About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Thursday, April 07, 2005
عمليات غيرممکن
*۱۷ فروردين ۸۴ *ميخوام از راه هاي غير عادي بفهمم آخرش چي ميشه.يه طورايي کلافه شدم غريبه! *شده بخواي چيزي بگي و نتوني؟مث الان من؟ مرسي که اينا رو نوشتي توي بلاگت.شايد واسه تو درحد يکي دو صفحه ترجمه زحمت داشت اما واسه من خيلي خوب بود؛ اينا بهم کمک کرد؛يه حس خوب بهم داد،آرومم کرد.مث وقتي که يه خواب بد مي بيني؛موقعي که براي خودت،تعريفش مي کني - و البته گريه هم مي کني- آروم ميشي.نوشته تو برام مث تعريف کردن همون خواب بد بود.راستش نمي دونم خوب يا بد...ولي نوشته تو خوب بود.واسه همين مرسي... مرسي و خداحافظ اگه بوسه ها آب باشن، من به تو دريا رو ميدم؛ اگه در آغوش گرفتن ها مثل برگ باشه، من به تو جنگل رو ميدم؛ اگه دوستي يه سياره ست، من به تو کهکشان رو ميدم؛ اگه عشق زندگيه، من مالِ خودم رو واسه هميشه ميدم به تو... نمي دونم از چي شروع کنم و تا کجا ادامه بدم... اما از اعماق قلبم ازت تشکر مي کنم، براي خوشحال کردنِ من، براي يک دوره ي کوتاه..در حالي که من هيچ نسبت (رابطه اي) با تو نداشتم.هر جا ميرم،خاطره هاي خوبي از تو دارم و اون خاطره هاي شيرين هيچ وقت نمي ميرن. اين بهم کمک مي کنه تا قوي زندگي کنم.. و زندگي رو پيش ببرم.. امروز فهميدم نبايد ديگه در مورد تو رويابافي کنم و تو مردِ کاملِ من نخواهي بود. پس، همه ي بهترين ها رو برات آرزو مي کنم... به اميدي که به همه چيز برسي در زندگيت... خداحافظ...
=========== اگه مي تونستم کسي باشم تو اين دنيا، عشق تو مي شدم. اگه مي تونستم جايي باشم تو اين دنيا، کنار تو مي بودم. اگه مي تونستم چيزي باشم تو اين دنيا، عشقي مي شدم که قلب تو رو به مالِ من پيوند ميده... براي اين که اين جاودانه ست؛ زنده و شادي بخش و پر از شگرف ترين روياها و آرزوها. فکر مي کنم اين قسمتي از دليلي هست که چرا تو رو انقدر دوست دارم . . .
=========== *50 تا از عاشقانه ترين کارها متن زير از سايت 4MinutesPerDay.com و ترجمه ي مهدي اچ اي هست. *خوشحالي اينه که بدوني يه جايي، کسي هست که مواظبته. کسي که بلندت مي کنه وقتي مي افتي . . . کسي که فقط تو رو ميشناسه. کسي که پذيراته وقتي گريه مي کني و در آغوشت مي گيره وقتي مي خندي. خوشحالي زمانيه که بدوني اون فقط واسه تو ئه که هست ...
