*۶ اسفند ۸۴
*يکي از دوستان مي گفت خيلي براي يه مسئله اي ناراحته؛ پرسيدم چرا؟
فکر نمي کردم بتونه بعد از ۲-۱ هفته آشنايي بهم اعتماد کنه.امروز که ديدم همه چيز رو برام نوشته، خيلي جاخوردم.من هر کمکي ازم بربياد برات انجام ميدم عزيز! اين خوبي، موهبتيه که دست به دست ميشه.خيليا به من کمک کردن.حالا هم نوبت منه (: فقط هول نباش؛ عجله نکن.بعد از اينکه تلاش کردي، باور داشته باش که اون چيزي که پيش مياد، برات بهترينه.دعا کن هميشه بهترين ها اتفاق بيفته .گاهي آدم از خدا ممنون ميشه که بعضي وقتا طوري رفتار مي کنه انگار چيزي نمي بينه و نمي شنوه دقيقاً مث ديشب ِ خود ِ من..اميدوارم هميشه خوشحال باشي.
*اين کلاس شنبه ها واقعاً فاجعه س.استاد نه تنها نمي فهمه چي داره ميگه، مي ترسه اصلاً موقع حرف زدن، دندون هاش رو از هم باز کنه.همه هي هوار مي زنن: هان؟ چي؟ چي شد؟ چي گفتين استاد؟ اگه از يه ربع قبل هم نري جا بگيري! مث امروز ِ من و سارا مجبوري بشيني ته کلاس و داستان رشادت هات رو تعريف کني و اونم تند تند بگه خوب حالش رو جاآوردي:دي
*تو ديگه واسه چي دلت گرفته؟ من دربست!! درخدمتم.
*۲ تا از دختراي آموزشگاه اومدن پيش پگاه.گفتن ما نميايم و پولمون رو پس بدين چون استاد جديدي که ما نمي شناسيم و قراره شما بيارين، به درد نمي خوره.پگاه گفت شما که ميگين طرف رو نمي شناسين! از کجا مي دونين کارش رو بلد نيست؟ گفتن اصلاً پسراي کلاس ما چند نفرشون ثبت نام کردن؟ همه هستن يا نه؟ اصلاً راستش رو بخواي، ما معلم مرد ميخوايم!
پ.ن: خب برن يه جاي ديگه که انقدر هم مجبور نشن درس بخونن و امتحان بدن.تازه پول هم بايد بدن اينجا! چه کاريه ديگه؟!
*۵ اسفند ۸۴
*خيلي جالبه که بعضيا ساده ترين اصول عقلي و منطقي رو درک نمي کنن.نمي تونن ۵ دقيقه بدون فحش و بد و بيراه، بحث کنن.بعد اسم خودشون رو ميذارن انسان متمدن تحصيل کرده ي باسواد شهرنشين! خوش به حال تو!
*۴ اسفند ۸۴
*پنج شنبه ها هميشه جادويي ن! عوضش جمعه ها تلافي ش درمياد!
*۳ اسفند ۸۴
*بعد از مدتها..ديدار يه دوست قديمي..
*هديه گرفتن خيلي حس جالبيه؛ مث کشف کردن مي مونه حتي اگه کلي از روز تولدت گذشته باشه.من يه سال -فکر کنم ۲-۱ سال پيش بود- هديه ي تولدم رو ارديبهشت دوستم بهم داد! :دی مرسی (:
*کلاس هم کلاساي قديم؛ سر کلاساي معارف، يا براي هم خاطره تعريف مي کنيم يا sms مي خونيم يا بچه ها جزوه کامل مي کنن، درس مي خونن، من کتاب هري پاتر مي خونم! تفريح جديد هم بازي «خط و نقطه» س که امروز با مهمونم سرگرمش بوديم.هميشه هم من بايد برنده شم! :دي
*دوستان ميل مي زنن و درباره ي لينکدوني سوال مي کنن که لينکها کجاست و اينا؛ ببينين من کاملاً بي تقصيرم! لينکدوني من اول از بلاگرولينگ بود.بعد که ف.ل.ر شد! (.ي.ت.) -جرات ندارم کاملش رو بنويسم!- از همه ي روش هاي زيرآبي رفتن استفاده کردم که اونا هم يه مدت کار کردن.البته تقصير ISP ها هست.ديگه بعد از کلي سرچ و اينا، بلاگرد رو پيدا کردم و اسباب کشي کردم اونجا.به خاطر اينکه سايتشون در دست احداثه و قراره امکانات زيادي بهش اضافه بشه، گاهي مشکل داره و لينکها رو نشون نميده.موقتاً لينک دوستان رو بردم روي يه صفحه ي ديگه تا ببينم چطوري ميشه؛ اگه تا چند وقت ديگه درست نشد، شايد دستي به همه لينک بدم که البته بايد بگم اصلاً خوشم نمياد.اگر کسي راهي بلده، سايت بهتري براي مديريت لينکها مي شناسه يا هر چيز ديگه، به منم بگه.ممنون.
*شبيه پني سيلين شدم!
*دارم فکر مي کنم ما هميشه خيال مي کرديم خودمون خيلي فيلم سينمايي هستيم و ملت رو ميذاريم سر کار و ماشالا مغزمون، مث ساعت کار مي کنه -خودم و دوستان جميعاً رو ميگم!- حالا مي بينم که اين خانوم جي.کي.رولينگ ۱۰۰۰ بار از ما بدتره! اصلاً نمي تونم تا آخر داستان حدس بزنم بالاخره کدوم ماجرا، زير سر کي بوده! ديگه هيچ وقت ادعاي روياپردازي نمي کنم! الان به کتاب سومش رسيدم: هري پاتر و زنداني آزاکابان!
*۲ اسفند ۸۴
*يه داستانی از الهی نامه ي عطار:
يه روز يه نفر از حضرت مسيح خواست اسماء اعظم رو بهش ياد بده تا ببينه چطور مرده ها رو زنده می کنه! ايشون قبول نمی کنند و مرد اصرار می کنه. بالاخره ايشون اسماء رو به اون ياد ميده و اون آقا ميره .. تو بيابون همينطور ميره تا به يه سری استخون ميرسه و با خودش ميگه بزار امتحان کنم ببينم اين رمز درست کار ميکنه يا نه؟! وقتی اسماء اعظم رو ميگه ٬ استخونها جمع ميشن و زنده ميشن. يه شير درنده و بزرگ ميشه و بهش حمله ميکنه و اون رو می کشه . تو همون گودالی که استخونهای شير بود حالا استخونهای اون مرد افتاده بود.
پ.ن: وقتي ميگن «نه» بيخود قلاب نشو.بگو چشم!
*۱ اسفند ۸۴
*نمی دونم چطوری میشه که بعضیا، بعضیا رو احمق فرض می کنن.یه استاد بی سواد داریم که برای اینکه جای پاش رو توی دانشگاه ما محکم کرده باشه، ترم قبل بدون اینکه اصلآً شرط کنه که چقدر حقوق ميخواد! همينطوري في سبيل الله ميومد درس مي داد.کلي درسها رو سمبل کرد! و آخرش هم نمره ها رو خيلي کم داد به جز نور چشمي هاش البته؛ بعد که بچه ها شاکي شدن، مجبور شد چند تا ليست رو لاک بگيره و نمره اضافه کنه به همه!!! حتي درسي بود که امتحان نداشت و يه پروژه تحويل داديم بهش.حتي نمره هاي اون درس رو هم دستکاري کرد.ديگه برگه ي امتحاني وجود نداشت که بگه اشتباه کرده بودم.ظاهراً ارزيابي ش هم غلط بوده مث بقيه ي کارهاش.حالا اين ترم هم استاد يه درس تخصصي ما شده. همه شاکي بودن که اين چه وضعيه و اينا.سر جلسه ي اول هم نصف بيشتر بچه ها به بهانه ي امتحان ارشد نيومدن.استاد طوري برنامه ريزي مي کرد انگار که تمام درس ميخواد خودش درس بده.حالا که بچه ها به مدير دروس شکايت کردن، گفته که نه! اين خانوم فقط ۴-۳ جلسه قراره بياد!! بعدش يه استاد ديگه مياريم.ما هم قرار گذاشتيم سر کلاس نريم تا استاد ديگه اي بياد.
پ.ن: توي گروه ما هم که قانون نداره و همه چيز ش روي هواست، گاهي اعتراض جواب ميده.
*يه خبري شنيدم که قلبم داشت مي ايستاد.واقعاً همون جنگله که ميگي!
*دلم سوخت.کاش يه کم تحويلت مي گرفتم.شايدم اينطوري بهتر باشه البته.حالا به چي مي خنديدي؟ ((:
*۳۰ بهمن ۸۴
*سر کلاس شنبه ها همه هستن به جز مريم البته.خودم، خواهرم، فاطمه، شرمين، سارا، همه ي دوستان و همکلاسي هاي خواهرم، خيلي از بچه هاي ورودي خودمون.همه ديگه! مشکل اينجاست که استاد فکر مي کنه من و خواهرم يه نفريم و ميگه من که اين اسم رو يه بار ديگه هم خونده بودم!!!
*۲۹ بهمن ۸۴
*چرا جمعه عصرها انقدر کشدار و بي روحن؟
*۲۸ بهمن ۸۴
*هممممممممممچنان هري پاتر! رون و دامبلدور و هري رو خيلي دوست دارم.اگه مدرسه ي جادوگري وجود داشت، حتماً مي رفتم ثبت نام.خوش مي گذره.
[
Link] [
1 comments]