Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Friday, April 28, 2006
مریم حواس پرت
*۶ اردي بهشت ۸۵



*A man joined a big Multi National Company as a trainee.....
On his first day, he dialled the kitchen and shouted into the phone: "Get me a cup of coffee, quickly!"
The voice from the other side responded: "You fool; you've dialled the wrong extension! Do you know who you're talking to?"
"No" replied the trainee. "It's the Managing Director of the company, you idiot!"
The trainee shouted back: "And do you know who YOU are talking to, you IDIOT?"
"No!" replied the Managing Director angrily.
"Thank God!" replied the trainee and disconnected the call.. :))




*از اونجايي که چند روزه شديداً خفن محبوبيت پيدا کردم! يکي از بچه ها داشت بهم مي گفت که اون روز که از جلوي ما رد شدي بري بيرون، ما به هم گفتيم مريم چقدر خوشگل لباس مي پوشه.. لباس هات يه طور نازي قشنگن، اين هم خيلي بهت مياد که الان پوشيدي :دي بابا تحويل!


*گفتم: يه لحظه صبر کن من موادم رو بخرم.گفت: مواد؟ گفتم: شکلات! مي خنديد..
شکلات فرمند با طعم قهوه..


*هيچ وقت نتونستم توي سالن مطالعه ي کتابخونه درس بخونم.چند بار ادا ش رو درآوردم ولي اعتراف مي کنم هيچ وقت واقعي نبوده خوندن م! ترجيح ميدم روي کاناپه ي سالن کتابخونه بشينم که هم بيرون رو ببينم، هم هوا بخورم، هم رفت و آمدها رو هرازگاهي تماشا کنم، هم با چند تا استاد و دوستام و اينا سلام عليک کنم، هم درس بخونم اگه وقت شد! جداً اينطوري راندمان کارم خيلي بالاتره.


*استاد براي اولين بار داشت درباره ي يه چيز نسبتاً جالب حرف مي زد.اون رو هم گوش نداديم درست حسابي چون بعد از کلاس، امتحان علف هرز داشتيم.فقط کلي مي خنديدم به اونايي که بين ۱۱ تا ۱۱:۳۰ ميومدن براي حاضري زدن.. جالبه که استاد گير داده بود به من و سارا؛ مخصوصاً من و هِي بهمون نگاه مي کرد انگار مي خواست تائيد بگيره.منم مث بز اخفش، با حرکت سر تائيدش مي کردم.آخرش ولي انتقام گرفتم.جاي مريم هم حاضري زدم.رفته بود مهموني آخه.


*يه همکلاسي داشتم که خيلي حواس پرت بود يعني همه ي قرارها رو يادش مي رفت.لااقل مي ترسيد که يادش بره.براي همين، همه ي دانشکده شماره ش رو داشتن که باهاش تماس بگيرن و يادآوري کنن کارشون رو.دفعه ي اول حواسش رو جمع مي کرد ولي از دفعه ي دومي که باهاش کار داشتي اعتراف مي کرد که ممکنه يادش بره! دلم خوش بود من فراموشکار نيستم انقدر! ولي جديداً همه چيز يادم ميره.۱۰۰ سال بود کتاب يکي از بچه ها دستم بود.هي يادم مي رفت براي ببرم ش.سر کلاس ها که مي ديدم ش، تازه يادم ميومد.دفعه ي بعد، باز يادم مي رفت.ديگه شده بود جک! امروز بالاخره بردم براش.. دو روز پيش، توي حمام يادم افتاد شنبه صبح با يکي از بچه ها قرار داشتم و اصلاً يادم رفته بود چنين چيزي رو!.. ۱۰۰ سال بود مي خواستم کتابهاي پگاه -شاهزاده ي دورگه- رو براش ببرم ولي همه ش وسطاي راه يادم ميفتاد؛ هي مي گفتم دفعه ي ديگه.امروز بردم براش بالاخره.. با اين فعاليت ها+امتحان امروز کلي بار سنگين! از روي دوسم برداشته شد.جا داره همينجا از استاد به دليل امتحان فوق العاده انساني و منصفانه ش تشکر کنم.خيلي گلي استاد جون! :دي


*سر کلاس زبان، يه کم از حشره شناسي و بيماريهاي خيار و کلکسيون علفهاي هرز گفتم+چند تا اسم لاتين براي مثال! مثلاً اسم گل گندم که ميشه سنتوره آ دپرسا.. همه کلي تعجب مي کردن!