*۵۰ تا عاشقانه ترين کارهايي که مي تونين با دوست دختر/پسرتون انجام بدين: يک: غروب آفتاب رو با همديگه تماشا کنين. دو: با همديگه نجوا کنين. سه: براي همديگه آشپزي کنين. چهار: زير بارون راه برين. پنج : دست هاي همديگه رو بگيرين. شش: براي همديگه هديه بخرين. هفت: گل سرخ ! (گل رز به همديگه هديه بدين) هشت: عطر/ادکلن مورد علاقه ي همديگه رُ پيدا کنين و از اون استفاده کنين وقتي با هم هستين. نه: برين پياده روي در امتداد ساحل، در نيمه شب. ده: براي همديگه شعر بنويسين. يازده: در آغوش گرفتن يه داروي جهانيه! دوازده: بگين «عاشقتم» وقتي واقعاً منظورتون همينه، و مطمئن بشين بدونن که منظورتون اينه! سيزده: هديه هاي ناگهاني به همديگه بدين؛ گل، شکلات، شعر و غيره. چهارده: بهش بگو که تنها دختري هست که مي خوايش. دروغ نگو! پونزده: هر لحظه ي ممکن رو با هم بگذرونين. شونزده: تو چشم هاي همديگه نگاه کنين. هفده: خيلي آروم چونه ش رو فشار بده، به چشم هاش نگاه کن، بهش بگو که دوستش داري، خيلي آهسته ببوسش. هجده: در جاهاي عمومي، با همديگه فقط حرف بزنين. نوزده: تو جيب همديگه نوشته هاي عاشقانه بذارين وقتي حواسش نيست! بيست: براش يه حلقه (انگشتر) بخر! بيست و يک: براي همديگه آواز بخونين. بيست و دو: هميشه دور کمر/پهلوش رو بگير. بيست و سه: به ناهار دعوتش کن و براي دو نفر ناهار درست کن. بيست و چهار: ماکاروني؟!؟!؟! تا به حال «خانم و ولگرد» رُ ديدي؟ بيست و پنج: دستش رو بگير، تو چشماش نگاه کن، دستش رو ببوس و رو قلبت قرارش بده. بيست و شش: با همديگه برقصين. بيست و هفت: اجازه بده عشقت به خواب بره وقتي که سرش در آغوش/رو دامن ت هست. (خيلي زيبا به نظر مياد!) بيست و هشت: کارهاي جذاب بکن،مثلاً «دوستت دارم» رو جوري رو يه تکه کاغذ بنويس که واسه خوندنش مجبور باشه تو آينه نگاه کنه. بيست و نه: معذرت بخواه براي هر پنج دقيقه زنگ زدن بهش! سي: حتا اگه واقعاً خيلي گرفتار هستي واسه انجام دادن کاري، کارت رو يه لحظه ول کن تا بهش زنگ بزني و بگي دوستش داري. سي و يک: در هنگام تعطيلي بهش زنگ بزن تا بگي داشتي بهش فکر مي کردي. سي و دو: روياهات رو به ياد بيار و در موردشون باهاش صحبت کن. سي و سه: هميشه بهش بگو چه قدر خوشگل به نظر ميرسه. سي و چهار: خاص ترين اسرار/ترس هاتون رو به همديگه بگين. سي و شش: موهاش رو به بيرون از صورتش برس بزن. سي و هفت: به دوستاش سخت نگير. سي و هشت: با هم برين آرامگاه، کليسا براي عبادت و پرستش. سي و نه: براي ديدن يه فيلم رمانتيک ببرش و قسمت هاييش رو که دوست داشت رو به خاطر بسپار. چهل: از همديگه ياد بگيرين و يه اشتباه رو دو بار انجام ندين! چهل و يک: توصيف کن لذتي رو که احساس مي کني زماني که فقط با اون هستي. چهل و دو: براي همديگه از خود گذشتگي کنين. چهل و سه: واقعاً همديگه رو دوست داشته باشين، يا پيش همديگه نمونين. چهل و چهار: اجازه نده ثانيه اي تو اون روز مشخص شده باشه که بهش فکر نکرده باشي و مطمئن باش اون هم اينو بدونه. چهل و پنج: خودت رو دوست داشته باش، قبل از اين که کس ديگه اي رو دوست داشته باشي. چهل و شش: ياد بگيريد چيزهاي قشنگ بگيد به زبان هاي خارجي. چهل و هفت: تو راديو، به همديگه آهنگ تقديم کنين. چهل و هشت: پاي تلفن به خواب برين وقتي با هم صحبت مي کنين. چهل و نه: به طرفداري از همديگه پاشين، وقتي کسي چرت و پرتي رو ميگه. پنجاه: هيچ وقت بوس شب به خير رو فراموش نکنين و هميشه به يادتون باشه بگين خواب هاي خوب ببيني ...
*۱۶ فروردين ۸۴ *اين هم ديشب بيدار موندم و کار کردم.هيچي به هيچي؛استاد از دنده لج پاشده بود.به هردومون - داد؛به درک!فداي سرم...شايدم از اين لجش گرفته بود که نمي تونيم ۸ تا ۱ بمونيم و هرهفته ميگيم ۱۰ کلاس داريم و بايد بريم.بازم تقصير خودشه.مي خواست روز اول قبول نکنه.بدو بدو رفتيم سر اون يکي کلاس.حالا فرض کن اکثر بچه ها مي خواستن کلاس تشکيل نشه.استاد هم اون دو و برا نبود ولي مسئول آزمايشگاه بود؛مسئول که چه عرض کنم! گماشته استاد بود واسه اينکه بچه ها فرار نکنن.ما هم چه مي دونستيم.اولين نفر پاورچين پاورچين رفت بيرون،دومي دنبالش،منم سومي بودم.کجا ميرين؟کلاس تشکيل ميشه.همون گماشته هه بود.اولي شروع کرد به توجيه کردن و قصه بافتن و جواب مودبانه که مثلاً ضايع نشده باشه.دومي و من هم به خودمون اصلاً زحمت نداديم.شروع کرديم خنديدن.دستگير شده بوديم!کلاس شروع شد.از همون اول،مشکلاتم شروع شد:لنزهاي ميکروسکوپ ها که هميشه کثيفه.نمونه ها هم کلي جاي انگشت روشونه، منم که با عينک نمي تونستم نمونه رو زير ميکروسکوپ ببينم.همه ش قاب عينکه رو مي ديدم.فرض کن توي اين هاگير واگير بخواي دنبال يه شکل کوچيک بگردي؛عجله هم داشته باشي که جزو سه نفر اول بشي و + بگيري.تخصص من هم که ديگه همه مي دونن،پيدا کردن اشکال و اجسام عجيب غريب توي نمونه س.استاد هم ديگه منو مي شناسه.هي هردفعه صداش مي زنم و يه چيز عجيب نشونش ميدم؛مي پرسم اين چيه؟اون بنده خدا هم ۴ ساعت نگاه مي کنه و ميگه فلان چيزه.بعد که مي خندم ميگه اينا چيه پيدا مي کني؟((: *خوشبختانه استاد خوش اخلاق سه شنبه بعدازظهرا تشريف برده خارج فعلاً.مث اين معلم ورزش ها که ميان سر بچه ها رو گرم کنن و دهنشون رو ببندن،استاد عمليات همون درس اومد سر کلاس ما.خوبيش اين بود که نه امتحان گرفت،نه هي مي گفت ساکت،نه کلاهش پشم داشت اصولاً.تا دو خط درس مي داد،مي گفتيم بقيه شو خودمون مي خونيم.اگه استاد خودمون بود،به کسي که همچين حرفي مي زد مدال شجاعت مي دادن(((: *۱۵ فروردين ۸۴ *عينک،بار ديگر حادثه آفريد.چي کار کنم خب؟عينک که مي زنم،با سر ميرم تو ديوار! امروز کله صبح،دقيقاً لحظه اي که مي خواستم در کلاس رو باز کنم و برم تو،يکي از آقايون محترم داشت ميومد بيرون - نرسيده به خودش استراحت داد ـمنم که کور! داشتم يه راست مي رفتم تو بغلش.از هولم بهش سلام کردم که نگه بي ادبه ((((: بازم مث ديروز،اينم کلي تعجب کرد و مخش پردازش نمي کرد که من چرا يه شکل ديگه شدم :دي *يکي از تفريحات سالم بچه ها توي دانشکده، تعطيل کردن کلاس به بهانه هاي مختلف و البته واهي هست! امروز هم خداييش اکثر بچه ها نبودن؛ما هم هنوز انقدر خنگول نشديم که واسه سر کلاس رفتن، سرودست بشکنيم! يکي از بچه ها هم سراسيمه دويد طرف خوابگاه که فينال قوي ترين مردان ايران رو ببينه! منم وايسادم بيرون ساختمون؛قرار شد مريم بره شهادت دروغ بده که بچه ها نيستن و تعطيل ديگه.نقشه گرفت و علي رغم ميل باطني، هردومون رفتيم کتابخونه گروه که يه کاري داشته باشيم فردا به استاد تحويل بديم.ساعت ۳ که شد، مسئول اونجا گفت که ميخوام برم و بايد در رو قفل کنم و تعطيله و اين حرفا.حالا هميشه زودتر از ۷ تعطيل نمي کنن؛لااقل من نديدم!وقتي پرسيديم چرا،گفتن خب بچه ها که نيستن==>> اينجا زودتر تعطيل ميشه.هم خنده م گرفته بود، هم يه نمه لجم گرفت.آخه چه ربطي داره؟ نيست حالا روزاي عادي توي کتابخونه سوزن بندازي پايين نمياد! بعدشم پس ما چي هستيم اينجا؟هيچي ديگه.رفتيم کتابخونه مرکزي.اونجا هم دقيقاً همين بساط بود.اين شد که رفتيم خوابگاه؛يه کم بگو بخند، يه کم هم کار.رسيدم خونه ديگه بي هوش شدم از خستگي.اينا رو در همون حالت بي هوشي نوشتم؛به جون خودم! *۱۴ فروردين ۸۴ *مث کلاس اوليا ذوق داشتم واسه دانشگاه! (جمله رو!) مي دونستم مريم نيست اما عوضش يه سرگرمي خوب و همينطور يه سوژه عالي براي معرکه گرفتن داشتم:عينکم! لازم نيست هميشه روي صورتم باشه؛فقط براي کتاب+کامپيوتر+تلويزيون -طبق تشخيص دکتر- و البته خنده -طبق تشخيص خودم!- هيچي ديگه؛من و عينکم تشريف برديم دانشکده.قسمت جالب ماجرا اين بود که نيست من هميشه در حالت نشسته عينک مي زنم،اينه که بلد نبودم با عينک راه برم(((((: نشده بود تا حالا پشت کامپيوتر راه برم خب :دي مث روشن دلان دوست داشتم دستامو بگيرم جلوم و راه برم.اول از همه سارا ما رو -من و عينکم- رو ديد؛کلي هم خنديد و عينکت مبارک و اينا تحويلم داد.يه چيزي که ياد گرفتم،اين بود که دو نفر آدم عينکي اگه با هم ازدواج کنن،يه ماه نشده دچار کمبود محبت ميشن چون روبوسي دو نفري که هردو عينک زدن،خيلي سخت و طاقت فرساست واقعاً.ديگه اينکه ۸۰٪ ملت،خيلي گيج تشريف دارن و وقتي بهشون سلام مي کني و سال نو رو تبريک ميگي،اگه عينک زده باشي با تعجب نگات مي کنن انگار که جن ديدن؛اون وقت مي توني حسابي به بهت و تعجبشون بخندي.احتمالاً تا شب ميشينن با هم فکر مي کنن که فلاني چه تغييري کرده بود؟! اگه درصد خنگوليتشون خيلي بالا باشه،احتمالاً سوالشون اينه؛طرف کي بود؟ چهره ش يه نمه آشنا بود به نظرم.جاتون خالي؛بسي تفريح کردم تنهايي! سر کلاس هم ديگه واويلا.عينکه دست به دست مي چرخيد و هر لحظه روي صورت يکي بود.بچه ها گيج شده بودن که اين بالاخره عينک منه يا دارم مث هميشه ادا اصول درميارم.يه جاي ديگه،قرار شد ببينن چقدر بهم مياد.منم شروع کردم به ژست گرفتن و راه رفتن و اينا،انگار که ميخوان لباسم رو ببينن.حالا کجا؟وسط محوطه دانشکده.بقيه هم که از خودم الکي خوشتر((: توي اين هاگير واگير،سروکله مريم -دوستم- از وسط درختا و چمنهاي پارک دانشکده پيدا شد -انگار خرگوشه!- قسمميخورم تا حالا انقدر از ديدنشخوشحالنشدهبودم! آگه احياناً کسي دوستداره بدونه چرا،ميلبزنه چون به دلايل امنيتي اينجا نميشه علتش رو گفت! کلاس هم با اجازه تون تشکيل نشد -نه استاد بود نه بچه ها- ما هم از خدا خواسته همه زود فرار کرديم! مسئله ديگري که مرا بسي خوشحال نمود، نشستن روي لبه پله هاي دم گروه و خوردن شکلات بود؛فکر کنم بدوني که لبه پله هاي دم گروه ميشه يه چيزي تو مايه هاي سرکوچه و زيد درخت و لب جوب! مثلاً:دي اينم از روز اول... [Link] [0 comments] |