Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Sunday, April 24, 2005
Forever
*۳۱ فروردين ۸۴

< dir="ltr">
*Throughout life you wil meet one person . . .

Throughout life, you will meet one person, who is unlike any other.
This person is one you could forever talk to.
They understand you in a way that no one else does or ever could.
This person is your soul mate,your best friend.
Don't ever let them go.
For they are your guardian angel sent from heaven up an above...



من فرشته م رو دوست دارم؛ يعني مطمئن نيستم درست شناخته باشمش.يه کم شک دارم..اما فکر کنم دوستش دارم...

*۳۰ فروردين ۸۴

*ماجرا از يک صبح دل انگيز بهاري شروع شد؛ البته اولش اصلاً رمانتيک نبود چون لحظه بيدار شدن از خواب بود و خب همينطوريش هم نميشه صبح زود بيدار شد.اگه بهار هم باشه و بخواي کلاسي که خوشت نمياد هم بري ديگه هيچي! اينم بگم که خوشم نمياد از آدمايي که کله صبح، خواب آلود در انظار عمومي و خصوصي ظاهر ميشن.اينه که هميشه با لبخند و خنده و غش و ريسه ميرم دانشگاه -مدرسه هم همين مدلي مي رفتم- و خب تو دلم خوابم مياد! همه مي دونن کله صبح که سهله، نصفه شب هم نميشه مريم رو خواب آلود ديد.

مي فرمودم...اگه از ترس مريم -دوستم- نبود نمي رفتم کلاس ساعت اول رو! چون کارمون دو نفره س و اگه يکيمون نباشه، نميشه؛مخصوصاً اگه اون يه نفر دوستم مريم باشه :دي هيچي ديگه؛رفتم...امروز هم دو تا امتحان داشتيم اساسي.ديگه قيافه ها ديدني بود.من که ريلکس..مريم هم که هميشه استرس مي گيره،خيلي آروم بود.ديدم خيلي گرمه.گفتم من ميرم اين لباسه رو دربيارم.الان ميام.هوا هم بدمدل دونفره بود.زد به سرم که کلاس، بي کلاس! وقتي برگشتم مريم داشت خيلي جدي درس مي خوند. جرات نکردم يهو بگم بهش.شروع کردم مقدمه چيدن:تا استاد بياد،بيرون درس بخونيم.هوا خوبه...استقبال شد؛ پررو شدم :دي

ميگم نريم سر کلاس.حالشو ندارم.مريم يه کم اين دست اون دست کرد و بالاخره ok داد.حالا وايساده با بچه ها به حرف زدن.منم از دم در داد مي زنم بدو.استاد بياد نميشه فرار کنيما! خلاصه با سرعت عمل کافي فرار کرديم.از جلوي کتابخونه رد شديم.يه کم اون ورتر،مريم يهو گفت اون استاده؟ يکيو مي ديدم داره مياد.تريپ استاد هم بود ولي اصلاً مخم کار نمي کرد که فقط تريپش نيست،خودشه! هيچي ديگه؛بس که خنگ بازي درآورديم،استاد هم ما رو ديد.از خنده داشتم ولو مي شدم.مريم گفت زشته ديگه.حالا که ديدمون بيا بريم سر کلاس.من شروع کردم به نق زدن که نميام و نميخوام و اينا.مريم خانوم هم گوشش به اين حرفا بدهکار نبود.گفت بيا بدويم که زودتر از استاد برسيم که نفهمه مي خواستيم نريم سر کلاس.اون مي دويد،منم دنبالش.حالا بس که مي خنديدم نمي تونستم حتي درست بدوم.رسيديم نزديک ساختمون.دوباره اصرار کردم: نريم حالا؛ديده باشه.چيه مگه؟ چند لحظه مکث کرد؛ نريم سر کلاس؟(((((((((((((: مي دونستيم الان استاد سر مي رسه.گفتم بريم پشت درختا قايم شيم تا استاد بره تو.بعد فرار کنيم.اصلاً معطل نکرد.يه راست دوباره برگشتيم همون جايي که استاد ديده بودمون.از همون لحظه اول هم شروع کرديم ماجراي چند لحظه پيش رو هي واسه هم مي گفتيم و مي خنديديم.خدا رو شکر که هفته ديگه تعطيله؛ وگرنه با اين تابلوکاريي که ما کرديم،ديگه آبرو حيثيت واسه مون نمي موند!

رفتيم پارک که مثلاً درس بخونيم.من که انگار رفتم پيک نيک.چهارزانو نشسته بودم روي چمن ها؛به در و ديوار و درخت و جزوه لبخند مي زدم.مسئول آموزش هم اومد رد شد.همون جوري نشسته سلام کردم بهش.روم نميشد بلند شم اصلاً.اونم از من مسخره تر.داشت از خنده مي ترکيد.مريم هم يه ذره به من مي خنديد،دو ذره خرخوني مي کرد.هر ۳۰ ثانيه هم تکرار مي کرد که هيچي بلد نيستم و اين حرفا.همکلاسي هاي استراتژيک هم رد شدن و نچ نچ و واي واي راه انداختن که يعني خيلي زشته (((((((((((:
-خرخوني خيلي زشته- از اونجايي که کلاس بعدي هم تشکيل نشد، يه کم قدم زديم و صحبت کرديم.بعد رفتيم خوابگاه.حالا خوبه با قطعيت تمام تشکر کردم و گفتم نميام! جلوتر از مريم،توي اتاقشون بودم.يه بند هم جک تعريف کرديم و خنديديم.سر ناهار هم مريم خانوم زد فرش رو سوزوند.ديگه تکميل شد همه چيز.خنگول قابلمه داغ رو فرتي گذاشت روي فرش.حالا هي من ميگم بوي سوختگي مياد؛ يکي مي گفت زيرش رو خاموش کردم.اون يکي مي گفت دم کني سوخته.آخرشم که قابلمه از جاش تکون نمي خورد،کاشف به عمل اومد که فرشه سوخته!


از اينا بدتر،امتحان ظهر بود.قرار بود ساعت ۱۲:۱۵ شروع شه.ما فکر مي کرديم ساعت ۱۲ که بريم اولين نفريم! -هردومون نفر اوليم!- از طبقه دوم،همهمه بود که مي شنيديم.توي راهرو بس که شلوغ بود سرت گيج مي رفت.همه زودتر از ما اومده بودن((((:نشسته بودن به بگوبخند.استاد که اومد گفت اسماتون رو بگين بنويسم،همه ريختن سرش.چون جلو بوديم،اولين سري رفتيم تو که امتحان بديم -امتحان عملي بود- وقتش خيلي کم بود.مخم قفل کرده بود حسابي! هرچي بود تموم شد خلاصه.در واقع قسمت اولش تموم شد.براي اينکه بچه ها سوالا رو به هم نگن،اونايي که امتحان ميدادن،مي نشستن ته کلاس! انگار رفته بوديم اردو.هرچي حرف خنده دار بود همون موقع بع ذهنمون مي رسد.اون بيچاره ها هم داشتن اون جلو امتحان ميدادن.کلاس استاده هم پشم نداشت که بگه ساکت.منم خداييش خيلي سعي مي کردم نخندم؛لااقل بلند نخندم ولي نميشد.اصلاً حيف بود نخندم.نشسته بوديم روي ميز.روي صندلي نمي تونستم بشينم.تا وقتي ميز هست،حيفه روي صندلي بشينم.توي کتابخونه گروه هم هميشه روي ميز ميشينم! وقتي تعدادمون خيلي زياد شد،منتقل شديم به قرنطينه! يه اتاق کوچيک، اون همه آدم.يه دختره هم با کلي احساس مهندسي،نشسته بود داشت دل و روده نمي دونم چي رو تشريح مي کرد.بهش سپرده بودن کنترل کنه کسي از اتاق نره بيرون.اونم هي چشم غره مي رفت به هرکي در رو باز مي کرد.پسرا هم هي الکي در رو باز مي کردن که دختره چشم غره بره بهشون! من که ديگه قسمت دوم امتحان رو بي خيال شدم، اون يکي امتحانه رو مي خوندم.هي هم استاده رو قسم آيه مي داديم که ماها ۱:۳۰ امتحان داريم.اصلاً نميخوايم امتحان بديم.بذار ما بريم(((((((((: در باز شد و قرار شد اول اونايي برن که خدا وکيلي امتحان دارن! از امتحان دوميه که واقعاً شرمنده شدم چون ابداً هيچي از ريخت و قيافه ي نمونه ها يادم نميومد.بس که وقتش کم بود،حتي يه چيز پرت هم يادم نميومد بنويسم که برگه م خالي نباشه لااقل.

بدوبدو رفتيم يه کم نشستيم توي باغچه -ما اصولاً نذر داريم توي باغچه ها بشينيم- بعد رفتيم سر اون يکي کلاسه و خب امتحان هم بايد مي داديم.اون يکي باز بهتر بود.هرهفته بايد اين درس رو امتحان بديم و اين اولين جلسه اي بود که همه ي سوالا رو جواب دادم.استاد داشت شديداً درس مي داد،منم توي دلم باربي مي خوندم -منصور- خنده م گرفته بود از کار خودم.حدود ۳:۳۰ به زووووووووور کلاس رو تعطيل کرديم.کلي از خودم پذيرايي کردم.بعدش هم نشستم روي سکوي پله هاي دم گروه که مثلاً خاطرات يک مغ رو بخونم ولي در واقع حيفه آدم توي اون ارتفاع بشينه و سرش رو مث بچه آدم بندازه پايين و فقط کتاب بخونه.از طرفي خواهر گرامي و عده ي کثيري از بروبچز قرار بود برن مشهد -اردو - و مث نديدبديدها همه جمع شده بودن جلوي اتوبوس ها.يه عده الکي خوش هم مث من رفته بودن بدرقه! اکثراً نشسته بودن به حرف زدن.يه عده هم با عکس و فيلم، داشتن خودشون رو دار مي زدن.هرچي خواستم خواهر خوبي باشم ديدم نميشه.انگار اينا قرار نبود جايي برن.همونجا نشسته بودن پيک نيک! همچين هم توي باغچه ها عکس مي گرفتن انگار که اولين باره اومدن دارن اينجا رو مي بينن! اين شد که تشريف آورديم خونه.توي راه قرار شد از شنبه ما هم خودمون رو با عکس خفه کنيم و تلافي اين دو سال بي عکسي! رو دربياريم.هرروز به اندازه تمام ظرفيت دوربينه عکس مي گيريم.هروقت هم اندازه يه سي دي پر شد، مي زنم روي سي دي.ميدم به مريم.لااقل يه مدرکي واسه دانشگاه رفتنم داشته باشم.


*۲۹ فروردين ۸۴

*توي راه برگشت،دوستم برام يه ماجراي رمانتيک تعريف کرد از اين عشق و عاشقي هايي که شروعش از زمان کودکيه و همه ش سياه سفيده و اينا(: بعد اصرار اصرار که حالا تو بگو؛حال حرف زدن نداشتم.شک کردم اصلاً تو ارزش دوست داشتن داري يا نه!

*بالاخره موفق شدم اين ساراي تنبل رو با خودم ببرم گردش و نذارم دو ساعت تمام،بشينه توي اتاق و منتظر کلاس بعدي بشه؛کلي فکر کرديم و شعراي جوادي واسه هم خونديم((((((((((: يکيش مثلاً اين بود:چشماي تو چشمه ي نوره واللا! ...البته من ۱۰۰ سال هم فکر مي کردم،همچين چيزي يادم نميومد؛چند شب پيش،از توي حموم صداي اين اهنگه ميومد -پسر همسايه بالايي داشت گوش مي داد- واسه همين يادم مونده بود.فقط موندم چرا صداي ضبط اينا از توي حموم مياد؟! جداً سوال شده برام.

< dir="ltr">
Forever . . .

Forever I will think of you
Forever I will care.
Forever I'll remember
All those times we shared.

I try to forget you
But I couldn't dare;
Although you broke my heart;
In the broken pieces,
you are still there.

Forever is too long a time.
I have to accept you are no longer mine.
Will forever one day end?
Will my torn heart ever mend?

I hope one day I can say
Forever just finished yesterday
But I know it not going to happend forever . . .




*۲۸ فروردين ۸۴

*نمي دونم همه مث منن در اين مورد يا نه ولي اگه از کله صبح نرم دانشکده، انگار که چکش خورده تو سرم يا مثلاً سرم به در کابينتي جايي خورده؛همينطوري گيجم تاااا آخرش! امروز هم ۹:۳۰ رفتم دانشکده براي کلاس ساعت ۱۰.مريم سمت راستم نشسته بود،فاطمه سمت چپم و تمام مدت که استاد درس مي داد، اين دوتا يا مشغول آموزش آشپزي بودن يا اين يکي نق مي زد و مي خنديد که من عينک ندارم،نمي بينم،تو بنويس من کپي بزنم و اينا، يا اون يکي غر مي زد که من واسه امتحان سه شنبه همه رو خونده بودم ولي الان مي بينم اصلاً يادم نمياد! رديف جلويي ها هم هي افاضات مي فرمودن؛منم بي خيال همه شون مث الکي خوشا هي مي خنديدم؛راستي تو واسه چي بشکن مي زدي؟!

*۲۷ فروردين ۸۴

*يه استادي داريم اين ترم که اصلاً و ابداً و به هيچ وجه،جمله هاش سروته نداره و مني که هميشه جزوه هام end کامل بودن و ايناس،نمي فهمم بالاخره چي نوشتم تو اين جزوه! فقط همه ش ميريم ميشينيم رديف اول -که خوابمون نگيره- و مث بز اخفش،هي الکي سر تکون ميديم که يعني تو راست ميگي! خدا آخر عاقبت اين دانشجويات تهران يونيورسيتي رو به خير کنه!

*۲۶ فروردين ۸۴

*تقريباً اولين جمعه اي بود که يادمه مث روزاي ديگه بود و ماتمم نگرفت!

*۲۵ فروردين ۸۴

*۵ شنبه ها رو هميشه دوست دارم؛نمي دونم چرا دقيقاً..شايد چون ياد روزاي بچگيم مي افتم که مشقامو تند تند مي نوشتم و ذوق داشتم واسه مهموني آخر هفته.مخصوصاً وقتي مهمون قرار بود بياد،بيشتر خوشحال بودم.يادش به خير...چقدر دنيام کوچيک بود.از چه چيزاي کوچيکي چقدر خوشحال مي شدم.يه وقتايي دلم واسه آدم بزرگا مي سوزه.انقدر دنياشون به خيال خودشون بزرگ ميشه که ديگه هيچي نمي تونه خوشحالشون کنه؛تقريباً هيچي...

*۲۴ فروردين ۸۴

*مث انسان هاي بيکار، واسه يه قدم زدن ساده اين همه راه رفتم دانشکده و ۲ ساعته برگشتم خونه.خودمو خر کردم که کتاب ميخوام..جالبه آدم خودشو خر کنه.امتحان کن!

*۲۳ فروردين ۸۴

*بسيييييييييييييييييييييييييييييييييي خوش به حالمان شد :دي در همين حد ميشه گفت.

*۲۲ فروردين ۸۴

*کلاس دورس کاملاً تخصصي ما اخر امکانات است.در تابستان از گرما مي پزيم، در زمستان از سرما يخ مي زنيم.يک وقت هايي هم مثل امروز مي شود که وسط بهار، نمي دانيم چرا باز از سرما مي لرزيم.مرده شوي ببرد اين تهران يونيورسيتي را!

*۲۱ فروردين ۸۴

*اين مانتو شلوار آبيه، شديداً ساخته شده واسه تابلو شدن.اون اوايل، هروقت مي پوشيدمش متلک بود که دخترا مي گفتن به شوخي.از بابا خوش تيپ بگير تاااا بابا خوش رنگ و اينا.متاسفانه يا خوشبختانه، بيشتر از نصف لباساي من، آبيه.يه وقتايي با مامان که ميرم خريد۷ نميذاره لباس آبي بگيرم.ميگه ۱۰۰ تا داري۷ يه رنگ ديگه ش رو بردار ولي چه کنم که عشق آبي کشته منو! اين مانتو شلواره هم بس که خوشرنگه همه ميگن از کجا همچين رنگي پيدا کردي؟ همه مي پرسن..و کلي هم تحويلم ميگيرن که خيلي بهت مياد و اينا.خلاصه بهار که ميشه۷ واسه شاد شدن روحيه خودم و ملت! بعضي روزا با يه دست لباس آبي توي دانشکده قدم مي زنم.بس که اکثراً مانتوي تيره مي پوشن،فکر مي کنم خيلي يه طوريم و همه با دقت نگام مي کنن.يه کم سختمه ولي باز مي پوشمش(:

*۲۰ فروردين ۸۴

*مي دونم امروز، روز تولدته ولي به روم نميارم؛ مثلاً يام نيست، برام مهم نيست.مي دوني چرا؟ واسه اينکه تو هم همين کار رو کردي.مي دونم برام هديه گرفتي ولي من هديه رو نميخوام.دوست داشتم بهم تلفن مي زدي.از همون راه دور، فقط واسه يه مکالمه ي کوتاه...اما مهم نيست.منم برات کادو مي خرم ولي بهت تلفن نمي زنم.حتي ميل هم نمي زنم.اگه خوبه که خوبه ديگه؛ اگه نه، خودت يه فکري بکن.واسه من که مهم نيست.اصلاً نيست.

*۱۹ فروردين ۸۴

*يه وقتي بود که فکر مي کردم خيلي با ديگران فرق دارم؛نه اينکه بخوام بگم از بقيه بهترم يا حتي بدتر...اما فکر مي کردم هميشه اين تفاوت هست ولي الان ديگه زيادم مطمئن نيستم.ياد اون روز صبح داشتم که با زهره روي پله ها نشسته بوديم.من داشتم براش تعريف مي کردم؛اون لبخند مي زد و گوش مي داد.شايدم فکر مي کرد.يه کم که گذشت،ديديم مث هم هستيم.شايد در ظاهر متفاوت..اما اين يه قصه تکراريه.واسه هرکسي يه جور شروع ميشه؛واسه هرکسي يه رنگه،يه شکله اما همه ش يکيه و هرکسي فکر مي کنه فقط خودش اون رو داره،مال خودش بهترينه.همه رنج مي بريم،همه مي خنديم،اشک مي ريزيم،شاد ميشيم،فکر مي کنيم حالا ديگه معني زندگي رو مي فهميم اما وقتش که مي رسه،چندتامون حاضريم به خاطرش بجنگيم؟به خاطرش خطر کنيم؟به خاطر عشقمون..به خاطر کسي که حس مي کنيم دوستش داريم...


*My eyes could see you
My heart could feel you
My breath could sense you
I know I loved you
Before I met you...




You find them living in you . . .

*Somethings in life never changes
Sometimes in life,you dont find reasons
Some moments in life are not forgotten
Sometimes you loose hope...
When time rolls by you try to forget
What holds you on..
Some people in life are a part of you
And when you let them go
You never lose them
because
You find them living in you...



*بعضي وقتا ميرم توي آرشيو نوشته هاي قبلي م مي گردم و هميشه جالب ترين چيزايي که پيدا مي کنم،مال خودم نبوده! يه وقتايي هم نوشته ها برام خيلي تازگي دارن.انگار که داري دفتر خاطرات يه آدم ديگه رو ورق مي زني.نمي دونم عجيبه يا نه اما فعلاً که اين طوريه...

آشنايي شازده كوچولو و روباه :

شازده كوچولو گفت :” بيا با من بازي كن من خيلي غمگينم.
“روباه گفت:”من نمي توانم با تو بازي كنم؛ مرا اهلي نكرده اند.“
شازده كوچولو گفت:”اهلي كردن يعني چه؟“

روباه گفت:” اين چيزي است كه تقريباً فراموش شده است.يعني پيوند بستن،ايجاد علاقه كردن.“
شازده كوچولو پرسيد:” پيوند بستن؟“
روباه گفت:”البته! مثلاً تو براي من هنوز پسر بچه اي بيشتر نيستي.مثل صد هزار پسر بچه ديگر.نه من به تو احتياج دارم و نه تو به من احتياج داري؛ ولي اگر تو مرا اهلي كني،هر دو به هم احتياج خواهيم داشت. تو براي من يگانه خواهي شد و من براي تو يگانه ي جهان خواهم شد.“
روباه ادامه داد:”آدم ها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند.همه چيزها را ساخته و آماده از فروشنده ها مي خرند ولي چون كسي كه دوست بفروشد در جايي نيست، آدم ها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست مي خواهي مرا اهلي كن“...

پس با اين حساب...ولش کن...

*يک سال پيش در چنين روزي:

...راستش وقتی می بینم هرسال توی یه همچین روزی این همه برنج و شکر و کره و زعفران تبدیل میشه به شله زرد واقعاً ناراحت میشم.آخه این چه نذریه.بابا!اگه می خواین یه کار خوب انجام بدین خب عوض اینکه 4 ساعت سر دیگ وایسین و هی حرص بخورین که شل نشه! سفت نشه! پولش رو بدین به 4 تا آدمی که واقعاً بهش احتیاج دارن.
آخه که چی بشه؟این همه زحمت و هزینه برای اینه که به دوستان و همسایه و فامیل دسر بدین؟ بعدش از همه جالب تر اینه که همه میگن این زیادی شل بود! اون خیلی شیرینه.دل آدمو می زنه.این چقدر بادوم کم داره و ...از این حرفا.من هیچ وقت توی این مراسم شرکت نمی کنم لااقل به نشانه اعتراض.
یا چند روز پیش یه خانومی نذر کرده بود توی مسجد کباب!بده به ملت.باز صد رحمت به نذرای این مدلی.شاید به چند نفر گرسنه برسه و اون آقا یا خانوم یه ثوابی ببره ولی این شله زرد دیگه آخرشه.

و امسال بازم در مراسم روز جهاني شله زرد خونه ي مادربزرگه شرکت نکردم.دليل اصليش،همينيه که قبلاً هم گفتم.دليل فرعيش! هم اينه:
ديروز که داشتم با دکتر قرمزي تلفني حرف مي زدم،حرف همين مراسم شله زرد شد.گفتم چند وقت پيش،خونه مادربزرگه سفره بود و اينا.منم دوست ندارم توي اين جور مراسم شرکت کنم.نه اينکه از دعا خوندن دسته جمعي بدم بياد،اصلاً..ولي به آش درست کردن و سبزي خوردن و حلوا و غيره زياد معتقد نيستم.هميشه فکر مي کنم که اگه قراره با خدا شرط کني يه کاري رو زودتر واسه ت انجام بده و تو هم در عوض يه کار خوب بکني،اين کار خوب مي تونه کمک کردن به چند تا آدم ديگه باشه نه پختن کلي خوراکي و دعوت کردن دوست و آشنا و فاميل! ولي چون مادربزرگ گرامي،دست منو خونده بود و از دوهفته قبلش،سفارش کرده بود که کارمو رديف کنم و حتماً برم،ديگه نشد جيم شم! مجبور شدم برم. سر ديگ آش، صحنه جالبي بود.همين که پات مي رسه اونجا،يک آدم فرهيخته پيدا ميشه که دعوتت کنه تو هم يه هم بزني آش رو؛ ملاقه (؟)رو ازش مي گيري،چشمات رو مي بندي و ياد همه مشکلاتت -که احياناً يکي ش خيلي مهم تر از بقيه س - ميفتي و با لبخند مشغول هم زدن ميشي.همون موقع يه نفر -که احتمالاً همون آدم فرهيخته س -صداش مياد:ايشالا که همه جوونا خوشبخت شن.ايشالا که همه به آرزوشون برسن!...مثلاً ميخوان بگن درسته ما ۲۰۰ سالمونه ولي دل که داريم،مي فهميم!.. يا تا يه ذره کار انجام ميدي شروع مي کنن از پسراشون تعريف کردن،يا اينکه هي از خودت تعريف مي کنن يا هي ازت سوال مي کنن و آمار مي گيرن.دقيقاً براي همين چيزاس که از حضور در هرگونه مراسم اين مدلي خوشم نمياد و هميشه هم از زيرش در ميرم به نحوي از انحا! خلاصه که اينطوريا...

*مصداق کامل سه شنبه ۱:۳۰؛قابل توجه خودم و مريم،دوستم:

عقل ها خيلي موقع ها اشتباه مي کنن
قلب ها خيلي موقع ها دروغ مي گن
حرفا هميشه دو تا معني دارن...
اما چشم ها هيچ وقت اشتباه نمي کنن؛
هيچ وقت دروغ نميگن
و هميشه يک رو هستن..
به چشماش نگاه کن
و بخون حرف هايي رو که نمي تونه بهت بگه !

[Link] [0 comments]




Thursday, April 07, 2005
عمليات غيرممکن
*۱۷ فروردين ۸۴

*ميخوام از راه هاي غير عادي بفهمم آخرش چي ميشه.يه طورايي کلافه شدم غريبه!

*شده بخواي چيزي بگي و نتوني؟مث الان من؟
مرسي که اينا رو نوشتي توي بلاگت.شايد واسه تو درحد يکي دو صفحه ترجمه زحمت داشت اما واسه من خيلي خوب بود؛ اينا بهم کمک کرد؛يه حس خوب بهم داد،آرومم کرد.مث وقتي که يه خواب بد مي بيني؛موقعي که براي خودت،تعريفش مي کني - و البته گريه هم مي کني- آروم ميشي.نوشته تو برام مث تعريف کردن همون خواب بد بود.راستش نمي دونم خوب يا بد...ولي نوشته تو خوب بود.واسه همين مرسي...


مرسي و خداحافظ
اگه بوسه ها آب باشن، من به تو دريا رو ميدم؛
اگه در آغوش گرفتن ها مثل برگ باشه، من به تو جنگل رو ميدم؛
اگه دوستي يه سياره ست، من به تو کهکشان رو ميدم؛
اگه عشق زندگيه، من مالِ خودم رو واسه هميشه ميدم به تو...

نمي دونم از چي شروع کنم و تا کجا ادامه بدم...

اما از اعماق قلبم ازت تشکر مي کنم، براي خوشحال کردنِ من، براي يک دوره ي کوتاه..در حالي که من هيچ نسبت (رابطه اي) با تو نداشتم.هر جا ميرم،خاطره هاي خوبي از تو دارم و اون خاطره هاي شيرين هيچ وقت نمي ميرن.
اين بهم کمک مي کنه تا قوي زندگي کنم.. و زندگي رو پيش ببرم..

امروز فهميدم نبايد ديگه در مورد تو رويابافي کنم و تو مردِ کاملِ من نخواهي بود.
پس، همه ي بهترين ها رو برات آرزو مي کنم...
به اميدي که به همه چيز برسي در زندگيت...
خداحافظ...


Thank You & Good Bye . . .
If kisses were water, I'll give you the sea,
If hugs were leaves, I'll give you a forest,
If friendship is a planet, I'll give you the galaxy,
If love is life, I'll give you mine forever..
.
I don't know how to start & where to end from..
.
But I thank you from the bottom of my heart for making me happy for this short period,
though I didn't have any relationship with you,
Where I go I have nice memories of you and those sweet memories will never die,
It will help me to make my life strong.. and life ahead..
.
Today I realize that I'm not supposed to dream about you anymore and you will not be my Mr. Perfect,
So I wish you all the very best..
May you achieve everything in life,

Good Bye...


===========
اگه مي تونستم کسي باشم تو اين دنيا، عشق تو مي شدم.
اگه مي تونستم جايي باشم تو اين دنيا، کنار تو مي بودم.
اگه مي تونستم چيزي باشم تو اين دنيا، عشقي مي شدم که قلب تو رو به مالِ من پيوند ميده...
براي اين که اين جاودانه ست؛ زنده و شادي بخش و پر از شگرف ترين روياها و آرزوها.
فکر مي کنم اين قسمتي از دليلي هست که چرا تو رو انقدر دوست دارم . . .


If I could be anyone in this world, I'd be your love,
If I could be anywhere in this world, I'd be next to you,
If I could be anything in this world, I'd be the love that binds my heart to yours..
for it's everlasting, alive and joyous, and full of the most wonderful dreams and desires.
I guess that's part of the reason why I love you so much . . .


===========
*50 تا از عاشقانه ترين کارها
متن زير از سايت 4MinutesPerDay.com و ترجمه ي مهدي اچ اي هست.

*خوشحالي اينه که بدوني يه جايي، کسي هست که مواظبته.
کسي که بلندت مي کنه وقتي مي افتي . . . کسي که فقط تو رو ميشناسه.
کسي که پذيراته وقتي گريه مي کني و در آغوشت مي گيره وقتي مي خندي.
خوشحالي زمانيه که بدوني اون فقط واسه تو ئه که هست ...


Happiness is knowing that somewhere there is someone who only cares for you.., Someone who will pick you up when you fall.., Someone who only knows you.., Who will hold you when you cry and embrace you when you smile.., Happiness is when you know that person is just for you . . .


*۵۰ تا عاشقانه ترين کارهايي که مي تونين با دوست دختر/پسرتون انجام بدين:

يک: غروب آفتاب رو با همديگه تماشا کنين.
دو: با همديگه نجوا کنين.
سه: براي همديگه آشپزي کنين.
چهار: زير بارون راه برين.
پنج : دست هاي همديگه رو بگيرين.
شش: براي همديگه هديه بخرين.
هفت: گل سرخ ! (گل رز به همديگه هديه بدين)
هشت: عطر/ادکلن مورد علاقه ي همديگه رُ پيدا کنين و از اون استفاده کنين وقتي با هم هستين.
نه: برين پياده روي در امتداد ساحل، در نيمه شب.
ده: براي همديگه شعر بنويسين.
يازده: در آغوش گرفتن يه داروي جهانيه!
دوازده: بگين «عاشقتم» وقتي واقعاً منظورتون همينه، و مطمئن بشين بدونن که منظورتون اينه!
سيزده: هديه هاي ناگهاني به همديگه بدين؛ گل، شکلات، شعر و غيره.
چهارده: بهش بگو که تنها دختري هست که مي خوايش. دروغ نگو!
پونزده: هر لحظه ي ممکن رو با هم بگذرونين.
شونزده: تو چشم هاي همديگه نگاه کنين.
هفده: خيلي آروم چونه ش رو فشار بده، به چشم هاش نگاه کن، بهش بگو که دوستش داري، خيلي آهسته ببوسش.
هجده: در جاهاي عمومي، با همديگه فقط حرف بزنين.
نوزده: تو جيب همديگه نوشته هاي عاشقانه بذارين وقتي حواسش نيست!
بيست: براش يه حلقه (انگشتر) بخر!
بيست و يک: براي همديگه آواز بخونين.
بيست و دو: هميشه دور کمر/پهلوش رو بگير.
بيست و سه: به ناهار دعوتش کن و براي دو نفر ناهار درست کن.
بيست و چهار: ماکاروني؟!؟!؟! تا به حال «خانم و ولگرد» رُ ديدي؟
بيست و پنج: دستش رو بگير، تو چشماش نگاه کن، دستش رو ببوس و رو قلبت قرارش بده.
بيست و شش: با همديگه برقصين.
بيست و هفت: اجازه بده عشقت به خواب بره وقتي که سرش در آغوش/رو دامن ت هست. (خيلي زيبا به نظر مياد!)
بيست و هشت: کارهاي جذاب بکن،مثلاً «دوستت دارم» رو جوري رو يه تکه کاغذ بنويس که واسه خوندنش مجبور باشه تو آينه نگاه کنه.
بيست و نه: معذرت بخواه براي هر پنج دقيقه زنگ زدن بهش!
سي: حتا اگه واقعاً خيلي گرفتار هستي واسه انجام دادن کاري، کارت رو يه لحظه ول کن تا بهش زنگ بزني و بگي دوستش داري.
سي و يک: در هنگام تعطيلي بهش زنگ بزن تا بگي داشتي بهش فکر مي کردي.
سي و دو: روياهات رو به ياد بيار و در موردشون باهاش صحبت کن.
سي و سه: هميشه بهش بگو چه قدر خوشگل به نظر ميرسه.
سي و چهار: خاص ترين اسرار/ترس هاتون رو به همديگه بگين.
سي و شش: موهاش رو به بيرون از صورتش برس بزن.
سي و هفت: به دوستاش سخت نگير.
سي و هشت: با هم برين آرامگاه، کليسا براي عبادت و پرستش.
سي و نه: براي ديدن يه فيلم رمانتيک ببرش و قسمت هاييش رو که دوست داشت رو به خاطر بسپار.
چهل: از همديگه ياد بگيرين و يه اشتباه رو دو بار انجام ندين!
چهل و يک: توصيف کن لذتي رو که احساس مي کني زماني که فقط با اون هستي.
چهل و دو: براي همديگه از خود گذشتگي کنين.
چهل و سه: واقعاً همديگه رو دوست داشته باشين، يا پيش همديگه نمونين.
چهل و چهار: اجازه نده ثانيه اي تو اون روز مشخص شده باشه که بهش فکر نکرده باشي و مطمئن باش اون هم اينو بدونه.
چهل و پنج: خودت رو دوست داشته باش، قبل از اين که کس ديگه اي رو دوست داشته باشي.
چهل و شش: ياد بگيريد چيزهاي قشنگ بگيد به زبان هاي خارجي.
چهل و هفت: تو راديو، به همديگه آهنگ تقديم کنين.
چهل و هشت: پاي تلفن به خواب برين وقتي با هم صحبت مي کنين.
چهل و نه: به طرفداري از همديگه پاشين، وقتي کسي چرت و پرتي رو ميگه.
پنجاه: هيچ وقت بوس شب به خير رو فراموش نکنين و هميشه به يادتون باشه بگين خواب هاي خوب ببيني ...


50 Most Romantic things to do with your Girlfriend / Boyfriend . . .
01. Watch the sunset together.
02. Whisper to each other.
03. Cook for each other.
04. Walk in the rain.
05. Hold hands.
06. Buy gifts for each other.
07. Roses.
08. Find out their favorite cologne/perfume and wear it every time you're together.
09. Go for a long walk down the beach at midnight.
10. Write poetry for each other.
11. Hugs are the universal medicine.
12. Say I love you, only when you mean it and make sure they know you mean it.
13. Give random gifts of flowers/candy/poetry etc.
14. Tell her that she's the only girl you ever want. Don't lie.
15. Spend every second possible together.
16. Look into each other's eyes.
17. Very lightly push up her chin, look into her eyes, tell her you love her, and kiss her lightly.
18. When in public, only flirt with each other.
19. Put love notes in their pockets when they aren't looking.
20. Buy her a ring.
21. Sing to each other.
22. Always hold her around her hips/sides.
23. Take her to dinner and do the dinner for two deal.
24. Spaghetti? (Ever see Lady and the Tramp?)
25. Hold her hand, stare into her eyes, kiss her hand and then put it over your heart.
26. Dance together.
27. Let your girl fall asleep with her head in your lap. (It looks real cute)
28. Do cute things like write I love you in a note so that they have to look in a mirror to read it.
29. Make excuses to call them every 5 minutes.
30. Even if you are really busy doing something, go out of your way to call and say I love you.
31. Call from your vacation spot to tell them you were thinking about them.
32. Remember your dreams and tell her about them.
33. Always tell her how pretty she looks.
34. Tell each other your most sacred secrets/fears.
35. Be Prince Charming to her parents. (Brownie Points)
36. Brush her hair out of her face for her.
37. Hang out with his/her friends. (more brownie points)
38. Go to Temple/church/pray/worship together.
39. Take her to see a romantic movie and remember the parts she liked.
40. Learn from each other and don't make the same mistake twice.
41. Describe the joy you feel just to be with him/her.
42. Make sacrifices for each other.
43. Really love each other, or don't stay together.
44. Let there never be a second during any given day that you aren't thinking about them, and make sure they know it.
45. Love yourself before you love anyone else.
46. Learn to say sweet things in foreign languages.
47. Dedicate songs to them on the radio.
48. Fall asleep on the phone with each other.
49. Stand up for them when someone talks trash.
50. Never forget the kiss goodnight. And always remember to say, "Sweet dream . .


*۱۶ فروردين ۸۴

*اين هم ديشب بيدار موندم و کار کردم.هيچي به هيچي؛استاد از دنده لج پاشده بود.به هردومون - داد؛به درک!فداي سرم...شايدم از اين لجش گرفته بود که نمي تونيم ۸ تا ۱ بمونيم و هرهفته ميگيم ۱۰ کلاس داريم و بايد بريم.بازم تقصير خودشه.مي خواست روز اول قبول نکنه.بدو بدو رفتيم سر اون يکي کلاس.حالا فرض کن اکثر بچه ها مي خواستن کلاس تشکيل نشه.استاد هم اون دو و برا نبود ولي مسئول آزمايشگاه بود؛مسئول که چه عرض کنم! گماشته استاد بود واسه اينکه بچه ها فرار نکنن.ما هم چه مي دونستيم.اولين نفر پاورچين پاورچين رفت بيرون،دومي دنبالش،منم سومي بودم.کجا ميرين؟کلاس تشکيل ميشه.همون گماشته هه بود.اولي شروع کرد به توجيه کردن و قصه بافتن و جواب مودبانه که مثلاً ضايع نشده باشه.دومي و من هم به خودمون اصلاً زحمت نداديم.شروع کرديم خنديدن.دستگير شده بوديم!کلاس شروع شد.از همون اول،مشکلاتم شروع شد:لنزهاي ميکروسکوپ ها که هميشه کثيفه.نمونه ها هم کلي جاي انگشت روشونه، منم که با عينک نمي تونستم نمونه رو زير ميکروسکوپ ببينم.همه ش قاب عينکه رو مي ديدم.فرض کن توي اين هاگير واگير بخواي دنبال يه شکل کوچيک بگردي؛عجله هم داشته باشي که جزو سه نفر اول بشي و + بگيري.تخصص من هم که ديگه همه مي دونن،پيدا کردن اشکال و اجسام عجيب غريب توي نمونه س.استاد هم ديگه منو مي شناسه.هي هردفعه صداش مي زنم و يه چيز عجيب نشونش ميدم؛مي پرسم اين چيه؟اون بنده خدا هم ۴ ساعت نگاه مي کنه و ميگه فلان چيزه.بعد که مي خندم ميگه اينا چيه پيدا مي کني؟((:

*خوشبختانه استاد خوش اخلاق سه شنبه بعدازظهرا تشريف برده خارج فعلاً.مث اين معلم ورزش ها که ميان سر بچه ها رو گرم کنن و دهنشون رو ببندن،استاد عمليات همون درس اومد سر کلاس ما.خوبيش اين بود که نه امتحان گرفت،نه هي مي گفت ساکت،نه کلاهش پشم داشت اصولاً.تا دو خط درس مي داد،مي گفتيم بقيه شو خودمون مي خونيم.اگه استاد خودمون بود،به کسي که همچين حرفي مي زد مدال شجاعت مي دادن(((:

*۱۵ فروردين ۸۴

*عينک،بار ديگر حادثه آفريد.چي کار کنم خب؟عينک که مي زنم،با سر ميرم تو ديوار! امروز کله صبح،دقيقاً لحظه اي که مي خواستم در کلاس رو باز کنم و برم تو،يکي از آقايون محترم داشت ميومد بيرون - نرسيده به خودش استراحت داد ـمنم که کور! داشتم يه راست مي رفتم تو بغلش.از هولم بهش سلام کردم که نگه بي ادبه ((((: بازم مث ديروز،اينم کلي تعجب کرد و مخش پردازش نمي کرد که من چرا يه شکل ديگه شدم :دي

*يکي از تفريحات سالم بچه ها توي دانشکده، تعطيل کردن کلاس به بهانه هاي مختلف و البته واهي هست! امروز هم خداييش اکثر بچه ها نبودن؛ما هم هنوز انقدر خنگول نشديم که واسه سر کلاس رفتن، سرودست بشکنيم! يکي از بچه ها هم سراسيمه دويد طرف خوابگاه که فينال قوي ترين مردان ايران رو ببينه! منم وايسادم بيرون ساختمون؛قرار شد مريم بره شهادت دروغ بده که بچه ها نيستن و تعطيل ديگه.نقشه گرفت و علي رغم ميل باطني، هردومون رفتيم کتابخونه گروه که يه کاري داشته باشيم فردا به استاد تحويل بديم.ساعت ۳ که شد، مسئول اونجا گفت که ميخوام برم و بايد در رو قفل کنم و تعطيله و اين حرفا.حالا هميشه زودتر از ۷ تعطيل نمي کنن؛لااقل من نديدم!وقتي پرسيديم چرا،گفتن خب بچه ها که نيستن==>> اينجا زودتر تعطيل ميشه.هم خنده م گرفته بود، هم يه نمه لجم گرفت.آخه چه ربطي داره؟ نيست حالا روزاي عادي توي کتابخونه سوزن بندازي پايين نمياد! بعدشم پس ما چي هستيم اينجا؟هيچي ديگه.رفتيم کتابخونه مرکزي.اونجا هم دقيقاً همين بساط بود.اين شد که رفتيم خوابگاه؛يه کم بگو بخند، يه کم هم کار.رسيدم خونه ديگه بي هوش شدم از خستگي.اينا رو در همون حالت بي هوشي نوشتم؛به جون خودم!

*۱۴ فروردين ۸۴

*مث کلاس اوليا ذوق داشتم واسه دانشگاه! (جمله رو!) مي دونستم مريم نيست اما عوضش يه سرگرمي خوب و همينطور يه سوژه عالي براي معرکه گرفتن داشتم:عينکم! لازم نيست هميشه روي صورتم باشه؛فقط براي کتاب+کامپيوتر+تلويزيون -طبق تشخيص دکتر- و البته خنده -طبق تشخيص خودم!- هيچي ديگه؛من و عينکم تشريف برديم دانشکده.قسمت جالب ماجرا اين بود که نيست من هميشه در حالت نشسته عينک مي زنم،اينه که بلد نبودم با عينک راه برم(((((: نشده بود تا حالا پشت کامپيوتر راه برم خب :دي مث روشن دلان دوست داشتم دستامو بگيرم جلوم و راه برم.اول از همه سارا ما رو -من و عينکم- رو ديد؛کلي هم خنديد و عينکت مبارک و اينا تحويلم داد.يه چيزي که ياد گرفتم،اين بود که دو نفر آدم عينکي اگه با هم ازدواج کنن،يه ماه نشده دچار کمبود محبت ميشن چون روبوسي دو نفري که هردو عينک زدن،خيلي سخت و طاقت فرساست واقعاً.ديگه اينکه ۸۰٪ ملت،خيلي گيج تشريف دارن و وقتي بهشون سلام مي کني و سال نو رو تبريک ميگي،اگه عينک زده باشي با تعجب نگات مي کنن انگار که جن ديدن؛اون وقت مي توني حسابي به بهت و تعجبشون بخندي.احتمالاً تا شب ميشينن با هم فکر مي کنن که فلاني چه تغييري کرده بود؟! اگه درصد خنگوليتشون خيلي بالا باشه،احتمالاً سوالشون اينه؛طرف کي بود؟ چهره ش يه نمه آشنا بود به نظرم.جاتون خالي؛بسي تفريح کردم تنهايي! سر کلاس هم ديگه واويلا.عينکه دست به دست مي چرخيد و هر لحظه روي صورت يکي بود.بچه ها گيج شده بودن که اين بالاخره عينک منه يا دارم مث هميشه ادا اصول درميارم.يه جاي ديگه،قرار شد ببينن چقدر بهم مياد.منم شروع کردم به ژست گرفتن و راه رفتن و اينا،انگار که ميخوان لباسم رو ببينن.حالا کجا؟وسط محوطه دانشکده.بقيه هم که از خودم الکي خوشتر((:

توي اين هاگير واگير،سروکله مريم -دوستم- از وسط درختا و چمنهاي پارک دانشکده پيدا شد -انگار خرگوشه!- قسمميخورم تا حالا انقدر از ديدنشخوشحالنشدهبودم!
آگه احياناً کسي دوستداره بدونه چرا،ميلبزنه چون به دلايل امنيتي اينجا نميشه علتش رو گفت!

کلاس هم با اجازه تون تشکيل نشد -نه استاد بود نه بچه ها- ما هم از خدا خواسته همه زود فرار کرديم! مسئله ديگري که مرا بسي خوشحال نمود، نشستن روي لبه پله هاي دم گروه و خوردن شکلات بود؛فکر کنم بدوني که لبه پله هاي دم گروه ميشه يه چيزي تو مايه هاي سرکوچه و زيد درخت و لب جوب! مثلاً:دي اينم از روز اول...

[Link] [0 comments]




Saturday, April 02, 2005
مراسم سبزه و گره
*۱۳ فروردين ۸۴

*عکس هايي از آيين آلت پرستان ژاپني (بالاي ۱۸ سال لطفاً!)

لينک از دنياي يک ايراني

*از ۴-۳ روز پيش،مراسم سبزه گره زدن رو شديداً شروع کرده م.جواب ميده؟((((((((((:

*معمولاً هيچ كس به ما چگونه دست دادن را ياد نمى دهد اما اگر دقت كرده باشيد خانمها و آقايان به اشكال متفاوت دست مى دهند؛حتى اين تفاوتها در شغل ها و شخصيت هاى مختلف و وضعيت هاى روحى متفاوت قابل مشاهده است.هنگامى كه خانمها مى خواهند احساسات صادقانه خويش را به خصوص درمواقع بحرانى زندگى نسبت به خانم هاى ديگر ابراز كنند، با يكديگر دست نمى دهند بلكه دستهاى فرد مقابل را به نرمى در دستهاى خود گرفته و با حالت چهره، همدردى عميق خود را بيان مى كنند. چنين رفتارى در برخورد با آقايان به ندرت اتفاق مى افتد. به نظر مى رسد خانمها اين رفتار را فقط براى ارتباط با همجنسان خود انتخاب كرده اند.از نحوه دست دادن افراد مى توان بسيارى از خصوصيات كلى يا لحظه اى آنها را با دقت زيادى تشخيص داد. كف دست عرق كرده و خيس نشان دهنده دلهره و نوعى هيجان غيرعادى است. اگر كف دست شما زياد عرق مى كند، به احتمال زياد شخصيت نگران و مضطربى داريد. به خاطر داشته باشيد كه اگر اينگونه ايد حتماً دستهايتان را قبل از دست دادن با ديگران خشك كنيد. حتى بعضى بيماريها نيز در كف دستهاى شما علائمى ويژه ايجاد مى كنند. در بيمارى پركارى غده تيروئيد، كف دستها مرطوب و گرم مى شود و در اضطراب و اختلالات هراسى كف دستها مرطوب و سردند.

سست و شل دست دادن بيانگر شخصيتى سرد، درونگرا و احتمالاً متكبر است. بيش از حد محكم دست دادن نيز به همين اندازه ناراحت كننده و خارج از عرف است به ويژه در نخستين ملاقاتها بايد از هر دوى آنها بپرهيزيم. وقتى با كسى دست مى دهيد دقت كنيد كه دست او روى دست شما قرار مى گيرد يا زيردستانتان؟ اگر كف دست فردى در دست دادن، روى دست فرد ديگرى قرار بگيرد، نشان دهنده تمايل بر تسلط و اعتماد به نفس او و همچنين علاقه به كنترل رابطه از سوى او دارد، برعكس اگر كف دست فردى زير قرار بگيرد، نشان دهنده تمايل آن فرد به تحت تسلط بودن و واگذارى حق تصميم گيرى شخصى به فرد مقابل است.

همچنين وقتى فردى در موقع دست دادن دست خود را بالاتر از حد معمول (در حد كمر) قرارداد نشان از تكبر و رئيس مآبى آن فرد دارد.
اما دست دادن با شغل افراد نيز ارتباط دارد. به طور مثال بسيارى از ورزشكاران هنگام دست دادن نيرو و قدرت خويش را كنترل مى كنند، در نتيجه به آرامى دست مى دهند. هنرمندان چيره دست و ماهر، نوازندگان و جراحان نيز مراقب دستهاى خود بوده و به آنها حساسند و در محافظتشان مى كوشند. دست دادن ديپلماتيك هم خاص سياستمداران است كه اين از خصوصيات بارز آمريكاييان است. اين نوع دست دادن به ويژه طى مبارزات انتخاباتى توسط كانديداها و يا ملاقاتهاى رسمى سران و وزيران ديده مى شود. شكل معمول آن گرفتن شانه يا بازو با دست چپ هنگام دست دادن، امرى معمول است. تهنيت و درود دو دوست قديمى به اين شكل پذيرفتنى است، اما براى بسيارى از افراد در مواجهه با كسانى كه آشنايى چندانى با آنان ندارند، اين گونه دست دادن ناخوشايند است آنان اين امر را به عنوان حركتى تظاهرآميز و رياكارانه تلقى مى كنند اما هنوز بسيارى از سياستمداران به انجام اين عمل اصرار مى ورزند.

همچنين آداب و رسوم دست دادن در كشورها و فرهنگ هاى مختلف متفاوت است. فرانسوي ها درست مثل ما در هنگام ورود و خروج با يكديگر دست مى دهند. آلمانيها تنها يك بار با هم دست مى دهند. برخى از آفريقايي ها پس از هر بار دست دادن بشكن مى زنند كه حاكى از رهايى و آزادى است. مردم برخى از كشورها هم دست دادن را خوب نمى دانند. آمريكاييها خيلى محكم دست مى دهند كه احتمالاً از رقابتهاى سنگين جسمى مانند كشتى سرخ پوستان نشأت گرفته است. پيچيده ترين شكل دست دادن را سياهان آمريكايى دارند كه عملاً شامل چند عمل پيچيده است.
دست دادن شكل تكامل يافته اى از ارتباطات غيركلامى است كه طى ساليان سال به نمادى جهانى در ارتباطات بدل شده است؛ مثلاً بالا نگه داشتن دو دست كه دلالت بر همراه نداشتن سلاح مى كرده است، بعدها به درود و تهنيت و صلح طلبى در بدو خوشامد بدل شده است. رومى ها با الهام از اين عمل دست بر سينه مى گذاشتند. آنها حتى به جاى دست دادن، بازوهاى هم را مى گرفتند. دست دادن امروزى نشانه اى از خوشامدگويى و پذيرايى است. تماس كامل دو كف دست، بيانگر صميميت و حاكى از يكرنگى و يكى بودن است.

نويسنده:فرزانه روستايى

*به ميمنت و مبارکي! از فردا دوباره تشريف مي برم دانشکده(: هيچ سالي مث امسال دلم براي دانشکده تنگ نشده بود :دي

پ.ن: {دانشکده} اسم مستعار نيست! اشتباه نشود.

*۱۲ فروردين ۸۳

*نمي دونم از کجا ولي اگه بهم دروغ بگي،مي فهمم.ديشب هم فهميدم الکي ميگي نمي تونم صحبت کنم.در واقع مي دونستم داري چت مي کني.خب همين رو بايد مي گفتي از اول.حوصله نداشتمت! رو باور نکردم.ديدي حالا؟!

*از وقتي که مجبور شدم براي مطالعه و تماشاي تلويزيون و کار با کامپيوتر،عينک بزنم يه طورايي قدر چشمام رو بيشتر مي دونم.کوچيکتر که بودم،خيلي دوست داشتم عينکي بشم! دور از چشم مامان،زل مي زدم به صفحه تلويزيون تا از چشمام اشک بياد.الان که يادم مياد کلي شرمنده ي خودم ميشم!البته خيلي هم زياد نيست،۵/۰ ه ولي مدام بايد تميزش کنم که تار نبينم.يه وقتايي هم که ميخوام عينک رو روي صورتم بدم بالاتر،دستم ميخوره روي شيشه ش -عدسي!- و لک ميشه.خلاصه يا دستمال دستمه يا زير شير آب،مشغول شستن عينکم.ياد قصه عينک افتادم!يادته؟فکر کنم کتاب ادبيات اول دبيرستان بود(((((:

فاصله مانيتور با چشمان شما بايد ۵۰ تا ۶۰ سانتي متر باشد.


به نظر می رسد با فراگيرتر شدن به كارگيری كامپيوتر، تعداد كساني كه از مشكلات چشمی و بينایی رنج مي برند رو به افزايش باشد.

مهمترين علائم عبارتند از: خستگی چشم، خشكی چشم، سوزش، اشك ريزش و تاری ديد. همچنين ممكن است سبب درد در گردن و شانه ها نيز بشود.

انسان حروف چاپی را بهتر از حروف نمايش داده شده بر روی مانيتور مي بيند.علت اين امر اين است كه حروف چاپی كنتراست بيشتری با صفحه سفيد زمينه داشته و لبه های آنها واضح تر است حال آنكه در مورد صفحه مانيتور چنين نيست و لبه ها به وضوح حروف چاپی نيستند. يكی از مهمترين دلايل خشكی و سوزش چشم هنگام كار با كامپيوتر كاهش ميزان پلك زدن است . اين مسأله به همراه خيره شدن به صفحه مانيتور و تمركز بر روی موضوع كار سبب مي شود تا پلك ها مدت بيشتری باز بمانند و در نتيجه اشك روی سطح چشم سريعتر تبخير مي شود. با رعايت توصيه های زير می توان تا حد بسيار زيادی از آسيب های چشمی جلوگيری کرد:

۱. سعی كنيد به طور ارادی پلك بزنيد. اين كار سبب مي شود سطح چشم شما با اشك آغشته شده و خشك نشود. در صورتي كه مشكل شما شديد باشد مي توانيد از قطره های اشك مصنوعی استفاده كنيد.

۲. مركز مانيتور بايد حدود ۱۰ تا ۲۰ سانتي متر پايين تر چشمان شما باشد. اين وضعيت علاوه بر اينكه باعث مي شود پلك ها پايين تر قرار گيرند و سطح كمتری از چشم در معرض هوا باشد،از خستگی گردن و شانه ها نيز مي كاهد. در اين موارد هم بايد مانيتور را در ارتفاع مناسب قرار داد و هم ارتفاع صندلی را نسبت به ميزكار تنظيم كرد به طوريكه ساعد شما هنگام كار با keyboard موازی با سطح زمين باشد.

۳. مانيتور خود را طوری قرار دهيد كه نور پنجره يا روشنايی اتاق به آن نتابد. هنگام كار با كامپيوتر سعی كنيد پرده ها را بكشيد و روشنايی اتاق را نيز به نصف وضعيت معمولی كاهش دهيد.

۴. به چشمان خود استراحت دهيد. سعی كنيد هر ۵ تا ۱۰ دقيقه چشم خود را از مانيتور برداشته و به مدت ۵ تا ۱۰ ثانيه به نقطه ای دور نگاه كنيد. اين كار سبب استراحت عضلات چشم مي شود. همچنين به شما وقت مي دهد پلك بزنيد و سطح چشم شما مرطوب شود.

۵. اگر مجبوريد كه متناوباً به يك صفحه نوشته و مانيتور نگاه كنيد (خصوصاً در مورد تايپيست ها) ممكن است چشم شما خسته شود زيرا بايد تطابق خود را تغيير دهد. برای جلوگيری از اين مسأله سعی كنيد صفحه نوشته شده را در حداقل فاصله و هم سطح با مانيتور قرار دهيد. برای اينكار مي توانيد از copyholder استفاده كنيد.

۶. فاصله مانيتور با چشمان شما بايد ۵۰ تا ۶۰ سانتي متر باشد.

۷. روشنايی و كنتراست مانيتور خود را تنظيم كنيد. ميزان روشنايی مانيتور بايد با روشنايی اتاق هماهنگی داشته باشد. يك روش برای تنظيم روشنايی مانيتور اين است كه به يك صفحه وب با زمينه سفيد (مثل اين صفحه) نگاه كنيد. اگر سفيدی صفحه برای شما مثل يك منبع نور است روشنايی مانيتور زياد است و بايد آن را كم كنيد. در مقابل، اگر صفحه كمی خاكستری به نظر مي رسد روشنايی را زياد كنيد.

۸. اگر علي رغم رعايت توصيه های گفته شده باز هم دچار علائم هستيد مي توانيد از عينك های مخصوص استفاده كنيد زيرا گاهی مشكل در ديد متوسط است. ما بطور معمول كمتر از ديد متوسط استفاده مي كنيم زيرا بيشتر اوقات يا اشياء دور را نگاه می کنيم و يا اشياء نزديك را ولی مانيتور كامپيوتر دقيقاً در فاصله ای از چشم قرار مي گيرد كه مربوط به ديد متوسط است. برای دريافت عينك مناسب كامپيوتر به چشم پزشك مراجعه كنيد.

۹. هنگام كار با كامپيوتر سعی كنيد گردن خود را راست نگهداشته و شانه را عقب بدهيد. قوز كردن هنگام كار طولانی با كامپيوتر سبب دردهای گردن و شانه ها مي شود. كاملاً پشت خود را به صندلی بچسبانيد. همچنين ارتفاع صندلی خود را طوری تنظيم كنيد كه كف پاها روی زمين قرار داشته و زانوی شما در زاويه ۹۰ درجه قرار داشته باشد. Keyboard و Mouse بايد پايين تر از آرنج و نزديك دستان شما قرار داشته باشد.

*۱۱ فروردين ۸۴

*هر شبکه اي رو نگاه مي کني،فيلم هندي پخش مي کنه با هنرمندي آميتا باچان! حال آدم بد ميشه!

*آموزش رانندگی يا آسوده رانندگی کردن در يک دقيقه

۱- حق تقدم با کيست؟
هميشه حق تقدم با شماست! چه از خيابان اصلی به فرعی برويد چه از فرعی به اصلی برويد.

۲- خطوط وسط خيابان برای چيست؟
خطوط وسط خيابان ها و بزرگراه ها به منزله مطمئن شدن شما از آسفالت بودن خيابان است.از ميان خطوط راندن هم يک سنت قديمی بوده که سالهاست منسوخ شده ! آن دسته از رانندگان را هم که می بينيد از بين خطوط می رانند،ناشی هستند و تا چند وقت ديگر اين روش دست و پاگير را فراموش خواهند کرد.

۳- خط ويژه چيست؟
معنی خطوط ويژه هم که از اسمش پيداست،يعنی ويژه شما!هنگامی که کار ويژه ای داشتيد،از اين خط عبور کنيد؛مثلاً چه کاری واجب تر از رساندن مادرخانم به مراسم عروسی دختر خاله اينا؟! فراموش نکنيد که اين خط ويژه شماست نه اتوبوس خلاف کار.

۴- چراغ راهنمائی برای چيست؟
چراغ های راهنمائی سر چهارراه ها در روز هيچ کاربردی ندارد ولی در شب خيابان ها را زيبا می کنند.اين چراغها را سازمان زيبا سازی شهرداری نصب کرده است.

۵- مصارف پارکومتر چيست؟
پارکومتر را از اسمش هم می شود فهميد يعنی چه :پارک و متر ؟! يعنی اول ماشين را پارک کنيد و بعد آن را متر کنيد تا ببينيد چه مقدار جا را با توجه به شخصيت اجتماعی خود اشغال کرده ايد.دستگاه پارکومتر برای يادآوری متر کردن ماشين است.

۶- چراغ راهنما؟
چراغ راهنما برای خوشگل کردن و به اصطلاح امروزی ها اسپرت کردن ماشين است.از قديم گفته اند ماشينی که راهنما ندارد به پارکينگ خانه رواست!

۷- دود خارج شده از اگزوز؟
توجه داشته باشيد که خروج دود از اگزوز ارتباط زيادی با شخصيت شما دارد.هر چقدر دود اگزوز غليظ تر و سياهتر باشد، شخصيتتان بالاتر است.اگر احساس بی شخصيتی می کنيد ريختن مقداری روغن موتور در کاربراتور يا در صورت توانائی مالی خريد خودروهای ساخت داخل توصيه می شود.

۸- باند:
امروزه نصب باندهای خربزه ای و اين اندازه ای مد شده است.برای بالاتر بردن کلاس کار يک سيستم اکو اجاره کنيد.البته شش تا باند را فراموش نکنيد!

۹- ضبط: دير زمانی است که سی دی و نوار واينا ور افتاده! توصيه می کنيم برای ماشين تان حتما پخش V.C.D و D.V.D بگذاريد اگر کامپيوتر وMP3 Player هم بگذاريد عالی می شود.

۱۰- ماشين تان را بفروشيد!!:
اگر همه اين کارها را با ماشينتان کرديد آنرا به من بفروشيد.توی ديوانه خونه ما ماشين گير نمياد!

کپي رايت:يادم نيست!
پ.ن:اينا رو کپي کردم که يه لبخند بزني،همين! (:

*۱۰ فروردين ۸۴

*ميگن سال به سال،دريغ از پارسال...روز به روز،دريغ از ديروز هم ميشه گفت؟راندمان کارم شديداً افت کرده.۱۰۰ ساعت کتاب و جزوه دستمه،۲ صفحه هم نمي خونم؛انگار فقط بايد قسمم راست باشه!

* اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می كرد كه من عروسكی كهنه ام و تكه كوچكی زندگی به من ارزانی می داشت، احتمالاً همه آنچه را كه به فكرم می رسيد نمی گفتم؛بلكه به همه چيزهايي كه می گفتم فكر می كردم.اعتبار همه چيز در نظر من، نه در ارزش آنها كه در معنای آنهاست.كمتر می خوابيدم و بيشتر رويا می ديدم،چون می دانستم هر دقيقه كه چشم هايمان را برهم می گذاريم 60 ثانيه نور را از دست می دهيم.هنگامی كه ديگران می ايستند من راه می رفتم و هنگامی كه ديگران می خوابيدند بيدار می ماندم.هنگامی كه ديگران صحبت می كردند گوش می دادم و از خوردن يك بستنی لذت می بردم. اگر تكه ای زندگی به من ارزانی می شد، لباسی ساده بر تن می كردم. نخست به خورشيد چشم می دوختم و سپس روحم را عريان می كردم...

متن بالا رو نمي دونم کجا خوندم اواين بار ولي حالا که تکه اي زندگي بهمون داده شده،چرا طوري که دوست داريم ازش استفاده نمي کنيم؟هميشه فکر مي کنيم فردايي مياد که با امروز و ديروز فرق داره؛فردا طوري که دوست داريم زندگي خواهيم کرد.پارسال هم همينا رو مي گفتيم،نه؟

*۹ فروردين ۸۴

* پسركي ديد مادرش گريه مي كند.نزد پدرش رفت و گفت: بابا، چرا مامان گريه مي كند؟ پدرش تنها چيزي كه به ذهنش اين بود كه: همه زنها گريه مي كنند.پسرك بزرگ شد، ولي هنوز از اين كه زنها خيلي راحت به گريه مي افتند، متعجب بود.
يكبار در خواب ديد كه دارد با خدا صحبت مي كند.از خدا پرسيد:خدايا! چرا زنها اين همه گريه مي كنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شكل ويژه اي آفريده ام.به شانه هاي او قدرتي داده ام تا بتواند سنگيني زمين را تحمل كند، به دستهايش قدرتي داده ام كه حتي اگر تمام كسانش دست از كار بكشند،او به كار ادامه دهد. به بدنش قدرتي داده ام تا بتواند درد زايمان را تحمل كند. به او احساسي داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد،حتي اگر او را هزاران بار اذيت كنند. به او قلبي داده ام تا همسرش را دوست بدارد، از خطاهاي او بگذرد و همواره در كنارش باشد و به او اشكي داده ام تا هر هنگام كه خواست، فرو بريزد. اين اشك را منحصراً براي او خلق كرده ام تا هرگاه نياز داشته باشد، بتواند از آن استفاده كند.
زيبايي يك زن در لباسش، موها يا اندامش نيست. زيبايي زن را بايد در چشمانش جستجو كرد زيرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست.

*۸ فروردين ۸۴

* ساشي كوچولو پس از اينكه برادرش متولد شد، از پدر و مادرش تقاضا كرد كه او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند كه مبادا مثل تمام بچه هاي چهار ساله احساس حسادت كند و بخواهد او را بزند يا به زمين بيندازد. از اين رو حرف او را نپذيرفتند.ساشي
با آن طفل با مهرباني رفتار مي كرد تا اينكه درخواست او مبني بر تنها ماندن با طفل موجه جلوه كرد و پدر و مادرش اجازه دادند. ساشي با غرور به اتاق طفل رفت و در را بست؛لاي در را كمي باز گذاشت. براي پدر و مادر كنجكاو وجود همان شكاف كافي بود تا وي را ببينند
و سخنانش را بشنوند. آنان ديدند كه ساشي كوچولو با آرامي به سوي نوزاد رفت، صورتش را به صورت او نزديك كرد و به آرامي گفت:
“كوچولو! به من بگو پيش خدا بودن چه احساسي دارد. من دارم فراموش مي كنم.”

من دارم فراموش مي کنم...
دارم فراموش مي کنم...


[Link] [0 comments]