Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Wednesday, December 15, 2004
جالب انگيزناک
*۶ آذر


*بابا اومد توي اتاق،گوشي رو هم آورده بود.مي خنديد!گوشي رو داد بهم.
-بله؟ يکي داد زد از توي گوشي:مريم!مريم!هوبي؟
جااااااااااان!نگين بود.کلي با هم حرف زديم.حرف که بلد نيست بزنه.من کلمه هايي رو که مي دونستم بلده،مي گفتم.اون تکرار مي کرد يا يه چيزي مي پرسيدم و اون همون جواب هميشگي رو مي داد.خيلي خوب بود خلاصه.آخر مکالمه...


*۷ آذر


*من اون زمان که بارون دوست نداشتم،چقدر خر بودم!امشب رفتم بيرون که زير بارون،خيس شم.به اصرار مامان،چت بردم اما همه ش بسته بود.بازش نکردم اصلاً.همه يه طوري نگام مي کردن انگار ديوونه م!زير بارون شديداً خيس شده بودم و يه چتر بسته توي دستم بود!


*۹ آذر


*اين آقا استاده شديييييييييييييييييد گير داده که هر هفته کوئيز بگيره تا ما عادت کنيم که هميشه درس بخونيم نه شب امتحان!آخه بابا مگه مدرسه س؟به تو چه اصلاً؟درستو بده برو ديگه.اگه فهميد؟!به خودشم گفتيم اين روش بده و خيلي موقعها بچه ها به خاطر اينکه به هر دليلي،درس رو نخوندن سر کلاس نميان.ميگه نه،مگه چقدره؟جزئي از نمره تون حساب مي کنم اينا رو،براتون بهتره و اين حرفا...غيبت هم بکني،نمره هه پر!يکي بگه ما با اين آدم چي کار کنيم؟


*يه کار خيييييييييييييييلي جالب انگيزناک کردم!با نامزد خواستگار قبليم،پسرخاله شدم و امروز عکساشون رو برام آورد دانشگاه که ببينم.خب اون مسلماً از اين ماجرا هيچي نمي دونه وگرنه حتماً خيلي دپرس ميشه.واقعاً هم واسه اعصاب خانوما بهتره که ندونن شوهرشون قبلاً از کي خواستگاري کرده.کلي اصرار کرده و باقي قضايا.چقدر آدم حرص مي خوره ها!


*چقدر ظهر همه خوبمون ميومد.کلاس يه ساعت عقب افتاد.چه کيفي کرديم.حيف که همه ش تو فکر بودم.نشد بخوابم...


*۱۰ آذر


*اصولاً واحداي ولولوژي خيلي پرطرفدارن،مخصوصاً اگه بخواي از کلاساي درساي عمومي فرار کني.ديروز به يکي از بچه ها سپردم جام حاضري بزنه.خودش خيلي مثبته و هميشه ميره سر کلاس متون.جزوه هم مي نويسه تازه!!!و خب اميدوارم اين کارو انجام داده باشه.هميشه نصفه دوم کلاس رو ميرم ميشينم که حاضر بزنم فقط ولي امروز اصصصصصصصصصصصصصصلآً حوصله حرفاي استاد رو نداشتم.


*چقدر بده آدم فضول باشه.نه بابا! اين دفعه دقيقاً خودمو ميگم.من دو تا اخلاق خيلي بد دارم:فضولي+حسودي===>>اگه به موضوعي حساس بشم،بعد از فضولي،کلي هم حسوديم ميشه!و اين خيلي بده.قبلنا فقط بجش خنده دار فضولي رو داشتم ولي الان عملاً اصلاً خنده دار نيست مخصوصاً ماجراي امروز که کلي باعث شد حرص بخورم.بگو آخه به تو چه دختر!


*عکاسي با دوربين حرفه اي چه مزه اي داره.خودم که خيلي اميدوارم عکسام خوشگل بشه.حالا وقتي ظاهر کنيم،معلوم ميشه.آبروم نره سر کلاس.فرض کن همه عکسا تار با تنظيمات غلط(((((((((((((((:


*۱۱ آذر


*اصولاً من هرگز زودتر از ۸:۳۰ نميرم سر کلاس معارف.به قول خواهرم خوبه اول کلاس،حضور غياب کنه!ولي نمي کنه اين کارو چون مي دونه همه ميرن بعدش.کلاش اصلاً پشم نداره.زورکي همه رو نگه ميداره سر کلاس.نمي دونم چرا واقعاً نميشينه يه بار فکر کنه ببينه چرا همه از کلاسش فرارين؟و چرا پشت سرش بد ميگن که نمره نميده و اينا.متاسفم براش.دلشو به چه چيزايي خوش کرده.هر جلسه هرچي مي پرسه،کسي جواب نميده و اون بازم کار خودشو مي کنه.عجب گيري افتاديماااااا...


