About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, March 13, 2006
کارهای نکرده
*۲۱ اسفند ۸۴ *يادم رفته بود بگم: ۱۲/۱۲/۸۴ مصادف بود با ۲/۲ قمري و ۳/۳ ميلادي.اتفاقي که تا ۲۲۳۵ سال ديگه تکرار نميشه. پ.ن : آدم اگه با ذوق باشه ميگه چه جالب! اگه بي ذوق باشه ميگه خب که چي؟! *کله ي صبح، فيلم Unfaithful.. بعدش بدو بدو رفتم دانشگاه. توي ايستگاه مترو، همه براي سوار شدن به قطار انقدر همديگه رو هل مي دادن که عملاً نزديک بود چند نفر زير دست و پا له بشن.چند نفر هم پاشون توي اون گپ بين قطار و سکو گير کرد بس که پشت سري ها هل شون مي دادن.تمام مدت هم يه يارو -نميشه گفت يه خانوم!- داشت به يک يا چند نفر فحش مي داد؛ اونم از نوع اساسي ش.جالبه که اين جور موقع ها مامورهاي قطار غيب ميشن ولي تا يه لحظه روسري ت رو برمي داري -توي قسمت خانومها- که مثلاً مدل موهات رو به دوستت نشون بدي، ۱۰۰ تاشون براي سرکشي! و رسيدگي به اوضاع ظاهر ميشن.. مي گفتم.. دانشکده که رفتم، يه سر رفتم سايت.اصولاً الان که چند روزه نت دانشگاه ايراد پيدا کرده! ولي در کل، از نگاه کردن به Address Bar اينترنت اکسپلورر خيلي چيزا دستگير آدم ميشه مثلاً کشف امروز من، اين سايت بود؛ شايدم اين..نمي دونم دقيقاً.يادم نيست. ديگه اينکه چون وقت آدما هيچ ارزشي نداره اصولاً، عملاً نه بچه ها بودن نه استاد.ما هم رفتيم بوفه، بستني خورديم -من اول چايي خوردم.بعد پرسيدم دندون پزشک خوب سراغ ندارين؟ :دي بعدشم بستني خوردم!- کلي حرف زديم و اينا و اومديم خونه. جالبه که من اصلاً بستني خوردن بلد نيستم؛ مگه اينکه ليواني باشه چون انقدر يواش يواش مي خورم که همه ش آب ميشه مي ريزه روي زمين و لباسم و اينا..مث بچه ها فقط بايد بستني ليواني بدن دستم! ولي ضايع ترين خاطره ي امروز، مربوط ميشه به اون موقعي که خانومه داشت توي قطار، لباس زير مي فروخت.يه نايلون خيلي بزرگ -گوني تقريباً- همراهش بود و کلي همه چيز رو ولو کرده بودن دخترا و داشتن انتخاب مي کردن؛ که يهو نمي دونم يک فروند مامور مترو، از کجا سبز شد! نميشه بگم «از کجا پيداش شد؟».. چون واقعاً «سبز شد»! يهو نمي دونم از کجا اومد.حالا خودش داشت از خنده ولو مي شد.از طرفي مي خواست تذکر هم داده باشه.مونده بود چي بگه.خانومه هم خيلي عکس العملش جالب بود.گونيه رو ول کرد وسط راه، رفت يه جا نشست شروع کرد در و ديوار رو تماشا کردن.آقاهه هم زود رفت.همه مي خنديدن! *توي قطار، يه دختري رو ديدم که مدام با گوشي ش تلفن مي زد اينور اونور و هي حرص ميخورد.داشت سکته مي کرد ديگه.حرفش که تموم شد، گفتم براي چي انقدر حرص مي خوري؟ گفت آخه دفاعم قرار بود اوايل اسفند باشه ولي استاد انداختش اواخر فروردين.گفتم خب مگه عجله داري براي گرفتن مدرکت؟ گفت نه، الان سر کار ميرم ولي مي خواشتم زودتر تموم شه که براي دکترا بخونم.گفتم خب الان هم مي توني بخوني.فقط دفاعت عقب افتاده.اينکه مسئله اي نيست.بعد کم کم حرف درس و اينا شد و خب ديدم با چه ذوقي از رشته ش -برق- صحبت مي کرد.دلم واسه خودم سوخت.کلي آي کيو داشتم مثلاً..اون همه شهريه ي مدرسه و وقت و رفت و آمد و همه چيز رو حروم کردم واسه گرفتم چنين مدرکي.رشته ي جديد خوندن اين چيزا رو هم داره.گول عنوان مهندسي ش رو خوردم.هنوز هم نمي دونم اشتباه بوده کارم يا نه..ولي پشيمون هم نيستم راستش.. اما دوست ندارم براي فوق، اين رشته رو بخونم.تصميم گرفتم اول کار پيدا کنم، بعد يه رشته ديگه بخونم.اصلاً من دو تا ليسانس ميخوام.خيلي عجيبه؟ *ميخوام براش يه هديه ي کوچيک بگيرم ولي هنوز شک دارم راستش.. *ديگه راه نداشت بيشتر از اين از زير خونه تکوني فرار کنم:پي *۳ جلد «هري پاتر و محفل ققنوس» رو يه جا از پگاه گرفتم.تفريح تعطيلات عيد! *۲۰ اسفند ۸۴ *هروقت دختر خاله ي گرامي شب پيش ما باشه، فردا صبح ش مث اين الکي خوشا کلي بيخودي مي خنديم.اول که خواهرم رفت..بعد از يه ربع بدو بدو برگشت چون بس که گيجه، کيف پولش رو جا گذاشته بود و خب من چون بعضي وقتا خيلي بدجنس ميشم، کمي دلم خنک شد راستش؛ دخترخاله ي گرامي از صبحانه و کره و پنير و اين چيزا خيلي بدش مياد.عوضش من جونم به صبحونه بسته س.اصلاً صبحها حسابي گشنمه! چي کار کنم خب؟ :دي براش هميشه چاي/شير ميارم با کيک/بيسکويت/شيريني و اين چيزا ولي امروز بس که غر زد، اصلاً حواسش نبود که بيسکويتش داره له ميشه مي ريزه توي چاي! هي هم مي گفت من صبحونه دوست ندارم..منم گفتم اتفاقاً الان که داشتم با صبحونه صحبت مي کردم، مي گفت اصلاً تو رو دوست نداره :پي *واي! چه کيفي داره آدم بدون قرار قبلي کسي رو ببينه که دلش خيلي براش تنگ شده بوده (: کاش مي شد بگم چقدر از ديدنت خوشحال ميشم اکثر اوقات.. ولي راستش هميشه نه.من يه نمه غير عادي م انگار.تا نيستي دلم برات خيلي تنگ ميشه، وقتي باشي کلي خوشحالم اما اگه بيشتر از يه ربع، پيشم بموني حوصله م سر ميره.آخه همه ي حرفها و شوخي ها تکراري شدن ديگه؛ فکر کنم همينطوري خوبه.خوشحال شدم ديدمت (: *گفتي چند تا سمبوسه ميخواي؟ :دي *به حق کارهاي نکرده: دوستم ازم خواست از طرف خودش -دختره- براي دوستش -پسره- ميل بزنم و تکليف يه جرياني رو مشخص کنم!! آخه هي ماجراهاي مختلفي برام مي گفت و مي پرسيد چه کار کنم؟ گفتم خي خيلي رک صحبت کن.ممکنه نتيجه ناراحتت هم بکنه حتي ولي عوضش مي فهمي بالاخره بايد چه کار کني..گفت من نمي تونم اينا رو بگم.نمي دونم چرا.ميخوام اما نميشه.گفتم خب براش ميل بزن و همه چيز رو بنويس.بعد تلفني بگو بره ميل ش رو چک کنه.گفت آره اين خيلي فکر خوبيه..اما..نمي تونم..بعد گفت مريم! تو اين کار رو برام انجام ميدي؟ راستش من اصلاً ايميل بازي بلد نيستم زياد..منم که مهربون! گفتم باشه، مسئله اي نيست ولي نميخواي قبل از فرستادنش، يه بار متن ش رو بخوني؟ گفت نه.هرچي تو بنويسي خوبه؛ من قبول دارم..حالا قراره براش بنويسم ديگه!
مرد و سگ يه داستان قديمي درباره ي مرکز داده هاي آينده وجود داره که ۲۴ ساعته کار مي کنه.فقط با يه مرد و يک سگ.کار مرد، غذا دادن به سگه س.کار سگ، اينه که مطئن باشه مرده به کامپيوتر دست نمي زنه. *۱۹ اسفند ۸۴ *با ايفاي يه نقش کاملاً طبيعي، باعث شدم طرف قبول کنه که کارش اشتباه بوده و مي تونه درستش کنه.ايول خودم! *راي گيري براي انتخاب معتمد محله! *هميشه فکر مي کردم خيلي خوبه آدم آينده رو بدونه. همه مي گفتن نه.اگه خوب باشه، بي مزه ميشه اينطوري.اگر هم بد باشه، دونستنش چه فايده اي داره؟ فقط بيشتر غصه مي خوري..ولي من قبول نمي کردم. امشب يه حدس زدم و انقدر برام زنده س که مطمئنم اتفاق ميفته: فردا صبح، ساعت ۹:۳۰ -۱۰..يعني اميدوارم.قرار شده اگه اين اتفاق بيفته، به دخترخاله م شيريني بدم.پيشاپيش فرمودن من شيريني دوست ندارم.دو تا سمبوسه ميخوام!
تفاوتهاي زنان و مردان اسم خودموني: اگر گلوريا، سوزان، دبرا و ميشل براي ناهار برن بيرون، همديگه رو گلوريا، سوزان، دبرا و ميشل صدا مي زنن ولي اگه مايک، فيل، راب و جک با هم باشن، خيلي مهربانانه! همديگه رو با الفاظي مثل پسره ي چاق، گودزيلا، مغز نخودي و بي مصرف صدا مي زنن! بيرون غذا خوردن: وقتي صورت حساب مياد، مايک، فيل، راب و جک هر کدوم ۲۰ دلار ميدن حتي اگه صورت حساب همه ش ۲۲ دلار شده باشه واي وقتي دخترا باشن، سرع ماشين حساب جيبي شون رو درميارن! (آره؟!!) حمام: يه مرد توي حمام، ۶ تا چيز رو داره: مسواک، خمير اصلاح، تيغ اصلاح، يه بسته صابون و يه حوله که از زمان تعطيلات -توي مهمانسرا مثلاً داشته و هنوزم اون رو - داره! در حالي که متوسط تعداد اشيا در حمام يه خانوم، ۴۳۷ تاست.يه مرد حتي نمي تونه تشخيص بده خيلي از اين چيزا چي هستن اصلاً! فروشگاه: يه خانوم اول يه ليست از چيزايي که لازم داره مي نويسه، بعد ميره و اونا رو ميخره.يه مرد انقدر صبر مي کنه تا توي يخچالش فقط يه نصفه ليمو و يه ليموناد باقي بمونه.بعدش تازه ميره خريد و هر چيزي رو هم که به نظرش خوب بياد ميخره.وقتي به صندوق مي رسه، چرخ خريدش کلي خاليه هنوز و کسي هم به خاطر انتخاب کمتر از ۱۰ قلم جنس، جلو ش رو نمي گيره. کفش: يه خانوم موقعي که داره آماده ميشه بره سر کار، يه لباس پشمي مي پوشه به يه کتوني! و کفش هاي مناسبش رو ميذاره توي يه کيف پلاستيکي و با خودش مي بره.وقتي مي رسه سر کارش، کفش خوشگلا رو مي پوشه، ۵ دقيقه بعد کفشها رو در مياره پرت مي کنه کنار چون پاهاش زير ميز ن ديگه.يه مرد هر روز همون کفش هميشگي ش رو مي پوشه. گربه: خانومها عاشق گربه ن.مردها ميگن که عاشق گربه هان ولي تا خانومها حواسشون نباشه، يه لگد به گربه هه مي زنن. لباس پوشيدن: يه خانوم کلي توي لباش پوشيدنش دقت مي کنه تا بره خريد، به گياها آب بده، آشغالا رو خالي کنه، به تلفن جواب بده، يه کتاب بخونه، يه ايميل بخونه ولي يه ورد فقط براي عروسي و مجلس ترحيم اين کارها رو انجام ميده. رختهاي شستني : خانوما يه روز در ميون، لباسها رو مي شورن! ولي مردها قبل از شستن رختها هر لباسي که دستشون بياد رو مي پوشن.وقتي ديگه لباسهاشون تموم بشه، يه سوئي شرت مي پوشن و کوه لباساي کثيف رو مي برن بدن به ماشين لباس شويي خودکار (که توي مغازه س مثلاً! مث خشکشويي ديگه) و انتظار دارن اونجا خانوماي خوشگل رو ببينن .عشق در يک نگاه و اين حرفا.. بچه ها: يه خانوم همه چيز رو درباره ي بچه ها مي دونه.قرار دندون پزشکي و بازي فوتبال و چيزاي رمانتيک و بهترين دوستان و غذاهاي مورد علاقه و ترسها، اميدها و روياهاي محرمانه رو مي دونه.يه مرد، اطلاعات مبهم و خيلي کمي داره از کساني که توي خونه زندگي مي کنن! *۱۸ اسفند ۸۴ *از ديروز دارم فکر مي کنم امسال، سال ۸۴ هست يا ۸۵؟! قاط زدم حسابي. *دارم فکر مي کنم چي مي تونه خوشحالم کنه واقعاً؟ پ.ن: من خيلي فکر مي کنم انگار! *۱۷ اسفند ۸۴ *استاد چانگ..مردي که هي بيخودي مي خنديد و تخصص ش، سر بريدن با پنبه بود! *اگه اين سارا گذاشت دو دقيقه مث آدم حرف بزنم من. *کلي نامه نگاري سر کلاس معارف..و پفک لينا البته! و خب، جلد دوم «هري پاتر و جام آتش» که يه وقت حوصله م سر نره. *من نمي دونم چرا ملت نميگن يه چيزي رو نمي دونن؟! خود من، براي کسي که بگه جواب سوالم رو نمي دونه يا بگه هيچ کس جواب اين سوال رو نمي دونه، احترام بيشتري قائلم تا کسي که بخواد صرفاً با بازي کردن با کلمه ها ملت رو خر کنه و بپيچونه همه رو.اين جناب استاد هم امروز دقيقاً همين کار رو کرد.اگه يه کلمه مي گفت نمي دونم مرز بين جبر و اختيار، بين سرنوشت و اراده ي آدم کجاست خيلي بهتر بود تا اينکه بگه: توي دنيا بي نهايت تقدير وجود داره که شما با تصميم خودت، يکي ش رو انتخاب مي کني! بعد که پرسيدم آدم توي اتفاق افتادن بعضي چيزا هيچ نقشي نداره، مث اينکه توي چه خانواده اي به دنيا بياد و غيره..گفت نه، اون هم به اين صورت نيست و دوباره شروع کرد به بازي کردن با کلمه ها .. دلم مي خواست بهش بگم..بماند.. *وقتي موضوع lecture م رو روي تخته نوشتم: A Place In Paradise .. مريم پرسيد ادامه ي همون قبليه؟ ؟-: راستش يادم نمياد lectureهاي قبلي م دقيقاً چي بودن ولي همه شون توي همين مايه ها هستن هميشه.فکر مي کنم ما خيلي درگير روزمرگي و زندگي جدي دور و برمون شديم و لازمه گاهي بنشينيم کسي برامون قصه اي بگه که ببينيم چقدر شبيه بعضي از لحظات زندگي خودمونه؛ پ.ن: فکر کنم قبلي، Two Traveling Angels بود.الان يادم اومد! *يه بار توي خيابون، يه پسري داشت با سگ ش از روبرو م ميومد.يه گريه هه از يه گوشه کناري پيداش شد..فکر نمي کردم کلاه سگه پشم داشته باشه ولي گربه هه تا چشمش به سگه افتاد فوراً دويد فرار کرد! سگه هم پررو شده بود هي خط و نشون مي کشيد براش.اولين بار بود چنين صحنه اي مي ديدم.قبلش فقط توي کارتون ها ديده بودم! جالب بود.امروز هم يه پسره با يه سگ بزرگ پشمالو داشت از روبرو ميومد.خيابون خلوت بود.. و خب منم از هرگونه جک و جوونور! بدم مياد.از شاپرک و اين ماهي قرمز کوچولوها بگير تا سگ و زرافه و هر چيزي.پسره فکر کنم از حالت چهره ي من فهميد اينو.البته اعتراف مي کنم حيوانات رو دوست ندارم چون ازشون مي ترسم.نمي دونم چرا و خب يکي از بزرگترين وحشت هاي من در زندگي، گربه بوده هميشه..اما اينکه به روي خودم بيارم يا نه، بستگي به شرايط داره مثلاً اگه ببينم طرف از اين بي شعورهاييه که خوشش مياد شوخي کنه مثلاً خب اصلاً به روم نميارم که دارم سکته مي کنم ولي اين پسر خوبي بود.ايستاد، سگش رو کشيد کنار و صبر کرد من رد شم.منم ازش تشکر کردم و رد شدم.خب چي کار کنم؟ از وقتي يادم مياد از حيوونا مي ترسيدم.از جوجه رنگي و ماهي قرمز بگير تا حتي مرغ و ماهي توي فريزر! من عمراً بهشون دست نمي زنم! *۱۶ اسفند ۸۴ *اعلام شد استاد ساعت ۱۰ مياد.خدا لعنت تون کنه؛ خوابم ميومد خب! *اين استاد پرچونه، از همين جلسه ي اول، کلي کار واسه مون تراشيد! اين ترم کلاً گاومون زاييده حسابي!! :دي *۱۵ اسفند ۸۴ *استاد خودش کم حرف مي زنه، يکي رو هم آورده بود برامون سخنراني کنه.خانومه داشت واسه خودش حرف مي زد.من داشتم جزوه کامل مي کردم و در عين حال، چيزايي رو که مي خواستم براي مريم تعريف کنم، مي نوشتم که بخونه.آروم زيپ کيفم رو باز کردم و يه بسته کرانچي بهش نشون دادم.گفتم مي خوري؟ خنديد..گفتم فقط موندم چطوري بازش کنم.خيلي صدا ميده.گفت من سروصدا مي کنم، تو بازش کن. همون موقع، صحبت خانومه تموم شد و بچه ها خيلي شل شروع کردن به دست زدن.اين وسط مريم داشت خودش رو مي کشت.هي دست زد و اينا و خب منظورش اين بود که من کرانچيه رو باز کنم.منم که گيج! مونده بودم چرا اين، اينطوري مي کنه! با صدايي که بتونم بشنوم هوار زد: بازش کن ديگه! يه دفعه همه ي اونايي که روي صندلي هاي جلويي نشسته بودن، برگشتن عقب که ببينن اين کيه که انقدر از بحث لذت برده.خب البته من که بازش کردم بالاخره ولي قيافه ش خيلي خنده دار شده بود.من که نتونستم نخندم! *۱۴ اسفند ۸۴ *عادت مي کنم؛ عيبي نداره.. *من امروز فقط يه کلاس ۵/۵-۵/۳ دارم.دم گروه، خواهرم رو ديدم.گفت چند جلسه قراره فلان استاد بياد سر کلاس.امروز هم فيلم آورده بود ببينيم که اصلاً به درد نمي خورد.من هم براي تو و فاطمه و سارا حاضري زدم.بريد خوش باشيد! :دي منم سارا رو چند دقيقه بعد در حين ورود به ساختمون گروه، دستگير کردم و گفتم اين دور و برها آفتابي نشو که استاد ببينه ممکنه گير بده تو که توي اکيپ ۵/۳ هستي. چرا اسمت توي ليست ۵/۱ حاضري خورده و اينا! و کلي همه جا رو دنبال فاطمه گشتم تا اونم نذارم بره سر کلاس.جالبه که همه فکر مي کردن چون ما وسط محوطه ايستاديم پس کلاس قراره تشکيل نشه! :دي حالا قراره بگيم همه مون استثنائاً اون روز با اون اکيپ رفتيم سر کلاس! *از اون ۳ تا بستني عروسکي نفرين شده، مال من که کامل ولو شد روي زمين! مال سارا افتاد روي کاغذ بستني که خوشبختانه تونست بيشترش رو بخوره.کلي با دستمال لباس و کيف و اينا رو پاک کرديم.منم يه بند نق مي زدم که ژاکت آبي خوشگلم لک بشه همه تون رو مي کشم.بذارين يه هفته بگذره لااقل، بعد گند بزنين بهش.فاطمه ولي يه بند مي خنديد.اميدوارم کوفتت شه! [Link] [1 comments] 1 Comments: » Salam,lotf kon esme bloget ro vasam mail kon!!! Posted at 10:02 PM |