Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Tuesday, April 18, 2006
خوب
*۲۸ فروردين ۸۵



*سر کلاس داشتم آروم آروم تمرين خط مي نوشتم؛ هم فارسي، هم انگليسي.. کلي شعر يادم ميومد مثل:


دشتها نام تو را مي گويند.
کوه ها شعر مرا مي خوانند.
کوه بايد شد و ماند.
رود بايد شد و رفت.
دشت بايد شد و خواند...



دوستم روي يه کارت خوشگل برام نوشته اين رو.



*کلي احساس گل چيدن داشتم امروز.يه عالم گل چيدم.نشون ت ميدم يه روزي (:



*داشتم فکر مي کردم اگه آدم فکر کنه فردا شب، آخرين شب زندگيشه چي کار مي کنه؟ ميخواد کجا بره، با کي باشه، دقيقاً وقتش رو چطوري بگذرونه.. بعد گفتم اگه اون شب بگذره و صبح بشه و ببيني نمردي چطوري ميشه؟ حسابي گندش درمياد.نه؟ ((:



*يه هديه ي مسخره گرفتم! حتي نميشه بنويسم چيه! :دي



*همين الان «اگه عشق همينه..» رو توي سي دي ها پيدا کردم.هوراااااااااا :دي




*۲۷ فروردين ۸۵



*از صبح نشستم دو صفحه جزوه کامل کنم! ترم آخر همه اينطوري وا ميدن؟



*از اون عصرهاي خوشمزه...



*ببخشيد که بيدارت کردم يعني مرسي که بيدار شدي با صداي تلفن.
اوهوم يعني منم همينطور.
سکوت يعني همه ش رو قبول دارم؛ همه چيز خوبه.مرسي براي همه چيز (:



*يکي از دارچيني ها، يکي هم از وانيلي ها برات نگه مي دارم.خودت ببين چه بويي دارن (: از روزهاي اول عيد هم يه چيزي دستم داري.اون رو هم ميدم بهت بعداً.



*سلام..


سلااااااااااااااااام...


خيلي سلام..


سلام..
(:
دلم خواست خيلي بهت سلام کنم.کپي هم نکردم! :پي


اومدم بگم مرسي.. من.. خيلي ازت ممنونم؛ به خاطر همه چيز.. چي ميشه گفت جز مرسي، ممنون، لطف کردي، زحمت کشيدي، دست درد نکنه، thanks, thank u..حرف من اينا نيست.خيلي بالاتره، خيلي بيشتره.من وقتي خوشحال باشم، مي خندم.وقتي ديگه خيلي خوشحال باشم گريه م مي گيره.. اصلاً نمي دونم چي بگم، از کجاش بگم.. بعضي چيزا رو نه ميشه گفت، نه ميشه نوشت ولي اونا هستن؛ بزرگ و پررنگ.. عميق و روشن..از من نپرس دوستي چطوريه، دوست داشتن چه جوريه -امروز هرچي من خواستم بگم، تو چند ثانيه زودتر گفتي.مي خواستم همينها رو ازت بپرسم.مي خواستم سوال کنم کجاي اتاقت نشستي، چي پوشيدي..- سوال سختيه.از همون چيزاييه که نميشه گفتش، نميشه نوشتش.بايد فهميدش.اينا موهبته؛ به همه نميدنش.. من ولي دارم ش.. تو هم داري و اين خوبه.هروقت بگن دوست، من ياد تو ميفتم..ياد رنگ گندم -کتاب شازده کوچولو- ياد ماه، ياد موهاي تو که رنگ شبه، ياد شمع، ياد عود، ياد اهنگهايي که دوست دارم، ياد شکلات، ياد کتاب، يا اسمارتيز، ياد شعر، ياد ارغوان، ياد عکس، ياد عروسک، ياد بارون، ياد بهار، ياد پاييز، ياد همه ي چيزاي خوب، همه ي چيزهاي خوب.. خوب.. خوب.. هروقت حرف دوستي بشه، هروقت اسم تو رو بشنوم..


بگذريم که براي اينکه يادت بيفتم، لازم نيست کسي چيزي بگه.لازم نيست اتفاقي بيفته.تو هميشه هستي، مظهر خيلي چيزهاي بزرگ توي زندگي من، خيلي چيزهاي خوب..خوب.. کلمه ي ديگه اي به ذهنم نمي رسه.. اوهوم.. يه جور عجيب غريب جالب..
چيزاي خوب وقتي پيش ميان که آدم، اصلاً انتظارش رو نداره..ميگن حواستون باشه چه آرزويي مي کنين.ممکنه روزي برآورده بشه.
....
...................
..............
.......
.................
......
کپي رايت خيلي چيزا..
...........
......
مي دوني...؟
- نمي دونم! شايد مي دونم..
.......
....
............




*۲۶ فروردين ۸۵



*خوشم نمياد تعارف کردن / دعوت کردن کسي تبديل بشه به اصرار بي مورد!



*دخترخاله ي گرامي امروز اومده بود دانشگاه مون رو ببينه.از همون دم در! با ديدن کلي گل و درخت و سبزه و پروانه و اينا هي ذوق مي کرد و هيجان زده مي شد.منم هول کرده بود! ((: کلي عکس گرفتيم.



*درختها رو خيلي دوست دارم مخصوصاً اقاقياي بنفش و ارغوان، چنار و بيد مجنون..



*گفتم اگه نياي، مجبورم عصباني شم خودم بيام وسايلم رو بگيرم.مرسي که اومدي (:



*کللللللللللللي هديه گرفتم از دوستم.يه عالم سي دي: کلي نرم افزار، آهنگ، کليپ -به قول تو- حتي آهنگاي قديمي اي که مي خواستم هم بود توي سي دي ها.يه شمع معطر خيلي ناز.. يه ست عود خيلي خوشگل.. ۲ بسته شکلات.. و شعر.. محبتهاي پشت همه ي اينها بماند.اون رو نميشه نوشت ديگه..



*کلي همه جا بوي عود ميده..



*چه فاينالي! به قول پگاه: همچين پر و پيمون بود فايناله!



*پگاه و نغمه هم وقتي جلد ۶ هري پاتر رو خوندن کلي گريه کردن.فقط من ديوونه نيستم پس!



*يه تشکر گنده براي جي.کي.رولينگ عزيز.. خوش به حالش.من فکر مي کردم ماها خيلي ژول ورن هستيم! اين روي دست همه مون بلند شده با اين کتاباش (:




*۲۵ فروردين ۸۵



*ميشه آدم انقدر کسي رو قبول داشته باشه که باهاش دوست بشه، بعد وقتي بحثشون شد چنين حرفايي بهش بزنه؟!!!



*يه کلاس زبان کوتاه که خيلي چسبيد.



*دختره ميگه فلاني -که استاد زبانه و اينا- من رو مي شناسه، بهم تلفن مي زنه.منو مي رسونه گاهي اينور اونور.ديروز هم بهم گفت دوستم داره علناً.اين آدم چند سال پيش ازدواج کرده، يه بچه کوچيک هم داره.بهش گفتم کوچولوتون خوبه؟ از طرف من ببوسيدش! اونم گفت تو آخرش مال خودمي!


جالبه که دختره وقتي اينا رو مي گفت، کلي هم تعجب مي کرد.گفتم تو اصلاً چرا باهاش اينور اونور ميري؟ يا چرا اجازه ميدي هر وقت خواست بهت تلفن بزنه؟ شما مگه چه ربطي به دارين؟


گفت خب مسيرش اين طرفي بود.گفت منو مي رسونه.چه اشکالي داره؟ گفتم اشکالش اينه که از همه کارهاش يه منظور خاص داره.تو اصلاً نبايد در چنين شرايطي قرارش بدي.شايد اون براي تو خاص نباشه ولي وقتي تو براش يه جور خاص هستي بايد مراقب رفتارت باشي.اينطوري فقط ذهن تو به هم مي ريزه و زندگي اون.غير از اينه؟


تعجب مي کرد! واقعاً به ذهن خودش نمي رسه اين چيزا؟



*امروز «هري پاتر و شاهزاده ي دورگه» هم تموم شد.خيلي گريه کردم براي دامبلدور.




*۲۴ فروردين ۸۵



*چه سخته case کامپيوتر آدم بره واسه تعمير و ارتقاء و اين چيزا! آدم مي ترکه!




*۲۳ فروردين ۸۵



*مريم ميشينه کنارم ميگه واي! باز هري پاتر! کِي تموم ميشه اينا؟ ((:



*خيلي حضور قلب داشتم سر کلاس.جاي سه نفر هم حاضري زدم.براي سارا گفتم بله! براي يکي ديگه هم -که ديشب تلفن زد کمک خواست- برگه رو خيلي عادي از زير دست استاد برداشتم، توش علامت زدم.خيلي ريلکس گذاشتمش زير دستش دوباره! :دي




*۲۲ فروردين ۸۵



*واي که بعضي استادها چقدر حرف مي زنن؟ فقط آبنبات مي تونه بيدارمون نگه داره سر اين کلاسها!




*۲۱ فروردين ۸۵



*به زووووووور و زحمت مي خواستم کتابي رو که خواهرم از کتابخونه ي گروهشون امانت گرفته بود، به کتابخونه مرکزي بدم!! غر هم مي زدم سر مسئول کتابخونه که چرا اين کتابه، کد و کارت و هيچي نداره! خوبه اون مث من گيج نبود حالا! مثلاً خواستم به خواهرم لطف کرده باشم!



*به مريم گفتم هفته پيش چقدر پاچه خواري کردم! کلللللي خنديد بهم! مي گفت شماها همه تون آخر خنده ايد! توي همون ۲-۱ ساعتي که خونه تون بودم، تابلو بود!



*امروز که با مريم رفته بوديم سي دي کپي کنيم، هي حرف مي زديم و مي خنديديم و اتفاق هاي اخير رو براي هم تعريف مي کرديم و اينا.. و خب هي به هم نگاه مي کرديم و لبخند مي زديم.. هردومون مي دونيم ديگه نمي تونيم انقدر با هم باشيم هرچند ميگه زياد مياد تهران.. نمي دونم..



*آره! خيلي هول شده بود :پي



*ميد- ترم م رو گند زدم اساسي! فکر کنم بهتره به جاي درس خوندن، يه سر برم چشم پزشکي! چون سوال آخر رو مي دونستم بايد a بزنم ولي ديدم b زدم!! يه بار هم there رو here ديدم! يکي ش رو هم خب به دليل حفظ بودن متن کتاب، غلط زدم!
نتيجه: بايد اول برم چشم پزشکي، بعد کلاس زبان!



*آخر اين ترم زبان که ميشه هفته ي ديگه، کارنامه ميدن بالاخره.دکتر شکوه زيرش رو امضا مي کنه، پگاه هم قرار شد مث اين به قول خودش «جک جوادها» پايين ش رو ۱۰۰ تا مهر بزنه -مهرِ خودش رو- بعد ميدم بزرگش کنن، قاب مي گيرم ش مي زنم به ديوار اتاق! لااقل اونايي که نمي دونن مدرک SEC چيه، فکر مي کنن TOEFL ي، IELTS ي چيزيه! :دي



*اِوري نايت اين ماي دريمز.. آي سي يو (:پي) آي فيل يو...
پ.ن: البته اگه کسي بي موقع بيدارم نکنه! اه!



*تلفن زده ميگه فردا کلاس چي داريم؟ ساعت چند؟
بابا دانشجوي نمونه! چي بگم بهت آخه؟ ((:



*يه سوال دارم: مزه ي هديه دادن / گرفتن به چيه؟
اينو از سارا، نغمه، خواهرم، مريم و فاطمه پرسيدم.
گفتن: خب به غير منتظره بودنش.. يا محبت طرف، اينکه نمي دوني توش چيه..از اين حرفا...گفتم نه! يه طور ديگه مي پرسم: يکي مياد به شما هديه ميده.دقيقاً چي کار مي کنيد؟.. گفتن: خب کلي ذوق مي کنيم.مي گيريم ازش، تشکر مي کنيم و بازش مي کنيم...گفتم: چيزي جا نموند؟ همه ش همينه؟ گفتن: خب کلي بالا پايين مي پريم، طرف رو بغل مي کنيم و چند تا بوس ش مي کنيم.. گفتم آهاااااااااااان! همين رو ميگم! خب اون بوسم نکرد که! بعد همه چشماشون گرد ميشه ميگن توقع داشتي چنين کاري بکنه؟ ميگم خب از نظر من اشکالي نداره هرچند شايد اون فکر کنه من ميگم اشکال داره! ازم نپرسيد که! یا مي خندن يا ميگن خب چرا خودت شروع نکردي؟ مطمئن باش ادامه ش مي داد.ميگم نمي دونم! شايد نخواستم آخر عمري به دليل hugging و kissing وسط راهروي گروه اخراج بشم! :دي واسه همين ميگم يه کلاس برو ديگه! نگاه و تبسم هم شد کار؟ ((:




*۲۰ فروردين ۸۵



*خدا رو شکر عينک طبي نزده بودم! رفتم کلي از مجله هه کپي گرفتم، کلي با دختره تعارف تيکه پاره کردم، کلي اون پسره معطل شد تا من کارام تموم بشه و نوبتش برسه، کلي برگه کول کردم اومدم بيام بيرون، يهو زانو م محکم خورد به صندلي، صندليه خورد به ميز، ميز خورد به اون يکي صندلي کناري ش! يه عالم سر و صدا شد.کلي داشتم آب مي شدم از خجالت.تنها هم بودم نمي شد بخندم زياد -کاش يکي بود باهام- گفتم آخ پام! و به دختره که همه جا رو به هم زده بودم براش گفتم ببخشيد و اومدم بيرون.گفتم خدا رو شکر که عينک طبي نزده بودم وگرنه مي گفت اين با عينک هيچي نمي بينه، بدون عينک کوره لابد!



*کلاس خيلي خوش گذشت.با استاد توي باغ قدم مي زديم و اسم گياه ها رو برامون مي گفت.سارا که يا محو تماشاي درخت ماگنوليا بود يا داشت حرف مي زد يا بهم مي خنديد.آخه کلاس خيلي غايب داشت امروز.منم مسخرگي م گول کرده بود.چسبيده بودم به استاد.اونم هي خم مي شد از روي زمين گل مي چيد، توضيح مي داد، بعد مي دادش به من.. :دي آخه من از همه بهش نزديکتر بودم، ضمن اينکه قراره گياهايي رو که درس ميده خشک کنيم و آخر ترم، ۱۰۰ تا نمونه گياهي بهش تحويل بديم.ديگه جک شده بود.هي استاد خم مي شد، گل مي چيد مي داد دست من.منم که :دي بودم ديگه! ((:



*۲ روزه دارم غر مي زنم! به نظر من که يه کلاس ابزار احساسات بايد بري حتماً!




*۱۹ فروردين ۸۵



*يک ساعت تمام داشتم چک ميل مي کردم که نگه هول بودم خيلي! خيلي هول شده بود انگار.بامزه بود.شايد فکر مي کرد ميخوام حرف خيلي مهمي بزنم.جالب بود که حتي صبر نکرد من يک لحظه بشينم، تا رسيدم بلافاصله گفت شما مي خواستين با من صحبت کنين.. و باز با هم رفتيم بيرون از اونجا و خب يکي بود که احتمالاً حاضر بود کلي پول بده ولي بفهمه جريان چيه! و يه چيزي که خيلي جالبه، اينه که اولش معمولاً به جاي «خب بگو» يا «چي ميخواي بهم بگي» يا «چه خبرا» يا هر چيزي شبيه اينا، شروع مي کنن به احوالپرسي مجدد..من اگه بخوام ببينم کسي حالش چطوره، يه کم باهاش حرف مي زنم نه اينکه هي پشت هم بپرسم خوبي؟ حالت خوبه؟ خوش مي گذره؟ چه خبرا؟ چي کار مي کنيد؟ خوبيد شما؟.. اما خب خوشم مياد که هر چيزي رو مي کني سوژه ي خنده.. کيو ديدي «شازده کوچولو» رو بخونه «کلاغ کوچولو»؟ خب تو که خنده داره از چشمات قلنبه قلنبه مي ريزه بيرون، چرا يه کلاس ابراز احساسات نميري؟




*استاد بر خلاف ظاهر جدي ش نمي تونه جلوي چهار تا سال صفري مُردني وايسه بگه يا خفه شين يا برين بيرون! هِي ميگه آقاي مهندس! سوالي دارين؟ سوالي دارين؟ بله شما! عرض کردم سوالي دارين! آخه دارين با هم خيلي صحبت مي کنين، گفتم شايد سوالي دارين؟ بله؟


بعد که همه مي خندن، مگه وقتي هي ميگم سوالي دارين، يعني اينکه چرا انقدر صحبت مي کنيد؟


پ.ن: خب از اول همين رو بهشون بگو! اگه خيلي آدماي محترمي بودن، وسط کلاست صداي باز شدن در نوشابه در نمياوردن!





*Life


Author Unknown



A 92-year-old, petite, well-poised and proud man, who is fully dressed each morning by eight o'clock, with his hair fashionably
coifed and shaved perfectly, even though he is legally blind, moved to a nursing home today. His wife of 70 years recently passed
away, making the move necessary. After many hours of waiting patiently in the lobby of the nursing home, he smiled sweetly when
told his room was ready.



As he maneuvered his walker to the elevator, I provided a visual description of his tiny room, including the eyelet sheets that had
been hung on his window.



"I love it," he stated with the enthusiasm of an eight-year-old having just been presented with a new puppy.



"Mr. Jones, you haven't seen the room; just wait."



"That doesn't have anything to do with it," he replied."



"Happiness is something you decide on ahead of time. Whether I like my room or not doesn't depend on how the furniture is
arranged ...it's how I arrange my mind. I already decided to love it. "It's a decision I make every morning when I wake up.
I have a choice; I can spend the day in bed recounting the difficulty I have with the parts of my body that no longer work, or get out
of bed and be thankful for the ones that do."



"Each day is a gift, and as long as my eyes open, I'll focus on the new day and all the happy memories I've stored away.
Just for this time in my life."



"Old age is like a bank account. You withdraw from what you've put in."



"So, my advice to you would be to deposit a lot of happiness in the bank account of memories!
Thank you for your part in filling my Memory bank. I am still depositing."



Remember the five simple rules to be happy:




1. Free your heart from hatred.
2. Free your mind from worries.
3. Live simply.
4. Give more.
5. Expect less.


[Link] [4 comments]






4 Comments:

» با من بگو از شمارش نفسهایت ... ~

Posted at 7:10 PM  

» با من بگو از شمارش نفسهایت ... ~

Posted at 7:10 PM  

» مريمی...تو گلی!خودت می دونستی؟؟از اون خوشبوهاش...از اون خوشگلاش...!يه چيزی تو مايه های گلای مريم تپل که سفيد و صورتيه!که وقتی تو يه اتاق بذاری ش تا اون سر خونه بوی خوب می گيره!مثه دختر بچه های ۶ ساله ای!با همون لطافت...با همون پاکی!می خندی انگار آدم و زنده می کنی!می دونستی من حتی وقتايی که پر پر باشم هم با تو خيلی می خندم؟؟کودک درونت سالمه مری جونم..می خنده...گريه می کنه...نوشته هاتو که می خونم دلم باز می شه!يه کلمه...لطيفی...لطیــــــــــــــف!:*

Posted at 11:38 PM  

» گل خودمی:* مری جونم هميشه همينجوری خوب بمون٬خوب؟اونوقت منم هيچوقت نمی گم گردنمو ول کن خفه شدم بس که ماچم کردی:دی رنگی ترين روزها رو برات آرزو می کنم....

Posted at 2:04 PM