*امروز بازم قاطيم حسابي اما بهتر از ديروزم.کي خوب ميشم؟دقت کردي دقيقاً وقتي داري حال مي کني که چند روزه چقدر همه چيز خوبه،يهو يه اتفاقي ميفته که حالت گرفته ميشه.چرا؟! اما يه چيزي که يه کم بهترم کرد،اين بود که اول صبح،يکي از دوستاي وبلاگي رو آنلاين ديدم و يه کم حرف زديم باهم،و ايميل سه تا از دوستاي وبلاگي-يکي جديد،دو تا قديمي!-که خيلي خوب بودن مخصوصاً يکيشون که دوستش دارم خيلي شايد چون اولين دوست وبلاگيمه و اينکه جز خوبي ازش نديدم،خيلي هميشه هوامو داشته.


*۱۴ آذر


*واسه يه کلاس،اين همه راه...تمام يه ساعت و نيم هم بايد ايستاده جزوه بنويسي!يه وقتايي من مي ايستم،پشت به مريم.بعد اون دفتر منو مي گيره-چون دفتر خودشو نياورده!-ميذاره پشت من-به جاي زير دستي!ميز!هر چي...-و مي نويسه.استاد يه بار ديد.کلي مي خنديد.


*۱۵ آذر

*اين استاد ما هميشه خدا نيم ساعت،سه ربع دير مياد.همه ش هم ايراد مي گيره مياد رو مخ ما.ما هم هي الکي ميگيم بله،درسته که آخر ترم،نمره بد نده بهمون.خوبه مخ آدم،شيشه اي نيستا!


*کلاس بعد از ظهر،به مناسبت جشن فارغ التحصيلي يه عده از بچه ها تعطيل شد-تازه يادشون افتاده!-يعني استاده هميشه يه ربع دير مياد.جند بار خواستيم بريم قالش بذاريم،دستگيرمون کرد.ما هم هميشه رسماً مث خودش دير ميريم ديگه.حالا که اومده،يه کاغذ يواشکي گذاشته روي ميز،به يکي از پسرا ميگه من که نوشته بودم کلاس اين هفته،تشکيل نميشه!منم ديده بودم که کاغذي روي در نبود.گفتم استاد! زيرزمين،انتهاي راهرو مگه جاي رد شدنه که کاغذه رو اينجا مي زنين ما ببينيم؟((:تازه اينکه اصلاً روي در نبود.بعد استاد گرامي نتونست نخنده،گفت آره!من اينو همين الان آوردم که شما فکر کنين من قبلاً گفته بودم کلاس نيست!اينم از صداقت!بازم بگين توي اين دانشگاه،چي ياد مي گيرين؟بگيم؟؟؟؟


*۱۶ آذر


*امروز،روز دانشجو بود.اولش که رفتم چند تا عکس بگيرم و دوربينه کلي قر اومد برام و خلاصه رو مخم پاتيناژ رفت.بعد تو اون سرما رفتم عکاسي.عصر که ديدم عکسا رو هم خراب کرده،ديگه حسابي لجم گرفت.بعدش،ساعت ۱۰،استاده دوباره مث بچه مدرسه ايا ازمون کوئيز گرفت.دوباره همه غرغرا شروع شد و کلي بحث و اينا تا اينکه استاد فرمودن چرا شماها آخر ترم درس مي خونين و بايد هميشه بخونين و اينا.ديگه آخرش قرار شد هفته ديگه رو بي خيال ما شه.عوضش چند تا سوال بچسبونه به در اتاقش-اينم روش مدرنيه خب!-که ما بريم بنويسيم و حل کنيم براي هفته ديگه.اين وسط،يکي از بچه ها مي گفت استاد!سوالا رو ميل بزن برامون(((:

بعد از ظهر،بازم امتحان بود که افففففففففتضاح شد.تقصر استاد بود در کل.همه شاکي بودن ازش): بعدشم باز کلاس بود تا نصفه شب و خلاصه خيلي خوش گذشت روز دانشجو!


*۱۷ آذر


*ساعت اول،متون داشتم.از اونجايي که کلاس متون،به لعنت خدا نمي ارزه،اوايل نيمه دوم کلاس رو مي رفتم و خودم رو سرگرم مي کردم که آخرکلاس،يه کلمه بگم حاضر!حالا که با مسئول حضور غياب-يکي از بچه ها که هميشه رديف اول،نزديک استاد ميشينه و اسما رو مي خونه-پسرخاله شدم،ديگه نميرم اصلاً.فقط صبح،يه سفارش مي کنم که فلاني لطفاً يادت نره!اونم ميگه حتماً.يادمه.لازم نبود بياي(:بعد من ميرم الللي-بخشي از واحد ولولوژيمه!-و خوش مي گذره ديگه.مخصوصاً امروز که ديگه خيلي خوب بود.نميگم که حالتون گرفته شه:دي!


*ساعت دوم هم استادمون نيومد-طبق معمول-و خلاصه ۵ دقيقه هم سر کلاس نرفتم خلاصه:دي


*۱۸ آذر


*هميشه چهارشنبه ها تعطيل بوده م در طول تاريخ! به جز سال اول که اونم،يه هفته در ميون،کلاس تنظيم داشتم.بعد از ظهر مي رفتم يه سر و خوش هم مي گذشت.البته استاد تنظيم،يا هيچي بلد نبود يا بلد بود دلش نميومد درس بده.ما هم اصلاً سر کلاس،بگو بخند راه نمينداختيم ولي يادمه يه دختره بود-کلاسش،دختره پسرونه ش جداست البته!-به همه چي مي خنديد.حالا خوبه استاده هيچي نمي گفت!اول ترم،گفت خواهشاً همه جدي باشين.هرکي بخنده بيرون و اينا ولي عملاً هيچي نمي گفت که حالا کسي بخواد بخنده يا نخنده.فقط اين دختره ول کن نبود!هنوزم نمي دونم به چي مي خنديد!خداييش استاد به يکي از بچه ها مي گفت بيا درس بده،مسلماً بيشتر به درد مي خورد:دي!


*يه بارم که کلاس ندارم،خوابم نمي بره.ساعت فيزيولوژيکم بي شخصيت شده((((:


*کتاب ورونيکا تصميم مي گيرد بميرد رو ديروز از کتابخونه گرفتم.امروز هم تموم شد!اين چه عادت نحسيه که من دارم؟اگه کتابه،خوب باشه سه سوته تمومش مي کنم.اگه به درد نخوره-مثلاً درسي باشه:دي-يا عمراً نمي خونم يا به زور،در اخرين لحظات...هميشه هم مي مونه يه قسمتيش.


*۱۹ آذر


*از صبح همه ش بارون...هم پنج شنبه ها رو خيلي دوست دارم،هم بارون رو.يه دعاي خوب ديدم-تو کتاب بريدا-که نوشتم روي يه کاغذ کوچيک و توي کيفمه هميشه.خيلي دوستش دارم.اينه:

آنکه در ستر حضرت اعلي نشسته است،زير سايه قادر مطلق،ساکن خواهد بود.درباره خداوند مي گويم که او،ملجا و قلعه من است و خداي من که بر او توکل دارم؛زيرا که او،تو را از دام صياد خواهد رهانيد و از وباي خبيث.به پرهاي خود،تو را خواهد پوشاند و زير بال هايش،پناه خواهي گرفت.راستي او،تو را مجن و سپر خواهد بود.از خوفي در شب نخواهي ترسيد و نه از تيري که در روز مي پرد و نه از وبايي که در تاريکي مي خرامد و نه از طاعوني که وقت ظهر،فساد مي کند.

هزار نفر،به جانب تو خواهند افتاد و ده هزار،به دست راست تو؛ليکن نزد تو نخواهد رسيد.فقط به چشمان خود، خواهي نگريست و پاداش شريران را خواهي ديد؛زيرا گفتي تو اي خداوند! ملجا من هستي و حضرت اعلي را ماواي خويش گردانيده اي.
هيچ بدي بر تو واقع نخواهد شد و بلايي نزد خيمه تو نخواهد رسيد زيرا که فرشتگان خود را درباره تو امر خواهد فرمود تا در تمامي راه هايت،تو را حفظ نمايند.تو را بر دستهاي خود،برخواهند داشت مبادا پاي خود را به سنگ بزني.بر شير و افعي،پاي خواهي نهاد.شيربچه و اژدها را پايمال خواهي کرد.

چون به من رغبت دارد،او را خواهم رهانيد و چون به اسم من،عارف است او را سرافراز خواهم ساخت.چون مرا خواند،او را اجابت خواهم کرد.من در تنگي با او خواهم بود و او را نجات داده،معزز خواهم ساخت.به طول ايام،او را سير مي گردانم و نجات خويش را بدو نشان خواهم داد...


*۲۰ آذر


*همه روزا همين طوري الکي مي گذرن.الکي که ميگم يعني همه شون مث همن تقريباً...صبح...ظهر...شب...دوباره صبح...دوباره ظهر...دوباره...دوباره...يه وقتي خودمو مي کشتم ۳ روز آخر هفته مو تعطيل باشم.حتي يه ترم،۴ روز تعطيل بودم.حالا که اين هفته،چهارشنبه تعطيل بود،ديدم چه خوبه که فقط دو روز آخر هفته رو تعطيلم.لااقل ميرم قدم مي زنم صبحا-همينطوري که از جام تکون نمي خورم عمراً-تنوع ميشه...اين اراجيف چيه نشستي مي خوني؟از منم بيکار تري تو.نه؟


*۲۱ آذر


*اااااااااااااااااااااااه...بازم شنبه...واسه يه کلاس اين همه راه.اونم چي؟همه ش حمالي بود امروز! خوبيش-خوبي امروز-فقط اين بود که يه کمي اينفو! به دست آوردم بگي نگي.کلي ذوق کردم عصر،تنها ميشينم تو اتاق.واسه خودم راحتم حسابي.ولي مگه شد؟دونه دونه کلي مهمون اومد.منم که مردم گريز،فراري از اجتماع يا هرچي اسمش هست.کلي اعصابم قاطي پاتي شد!لعنت به اين شانس....


*۲۲ آذر

*امروز چي بودم!تووووووووووپ!برج زهر مار!البته الانم همچين بهتر نيستم.دوستم مي گفت صبح که ديدمت فهميدم اعصاب نداري امروز.آخه هميشه مي خندم.وقتي نخندم يعني ديگه خيلي قاطيم! با يکي از دوستام که هميشه آخر تفاهميم،حرفم شد!فکرشو بکن.درستش کردم البته.مي دونستم بيخودي گير دادم بهش.دلم مي خواست گريه کنم ولي نميشد.داشتم مي ترکيدم از غصه.نمي دونستم چه م شده.۲۰۰ بار توي کلاس الکي قدم زدم.آخرشم،بدون پالتو اومدم بيرون.در واقع دويدم بيرون.رفتم پشت ساختمون.ايستادم برگاي چنارها رو که ريخته بود روي زمين،نگاه کردم.بهشون حسوديم شد.چه آروم بودن.پشت به ديوار ايستادم.کف دستامو گذاشتم روي آجراي سرد ديوار.يخ زدم.جريان هواي سرد،از دستام ميومد توي بدنم.حسابي ايستادم تا کاملاً سردم شد.جهنم که سرما مي خورم!مي لرزيدم.برگشتم تو...بعد از کلاس،رفتم سراغ دوستم.مي خواستم ازش بخوام يه سيلي محکم بزنه به صورتم-هرچند اون نمي زد منو-واقعاً مي خواستم بزنه.مي خواستم دردم بياد.شايد بتونم گريه کنم.رفتم تو،نشستم کنارش.توي دلم بهش گفتم چقدر دوستش دارم.گفتم نمي خواستم صبح باهاش دعوا کنم....مريم؟چته؟...اشک اومد توي چشمام.آخييييييش...راحت شدم.به ميز نگاه مي کردم.صورتم خيس خيس شده بود.بارون اثر کرده بود شايد.خوش به حال آسمون...فکر کنم باور نکرد خودم هم نمي دونم چه م شده!الان کلي تحقيق تايپ کردم.چرت ترين کار ممکن...هيچ كاري سرگرمم نمي كنه...منو بزن...شايد بتونم گريه کنم...


*۲۳ آذر


*امروز همچين يه نمه بهتر بودم انگار.تمام راه سارا خواب بود.حوصله م سر رفت.داشتم فکر مي کردم چقدر بده که آدم،اينطوري بشه...که خودشم ندونه چشه!...سارا دعوام کرد.مي ترسيد افسرده شم.شايدم راست مي گفت.به خودشم گفتم...مي دونم...اون وقت ديگه هيچ کس نمي تونه کمکم کنه. فکر کردم سعي کنم حالم بهتر بشه.مث هميشه بخندم،از همه حالم خوبتر باشه،که کله صبح بچه ها با ديدنم کلي شارژ بشن نه اينکه مث برج زهر مار باشم!اوهوم...اين بهتره...دويدم که ولولوژي دير نشه((((: روز خوبي بود.مريم که اومد دم کلاس دنبالم،حس کردم مث هميشه شدم يهو.کلي خنديديم.مثلاً مي خواستم جيم بزنم بيام خونه ولي هي حرف کش ميومد.هي باهاش مي رفتم،مي گفتم تا فلان جا ميام باهات -با دست،نشونش مي دادم- بعد ميرم.به اونجا که مي رسيديم،دوباره يه کم جلوتر رو نشون مي دادم،مي گفتم تا اونجا ميام،ديگه ميرم((((:وقتي اون رفت،ديدم مث هميشه شدم.بارون مي خورد روي صورتم،خنک شدم،مرسي خدا جون(:

[Link] [0 comments]






0 Comments: