Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Monday, January 10, 2005
هدف یا وسیله؟
*۹ دي

*از خدا خواستم
از خدا خواستم عادت‌هاي زشت را تركم بدهد.
خدا فرمود:خودت بايد آنها را رها كني.

I asked god to take away my habit
God said, no It is not for me to take away, but for you to give it up

از او درخواست كردم فرزند معلولم را شفا دهد.
فرمود: لازم نيست، روحش سالم است؛ جسم هم كه موقت است.

I asked god to make my handicapped child whole
God said, no body is only temporary

از او خواستم لااقل به من صبر عطا كند.
فرمود: صبر، حاصل سختي و رنج است. عطاكردني نيست، آموختني است.

I asked god to grant me patience
God said, no Patience is a byproduct of tribulation
It isn't granted, it is learned


گفتم: مرا خوشبخت كن.
فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.

I asked god to give me happiness
God said, no I give you blessings happiness is up to you

از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نكند.
فرمود: رنج از دلبستگي‌هاي دنيايي جدا و به من نزديك‌ترت مي‌كند.

I asked god to spare me pain
God said, no
Suffering draws you apart from worldly cares and brings you closer to me

از او خواستم روحم را رشد دهد.
فرمود: نه تو خودت بايد رشد كني. من فقط شاخ و برگ اضافي‌ات را هرس مي‌كنم تا بارور شوي.


I asked god to make my spirit grow
God said, no You must grow on your own
But I will prune you to make you fruitful

از خدا خواستم كاري كند كه از زندگي لذت كامل ببرم.
فرمود: براي اين كار من به تو زندگي داده‌ام.

I asked god for all things that I might enjoy life
God said, no I will give you life, so that you may enjoy all things


از خدا خواستم كمكم كند همان‌قدر كه او مرا دوست دارد، من هم ديگران را دوست بدارم.
خدا فرمود: آها، بالاخره اصل مطلب دستگيرت شد.


I asked god to help me love others, as much as He loves me
God said: Ahah, finally you have the idea
کپي رايتش...


*هر وقت واسه تحويل پروژه کار داريم،با اين که بالاخره بايد انجامش بديم ولي کلي غر مي زنم تو دلم!خب آدم چند ساعت بايسته و فکر کنه و کار انجام بده،خسته ميشه ديگه.اخرش هميشه من و مريم هردومون،سردرد مي گيريم يا کمردرد.وقتايي که توي راه با هم باشيم ولي خوش مي گذره.امروز که ديگه آخرش بود(:
صبح که ساعت زنگ زد،صداش خيلي ضعيف بود.به زور شنيده ميشد.همون توي خواب،گفتم ـ چه پرحرف!توي خواب هم با خودم حرف مي زنم((((: -چه باکلاس شده اين ساعته.بلند که شدم ديدم! صداش مث هميشه بلنده.فهميدم سرمو زيادي روي بالش فشار مي دادم بس که تنبليم ميومد بلند شدم.به خاطر همين صداشو به زور مي شنيدم.بعد وسوسه شدم دير برم يعني نرم سر کلاس معارف.بعد فکر کردم ۳ تا غيبت دارم.استاد هم که گيره! حذفم مي کنه،حالا بيا درستش کن.حالا همه اين فکرا در حالي بود که هنوز تنبليم ميومد بلند شم!ديگه مجبور شدم ديگه...

دير رفتم سر کلاس -مث هميشه- آخر کلاس که حضور غياب بود،اسمم رو نخوند.رفتم جلو که بگم علامت بزنه و اينا،ديدم يه غيبت بيشتر نزده برام!اونم مال جلسه اول بود که هنوز من معارف نگرفته بودم اصلاً.آآآآآآآآآآآآآآآاه از نهادم بلند شد.فکرشو بکن.مي تونستم دو هفته ۴ شنبه نرم دانشگاه.البته به من که بد نمي گذره.کلاً...

*بعدش که رفتم پيش مريم،کلي ماجراي جالب داشتيم که واسه هم تعريف کنيم.متاسفانه چون بچه هاي دانشکده اينجا رو مي خونن:دي نميگم چي بود دقيق -به ضرر دوستاي وبلاگي شد- همينقدر بدونين که اين چند وقت،کلي مجبور شديم!:دي کار انجام بديم واسه ملت.در واقع سفارش آمار گرفتن بود ديگه!امر خير يه طورايي!کاش ميشد تعريف کنم براتون.آآآآآآآآآي جالبه:دي

ّبعد از ناهار ديگه هيچ کدوم حوصله علم و دانش رو نداشتيم ابداً.دست به يکي کرديم فرار کنيم بريم سراغ کاراي خودمون.بعد که عمليات انتحاري انجام داديم -اين ديگه واقعاً جالب بود.حيف که نمي تونم اينجا تعريف کنم.ببخشيد واقعاً.در واقع اينا رو براي خودم مي نويسم.خيلي وقته دفتر خاطرات کاغذي رو ترک کردم کلاً- بعدشم رفتيم مريم متن تحقيقش رو که داده بود تايپ کنن،بگيره.
من نمي دونم مردم چرا کاري رو که بلد نيستن،قبول مي کنن.چک-پرينت که نگرفته بود طرف.بعد هم که گرفت،کلي اشتباه تايپي داشت.انقدر غلط داشت که تو همون نگاه من چند تاشو ديدم!سرتيترها رو هم جابه جا زده بود با اجازه خودش.همه پس و پيش.شماره صفحه هم نداشت.حالا کادر و اينا بماند.وقت هم نبود که دوباره يه روز ديگه بريم بگيريم و اينا.به زور کتک،مريم رو راضيش کردم بده من بيارم خونه درستش کنم.از همينجا من اعلام مي کنم دوستان گرامي!سرجدتون انقدر با من تعارف نکنين.پيشاپيش متشکرم(:

*10دي

* تا نکوشی در نخواهی یافت
و اگر به تمامی نکوشی، نکوشیده ای
آزموده تر تیرت را به سویش روانه میکنی
هر آنچه در توان داری به کار گیر
و اگر با تمام وجود کوشیدی و باز
ناکام ماندی
زنهار که شکست نخورده ای
آنگاه که به سوی رویاهایت بال میگشایی
چه اهمیت دارد که آنها چگونه اند
از رسیدن است که می بالی
از کوشیدن است که می آموزی
و از رفتن است که پیروز باز می گردی

"لین پارسونز" ...کپي رايتش


*آخي...اينو که خوندم،کلي غصه خوردم.بعضيا چقدر قشنگ مي نويسن:
لب پنجره نشسته ام , از اينجا , جاده پيداست , تا سر تپه , بعد از آن ديگر معلوم نيست. براي همين , هر لحظه ممکن است از پشت تپه پيدايت شود. حتما دامن رنگي ات را پوشيده اي , سبد را هم محکم با دو دستت گرفته اي , از بس که سنگين است. صداي عمه جان بلند مي شود " بچه , انقدر اونجا نشين , آخرش مي افتي پايين , اقلا بيا به من کمک کن" , اگر الان اينجا بودي , دو تايي , يواشکي به عمه مي خنديديم , از بس که غر مي زند , تو صدايت را کلفت مي کردي و اداي عمه را در مي آوردي , من هم انقدر مي خنديدم که باز صداي عمه بلند مي شد " بسه ديگه , چقدر شما هرهر و کرکر مي کنيد".
بلند مي شوم اما لاي پنجره را باز مي گذارم , توي آشپزخانه مي چرخم , عمه جان سيب زميني پوست مي کند و از زير عينکش من را نگاه مي کند " بچه جان , انقدر دور سر خودت نچرخ , بيا به من کمک کن , اصلا ميز شام را بچين" . حوصله ام نمي آيد , عمه جان همه کارها را خسته کننده مي کند , اگر تو بودي الان با هم آواز مي خوانديم , با بشقابها و ليوانها مي رقصيديم و همه چيز را می چيديم . عمه جان مي گويد " پس برو دفترت را بيار اينجا نقاشي بکش " . نمي روم , مي گويم ميز شام را بچينم بهتر است. مي داني که نقاشي کشيدن با عمه چه کار سخت و حوصله سر بري هست , " يک درخت بکش , حالا خانه امان را بکش , حالا من را بکش که روي نيمکت , زير آفتاب , نشسته ام و چاي مي خورم" يادت هست , به اينجا که مي رسيديم برايم شکلک در مي آوردي و من پقي مي زدم زير خنده. عمه جان مي گفت " چيه بچه , مگه خنده داره من بشينم و چاي بخورم؟" بعد هر سه با هم مي خنديديم. مي داني اصلا نقاشي کشيدن با عمه , بدون تو را دوست ندارم.
مي روم بالا , توي اتاق , هوا کم کم دارد تاريک مي شود , هوا صاف صاف است , اگر بودي , تا وقتي شام حاضر شود , يواشکي , تا لب برکه مي دويديم , ماه را نگاه مي کرديم , چشمهايمان را مي بستيم و آرزو مي کرديم. وقت برگشتن , تا دم خانه مسابقه مي داديم و جيغ مي زديم , سر شام عمه جان مي گفت " انقدر ماه رو نگاه نکنيد , آخرش ديوانه مي شويد" از زير ميز به پايم مي زدي و من سرم را مي بردم زير ميز تا عمه جان خنده ام را نبيند , طفلک نمي دانست که ما ديوانه شده ايم.
موقع خواب , عمه جان برايم قصه مي گويد , انگار روزنامه مي خواند , خوابيدن بدون تو هيچ هيجاني ندارد , حمام کرده ام , عمه جان انقدر موهايم را محکم کشيد که گريه کردم. موهايم زياد درد نگرفت اما دلم خيلي درد گرفته. دلم برايت تنگ شده. اگر بودي کلي توي حمام بازي مي کرديم , موهايم را خشک مي کردي و مي بافتي , بعد نوبت به قصه مي رسيد , من گرگ مي شدم و تو شنل قرمزي , دست به يکي مي کرديم که گرگه عمه جان را بخورد و خلاص.
صبح , سرما خورده ام, گلويم درد گرفته , تب کرده ام. عمه جان هول شده , دعوايم مي کند که چرا لاي پنجره را باز گذاشته ام , گريه ام مي گيرد , آخر خودش گفته بود هر چه مي خواهم برايت بنويسم باد همه را به دستت مي رساند , لاي پنجره را باز گذاشته بودم تا باد کاغذهايم را ببرد , سرما خورده ام , اما اشکالي ندارد , باد همه کاغذها را برده , شعر جديدی که ياد گرفته ام را برايت نوشته بودم.
عمه جان بغلم مي کند , ماچم مي کند , صورتش زبر است , گفته بودي عمه جان ما را دوست دارد اما طفلکي بلد نيست چه کار بايد بکند , همه مثل تو نيستند که همه چيز را بلد باشند.
چيزي نخورده ام , پشت پنجره بسته نشسته ام , عمه جان کاغذهايم را لب برکه برده که باد زودتر ببرتشان. از اينجا که نشسته ام عمه جان را مي بينم که لنگان لنگان از لب برکه بر مي گردد. دلم براي عمه جان که پير است مي سوزد , به من گفته شبها مي رويم لب برکه که من آرزو کنم , گفته حاضر است من گرگ شوم و هر شب او را بخورم , گفته هر نقاشي که دلم خواست بکشم , گفته هر وقت دلم خواست ادايش را در بياورم و با هم بخنديم . گفته مي داند که پير است و غرغرو اما اگر دلم بخواهد تمام سعي اش را مي کند که مثل تو – مادرم – شود , دلم براي عمه جان مي سوزد , خيلي مواظب من است , دلم مي خواهد خوابت را ببينم , مي دانم تو مرده اي و ديگر هيچوقت از جاده پشت تپه به خانه نمي آيي , مي روم پايين , نيمکت را مي کشم زير آفتاب , دفتر نقاشي ام را هم مي برم , عمه که مي رسد برايش چاي مي ريزم , تا روي نيمکت زير آفتاب بنشيند و چاي بخورد و من نقاشي اش را بکشم.

*۱۲ دي

*واااااااااااااااي...چه شنبه خوبي.نميگم چرا.واسه اونايي که مي دونن که تابلوئه!اونايي هم که نمي دونن شرمنده.شايد يه وقتي گفتم اينجا ولي الان نه.

*آخخخخخخخخخخخخخخخيش!غريبه!فکر کنم بالاخره يه چيزايي حاليت شد.خفه م کردي.راستشو بگو.خودت فهميدي يا کسي بهت گفت؟((:

*۱۳ دي

*دانشکده بسي خلوت است و همه نشسته اند به خرخوني.ما مث خنگول ها تشريف برديم دانشکده.استاد قشنگمان که کلي اصرار و التماس کرده بود حتماً بياييد و اينها! خودش نيامد.ساعت ۱۱:۳۰ يک دختر خنگولتر از استاد که همه ما را مثل خودش،احمق فرض نموده بود،آمد و گفت من حامل خبر مهمي هستم.استاد فرموده اند کلاس صبح،بعد از ظهر تشکيل مي شود.بچه ها را بگوييد صبح تشريف نياورند.بعد که ما گفتيم از صبح در کدامين گور تشريف داشتيد((((:بگفت من در ترافيک بودم و الان رسيدم!!!ما هم گفتيم عمراً اگر يک دقيقه ديگر ما در اينجا بمانيم!استاد به خودش درس بدهد تا ياد بگيرد اگر فرار مي کند،لااقل دروغ نگويد.

*چقدر خنده دار بود اين امتحان عمليات.دو ساعت تمام،پشت در مي خنديديم فقط.اين استاد شلخته!۳ تا اکيپ رو جمع کرده بود پشت در...واويلايي بود خلاصه!

*۱۴ دي

*قيافه م ديدني بود امروز در کل.شنبه قرار بود ۲ تا امتحان-۶ واحد به عبارتي-داشته باشيم.مونده بودم اييييييييييين هوا جزوه اي که اضافه شده چي کار کنم.بعد که مريم تلفن زد گفت يکيش عقب افتاده،کلي کيف کردم.به خنگوليت يکي از بچه ها هم شديداً خنديديم.اين آدم بعد از کلي کارآگاه بازي و ادعاي زرنگي و اينا،يک گنننننندي زده بيا و ببين.ما فقط مونديم بهش بخنديم يا فکر کنيم چطوري شاهکارهاش رو درست کنيم!(((:

*15 دي

*توي اين هاگيرواگير درس و امتحان و اينا ايييييييييين همه مهمون.يهويي شد البته ولي خب!خوبيش فكر كنم فال چايي اخرش بود.ديدي تا حالا؟من نمي دونم چرا بعضيا به فال معتقد نيستن!حالا نه اعتقاد به اون شكل!ولي وقتي يه چيزي راسته خب راسته.چون تو دليلش رو نمي دوني و نمي توني توضيحش بدي بايد بگي غلطه؟به هرحال جالب بود.نظرم را


*16 دي

*و امروز به ميمنت و مباركي اولين امتحان ترم 5! برگزار شد.فكر كنم متون راحت ترين درس دانشكده باشه.منو بگو چه خرخوني كرده بودم.20 نشم ديگه خنگم واقعا(((((:بگو آخه بچه جون!لااقل سالي به ماهي درس مي خوني يه تخصصي بخون:دي

*17 دي

*دوصد لعنت:دي بر اين استاد معارف.انقدر ازش لجم گرفته که اصلاً و ابداً دلم نميخواد مودب باشم.مگه نگفته بود ۳۰ صفحه مقدمه حذفه؟پس چرا سوال داده بود؟هيچي ديگه.۳نمره،پر!من بيچاره رو بگه چقدر خونده بودم.کووووووفتش شه.(چي؟)

*چه برف نازي!جاي همه تون خالي بود...

*چقدر من شلخته م!خودم دارم ميگم!مامان عمراً به کامپيوتر کار نداره.ديروز همينطوري چشمش افتاد به روي ميز کامپيوتر-کنار مونيتور-گفت چرا اينو تميز نمي کني اينو مريم؟واااااي!جاي انگشتش روي گرد و خاک روي ميز مونده بود!باورت ميشه؟آبروم رفت حسابي.ديگه روم کم شد.حسابي شستمش.بعد که تموم شد،ديدم کي برد سفيده رنگش نه طوسي!((:

*18دي

*وصيت نامه كوروش كبير... چي قرار بود بشه، چي شد !!!
* اينک که من از دنيا مي روم، بيست و پنج کشور جزء امپراتوري ايران است و در تمام اين کشورها پول ايران رواج دارد و ايرانيان در آن کشور ها داراي احترام هستند و مردم کشور ها در ايران نيز داراي احترام هستند.

جانشين من خشايار شا بايد مثل من در حفظ اين کشور ها بکوشد و راه نگهداري اين کشورها آن است که در امور داخلي آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم بشمارد.

اکنون که من از اين دنيا مي روم تو دوازده کرور در يک زر در خزانه سلطنتي داري و اين زر يکي از ارکان قدرت تو ميباشد زيرا قدرت پادشاه فقط به شمشير نيست بلکه به ثروت نيز هست . البته به خاطر داشته باش تو بايد به اين ذخيره بيفزايي نه اينکه از آن بکاهي . من نمي گويم که در مواقع ضروري از آن برداشت نکن ، زيرا قاعده اين زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند ، اما در اولين فرصت آنچه برداشتي به خزانه برگردان . مادرت آتوسا برمن حق دارد-اييييييييييييييييول!مرداي الان ياد بگيرن.از سر ختم زنشون،يه راست ميرن محضر- پس پيوسته وسايل رضايت خاطرش را فراهم کن .

ده سال است که من مشغول ساختن انبارهاي غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن اين انبار ها را که از سنگ ساخته مي شود و به شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پيوسته تخليه مي شود،حشرات در آن به وجود نمي آيند و
غله در اين انبارها چند سال مي ماند بدون اينکه فاسد شود و تو بايد بعد از من به ساختن انبارهاي غله ادامه بدهي تا اينکه همواره آذوقه دو و يا سه سال کشور در آن انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اينکه غله جديد به دست آمد،از غله موجود در انبارها براي تامين کسري خواروبار از آن استفاده کن و غله جديد را بعد از اينکه بوجاري شد به انبار منتقل نما و به اين ترتيب تو هرگز براي آذوقه در اين مملکت دغدغه نخواهي داشت ولو دو يا سه سال پياپي خشکسالي شود

هرگز دوستان و نديمان خود را به کارهاي مملکتي نگمار و براي آنها همان مزيت دوست بودن با تو کافي است.چون اگر دوستان و نديمان خود را به کارهاي مملکتي بگماري و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمايند، نخواهي توانست آنها را به
مجازات برساني چون با تو دوست هستند و تو ناچاري رعايت دوستي بنمايي .

کانالي که من مي خواستم بين شط نيل و درياي سرخ به وجود بياورم هنوز به اتمام نرسيده و تمام کردن اين کانال از نظر بازرگاني و جنگي خيلي اهميت دارد. تو بايد آن کانال را به اتمام برساني و عوارض عبور کشتي ها از آن کانال نبايد آنقدر سنگين باشد که ناخدايان کشتي ها ترجيح بدهند که از آن عبور نکنند .

اکنون من سپاهي به طرف مصر فرستادم تا اينکه در اين قلمرو ، نظم و امنيت برقرار کند ولي فرصت نکردم سپاهي به طرف يونان بفرستم و تو بايد اين کار را به انجام برساني. با يک ارتش قدرتمند به يونان حمله کن و به يونانيان بفهمان که پادشاه
ايران قادر است مرتکبين فجايع را تنبيه کند .

توصيه ديگر من به تو اين است که هرگز دروغ گو و متملق را به خود راه نده ، چون هردوي آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم، دروغگو را از خود دور نما . هرگز عمال ديوان را بر مردم مسلط نکن و براي اينکه عمال ديوان بر مردم مسلط نشوند ، قانون
ماليات وضع کردم که تماس عمال ديوان با مردم را خيلي کم کرده است و اگر اين قانون را حفظ کني عمال حکومت با مردم زياد تماس نخواهند داشت .

افسران وسربازان ارتش را راضي نگه دار و با آنها بدرفتاري نکن.اگر با آنها بد رفتاري کني آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند اما در ميدان جنگ تلافي خواهند کرد ولو به قيمت کشته شدن خودشان باشد و تلافي آنها اينطور خواهد بود که دست روي دست مي گذارند و تسليم مي شوند تا اينکه وسيله شکست خوردن تو را فراهم کنند .

امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنويسند تا اينکه فهم وعقل آنها بيشتر شود و هر چه فهم وعقل آنها بيشتر شود ، تو با اطمينان بيشتري ميتواني سلطنت کني.همواره حامي کيش يزدان پرستي باش اما هيچ قومي را مجبور نکن که از کيش تو پيروي نمايد و پيوسته و هميشه به خاطر داشته باش که هرکس بايد آزاد باشد و از هر كيش که ميل دارد پيروي نمايد .

بعد از اينکه من زندگي را بدرود گفتم ،بدن من را بشوي و آنگاه کفني را که من خود فراهم کرده ام بر من بپيچان و در تابوت سنگي قرار بده و در قبر بگذار اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هر زماني که ميتواني وارد قبر بشوي و تابوت سنگي مرا در آنجا ببيني و بفهمي که من پدر تو پادشاهي مقتدر بودم و بر بيست و پنج کشور سلطنت ميکردم ،مردم و تو نيز مثل من خواهي مرد زيرا سرنوشت آدمي اين است که بميرد ، خواه پادشاه بيست وپنج کشور باشد خواه يک خارکن و هيچ کس در اين جهان باقي نخواهد ماند. گر تو هر زمان که فرصت به دست مي آوري وارد قبر من بشوي و تابوت را ببيني،غرور و خودخواهي بر تو غلبه خواهد کرد اما وقتي مرگ خود را نزديک ديدي،بگو قبر مرا مسدود نمايند و وصيت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا اينکه بتواند تابوت حاوي جسد تو را ببيند .

زنهار زنهار ، هرگز هم مدعي وهم قاضي نشو .اگر از کسي ادعايي داري موافقت کن يک قاضي بيطرف آن ادعا را مورد رسيدگي قرار دهد و راي صادر نمايد يرا کسي که مدعي است اگر قاضي هم باشد ،ظلم خواهد کرد .

هرگز از آباد کردن دست برندار زيرا که اگر از آباد کردن دست برداري ،کشور تو رو به ويراني خواهد گذاشت زيرا اين قاعده است که وقتي کشوري آباد نمي شود، به طرف ويراني مي رود.در آباد کردن،حفر قنات و احداث جاده و شهر سازي را در درجه
اول قرار بده .

عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان بعد از عدالت، برجسته ترين صفت پادشاهان عفو است و سخاوت،ولي عفو بايد فقط موقعي به کار بيفتد که کسي نسبت به تو خطايي کرده باشد و اگر به ديگري خطايي کرده باشد و تو خطا را عفو کني، ظلم کرده اي زيرا
حق ديگري را پايمال نموده اي .

بيش از اين چيزي نمي گويم. اين اظهارات را با حضور کساني که غير از تو در اينجا حاضر هستند،کردم تا اينکه بدانند قبل از مرگ من اين توصيه ها را کرده ام و اينک برويد و مرا تنها بگذاريد زيرا احساس مي کنم مرگم نزديک شده است . . .

آخيييييييييييييييي...نه...چقدر آدم حسابي بوده اين کوروش کبير.اگه اينجوري بوده واقعاً خدا روحش رو غرق در رحمت کنه(:

*۱۹ دي

*يه چيز خيلي جالب که سر امتحان امروز اتفاق افتاد،اين بود که همه از دم! يه سوال رو غلط نوشتيم.يعني ناحيه و منطقه رو با هم قاطي کرديم و غلط نوشتيم ديگه.جالبه که هيچ کدوم با هم درس نخونده بوديم که بگيم با هم غلط ياد گرفتيم ولي همه اين تصور غلط رو داشتيم که ناحيه کلي تر و بزرگتر از منطقه س!

*چقدر خنديديم امروز.به چي؟خب فکر کردم به اين سوال:پاچه خواري...هدف يا وسيله؟نه اينکه به اين سوال بشينم فکر کنما.فکر کردم اسم اين پست رو چي بذارم.من اصولاً اصلاً و ابداً پاچه خوار نيستم.يعني اصلاً بلد نيستم.يه طورايي هم دلم نميخواد بلد باشم.خب وقتي از کسي خوشم نمياد،چرا بايد برم بهش دروغ بگم که من ازت خوشم مياد؟شايد نگم خوشم نمياد ولي پاچه خواري الکي هم نه.اهلش نيستم.به خاطر همين هم هست که اگه از کسي تعريف مي کنم يا ميگم دوستش دارم،مي تونه ۱۰۰٪ مطمئن باشه ديگه.وضعيت به همين منوال بود تا اينکه امروز،بر آن شديم که بريم سراغ استاد محترم درس عکاسي چون بايد يه سري عکس به ايشون تحويل بديم و چند روز پيش هم معلوم شد که نورسنج دوربينمون خرابه.

رفتيم دفتر استاد.کسي نبود.پرسيديم کجان؟يه جاي ديگه رو گفتن بهمون.اون ته هاي دانشکده.رفتيم اونجا-من و مريم-استاد که هميشه کلي خوش اخلاق و خنده رو ديده بوديمش و اينا،خيلي خسته بود.يه طورايي معلوم بود که حوصله ش سر رفته خلاصه.دو تا آقاي محترم هم توي دفتر نشسته بودن به حرف زدن با استاد ما.از همون دم در،سلام عليک کرديم.گفتم اگه ممکنه چند لحظه تشريف بيارين.استاد با همون قيافه اومد بيرون و يهو کلي خوشحالي کرد و اينا.گفت من کلي کار دارم امروز.اينا هم اومدن مهموني.۴ساعته نشستن،نميرن!

آخي!کلي داشت حرص مي خورد و خوشحال هم بود که ما براي چند دقيقه نجاتش داديم.گفتم استاد!يه ربع،نيم ساعت،۴۵ دقيقه،هرچقدر بخواين ما اينجا مي مونين باهاتون حرف مي زنيم که مهموناتون متوجه بشن شما کار دارين،بلند شن برن((((((:کلي هم حرف زديم و اينا.بعدشم شروع کرديم آموزش خالي بندي که استاد!برين تو بگين دانشجوهام باهام کارم دارن و اين حرفا،يه کم شلوغش کنين.اونا هم ديگه ميرن شما هم راحت ميشين.توجه داشته باشيد که من اصلاً متوجه نبودم که ما در اون لحظات،در اوج پاچه خواري هستيم.ديگه طوري شد که استاد دوربينش رو که به هيچ بني بشري امانت نميده،به ما داد!چه دوربيني!خدااااا!

بعد از ظهر دوباره رفتيم که دوربين و کلوزآپ و پايه و اين چيزا رو بگيريم.استاد که همه وسايلش توي اون اتاقه س،اونجا رو سپرد دست ما و رفت.گفت اگه اين وسيله هام خراب شه،خودمو از اين بالا پرت مي کنم پايين.ما هم گفتيم اصلاً لازم نيست استاد چون ممکنه وقتي شما برمي گردين،ما اينجا نباشيم.در اين صورت،اگه شما از پنجره يه نگاهي به پايين بندازين،مي تونين ما رو اونجا ببينين((((:

من از وقتي يادم مياد،عکس و عکاسي رو خيلي دوست داشته م ولي وقتي با دوربين درست حسابي و يه سري وسيله اضافي عکس بگيري،تازه مي فهمي عکاسي دقيقاً يعني چي!اين هم که بگم اوج پاچه خواري و اينا،بيشتر براي خنده ميگم.يکي از بهترين استادهايي که من توي اين ۳ سال داشتم،همين استاد محترم درس عکاسي هستن.مي دوني! اينکه آدم از يه استادي يه درسي رو خوب ياد بگيره يا حتي ۲۰ هم بگيره،همه جريان نيست.خيلي چيزايي ديگه هم هست که استادت مي تونه بهت ياد بده.نه حتماً مستقيم...مثلاً با رفتارش...يکيش اينکه کلاس درس،هميشه نبايد زهرمار باشه.بچه ها مي تونن کلي با استاد راحت باشن و بگن بخندن،کارشون رو ياد بگيرن و اگه بري ازشون سوال کني،شايد براي اين استاد،احترام خيلي بيشتري قائل باشن تا کسي که اگه يه بار پاچه خواريش رو نکني،تحويلت نگيره مثلاً.البته تقصير بچه ها هم هست.نمي دونن با کي چطوري بايد رفتار کنن.با اينكه ايشون اينجا رو نمي خونن ولي من ميگم كه چقدر كلاسشون رو دوست داشتم(:تشكر...تشكر...


*۲۰ دي

*جبران خليل جبران: از کنار مزرعه اي مي گذشتم.مترسکي را ديدم که معلوم بود ساليان درازي بي حرکت آنجا ايستاده است.از او پرسيدم: آيا از ايستادن خسته نشده اي؟
جواب داد: نه،لذت ترساندن آنقدر زياد است که خستگي ام را جبران مي کند.
به او گفتم: راست مي گويي.من هم بعضي وقت ها از اين کار خوشم مي آيد.
او جواب داد: تنها کساني که تنشان از کاه پر شده است،طعم اين لذت را مي چشند...


* اگر من و او، در قهوه خانه ای قدیمی، یکدیگر را دیده بودیم
شاید با هم می نشستیم، و نوشیدنی ای با هم میخوریدم
اما چون در جنگ مثل دو سرباز ساده، رو در رو هم قرار گرفتیم، به روی هم آتش گشودیم
من به او شلیک کردم و درجا او را کشتم، او را زدم و کشتم زیرا دشمن من بود
آري البته که او دشمن من بود، و این مثل روز روشن بود
اما... او هم چون من شاید به اجبار، وارد ارتش شده بود
و حتی از سر بیکاری، وسایل زندگی اش را هم فروخته بود
جنگ چیز عجیب و غریبی است، به کسی شلیک میکنی
که اگر جایی قهوه خانه ای وجود داشت، او را به آنجا دعوت میکردی
یا با قدری پول به کمکش میرفتی...
"Thomas Hardy" اينم کپي رايتش...

*وبلاگ نوشتن،اونم وقتي كلي درس نخونده داري،معنيش اينه كه خيلي خرخوني؟



[Link] [0 comments]






0 Comments: