدمهاي بلند<<

ب) تند با قدمهاي کوتاه

ج) آروم -انقدر تند هم نه!- سرم رو مي گيرم بالا و اينور اونور رو نگاه مي کنم.

د) آروم، پايين رو هم نگاه مي کنم.

ه) خيلي آروم

۳.وقتي با مردم حرف مي زني

الف) دست به سينه مي ايستي

ب) دستهات رو به هم قلاب مي کني

ج) دستهات رو کنار بدنت قرار ميدي

د) کسي رو که داري باهاش حرف مي زني، لمس مي کني <<

ه) با گوشت بازي مي کني، به چونه ت دست مي کشي يا به موهات ور ميري

۴.وقتي ميخواي راحت باشي، چطوري ميشيني؟

الف) زانوهات خم ن و پاهات کار هم قرار مي گيرن

ب) پاهات رو ضربدري روي هم ميذاري!! (چه مي دونم چطوري معني کنم خب!) <<

ج) پاهات رو دراز مي کني يا صاف ميذاري د) يک پا ت رو خم مي کني

۵. وقتي يه چيزي سرگرم ت مي کنه و برات جالبه، عکس العمل ت چيه؟

الف) خنده ي درست و حسابي به نشونه ي رضايت <<

ب) با دهان بسته مي خندي

ج) يه بيخند با کلي خجالت!

۶.وقتي به يک مهموني يا جمع دوستانه ميري

الف) انقدر با سروصدا وارد ميشي که همه متوجه حضورت بشن

ب) بي سروصدا وارد ميشي و دنبال يه آشنا مي گردي <<

ج) انقدر ساکت و آروم مياي که اصلاً کسي متوجه حضورت نشه

۷.داري سخت کار مي کني.کلي تمذکر کردي، يهو يه چيزي افکارت رو به هم مي ريزه.

الف) از اون وقفه استقبال مي کني

ب) بي نهايت عصباني ميشي

ج) گاهي الف، گاهي هم ي <<

۸.کدوم يک از اين رنگها رو بيشتر دوست داري؟

الف) قرمز يا نارنجي

ب) سياه

ج) زرد يا آبي روشن <<

د) سبز

ه) آبي تيره يا ارغواني

و) سفيد

ز) قهوه اي يا خاکستري

۹.وقتي شب توي رختخواب هستي، در آخريت لحظات که داره خوابت مي بره چطوري دراز مي کشي؟

الف) به پشت دراز مي کشي

ب) به روي شکم مي خوابي

ج) به پهلو، يه کم هم خودت رو جمع مي کني <<

د) سرت روي يکي از بازوهاته

و) سرت رو مي بري زير پتو / ملافه

۱۰.اغلب خواب مي بيني که

الف) داري از جايي ميفتي (سقوط مي کني)

ب) دنبال چيزي يا کسي مي گردي <<

ج) پرواز مي کني يا شناوري

د) زياد خواب نمي بيني

و) خوابهات کلاً خوب و خوشايند هستن.

امتيازها:

۱. الف=۲ / ب=۴ / ج۶ ۲. الف=۶ / ب=۴ / ج=۷ / د=۲ / و=۱ ۳. الف=۴ / ب=۲ / ج=۵ / د=۷ / و=۶ ۴. الف=۴ / ب=۶ / ج=۲ / د=۱ ۵. الف=۶ / ب=۴/ ج=۳ / د=۵ / و=۲ ۶. الف=۶ / ب=۴ / ج=۲ ۷. الف=۶ / ب=۲ / ج=۴ ۸. الف=۶ / ب=۷ / ج=۵ / د=۴ / ه=۲ / و=۲ / ز=۱ ۹. الف=۷ / ب=۶ / ج=۴ / د=۲ / ه=۱ ۱۰. الف=۴ / ب=۲ / ج=۳ / د=۵ / ه=۶ / و=۱

حالا عددها رو جمع بزن.مال من شد:۵۰

نتايج:

بالاتر از ۶۰: ديگران تو رو به چشم آدمي مي بينن که بايد در برخورد باهات، مواظب رفتارشون باشن.مغرور، خودوحور و بينهايت سلطه جو هستي.ممکنه ديگران تحسين ت کنن و بخوان مثل تو باشن ولي هيچ وقت بهت اعتماد نمي کنن و نميخوان زياد باهات قاطي بشن!

۵۱ تا ۶۰: ديگران تو رو مهيج، غير قابل پيش بيني و فطرتاً رهبر مي دونن.کسي که سريع مي تونه تصميم بگيره اگزچه هميشه تصميمهاش درست هم نيست.اونها تو رو جسور و حادثه جو مي دونن.کسي که همه چيز رو امتحان مي کنه و از ماجراها لذت مي بره.اونها از اينکه ياهات باشن لذت مي برن به خاطر شور و هيجاني که به جمع ميدي.

۴۱ تا ۵۰: ديگران تو رو بانشاط، سرزنده، مليح، سرگرم کننده، اهل عمل و هميشه جالب مي دونن.کسي که هميشه در مرکز توجه ه ولي انقدر متعالد هست که کاملاً در راس قرار نگيره.ديگران همچنين تو رو مهربون، باملاحظه و فهيم مي دونن.کسي که هميشه خشوحال شون مي کنه و بهشون کمک مي کنه.

۳۱ تا ۴۰: ديگران تو رو معقول، محتاط و اهل عمل مي دونن؛ باهوش، بااستعداد ولي متواضع و فروتن.شخصي نيستي که سريع و راحت با دگيران دوست بشي ولي به کساني که باهاشون دوست بشي، بي نهايت وفاداري و ازشون همينقدر هم توقع وفاداري داري.خيلي شول مي کشه تا به کسي اعتماد کني ولي اگر اعتمادت از کسي سلب بشه، خيلي هم طول مي کشه تا دوباره بتونه اعتمادت رو به دست بياره.

۲۱ تا ۳۰: دوستانت تو رو زحمتکش و ايرادگير مي دونن؛ محتاط و دقيق.واقعاً تعجب مي کنن اگه کاري رو يهويي بي برنامه انجام بدي.انتظار دارن اول هرچيزي رو بادقت از تمام زوايا بررسي کني و بعد، اصلاً يه تصميم ديگه خلاف اين جريان بگيري.فکر مي کنن اين واکنش تا حدودي به دليل بيعت محتاط توئه.

کمتر از ۲۱: مردم فکر مي کنن تو خجالتي، نگران و دودل هستي.کسي که احتياج داره مواظبش باشن و اغلب کس ديگه اي بايد براش تصميم بگيره.آدمي که نميخواد با کسي يا چيزي درگير بشه.تو رو مث کس مي دونن که مشکلاتي رو مي بينه که اصلاً وجود ندارند.بعضيا فکر مي کنن تو خيلي کسالت آوري.فقط اونايي که خوب مي شناسندت مي دونن که اينطوري نيستي.

If a man empties his purse in his head, no one can take it away from him. An investment in knowledge always pays the best interest.
Benjamin Franklin

ّاگه آدم سرمايه ش رو توي سرش نگه داره، هيچ کس نمي تونه اون رو ازش بگيره.سرمايه گذاري در علم، هميشه بهترين بهره رو ميده.
بنجامين فرانکلين

He who every morning plans the transaction of the day and follows out that plan, carries a thread that will guide him through the maze of the most busy life. But where no plan is laid, where the disposal of time is surrendered merely to the chance of incidence, chaos will soon reign.Victor Hugo

*کسي که هر روز براي کارش برنامه ريزي مي کنه و اون برنامه رو دنبال مي کنه، انگار ريسماني داره که اون رو از وسط مارپيچ زندگي هدايت مي کنه ولي وقتي نقشه اي وجود نداره، و همه چيز به شانس بستگي داره، به زودي آشفتگي حکمفرما ميشه.
ويکتور هوگو

*Women and Cats
I've never understood why women love cats. Cats are independent, they don't listen, they don't come in when you call, they like to stay out all night, and when they're home they like to be left alone and sleep. In other words, every quality that women hate in a man, they love in a cat.

*زنها و سگها
هيچ وقت نفهميدم چرا زنها، سگ دوست دارن.سگها خودمختارن! گوش نميدن به حرف، وقتي صداشون مي کني نميان، دوست دارن تمام شب بيرون باشن و وقتي توي خونه ن، دوست دارن تنهاشون بذاري که بخوابن.به عبارت ديگر، زنها از هر چيزي که درباره ي مردها ازش بدشون مياد، درباره سگها دوستش دارن!

It is in your moments of decision that your destiny is shaped.
Anthony Robbins

*در لحظات تصميم گيري ست که سرنوشت ت شکل مي گيره.
آنتوني رابينز

[Link] [1 comments]




Tuesday, April 04, 2006
شرط بندي
*۱۵ فروردين ۸۵

*به من چه! گفته باشم!!:


FI..TE..SHEKAN


http://www.nodeproxy.com
https://proxify.us
https://proxify.biz
http://www.proxyful.com
http://httproxy.net
http://dhost.info/blueforum/index.php
http://72.36.167.98/~phproxy
http://www.yaghoo.blogfa.com
http://www.goldfishandchips.co.uk
http://www.proxydevil.com
http://www.xxxproxy.com
http://www.nguiiu.com/
http://www.xerohour.org/hideme
http://proxatron.com
http://keepbrowsing.com
http://www.getpast.com
http://provacy.com
http://www.myspacehooker.com/proxy
http://bigproxy.org
http://companyproxy.com
http://proxyparty.com
http://proxyful.com
http://proxy.pn
http://inetproxy.com
http://www.22n.info
http://www.saharnaz.be
http://proxycircle.com
http://proxy.clickthese.com
http://proxy.r45.org
http://proxatron.com
http://preoxy.com
http://proxynut.com
http://prxxy.com
http://proxythrough.com
http://www.mycgiproxy.com
http://www.sneakyproxy.com:90
http://unblock.us

Proxy

211.221.162.170:50050
218.36.197.83:50050
219.255.184.82:50050
220.95.169.196:8080
218.52.206.35:50050
68.49.226.64:7212
218.44.225.210:444
12.164.15.1:65208
203.237.205.90:50050
129.12.3.74:3124
68.87.71.180:554
85.187.18.164:3128
70.86.69.204:3128
80.255.61.34:3128
82.156.124.115:3128
200.122.153.6:554
68.87.71.181:554
82.236.188.44:16080
61.74.253.23:444



*نتيجه ي کامپيوترگردي امروز: (خيلي قشنگه)

شرط بندي (آنتوان چخوف)

شب پاييزی تاريکی بود. بانکدار پير، درحالی‌که در اتاق مطالعه‌اش از گوشه ‌ای به گوشه‌ ی ديگر قدم بر می‌داشت، خاطرات مربوط به مهمانی ۱۵ سال پيش را مرور می‌کرد. آدم‌های دوست داشتنی زيادی در آن مهمانی حضور داشتند و در مورد موضوعات جالبی صحبت می‌شد. يکی از موضوعات صحبت آنان، مجازات مرگ بود. مهمان‌ها، که چند تايی دانشجو وروزنامه‌نگار هم در ميانشان وجود داشت، اکثراً با مجازات مرگ مخالف بودند. آن‌ها اين نوع مجازات را مهجور می‌دانستند. برخی از آن ها عقيده داشتند که بايد در سراسرجهان، مجازات حبس ابد به جای مجازات مرگ بر قرار شود. ميزبان گفت: من با شما هم عقيده نيستم. من خودم نه حبس ابد و نه مجازات مرگ را تجربه نکرده ام. اگر با استدلال قياسی درمورد اين موضوع قضاوت کنيم، به عقيده من می‌بينيم که مجازات مرگ بسيار اخلاقی‌تر و انسانی‌تر از مجازات حبس ابد است. اعدام شخص را خيلی زود راحت می‌کند، در حالی که زندان، او را ذره ذره می کشد. کدام يک از اين دو انسانی ترند؟ کسی که درعرض چند ثانيه شما را ميکشد يا آن که به مرور و طی سالها، جانتان را می گيرد؟

يکی از مهمانها گفت:
اين دو کار هردو به يک اندازه غير اخلاقی است، چون هدف هر دو يکی است يعنی گرفتن زندگی. قاضی که خدا نيست تا اشتباه نکند؛ پس حق ندارد چيزی را که امکان برگشت دادانش وجود ندارد، از کسی بگيرد. بين جمع، يک وکيل هم بود. جوانی درحدود ۲۵ ساله. وقتی نظرش را پرسيدند گفت:

هم اعدام هم حبس ابد هردو غير اخلاقی‌اند. ولی اگر از من می‌خواستند بين آن‌دو يکی را انتخاب کنم، يقيناً دومی را ترجيح می دادم. هر چه باشد، زنده ماندن به هر حال، بهتر از محروم شدن از زندگی است.

بحث حسابی داغ شد. بانکدار که در آن زمان، جوان و بسيار عصبی بود، ناگهان از کوره در رفت و با مشت روی ميز کوبيد. بعد رو به جوان فرياد کشيد:
دروغ می‌گويی! دو ميليون شرط می‌بندم که تو حتی ۵ سال هم نمی توانی توی يک سلول بمانی.

وکيل جوان گفت: اگر واقعاً جدی می‌گويي، دراين صورت من هم شرط می‌بندم که نه ۵ سال، بلکه ۱۵ سال توی يک سلول بمانم.

بانک‌دار باصدای بلند گفت:
پانزده سال! قبول است! آقايان من دو ميليون شرط بستم.

وکيل گفت:قبول است شما دو ميليون می گذاريد و من آزاديم را.
به اين ترتيب بود که اين شرط بندی مضحک و ديوانه‌وار انجام شد. بانکدار که آن زمان‌ها پولش از پارو بالا می‌رفت و دمدمی مزاج و بد عادت بود، در آن هنگام از خود بي‌خود شده بود. وقت شام، او به شوخی رو به وکيل جوان گفت:

تا دير نشده است، سر عقل بيا جوان! دو ميليون برای من پولی نيست ولی تو در عوض، سه چهار سال از بهترين سالهاي عمرت را از دست می دهی. می گويم سه يا چهار سال، چون امکان ندارد که بيش از آن در زندان طاقت بياوری. اين را هم فراموش نکن بيچاره! که زندان داوطلبانه بسيار سخت تر از زندان اجباری است. همين فکر که تو حق داری هر زمان که بخواهی از زندان خارج شوی، همه ي زندگيت درسلول را زهرت می‌کند. دلم برايت می‌سوزد.

وحالا بانک‌دار قدم زنان از گوشه‌ ای به گوشه‌ ی ديگر اتاق، همه‌ ی اينها را به خاطر می آورد و از خود می‌پرسد:

چرا من اين شرط رابستم؟ فايده اش چه بود؟ وکيل ۱۵ سال از دست داد و من دو ميليون از پولم را دور ريختم. يعنی اين شرط مردم را متقاعد می کند که اعدام بهتر است يا حبس ابد؟ نه اصلاً از اساس بيهوده و احمقانه بود. از جانب من، دليلش تلون مزاج يک آدم شکم سير بود. و از جانب وکيل، به‌يقين حرص پول...

و بعد او جزييات آن‌چه را که پس از مهمانی آن شب روی داده بود ، مرور کرد....

تصميم بر آن گرفته شد که وکيل تحت شديدترين مراقبت‌ها، دوره‌ ی زندانی خود را در اتاقی رو به باغ منزل بانکدار بگذراند. قرار شد که طی دوره‌ی زندان، او از حق بيرون رفتن از در، ديدن مردم، شنيدن صدايشان، دريافت نامه و روزنامه محروم باشد. او فقط اجازه داشت که يک ساز موسيقی داشته باشد، کتاب بخواند، نامه بنويسد و سيگار بکشد. طبق قرار، او می توانست با دنيای خارج از طريق پنجره کوچکی که مخصوص اين کار تعبيه شده بود، ارتباط برقرار کند ولی در سکوت و بدون حرف. هر نيازی که داشت، کتاب، موسيقي، و سيگار را می‌توانست با فرستادن يادداشتی از همان پنجره‌ی کوچک و به هر مقدار که می خواست، دريافت کند. در توافق‌نامه، جزئی‌ترين موارد هم ذکر شده بود، طوری که زندان او را به شدت کنترل شده و منزوی می‌ساخت. طبق آن وکيل ناچار بود دقيقا ۱۵ سال، از ساعت دوازده چهاردهم نوامبر۱۸۷۰ تا ساعت دوازده چهاردهم نوامبر ۱۸۸۵ درسلول خود بماند. کوچکترين تلاش او برای زير پا گذاشتن شرايط تعيين شده، يا فرار از زندان، حتی اگر فقط دو دقيقه به زمان موعود مانده بود، بانک‌دار را از پرداخت دوميليون پول به او معاف می‌ساخت.

دريک سال اول زندان، وکيل آن‌طور که از يادداشت‌هايش پيدا بود، به طرز وحشتناکی از تنهايی و کسالت رنج می‌برد. از اتاقش، شب و روز صدای پيانو به گوش می‌رسيد. از دريافت سيگار امتناع می‌کرد. او نوشت: تنباکو هوای اتاقم را ضايع می کند .درسال اول ، برای وکيل کتاب‌هايی سبک فرستاده شد، رمان‌های عشقي، داستان‌های جنايي، کمدی و ...

درسال دوم، ديگر صدای پيانو به گوش نمی‌رسيد. و وکيل فقط کتابه‌ای کلاسيک درخواست کرد. در سال پنجم دوباره صدای موسيقی به گوش رسيد و او سيگار درخواست کرد. کسانی که مراقبش بودند، می‌گفتند که درتمام آن سال، او فقط می خورد و می آشاميد و روی تختش دراز می کشيد. اغلب خميازه می کشيد و با عصبانيت با خودش حرف می زد. کتاب نمی خواند، گاهی نيمه‌های شب می‌نشست و به نوشتن مشغول مي‌شد. ساعت‌ها می‌نوشت و صبح همه‌ی نوشته‌هايش را پاره مي‌کرد. چندين بار صدای گريه‌اش به گوش رسيد.

در نيمه های دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه به مطالعه زبان، فلسفه و تاريخ پرداخت. او چنان با ولع اين موضوعات را دنبال می کرد که بانکدار به زحمت وقت می‌کرد کتاب‌هايی را که می‌خواست، برايش فراهم کند. درمدت چهارسال، چيزی در حدود ششصد جلد کتاب به درخواست او خريداری شد. هنگامی اين شور و اشتياق پايان گرفت که بانک‌دار يادداشت زير را از زندانی دريافت کرد:

زندانبان عزيزم! من اين چند خط را به شش زبان می نويسم. آنها را به اهل فن نشان بده. بگذار خوب آن را بخوانند. اگر حتی يک اشتباه جزئی هم درمتن نيافتند، ازشما خواهش مي کنم دستور دهيد که گلوله‌ ای به نشانه‌ی اين موضوع در باغ شليک شود. با شنيدن صدای شليک، من خواهم دانست که کوشش‌هايم بی‌ثمر نبوده‌اند . نوابغ در هر سن و سالی و در هر کشوری به زبانهای مختلفی صحبت می‌کنند ولی در درونشان شعله نبوغی مشابه يکديگر زبانه می‌کشد. آه اگر نهايت شادی مرا الان که آنها را درک مي کنم، می دانستی!

زندانی ارضا شده بود...به دستور بانکدار، گلوله ايی در باغ شليک شد.

بعدها پس از سال دهم، وکيل بي‌حرکت پشت ميزش می‌نشست و انجيل می‌خواند. به نظر بانکدار عجيب می‌آمد که کسی درعرض چهار سال، ششصد جلد کتاب تخصصی را خوانده باشد، نزديک يک سال را تنها خواندن يک کتاب، که فهم آن راحت و حجم آن کم است، بگذراند. سپس، انجيل جای خود را به تاريخ اديان و الهيات داد. طی دو سال قرارداد، او تعداد قابل توجهی کتاب با موضوعات تصادفی خواند. يک وقت او به علوم طبيعی می چسبيد، يک وقت ديگر اشعار بايرون و شکسپير را می خواند. گاهی مي شد که در يادداشت‌هايش همزمان، يک کتاب شيمي، يک کتاب مرجع پزشکي، يک رمان و تعدادی رساله‌ی فلسفی و مذهبی می‌خواست.او طوری مطالعه می کرد که گويی در دريايی ميان تکه‌های يک کشتی شکسته شنا می‌کند و برای نجات زندگيش مشتاقانه تکه‌اي را پس از تکه‌ی ديگر چنگ می زند.

بانکدار همه اينها را به ياد آورد و با خود گفت:

فردا ساعت دوازده او آزادی خود را باز می يابد. طبق قرار، من بايد دو ميليون به او بپردازم. اگر بدهم، کارم تمام است. برای هميشه از بين خواهم رفت...

پانزده سال پيش ، او ميليونها پول داشت ولی حالا او می‌ترسيد که ازخود بپرسد کدام يک را بيشتر دارد... پول يا بدهی...
بورس بازی نابخردانه ، سفته بازی و بی پروايی غيرعقلانی او که حتی درسنين پيری هم نمی‌توانست خود را از شرش راحت کند، به مرور کارش را خراب کرده بود. آن مرد تاجر پيشه مغرور، نترس و متکی به خود، اکنون به بانکداری معمولی تبديل شده بود که با هر نوسانی در بازار به خود مي لرزيد. پيرمرد در حالی که سرش را با نا اميدی درميان دستانش پنهان می کرد، با خود زمزمه کرد:

آن شرط بندی لعنتی … چرا مردک نمرد؟ فقط چهل سالش است. او تا آخرين پول سياهم را از من خواهد گرفت، بعد برای خودش ازدواج مي‌کند، از زندگی لذت می برد، بورس بازی مي‌کند و من مثل يک گدای حسود به او نگاه خواهم کرد و هر روز صدايش را خواهم شنيد که مي‌گويد:
من خوشبختيم را به تو مديونم. بگذار تا کمکت کنم.

نه! فايده اي ندارد! تنها راه نجات از ورشکستگی و آبروريزی اين است که او بميرد!

ساعت، سه بار به علامت رسيدن ساعت ۳ زنگ زد. بانکدار گوش داد. داخل خانه، همه خواب بودند و آدم فقط صدای ناله‌ی درختان يخ‌زده را از بيرون پنجره می شنيد. او درحالی‌که سعی مي‌کرد بي‌صدا عمل کند، از داخل گاو صندوق کليد دری را که ۱۵ سال گشوده نشده بود، بيرون آورد و داخل جيب پالتويش گذاشت. بعد، از خانه بيرون رفت. باغ تاريک و سرد بود . باران می باريد. بادی مرطوب و نافذ در باغ زوزه می کشيد و درخت‌ها را راحت نمی‌گذاشت. با اين که تاحد امکان، چشم‌هايش را باز کرده بود ولی نه می توانست زمين را ببيند، نه مجسمه‌های سفيد توی باغ را، نه ساختمان داخل آن را و نه درختان را. همانطور که به ساختمان داخل باغ نزديک مي‌شد، دو بار نگهبان را صدا زد. پاسخی نشنيد. مسلم بود که نگهبان از اين هوای بد به جايی پناه برده و حالا در آشپزخانه يا انباری خوابيده است. پيرمرد باخود گفت:

اگر من شهامت انجام منظورم را داشته باشم، قبل از همه به نگهبان مظنون خواهند شد. در تاريکی، او کور مال، کورمال، پله‌ها و بعد در را پيدا کرد و وارد هال ساختمان باغ شد. سپس به داخل راهروی باريکی پيچيد و کبريتی روشن کرد. هيچ‌کس آنجا نبود. تختخوابی بدون ملحفه و رو يه آن جا قرار داشت. اجاقی آهنی درگوشه اتاق و در تاريکی پيدا بود. مهر و موم دری که به اتاق زندانی منتهی مي‌شد، دست نخورده مانده بود.

هنگامی که کبريت خاموش شد، پيرمرد، درحالی که از هيجان مي لرزيد، از پنجره ي کوچک به داخل سرک کشيد. در اتاق زنداني، شمعی سوسو مي زد. خود زندانی پشت ميز نشسته بود. تنها قسمتی از پشتش، موهای سرش و دست‌هايش ديده مي‌شدند. کتاب‌های باز روی ميز، دو تا صندلي، و روی فرش نزديک ميز، پخش شده بودند. ۵ دقيقه گذشت و زندانی حتی يک‌بار تکان نخورد. ۱۵ سال زندان به او آموخته بود که چگونه بي‌حرکت بنشيند.

بانکدار با انگشت ضربه‌اي به پنجره زد، ولی زندانی تکان نخورد. آن‌وقت بانکدار، با احتياط مهر و موم را شکست و کليد را در قفل قرار داد. قفل زنگ زده، ناله‌ ای کرد و در جيرجير کنان باز شد. بانکدار انتظار داشت که فوراً فرياد تعجب و صدای قدم‌های او را بشنود. سه دقيقه ديگر هم گذشت و اتاق درهمان سکوت اوليه ي خود فرو رفته بود.او تصميم گرفت که وارد اتاق شود. پشت ميز مردی نشسته بود. مردی که با انسان‌های معمولی فرق داشت. يک مشت پوست واستخوان با موهای بلند زنانه و ريشی انبوه و پر پشت...رنگ چهره‌اش زرد خاکی بود. گونه‌های فرورفته‌ای داشت. کمرش باريک و بلند و دو دستی که سر پر مويش را روی آن قرار داده بود، چنان لاغر و استخوانی بود که حتی نگاه کردن به آن‌هم زجرآور بود. موهايش جوگندمی شده بود و کسی که چهره‌ی لاغر پير مردانه‌ی او را می‌ديد، اصلاً نمی‌توانست باور کند که تنها چهل سال داشته باشد. روی ميز در جلوی چشمان افتاده‌اش، صفحه‌ ای کاغذ قرار داشت که با خطی ريز روی آن چيزی نوشته شده بود. بانکدار با خود گفت:

موجود بيچاره خواب است...شايد رويای ميليونها ميليون پولش را می بيند. فقط بايد اين موجود نيمه مرده را روی تخت پرت کنم و چند لحظه بالش را روی دهانش نگه دارم. آن وقت ديگر دقيق ترين معاينه ها هم نشانی از مرگ غير طبيعی را نشان نخواهند داد. ولی قبل ازهر چيز، بگذار ببينم اينجا چه نوشته است.

بانکدار تکه کاغذ را برداشت و خواند:

فردا ساعت دوازده شب، من آزادی خود را دوباره به دست می آورم و می توانم به ميان مردم باز گردم. ولی قبل از آنکه اين اتاق را ترک کنم و خورشيد را ببينم، چند چيز است که بايد به تو بگويم. من درپيشگاه خداوند و دربرابر وجدان خود اعلام مي‌کنم که آزادي، زندگي، سلامتی و همه آن‌چه را که کتابها، برکات دنيا ناميده اند، حقير می‌شمارم....... پانزده سال تمام، من باتلاش بسيار زندگی زمينی را مطالعه کردم. درست است که من نه زمين را ديده ام ونه مردم را...ولی من درکتاب‌ها آواز خواندم، به شکار آهو و خرس وحشی درجنگل‌ها رفتم، عشق‌ورزيدم و قصه‌گوهای افسانه‌ای که به وسيله ي شعرای نابغه خلق شده اند، شب‌ها به ديدنم می آمدند و قصه‌های خارق‌العاده‌شان را در گوشم زمزمه می‌کردند. آن‌ها مرا گيج و مدهوش می کردند.............در کتاب‌ها از دامنه های البرز و مون‌بلان بالا رفتم و طلوع خورشيد صبح را ديدم. ديدم که چگونه در غروب، آسمان، اقيانوس و لبه‌های کوهستان با رنگ قرمز طلايی پوشيده می شد. از آن جا ديدم که چگونه رعد ابرها را مي‌شکافد. جنگل‌های سر سبز را ديدم. همين‌طور مزارع، رودخانه‌ها، درياچه‌ها و شهرها را...من آواز سيرن‌ها را شنيدم و صدای نواختن نی‌پان به گوشم رسيد..............درکتاب‌ها من خود را به عمق ورطه‌های هولناک انداختم. معجزه‌ها کردم، شهرها را به آتش کشيدم، دين‌ها را مرور کردم، جهان‌گشايی کردم...کتاب‌ها به من دانش دادند. تمامی تفکرات خستگی ناپذيربش درطی قرن‌ها، اکنون دربخش کوچکی از مغز من فشرده شده است. می‌دانم که از همه شما داناترم... من همه‌ی کتاب‌ها را حقير می‌شمارم. همه‌ی دانش و برکات زمينی شما را حقير می‌شمارم. همه‌ی آنها پوچ ، فاني، ظاهری و موهومند، درست مثل يک سراب. هر چه هم که تو مغرور و زرنگ و زيبا باشي، باز هم مرگ تو را هم‌چون موشی در زير زمين از صفحه‌ی روزگار محو خواهد کرد. اعقاب شما، تاريختان و فنا ناپذيری نوابغ شما مثل ذره اي منجمد می ماند که با دنيای خاکيتان يکجا می‌سوزد... تو ديوانه‌ ای و راه اشتباه را می پيمايی. تو گمراهی را درعوض حقيقت و زشتی را درعوض زيبايی گرفته‌ اي. تعجب مي کني؟ من هم متعجبم از شما که آسمان را با زمين معاوضه می‌کنيد. نمی خواهم بفهمم چرا. من نفرت واقعی خود را از آنچه که شما به خاطرش زندگی می کنيد، با صرف نظر کردن از آن دو ميليونی که زمانی برايم بهشت بود و حالا حقير می شمارمش، به شما نشان می دهم. من خود را از آنها محروم می کنم و پنج دقيقه قبل از موعد مقرر از اينجا بيرون می آيم تا شرط قرار داد را زير پا گذاشته باشم.

هنگامی که بانکدار نامه را خواند، آن را روی ميز گذاشت، بوسه‌اي بر سر مرد عجيب زد و به گريه افتاد. او از ساختمان بيرون رفت. هيچ‌گاه درطول عمرش حتی آن زمان که در بازار بورس ضررهای وحشتناکي داده بود، مثل حالا از خودش بدش نيامده بود. به خانه که رسيد، روی تختش دراز کشيد، ولی آشفتگی و گريه تا ساعت‌ها او را از خواب باز داشت....

صبح روز بعد، نگهبان بيچاره ،مضطرب و دوان دوان خود رابه او رساند و گفت:
مردی که در ساختمان باغ زندگی مي‌کرد، از پنجره بالا رفت و وارد باغ شد. سپس ازدر باغ خارج شد و غيبش زد.

بانکدار فوراً به همراه مستخدمينش خود را به ساختمان باغ رساند و فرار زندانی را تاييد کرد. برای پرهيز از هرگونه شايعات غير ضروري، او نامه را از روی ميز برداشت و در باز گشت به خانه، آن را درگاو صندوق خود قرار داد.
/ پايان


*آشنایی با اصطلاحات و واژه‌نامه تلفن‌همراه
*آموزش نحوه استفاده از سرویس های رایگان مخابرات
*یک سری « آیا می‌دانستید که ...!؟ » جالب!
*یک سری دیگر از «آيا مي دانستيد كه ...؟!»
*در اینجا می‌توانید ببینید چند نفر «هم‌نام شما» وجود دارد!
*آب سبز رنگ تا حالا دیدین!؟
*عکس؛ اتاق یک خوره‌ی بازی‌های کامپیوتری!!!


*از دست اين مريم زبون دراز:
به مناسبت سال سگ:
مثل سگ دروغ بگوييم
چـون سگ زوزه بكـشيم
همچنان سگ پاچه بگيريم
از صبح تا شب، سگ دو بزنيم
زنـــدگي سگي داشته بـاشيم
و مانند سگ كمي بيشتر به وفاداري تظاهر كنيم!

*اينا رو هم از لينکدوني ش ببينين:
love gesture / فاطي! (همونيه که توي پست قبلي گفتم «فرهنگ استفاده از نت و اينا..» لينکش رو يادم رفته بود بذارم!)

*..امیدوارم خیلی زشت نباشد که من از گوگل سرچ به عنوان Spelling Checker استفاده می‌کنم!

*دست‌هات


دست‌هات مال من؟
با دست‌های من بنويس
با دست‌های من غذا بخور
با دست‌های من موهات را مرتب کن
با دست‌های من به زندگی فرمان بده
فقط دست‌هات را
از تنم بر ندار!

برو
از اينجا برو
فقط يک بار برگرد و نگاهم کن
کوتاه
اگر توانستی باز هم برو.

همه جا دنبالت می‌گردم
حتا در ذهن آدم‌های غريبه
که از کنارم عبور می‌کنند
و مرا نمی‌بينند
پس کجايی!
چرا همه جا هستی
و من
تو را نمی‌بينم؟

می‌شود وقتی از کنارم می‌گذری
موهام را بهم بريزی
بعد مرتب‌شان کنی؟
...
خب بوسم هم بکن!

تنم مال تو
بوسم نکن ببين
چگونه برای لب‌هات
گريه می‌کند تنم
...
نفس‌هات مال من؟

می‌شود اسمارتيزهای رنگی را
بريزم توی يقه‌ات
بعد دنبال‌شان بگردم؟
تو را به خدا
نگذار گمت کنم!

تو نباشی
آنقدر گريه می‌کنم
که خدا دنبالت بگردد و دعوات کند
بعد خودم براش زبان در می‌آورم.

مرسی که هستی <<<<<<<<<<
و هستی را رنگ می‌‌آميزی
هيچ چيز از تو نمی‌خواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه.
راه نرو
می‌ترسم پلک بزنم
ديگر نباشی.


*۱۴ فروردين ۸۵

*يه خوبي تعطيلات اينه که هر وقت بخواي مي خوابي / بيدار ميشي.کاري به کار ساعت نداري ديگه؛ امروز تقريباً مُردم تا بيدار شدم.خوابم نميودا ولي سخت بود انگار.توي راه، «هنر رابطه» رو مي خوندم.. توي دانشگاه، پرنده پر نمي زد..ولي خيلي خوب بود.هواي خنک و لطيف با کلي درخت و گل و سبزه.. ۳ تا مجله ي خيلي خوب پيدا کردم.بالاخره رفتم موضوع تحقيقم رو عوض کردم -بهتر شد! لااقل منبع فارسي داره يه کم- کلي هم اداي عاشقان علم رو درآوردم واسه اون يکي استاده.اين همونيه که ميگم سر کلاسش، خط و نقطه بازي مي کنم با مريم.درسش هم خيلي کشکيه و خلاصه از روي پسرخالگي بيشتر ميشه ازش نمره گرفت تا از روي جزوه و درس و اينا.منم تا حالا يا نرفتم سر کلاسش يا اگه رفتم، واسه خودم مشغول بودم.نه چيزي گفتم، نه شنيدم استاد چي داره ميگه.اينه که اصلاً حس نمي کردم ناسلامتي درس دارم اين ترم با اين استاد.. و خب امروز، هيچ کس نبود.رفتم توي دفترش و سلام، سال نو مبارک و اينا و شروع کردم بهانه گرفتن که استاد! چرا بچه ها نميان سر کلاس؟! اون از جلسه هاي پارسال که مي گفتن امتحان فوق داريم، اينم از الان.. حالا خودم داشتم از خنده مي مردم.البته مي خنديدم.استاده همچين ريلکسه؛ راحت ميشه هرهر بخندي.نمي پرسه چرا! اونم الکي -از خداشه حالا!- گفت آره و اينا.گفتم پس من منتظر مي مونم.شايد چند نفر بيان:دي :دي انقدر هم قيافه م جدي بود که خودم هم باورم شده بود.يه ۶-۵ دقيقه نشستم مجله ورق زدم.بعد دوباره رفتم توي دفترش و خداحافظي کردم اومدم خونه.

استاد هم کلي به به و چه چه کرد که چه دانشجوي نمونه اي و اينا و گفت اسمتون رو بنويسين من يادم بمونه و يه برگه داد دستم.گفتم استاد اينکه هيچ توضيحي نداره! ليست اعدام نباشه؟ بالاش تاريخ زدم و اسمم رو خوش خط نوشتم براش :پي اميدوارم گم نشه برگه هه! :دي :دي و اضافه کردم: استاد اگه ميخواين + بدين، دو تا بدين بي زحمت چون من جلسه ي آخر پارسال رو هم اومده بودم که متاسفانه تشکيل نشد! (((((((: براي مامان که تعريف مي کردم، مي خنديد مي گفت اَه اَه بسه، حالم ازت به هم خورد! به سارا هم که گفتم، فحشم مي داد مي گفت بقيه ش رو نگه ديگه.خلاصه يه تريپ ديگه پاچه خواري بيام، ۲۰ ه رو گرفتم :دي

*پگاه سرما خورده؛ تلفن زد گفت کلاس امروز، فردا تشکيل بشه؟ گفتم باشه.من حرفي ندارم.. ولي عجب کلاس زباني رفتيم اين ترم.از ۲ ساعت که جلسه ها شده ۱.۵ ساعت.به جاش قراره ميک-آپ باشه که اونم نمياد کسي! مجبوريم انگار!

[Link] [3 comments]




Sunday, April 02, 2006
فرهنگ سازی
*۱۳ فروردين ۸۵

*ميگه: دلم برات تنگ شده؛ عمراً فکر نکن اين، <دلم برات تنگ شده بود> بوده و حالا <بود> ش جاافتاده.نه! <دلم برات تنگ شده>..

*هديه.. بعد از اين همه وقت...

*براي داستانها و ترجمه ها ازم تشکر کرد (: عجيب نيست.شده از دوستي براي اينکه بهش خوش گذشته، تشکر کردم.شده ازم تشکر کردن براي اينکه به جاي کلاس رفتن، رفتم قدم بزنم (: يه چيز خوب پيدا کردم.ميذارمش اينجا:


*Take Hold Of Every Moment
Author Unknown

A friend of mine opened his wife's underwear drawer and picked up a silk paper wrapped package.
"This," he said, "isn't any ordinary package."

He unwrapped the box and stared at both the silk paper and the box.
"She got this the first time we went to New York, 8 or 9 years ago. She has never put it on. Was saving it for a special occasion."

"Well, I guess this is it." He got near the bed and placed the gift box next to the other clothing he was taking to the funeral house.
His wife had just died.

He turned to me and said: "Never save something for a special occasion. Every day in your life is a special occasion."
I still think those words changed my life.

Now I read more and clean less.
I sit on the porch without worrying about anything.
I spend more time with my family, and less at work.
I understood that life should be a source of experience to be lived up to, not survived through.
I no longer keep anything. I use crystal glasses every day.
I'll wear new clothes to go to the supermarket, if I feel like it.
I don't save my special perfume for special occasions; I use it whenever I want to.

The words "Someday..." and "One Day..." are fading away from my dictionary.
If it's worth seeing, listening or doing, I want to see, listen or do it now.

I don't know what my friend's wife would have done if she knew she wouldn't be there the next morning, this nobody can tell.
I think she might have called her relatives and closest friends. She might call old friends to make peace over past quarrels.
I'd like to think she would go out for Chinese, her favorite food.
It's these small things that I would regret not doing, if I knew my time had come.

I would regret it, because I would no longer see the friends I would meet, letters...
letters that I wanted to write "One of these days".

I would regret and feel sad, because I didn't say to my brothers and sons, not times enough at least, how much I love them.
Now, I try not to delay, postpone or keep anything that could bring laughter and joy into our lives.
And, on each morning, I say to myself that this could be a special day.
Each day, each hour, each minute, is special.


*هر لحظه رو نگه دار، دو دستي بهش بچسب!

يکي از دوستانم، کشوي لباس هاي همسرش رو باز کرد و يه بسته با کاغذ ابريشمي رو بيرون بيرون آورد.گفت: اين يه بسته ي معمولي نيست؛

بسته رو باز کرد و به جعبه و کاغذ کادوش خيره شد.
-اولين براي که رفتيم نيويورک گرفتش.۸ يا ۹ سال پيش.هيچ وقت نپوشيدش.نگه ش داشته بود براي يه موقعيت خاص.فکر کنم همينه.الان وقتشه.

رفت کنار تخت و بسته ي هديه رو گذاشت کنار بقيه ي لباس هايي که مي خواست ببره به مراسم ترحيم.همسرش به تازگي فوت کرده بود.

برگشت طرفم و گفت:
هيچ وقت چيزي رو براي يه موقعيت ويژه نگه ندار.

هنوز فکر مي کنم اين کلمات، زندگي من رو تغيير دادن.
الان من بيشتر مي خونم و کمتر وقتم رو صرف نظافت مي کنم.
الان مي نشينم توي ايوان بدون اينکه نگران چيزي باشم.
وقت بيشتري رو با خانواده م مي گذرونم و وقت کمتري رو صرف کار مي کنم.
فهميدم که زندگي بايد منبع تجربه هايي باشه که بتوني باهاشون زندگي کني نه اينکه فقط زنده باشي، زنده بموني.
ديگه هيچ چيزي رو نگه نمي دارم.از ليوان هاي کريستالم هر روز استفاده مي کنم.
اگه دوست داشته باشم، لباس هاي جديدم رو وقتي دارم ميرم سوپرمارکت مي پوشم.
عطرهاي خاص م رو براي موقعيت هاي خاص نگه نميدارم.هروقت بخوام ازشون استفاده مي کنم.
کلمه هاي <بعضي روزها> و <يه روزي> رو دارم از دايره ي لغاتم پاک مي کنم.
اگه ارزش ديدن، شنيدن يا انجام دادن رو داره، ميخوام همين الان ببينم، بشنوم و انجامش بدم.
نمي دونم همسر دوستم چه کار مي کرد اگه مي دونست فردا صبح ديگه اينجا نخواهد بود؛ اين چيزيه که هيچ کس نمي تونه به آدم بگه.
فکر مي کنم بايد به فاميل ها و دوستان نزديکش تلفن مي زد.بايد به دوستان قديمي ش تلفن مي زد تا بعد از جروبحث هاي گذشته، آشتي کنند.
فکر مي کنم بايد مي رفت بيرون غذاي چيني مي خورد، غذاي مورد علاقه ش.
اگه مي دونستم زمانم به سر رسيده، از انجام ندادن همين چيزاي کوچيک، خيلي پشيمون مي شدم.
شيمون مي شدم چون ديگه نمي تونستم دوستام رو ببينم.نامه ها...
نامه هايي که مي خواستم <يکي از همين روزا> بنويسم شون.
پشيمون مي شدم چون به برادرها و پسرهام نگفتم -حداقل وقت نداشتم که بگم- چقدر دوستشون دارم.
سعي مي کنم ديگه عقب نندازمشون و چيزايي رو که خنده و شادي رو به زندگي هامون ميارن، نگه دارم و هر روز صبح به خودم ميگم که اين مي تونه يه روز خاص باشه.هر روز، هر ساعت، هر دقيقه، خاص هست.


*يه کارت خوشگل دوستم بهم داد با صداي منصور - آهنگ نازک نارنجي (:
*۱۲ فروردين ۸۵

*خدا رو شکر که هنوز تو هستي.. که مي دونم مجبور نميشيم همديگه رو تنها بذاريم.. که اين قضايا باعث شده همديگه رو بيشتر بفهميم.. که لازم نيست بهت بگم الان خوشحالم، الان ناراحتم، الان اينطوريم، الان اونطوريم! تو همه ش رو مي فهمي.شايد تو هم حس مي کني من الان بهتر مي فهممت.خدا رو شکر که تو هستي لااقل.خدا رو شکر..

*وقتي يه کاري نميشه، يعني نبايد بشه.حالا اين مي تونه هر نشونه اي داشته باشه حتي اشغالي تلفن، حتي اينکه با همه بري بيرون و بيخودي دلت بخواد تند تند برگردي تنهايي.خب اينا يعني اينکه نبايد با اون يکي تلفني حرف بزني چون اين يکي بعد از قرنها آنلاينه.مي توني حالش رو بپرسي، ببيني که تو رو يادش نرفته بوده و جواب تبريک عيدت رو داده -حالا به دلايلي که مهم هم نيست، به دستت نرسيده- مي توني ببيني که ميگه خيلي دوستت داره، که ميخواد هديه هايي رو که به قول خودش از خيلي قديما پيشش داشتي برات بفرسته و تو هم اصلاً به رو ت نمياري که يه زماني گفته بودي عمراً هيچ وقت اونا رو قبول نمي کني ازش و ميگي مرسي، خيلي مرسي و اون ميگه نذر کن بهش برسي و تو به اين تيکه ي فوق العاده بي مزه، کلي مي خندي و همزمان ميگي چقدر احمق بودي که فلان احساس رو داشتي از دونستن حرفايي که اون نميخواد بهت بگه و همچنان داره مقاومت مي کنه و تصميم مي گيري تو هم! به رو ت نياري و بذاري اين جريان انقدر دست نخورده بمونه که روش يه عالم غبار بشينه، تا کم کم کمرنگ شه، رنگش عوض شه، يا يه قوطي رنگ بياد دستت که بريزي روش يا يه روز پاشي ببيني چيزي ازش نمونده.مي توني باز به خودت -و در واقع به دل مهربونت، تنها چيز خيلي خوبي که هميشه با افتخار ميگي داري- لعنت بفرستي و تاکيد کني که همه ي دخترا خر ن، تو هم يکي شوني.مي توني ياد خيلي چيزا بيفتي و با افتخار به دوستت که دلش خيلي، واقعاً خيلي گرفته غير مستقيم بگي که تو الگوي خوبي براي تفکرات منطقي و بي خيالي طي کردن و اينايي و تو دلت به خودت فحش بدي که با پست فطرتي تمام داري اينطوري به اون و به خودت دروغ ميگي و بعد فکر مي کني دروغ نيست.شايد يه زماني بود ولي حالا ديگه نيست.به هرحال، من از اين اصطلاح «بذار بعضي چيزا براي خودم بمونه» کاملاً متنفرم.اينو بي تعارف ميگم.درسته خيلي چيزا گذشته و حتي فکرش هم برام خنده داره ولي لطفاً ديگه اينو جلوي من نگو.ببين اين من نبودم که حرف اون دفترچه رو پيش کشيدم.اصلاً نمي دونستم که چنين چيزي هست.فکر مي کردم تو فقط عادت داري ناشناس وبلاگ بنويسي و لينک بدي طرف مقابلت بره بخونه؛ به هرحال، من اصراري ندارم براي ديدنش.اين خودت بدي که گفتي شايد يه زماني بدي ببينمش.دوست ندارم اين فکر که ممکنه يه روزي بديش به من، باعث شه باهاش راحت نباشي.با من مث احمق ها رفتار نکن لطفاً.باشه؟ ميذاري اون ۴ تا قاب رو بردارم بذارم زير تخت؟ ديدنش شون دلم رو يه جوري مي کنه.تو دوستشون داري هنوز؟

*آفلاين ها پريد -به علت تماس تلفني بي موقع عمه خانوم- دوباره لطفاً!

*پاداش مخترع شطرنج

روایت کرده اند که حکمران هند که به سختی تحت تاثیر اختراع بازی شطرنج قرار گرفته بود، به مخترع آن وعده داد که هر پاداشی بخواهد به او بدهد. مخترع تقاضایی کرد که به ظاهر خیلی ناچیز به نظر می رسید: او مقداری دانه های گندم در خواست کرد به نحوی که اگر آنها را در خانه های صفحه شطرنج جا دهند، در هر خانه دو برابر خانه قبل وجود داشته باشد.به این ترتیب تعداد دانه های گندمی که او تقاضا کرد مساوی مجموع جمله های یک تصاعد هندسی بود که جمله اول آن ۱، قدر نسبتش ۲، و تعداد جمله هایش مساوی ۶۴ بود.

حکمران هند که ثروتمند ترین مرد جهان بود ، نتوانست از عهده این در خواست برآید.در حقیقت این راجه ثروتمند شرقی با همه ثروت بی پایان خود نتوانست این مقدار گندم را تهیه کند!!!!!

تعداد دانه های گندم برابر است با مجموع توانهای متوالی ۲ از ۰ تا ۶۳ یعنی:

۱۸۴۴۶۷۴۴۰۷۳۷۰۹۵۵۱۶۱۵ عدد گندم

اگر در هر سانتیمتر مکعب ۲۰ دانه گندم قرار بگیرد، روی هم، این تعداد گندم به اندازه
۹۲۲۳۳۷۲۰۳۶۸۵ متر مکعب گندم می شود(۲۰ میلیون گندم در هر متر مکعب)

برای اینکه بتوان این مقدار گندم را بدست آورد، باید هشت بار تمام زمین را کاشت و هشت بار محصول آن را جمع کرد. به عبارت دیگر این محصول را از سیاره ای می توان بدست آورد که سطح آن هشت برابر زمین باشد.

به این ترتیب مخترع شطرنج درس خوبی به حکمران هند داد و به او ثابت کرد که امکانات بی پایانی ندارد و نمی تواند "هر" خواهش مخترع را برآورد.

*اصولاً خواهر بزرگ يه پسربچه ي سر به هوا بودن اين چيزا رو هم داره که مجبور ميشي کله ي صبح، براش بشيني مطلب سرچ کني و از اونجايي که اعصاب من از فولاد نيست و جونم رو از سر راه نياوردم، اصلاً ازش نميخوام که بشينه خودش مطلبش رو توي ورد مرتب کنه؛ مث مامانايي که بچه هاشون رو لوس بار ميارن، ترجيح ميدن خودم همه ش رو انجام بدم ـبا اعصاب آروم البته!- :دي مطلب رو ميذارم اينجا که کسي سرچ کرد، راحت پيدا کنه:

چگونگي محاسبه محيط کره زمين (قطر کره زمين - شعاع کره زمين) توسط اراتستن

اولين فردي که محيط زمين را دقيق اندازه گرفت، اراتستن، (195-276 قبل از ميلاد) رياضيدان يوناني و سر كتابدار موزه اسكندريه بود.او مي دانست که در هنگام ظهر در اواسط تابستان،‌ ستون هاي عمودي در سيرن (اسوان امروز ) هيچ سايه اي نمي اندازد اما همان وقت در اسكندريه در شمال سيرن ستون عمودي عقربه ساعت خورشيدي سايه مي اندازد . با اندازه گيري طول سايه و ارتفاع ستون ، وي تعيين كرد كه فاصله اسكندريه با سمت الراس ، 7.2 درجه است و از آنجايي كه اين رقم حدود يك پنجاهم 360 درجه است پس محيط زمين بايد پنجاه برابر فاصله اسكندريه و سيرن باشد . سپس محيط زمين به دست آمد و به اين ترتيب قطر زمين به دست مي آيد كه فقط 150 كيلومتر با ميزان فعلي تفاوت دارد.

توضيح: اراتستن مي‌دانست که در ظهر اواسط تابستان، خورشيد شهر سين، واقع در جنوب خانه‌اش در اسکندريه مصر، مستقيماً درون چاه عميقي مي‌تابد. او در همان روز زاويه تابش خورشيد بر فراز اسکندريه را 7.2 درجه اندازه گرفت. اين زاويه برابر است با 50/1 کمان يک دايره. او مي‌دانست که فاصله سين تا اسکندريه 772 کيلومتر است و بدين ترتيب، محيط زمين را 50x772 يعني 38600 کيلومتر محاسبه کرد. اين رقم به عدد واقعي 40074 کيلومتر بسيار نزديک است.


*معماي انيشتين:

این مساله رو انشتین در قرن نوزدهم مطرح کرده و گفته است 98 درصد مردم دنیا قادر به حلش نیستن:

1- در یک خیابون 5 خانه وجود دارد که با پنج رنگ متفاوت رنگ شدند.
2- در هر خانه يک نفر با ملیت متفاوت با بقیه زندگی می کند.
3- هر کدوم از 5 صاحبخونه يک نوشیدنی متفاوت، یه مارک سیگار متفاوت دوست دارد و يک حیوان متفاوت در خانه نگهداری می کند.

سوال این است که چه کسی در خانه ماهی نگهداری می کنه با این شرط ها که:

1- انگلیسه خونه ش قرمزه.
2- سوئدیه تو خونه سگ نگه می داره.
3- دانمارکیه چای دوست داره.
4- خونه سبز رنگ سمت چپ خونه سفیده.
5- صاحب خونه ی سبز رنگ قهوه دوست داره.
6- کسی که سیگار پالمال می کشه، پرنده نگهداری می کنه.
7- صاحب خونه زرد رنگ سیگار دانهیل می کشه.
8- مردی که تو خونه وسطی زندگی می کنه، شیر دوست داره از نوشیدنی ها.
9- نروژیه تو اولین خونه زندگی می کنه.
10- مردی که بلندز می کشه، همسایه اونیه که گربه نگهداری می کنه.
11- مردی که اسب نگهداری می کنه، همسایه مردیه که دانهیل می کشه.
12- مردی که بلو مستر می کشه، آبجو دوست داره.
13- آلمانیه سیگار پرنس می کشه.
14- نروژیه همسایه اونیه که خونه ش آبیه.
15- مردی که بلندز می کشه، همسایه ای داره که آب دوست داره بین نوشیدنی ها.
اينم راهنماش!

*۱۱ فروردين ۸۵

*توي حمام داشتم فکر مي کردم -جاي مناسب تري پيدا نميشه انگار!- که خدا کنه اين ترم، براي اولين بار در عمرم، به سرم نزنه ببينم افتادن! چه جوريه؛ بعد هم اينکه در نبرد نابرابرمون با استاد راهنما که آخر ترم، اتفاق ميفته و فکر مي کنم بشه يه چيزي تو مايه هاي نبرد تن به تن، زورمون بهش برسه.ضمن اينکه يارو کاملاً مودي ه -از نوع چشم بابا قوري ش نيست متاسفانه- و اگه رو شانس باشيم، اون روز مي تونه روز ِ خوش اخلاقي ش باشه.ضمن اينکه اصلاً دلم نميخواد مجبور شم برم پيش مدير گروه و معاون دانشکده و رييس دانشکده آبرو ش رو ببرم و خب من هولم برم سرِ کار.بدون مدرک که نمي تونم! زور نيست آدم واسه ۲ واحد، اونم اختياري، در حالي که ۳ واحد به جاش پاس کرده، ۹ ترمه بشه؟ ... اين بود تفکرات امروز من در حمام!

*مهمون بايد خوش صحبت، مودب و بي آزار باشه؛ مث مهموناي امروز.

*باز خودم رو تحويل گرفتم. يه چيز جديد براي دانشگاه...

*...خواب، کلک شياطين است تا از شصت سال عمر، سي سالش را به نفع مرگ ذخيره کنند.

*يه چيز خيلي بي کلاس: رقص جوادي.. يه کم دير لود ميشه؛ صبر کن.

*آستيگماتيسم چيست؟

براى خيلى از افراد كه به چشم پزشك مراجعه كرده اند و بعد از معاينه به آنها گفته شده که چشمشان آستيگمات است، اين سؤال پيش مى آيد كه «آستيگماتيسم» چيست؟
در قـُدامى ترين قسمت چشم، بافت شفاف و نيمكره شكلى وجود دارد كه به آن قرنيه مى گويند كه نور هنگام عبور از آن دچار انكسار مي گردد و وارد چشم مى شود. اگر قرنيه از حالت كروى خود خارج شود، به اين حالت آستيگماتيسم مى گويند (همانند توپ فوتبالى كه از دو سو كمى فشرده شود)، در نتيجه نورى كه از يك قرنيه آستيگمات مى گذرد، به طرز صحيح روى شبكيه كانونى نمي شود و تصاوير تار ديده مى شوند. آستيگماتيسم بيمارى نيست، بلكه نوع خاصى از عيب هاى انكسارى محسوب مي شود كه بسيار شايع نيز هست.

علت ايجاد آستيگماتيسم چيست؟

فشار پلك روى قرنيه مى تواند منجر به آستيگماتيسم مختصرى شود، ولى در اغلب موارد آستيگماتيسم ريشه ارثى دارد. علاوه بر آن ضربات و صدمات وارده بر قرنيه، نيز مى توانند منجر به آستيگماتيسم به ويژه از نوع نامنظم آن شوند.

علائم آستيگماتيسم چيستند؟

افراد داراى نمره هاى بالاى آستيگماتيسم اغلب از تارى ديد و تغيير شكل يافتگى تصوير اشيا شكايت دارند. آنهايى كه مبتلا به درجات خفيف هستند، اغلب مشكل بينايى ندارند ولى ممكن است از خستگى و احساس ناراحتى در چشم ها و سردرد شكايت داشته باشند.

آيا اگر چشم هاى ما آستيگمات است، بايد حتماً عينك بزنيم؟

در درجات متوسط و بالا، براى دستيابى به ديد بهتر و راحت تر، لازم است فرد عينك بزند؛ ولى در نمرات كم، در صورت ناراحتى فرد يا براساس نيازهاى شغلى اقدام به تجويز عينك مى شود.

غير از عينك، آيا راه ديگرى براى اصلاح آستيگماتيسم وجود دارد؟

در صورت عدم تمايل فرد به استفاده از عينك، وى مى تواند از كنتاكت لنز استفاده كند. جديداً روش هاى جراحى انكسارى نيز كاربرد پيدا كرده اند.

آيا مقدار آستيگماتيسم به مرور تغيير مى كند؟

مقدار آستيگماتيسم و محور آن ممكن است به آهستگى تغيير كند. معاينات مكرر و منظم به شما كمك مى كند كه در همه حال از يك بينايى كامل و دقيق برخوردار باشيد.


*۱۰ فروردين ۸۵

*اگه کسي وردي، طلسمي، معجزه اي، دارويي، نوش دارويي چيزي داره واسه سرماخوردگي، من به قيمت بالا خريدارم.واقعاً رو م نميشه ديگه بگم سرما خوردم چون دوستان ناراحت ميشن، آشنايان تعجب مي کنن، دشمنان هم عمراً باور نمي کنند.فکر مي کنن روش جديد پيچش -پيچوندن- ه! الان يه شال بزرگ بستم دور کمرم که دردش کمتر بشه.دولا دولا هم راه ميرم توي خونه -بيرون کاملاً صافم البته :دي- با همين وضع، مهموني هم رفتم خونه ي مادربزرگه. خوش به حالش! از ديدن اينجانب -که ميشم اولين نوه ي عزيزش- انقدر ذوق مي کنه که نگو.کاش اوني که منم از ديدنش اينطوري کِيف مي کنم، نوه م بود!! لااقل هفته اي يه بار دعوتش مي کردم ميومد خونه مون.کلي هم بوس ش مي کردم! اونم صدا ش درنميومد ديگه.هرچي باشه، من مادربزرگ شم! حالا يه کم زيادي جوونم فقط :دي :دي :دي

*ويندوزِ عمه جان هم درست شد (:

*در راستاي ترويج فرهنگ استفاده صحيح از اينترنت اين فايل رو حتماً دانلود کنين و گوش بدين.خيلي بي کلاسه!

*از اونجايي که اصولاً داداش کوچيکه، ديواري کوتاه تر از ديوار من -آخي! يادته مي گفتي ديواري کوتاه تر از من؟- گير نمياره، انجام تحقيقات و تکاليف نوروزي ش رو هم بدش نمياد بندازه گردن من!! امشب هم مي گفت يه مطلب درباره ي لايه ازن ميخواد؛ يه کم سرچ کردم تا اينا رو براش پيدا کردم يعني خيلي بود.اينا رو انتخاب کردم و دادم خودش خلاصه ش کنه که يه کاري هم کرده باشه و قسم ش راست باشه.براي من کاري نداشت البته؛ ولي مامان ميگه بذار ياد بگيره خودش؛ خب راست هم ميگه.حالا اون مطالب رو با ذکر منبع و لينکهاي ميذارم اينجا که کسي سرچ کرد، راحت مطلب رو پيدا کنه.پيشنهادم به همه مخصوصاً دانشجويان گرامي! اينه که حالا که تحقيق رو تايپ مي کنن، يه نسخه ش رو هم بذارن روي نت -بِدن کسي که وبلاگ / سايت داره بذاره روي نت يا اصلاً يه بلاگ درست کنن براي مطالب اينطوري- تا کار بقيه رو يه کم راحت تر کنن.ضمن اينکه منايع فارسي روي نت هم اينطوري خيلي خيلي بيشتر ميشه و کمک بزرگي براي همه ي اونايي که کلي مي گردن دنبال چند خط مطلب.حسابي هم دعا مي کنن براتون.خلاصه اينکه اون مطالب رو درباره ي لايه ازن اينجا کپي مي کنم.يه کم پراکنده س ولي از هيچي بهتره.يه مطلب هم درباره مجموعه کاخ - موزه ي گلستان (کاخ گلستان . باغ گلستان) دارم که تحقيق ترم گذشته مون بود.در يه فرصت مناسب (؟) اون رو هم ميذارم اينجا.مجموعه ي عکس ها و حتي فايل ورد آماده ي پرينت رفتنش رو هم دارم اگه کسي خواست.ميل بزنين براتون مي فرستم.

ازن، شمشير دو لبه سياره ما

گاز ازن براي همه ما نام آشنايي است و بيشتر ما با شنيدن نام اين گاز، به ياد لايه ازن و تخريب آن مي افتيم. لايه ازن در لايه استراتوسفر جو قرار گرفته و با جذب پرتوهاي ماورائ بنفش، امکان حيات روي کره زمين را براي ما فراهم مي کند.
به همين دليل است که اکولوژيست ها از تخريب آن به خاطر افزايش آلاينده هاي جوي اظهار نگراني مي کنند.

ازن گازي تقريباً بي رنگ با بويي خاص شبيه بوي هواي تازه است که پس از رعد و برق استشمام مي شود يا بويي که کنار تخليه الکتريکي در هواي آزاد به مشام مي رسد. در دماي معمولي به صورت گاز است و چگالي آن 5/1 برابر اکسيژن در شرايط استاندارد است.
حلاليت ازن در آب کم است و با کاهش دما افزايش مي يابد. تحقيقات اخير نشان داده اند 2برابر شدن ميزان ازن در لايه تروپوسفر جو زمين، منجر به افزايش دما به ميزان يک درجه سانتي گراد مي شود.

• لايه محافظ يا آلاينده

گاز ازن تروپوسفري به عنوان يک آلاينده، اثرات مخربي بر سلامت انسان، حيوان و گياه مي گذارد و اغلب به عنوان يک پديده مفيد براي محيط زيست مطرح است و با جذب مقادير عمده اشعه زيانبار ماورائ بنفش، مانع تاثيرات مخرب آن بر محيط زيست مي شود.


• ويكتوريا عزتيان ـ محمدباقر بهيار: بر اساس گزارشات علمي مؤسسات بين المللي در سه دهه اخير، تغيير درصد تركيبات گازهاي جزئي جوي از جمله ازن، دي اكسيد ازت، دي اكسيدگوگرد، دي اكسيدكربن، متان، مونواكسيدكربن و هيدروكربن ها موجب بروز تغييرات نامتعارف آب و هوايي، گرمايش زمين و در نهايت تغيير اقليم در مناطق مختلف كره زمين شده است.

از طرفي ايجاد چنين تغييراتي در شيمي جو سبب تشديد بيماري هاي تنفسي، قلب و عروق، چشم و بيماري هاي پوست در انسان و ايجاد آلودگي در بخش هاي مختلف زنده و غير زنده اكوسيستم ها خواهد شد كه اين تأثير، خسارت هاي جبران ناپذير بر محيط زيست وارد مي كند.

آلودگي هوا و به تبع آن، كاهش ضخامت لايه ازن و افزايش تابش فرابنفش به عنوان يك پديده مخاطره آميز، انسان و محيط زيست را دچار مشكلاتي نموده و بي توجهي انسان نسبت به محيط زيست نيز اين معضل را تشديد كرده است. افزايش جمعيت و تمركز آن از نظر مكاني و همچنين استفاده از استانداردهاي بالاي زندگي و به تبع آن، افزايش توليد و گسترش صنعت، موجب آلودگي هوا در سطح جهان و در مقياس كوچك تر در سطح شهرها گرديده است. آلودگي هوا به عنوان يك تهديد جدي براي ساكنين شهرها مطرح است و عوارض زيان بار آن بر سيستم هاي تنفسي ، قلبي، عروقي و عصبي با استناد به آمار و اسناد پزشكي قابل اثبات است، به علاوه آلودگي هوا از جنبه هاي مختلف رواني، رفتاري و عاطفي مردم را آسيب پذير نموده و عوارض اجتماعي چون ستيزه هاي خانوادگي و فشارهاي عصبي، وسواس،نگراني و تشويش، دلهره و ياس را به نحو قابل ملاحظه اي افزايش مي دهد .

• آلاينده ها

الف ) آلاينده هاي اوليه : موادي هستند كه توسط فعاليت هاي طبيعي يا مصنوعي و در مقياس وسيع مستقيماً به تروپوسفر گسيل مي شوند ، مانند: ذرات ريز گرد و غبار، دي اكسيد كربن ، مونو اكسيد كربن ، اكسيد هاي نيتروژن و هيدروكربن ها.

ب ) آلاينده هاي ثانويه : موادي هستند كه از برهم كنش آلايند ه هاي اوليه در برابر نور خورشيد با ديگر آلاينده ها به وجود مي آيند مانند: ازن.

ج ) آلاينده هاي سمي: موادي هستند كه حضورشان در هر سطح و غلظتي در محيط خطرناك است. اين آلاينده ها معمولاً منابع محدودي داشته و در مقادير اندك وجود دارند. بعضي از اين آلاينده ها عبارتند از : آزبست، بريليوم، جيوه، ارسنيك، كادميوم و...

• ازن سطحي

گاز ازن يكي از مهم ترين گازهاي جزئي موجود در جو مي باشد. اين گاز به طور همگن در لايه هاي جوي پراكنده نشده و 10 درصد آن، در لايه تروپوسفر و 90 درصد ديگر آن در استراتوسفر واقع شده است . بيشترين مقدار ازن در ارتفاع لايه ازن، وظيفه مهم جذب تابش هاي فرابنفش را به عهده دارد و همانند يك چتر و سپر ، كره زمين را در برابر اين تابش ها حفظ مي كند و طبيعي است كه با كاهش غلظت ازن در اين لايه، تابش هاي ياد شده در شدت هاي بالاتري به سطح زمين رسيده و حيات را دچار اختلال مي كند . تحقيقات نشان مي دهد كه همبستگي معكوسي بين شدت تابش UV- B (تابش فرابنفش نوع B ) و مقدار ازن كلي جو وجود دارد.لازم به ذكر است كه اين گازها به مقدار فراواني در صنايع برودتي، ساخت اسفنج و كاربرد در ساخت انواع اسپري ها و ... كاربرد دارد . تابش فرابنفش خورشيد در باندهاي طول موج كوتاه خود (نوع B و C) مي تواند باعث تشديد بيماري هاي پوستي، بيماري هاي چشمي، تخريب ژنتيكي DNA ، اختلال در سيستم ايمني بدن شود. اثر اين تابش ها بر روي اكوسيستم گياهي و محصولات كشاورزي با كاهش توليد محصولات گياهي ظاهر مي شود. اين تابش ها بر محصولات اقيانوسي و دريايي باعث اثرات ناگواري از جمله كاهش جمعيت فيتوپلانكتونها (رأس ز نجيره غذايي اقيانوس) مي باشد.

• ازن و تابش فرابنفش

بيش از 95 درصد تابش هاي ساطع شده از خورشيد در محدوده طول موج هاي كوتاه واقع شده است كه برخي از اين طول موج ها پس از ورود به جو، توسط گازهاي موجود در جو جذب مي گردند. تابش فرابنفش، شكلي از انرژي تابشي گسيل شده از خورشيد است. اشكال مختلف انرژي يا تابش بر اساس طول موج طبقه بندي مي شوند. واحد اندازه گيري طول موج نانومتر است (هر نانومتر معادل يك ميليونيم ميلي متر).هر قدر طول موج كوتاه تر باشد، انرژي تابشي آن بيشتر است. تابش فرابنفش بر حسب طول موج به سه دسته اصلي تقسيم مي شود:

UV- A (1

UV- B (2

UV- C (3

UV- A : داراي بيشترين طول موج است و با حداكثر مقدار به سطح زمين مي رسد . بخش اعظم اين تابش از لايه نتيجه تخريب ازن در استراتوسفر بدون تغيير هبور كرده و به سطح زمين منتقل مي شود.

تقريبا 90 درصد ازن موجود در جو، در لايه ازن استراتوسفري قرار دارد و كار جذب تابش هاي UV- B را به عهده دارد و بر اساس آمار سازمان بهداشت جهاني تقريبا 70درصد تابش UV- B خورشيد توسط لايه ازن و گاز ازن موجود در جو جذب مي شود و تنها مقدار اندكي از آن به سطح زمين مي رسد . گاز ازن با جذب تابش فرابنفش UV- B خورشيدي در واقع همانند يك فيلتر از رسيدن آن به سطح زمين جلوگيري مي كند . ازن تنها گاز شناخته شده جاذب UV- B بوده، لذا نازك شدن و از بين رفتن ازن در لايه استراتوسفر باعث افزايش ميزان عبور اين تابش ها از استراتوسفر گرديده و سطح زمين در معرض اين نوع تابش ها قرار مي گيرد . افزايش ميزان عبور UV- B از لايه استراتوسفر و رسيدن آن به سطح زمين براي حيات موجودات زميني فوق العاده خطرناك است . در نتيجه تخريب ازن در استراتسفر ميزان پرتوهايUV- B گسيل شده به سطح زمين افزايش مي يابد. شدت تابش باند UV- B و مقادير ازن به عرض جغرافيايي، فصل، ساعت روز، ارتفاع، پوشش ابر، باران، آلودگي هوا، پوشش زمين بستگي دارد.

تابش UV- C: داراي كمترين طول موج و بالاترين انرژي است ، پس آسيب بيشتري را به سطح زمين وارد مي كند. البته بخش اعظم تابش اين باند توسط ازن و اكسيژن وجود در جو جذب شده و بخش كوچكي از آن به سطح زمين مي رسد. تابش فرابنفش UV- C خورشيد در ارتفاع 50كيلومتري به سقف استراتوسفر رسيده و توسط مولكول هاي اكسيژن تماما جذب مي شود كه در اثر اين واكنش مولكول اكسيژن به 2 اتم اكسيژن شكسته و مقداري گرما نيز آزاد مي شود . ازن توليد شده در سقف استراتوسفر به دليل وزن مولكولي بيشتر از هوا، سقوط كرده و در لايه ازن (ارتفاع 20تا 30 كيلومتر) گرفتار مي شود.

اشعه : UV- C داراي كوتاه ترين طول موج بوده و بيشترين ميزان انرژي اشعه ماوراء بنفش مربوط به اين طول موج است. در صورت كاهش ضخامت لايه ازن امكان افزايش تابش فرابنفش نور خورشيد به وجود مي آيد كه موجب افزايش واكنش هاي فتوشيميايي در جو شده و علاوه بر تبديل آلاينده هاي اوليه به ثانويه، سبب تغييرتركيب گازهاي جزئي در جو نيز مي شود

• اثرات UV بر سلامت انسان

ميزان تأثير ازن روي سلامتي انسان توسط برخي پژوهشگران مورد بررسي قرار گرفته است و تأثير سوء اين پديده در افزايش انواع مختلف بيماري ها در سطح اپيدميك اثبات شده است . افزايش انواع مختلف سرطان هاي پوستي از جمله اين اثرات مي باشد. پرتوهاي UV- B عامل سرطان پوست، برنزه شدن، آفتاب سوختگي و ايجاد تاول، خارش، پوست ريزي، كهير يا تورم و انهدام سطح پوست يا عفونت ثانويه در انسان بوده و براي سيستم ايمني انسان نيز مضر مي باشد. تغييرات مزمن پوستي ناشي از واكنش سرطان پوست، لك هاي پوستي، خال هاي ملانوسيتي و لك هاي خورشيدي يا پيري و شماري از ساير ضايعات مزمن حاصل از تابش فرابنفش مي باشد كه به پيري نوري يا الاستوز خورشيدي معروف است. به ازاي هر يك درصد كاهش لايه ازن در استراتوسفر موارد بروز آب مرواريد چشم 0/6 الي 0/8 درصد افزايش خواهد يافت.

• اثرات UV بر روي حيوانات

تابش هاي UV سبب افزايش سرطان در حيوانات اهلي نيز مي باشند . تومورهاي پوستي در برخي از حيوانات اهلي و غذايي از قبيل گربه، سگ، گاو و بز مشاهده شده است و احتمال مي رود كه نور خورشيد سبب رشد تومور باشد. احتمال مي رود سرطان هاي مربوط به لايه هاي خارجي چشم در حيوانات با ميزان تابش UV مرتبط باشد. تابش UV بر ر وي عفونت ها، افزايش قابليت ابتلا به بيماري عفوني، سركوب واكنش هاي ايمني تاثير دارد. تابش UV از تكامل يا رشد سيستم ايمني موش ها در مقابل عفونت هاي گوناگون ممانعت به عمل مي آورد.

افزايش زمان در معرض قرارگيري UV- B به توليد مثل ماهيان و دوزيستان صدماتي وارد مي كند . تخم ها و لاروها اغلب نسبت به تابش هاي UV حساسند و ميزان از تخم درآمدن نوزادان قورباغه و وزغ زماني كه به مقدار زيادي در معرض UV- B قرار گيرند كاهش مي يابد . اين اثرات به نوبه خود توليد مواد غذايي در اكوسيستم هاي آبي را تحت تأثير قرار داده و منجر به از بين رفتن جمعيت شكارچيان حشرات ناقل مي شود كه عامل انتشار برخي بيماري هاي مسري خواهند شد .

• اثرات UV بر روي گياهان

كاهش سطح برگ، كوتاه تر شدن جوانه ها، تقليل نرخ فتوسنتز، زمان گل دادن و گرده افشاني، تعادل رقابتي ميان انواع گونه ها و كاهش ميزان محصول ناشي از تابش UV است. نخود، لوبيا، خربزه، كلم، خردل، سويا، برنج، گندم سياه و نهال هاي گل آفتابگردان حساسيت بيشتري در مقابل اين تابش دارند. افزايش زمان مواجهه با تابش UV- B مي تواند به ميزان قابل توجهي اكوسيستم جنگل ها و مراتع را تحت تاثير قرار دهد.

منبع:
حيات نو
روزنامه جام جم



[Link] [1 comments]