*۵ اردي بهشت ۸۵


*سر کلاس اين استاد جديده اصلاً کلافه نميشم؛ آدمه آخه!


*اول چاي و شکلات نارگيلي.. بعد تحقق پيشگويي هاي کله ي صبح.. راه گم کردي باز؟


*اکتيو شدم! دارم فکر مي کنم چطوري ميشه هم درس بخونم، هم برم سر کار.. تايم ش جور درنمياد.نميشه آدم صبح تا عصر هم دانشگاه باشه هم محل کار که! فوق ش ۳-۲ بار غيبت مجازم رو استفاده مي کنم + ۲-۱ بار استفاده از سيستم پسرخالگي با استاد!.. حالا چند بار هم مرخصي.. ولي بعدش چي؟ هم از دانشگاه اخراج ميشم هم از محل کارم! از هيچ کدوم هم نميخوام بگذرم.مريم ميگه خب اونايي که اين شرايط رو دارن چي کار مي کنن مگه؟ ولي به نظر من که نميشه.تايم ش جور در نمياد..


*کلي صداي بارون و لذت بردن از درس خوندن (:




*۴ اردي بهشت ۸۵


*استاد رسماً قاطي کرده.کاريکارتورهاي به اون مسخرگي رو آورده سر کلاس، ربط ش ميده به توسعه ي پايدار و کشاورزي! هرهر هم مي خنده همه ش!واقعاً که..


*آدم اگه چيزي رو نمي دونه، بهتره بگه نمي دونم تا اينکه بخواد با جواباي پرت، آبروي خودش رو ببره! پسره درخت سدر رو نشون ميدم ميگه اين چرا اينطوري شده؟
.. فکر کن شاخه هاي درخت از هر طرف چند تا کنار هم ريخته.درخته اصلاً دفرمه شده.مشخصه يه بيماري اي چيزي داره.. استاد ميگه به خاطر هرس بده!! يا جهت وزش باد!!.. ميگيم خب اگه اينطوري باشه بايد همه ي درختا کج بشن يا لااقل همه ي سدرها نه فقط اين يه دونه.. ميگه خب نه.. و بهانه هاي چرت مياره.همکارش که تخصص ش پريدن وسط حرف استاده، ميگه اين مدل مجنون سدره! براي داشتن شاخه هاي افتان اينطوري به نظر مي رسه.. پسره عمداً چشمهاش رو گرد مي کنه.. طرف ميگه خب چه مي دونم! اصلاً عاشق شده.واسه همين اين شکلي شده!
..خب يه کلمه بگو نمي دونم، حضور ذهن ندارم الان.. بهتر از اينه که همه اينطوري بخندن که!




*۳ اردي بهشت ۸۵


*بابا تحويل: .. می خندی انگار آدم و زنده می کنی!..


*چه فاجعه اي! معرف نامه گرفتيم رفتيم پارک آموزش ترافيک -پونک- دم در گير دادن که شما کي هستيد و چه کار داريد و اينا.. و گفتن اگر سازمان حمل و نقل و ترافيک، اين معرفي نامه ي شما رو تائيد کنه، در صورتي که شما قول بديد يه نسخه از طرح اصلاحي و پروژه تون رو به ما بدين، ما باهاتون کاملاً همکاري مي کنيم.. نمي دونم چرا فکر مي کنن ما انقدر احمقيم که نقشه ي حاضر آماده رو مجاني دودستي تقديم شون کنيم؟! البته ما گفتيم حتماً حتماً.. توي سازمان، اون آقاهه جلسه داشت.بعدش هم کار داشت چون قرار بود مديرعامل شون بياد بازديد.. گفتم فردا تلفن بزنين ما براتون هماهنگ مي کنيم...يه سر رفتيم گيشا، براي دوستم عينک انتخاب کنيم، بعد اون رفت دانشکده.من يک ساعت اومدم خونه.ناهار خوردم، لباس عوض کردم و رفتم دانشکده.خوبي ش اين بود که برگه ۷۰*۵۰ گير آوردم توي راه.. کاراي اداري مي کشه آدم رو.مردم از خستگي.۴ تا ليوان شربت خوردم مگه بهتر شم..


*اول کلي راه افتاديم علف جمع کرديم.بعد گرد نشستيم روي چمن ها، استاد علفها رو ريخت جلوش؛ دونه دونه اسم شون رو مي گفت و مي ريخت کنار؛ مث سبزي پاک کردن بود دقيقاً :دي کلي هم توي مزرعه دنبالش راه رفتيم -مث گله کاملاً- اون درس مي داد، يه عده مي خنديدن، يه عده حرف مي زدن، يه عده هم مي خنديدن، هم حرف مي زدن، هم گوش ميدادن، مث من! :دي بس که اداي آدماي مشتاق رو درآوردم واقعاً خوشم اومده از درسه!



*۲ ارديبهشت ۸۵


*کله صبح کلي عکس گل سرچ کردم.خدا چقدر مي تونه هم اين همه بيماريهاي وحشتناک خلق کنه، هم اين همه گل هاي خوشگل؟.. هم اين همه شعر و آهنگ، هم اين همه زلزله و سيل و اينطور چيزا؟.. هم عشق، هم نفرت.. هم غم، هم شادي؟.. چطوري مي تونه؟


*من آدمهاي کوته نظر رو محل نميذارم.براي همين روم رو برگردوندم.حالا تو هي بگو خانوم مهندس تحويل نمي گيري؟ ا..گه واقعاً حس مي کني اينطوري آدم خوب تري هستي باز هم ازم بپرس! من حتي بهت نميگم چرا ازت خوشم نمياد! باز روم رو برمي گردونم ازت..


*تمرکز م رفته بالا.من آهنگ گوش ميدم، هم نامه مي نويسم براي پشت سري م، هم جزوه رو کامل و خوش خط مي نويسم! :دي اولين باري بود که حوصله م سر نرفت.دارم به اين درسه علاقه مند ميشم.آخه اصلاً فکر نمي کردم از نظر کشاورزها، زنبق و مريم گلي و مريم نخودي و بنفشه و آويشن، علف هرز باشن!


*مريم از قاصدکها نوشته بود.زود گفتم Taraxacum officinale.. بعد حالم از خودم به هم خورد.يه زماني مي تونستم بگم: کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ.. ولي حالا نه؛ ديگه افسون گل سرخ يادم نمياد.همه ش ياد اسم علمي و تيره و جنس و گونه ش ميفتم! واقعاً که..



*۱ ارديبهشت ۸۵

*به قول تو «اردي بهشت».. آوردي بهشت.. با شعرهاي سعدي.. سهراب.. با کلي گل.. با کلي ترانه.. کلي برگهاي سبز.. کلي قدم زدن.. کلي دلتنگ شدن با ديدن جاي خالي تو.. کلي لبخند زدن با يادآوري خاطره هات، خنده هات، شوخي هاي تکراري ت.. آوردي بهشت.. آوردي بهشت...


*به هر کي فکر مي کنم بهم تلفن مي زنه جديداً.. اول نغمه، حالا هم سميرا.. جالبه که تايم مکالمه ها خيلي طولاني تر شده؛ کلي سر درد دل! -با دل درد فرق داره يه کم- شون باز ميشه.حس جالبيه؛


*تازگيا زيادي محبوب شدم! يکي از بچه هاي هم-رشته اي! -که الان ديگه فارغ التحصيل شده- و همون موقع ش هم من فقط يه سلام عليک باهاش داشتم -اگه مجبور مي شدم تازه- به مريم گفته بود از دوستت چه خبر؟ دلم براي خنده هاش تنگ شده.. بعدش ش يکي از بچه هاي فوق بود که کلي وايساد احوالپرسي و تبريک عيد.. بعد يکي از بچه ها -براي آمارگيري البته- از مريم پرسيده بود من کجام که توي گروه پيدام نيست؟.. بعد از اين ميل هاي تشکر که تو خيلي بهم کمک کردي و اينا -حالا باز اگه کمک کرده بودم دلم نمي سوخت؛ شرمنده هم نمي شدم- بعد کلي ماچ و بوسه و اين چيزا.. ظاهراً فقط تويي که دلت برام يه ذره هم تنگ نميشه.. من نميخوام دلت تنگ شه البته.. دلتنگي همونقدر که قشنگه، مي تونه آزار دهنده هم باشه.قشنگي ش رو برات ميخوام ولي غم ش رو نه..



*۳۱ فروردين ۸۵


*وقتي آدم يهو اين همه کار داشته باشه، نمي تونه هيچ کدوم رو انجام بده ديگه؟! غير از اينه؟ من الان اينطوريم! جاي کار کردن، فقط هي ميشينم فکر مي کنم چقدر کار دارم تا آخر بهار که بايد انجام بدم.البته هرچي بيشتر حرص بخورم بهتره چون وقتي تموم شه کلي لذت مي برم؛ اگه سکته نکرده باشم تا اون موقع البته!



*۳۰ فروردين ۸۵


*در يک اقدام ضربتي من و مريم و شرمين از کلاس معارف فرار کرديم رفتيم خونه ي فاطمه اينا مهموني؛ ساراي خرخون هم بعد از ظهر -پس از حضور فعال در همه ي کلاس هاش- بهمون ملحق شد.جالبه که سر کلاس معارف فقط ۱۶ نفر بودن.بعد اين خانوم در کماااااال پررويي براي من و يکي ديگه از بچه ها حاضري زده.هرچي هم استاد بد نگاش کرده، اصلاً به روي مبارکش هم نياورده که مث ... داره دروغ ميگه ((:


من اصولاً رو دنده ي خوردن که باشم، خيلي مي خورم! وگرنه کمتر از حد معمول حتي! و خب اين «کمتر از حد معمول» معمولاً! وقتي اتفاق ميفته که من جايي مهمون باشم.اون وقته که هي ميگن چرا نمي خوري؟ چرا نمي خوري؟.. و من مجبور ميشم اعتراف کنم که بلد نيستم تخمه ژاپني بخورم! و مريم مجبور ميشه در حالي که داره هرهر بهم مي خنده، مث بچه ها برام تخمه رو هم پوست بگيره بده دستم! :دي


حالا قبول که من تعداد غذاهايي که بلدم کمه -.لي خيلي خوب درست شون مي کنم- ولي اين دليل نميشه بلد نباشم سر سفره براي کسي غذا بريزم که!


*آخر منو چشم مي زنيد! خب اگه استعداد چاقي دارين، يه کم توي خوردن رعايت کنيد.يه نمه هم ورزش کنيد! حالا تا چشمام درنياد ول نمي کنين که! موهام هم خودش انقدر سياهه.من کاري ش نکردم.محض اطلاع :پي



*۲۹ فروردين ۸۵


*باز صد رحمت به استاد جديد.. هرچند آدم اصلاً نمي تونه بفهمه دقيقاً ازت ميخواد چي طراحي کني براش!


*گفتم من شديداً موندم توش.اين مدل پارکينگ ي که کشيدم حسابي گيجم کرده!
گفت خب پاکش کن!
ديدم راست ميگه ((:


*اصولاً از ابتداي خلقت، من آدم خيلي خوش خنده اي بوده م.اين استاده هم عليرغم گاهي ترسناک بودن ش! -و اينکه خيلي باسواد و خيلي هم جلبه!- بعضي وقتا تيکه هاي بامزه اي ميگه.جالب ترش اينه که خودش اصلاً نمي خنده.بچه ها هم يا لبخند مي زنن -زورکي يا واقعي- يا اصلاً هيچ واکنشي ندارن.اين وسط من و مريم -البته اون از خنده ي من مي خنده- کلي مي خنديم.استاد هم همچين کيف مي کنه ما رو مي بينه.زياد ولي نگام نمي کنه چون واقعاً خنده ش مي گيره از خنده ي من.کلي جالبه خلاصه!


جالب ترش اين بود که امروز يه کتاب انگليسي آورده بود که هرکي يه پاراگراف بخونه.بعد ترجمه ش رو مي گفت همه يادداشت برمي داشتن.گفتم خوبه استاد با اين تلفظ هاي گاهاً غلط ش، انقدر روون -روان- ترجمه مي کنه.منکر سوادش نميشم -از من يکي که باسوادتره- ولي خب داشت از رو مي خوند! اجازه هم نمي داد کسي از زيذ روخوني فرار کنه.مث کلاس زبان مي مونه؛ البته تايني ِ وان اِي!! ((:

[Link] [0 comments]






0 Comments: