Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Tuesday, November 16, 2004
دوست كوچولوي من
*13 نوامبر


*امروز ميشه آخرين روز ماه رمضون...نمي دونم چندم آبانه!مهم هم نيست برام راستش.حالا هرچي...پريشب حدوداي ۱۱ بود که جيغ و ويغ نگين ميومد.مامانش کار داشت،نمي رسيد باهاش بازي کنه.اونم حوصله ش سر رفته بود هي جيغ کي زد.اسباب کشي هم که مي دوني چقدر کار مي بره.خلاصه مامانم رفت آوردش باهاش بازي کنيم سرش گرم شه-مث خيلي وقتا که مياد اينجا-و خب کلي واسه مون رقصيد و خنديديم و خوش گذشت و اينا ولي وقتي اومد طرفم بوسم کنه،شديداً گريه م گرفته بود.فکر نمي کردم به يه بچه دو ساله انقدر عادت کنم.نمي تونستم نگاش کنم...

ياد اولين روزي افتادم که ديدمش.شب بود در واقع.پارسال...چند روز قبل از ماه رمضون...نميومد بغلم.کلي واسه ش ادا درآوردم که باهام خوب شه يه کم.بعد کم کم بيشتر ميومد اينجا.حسابي با هم دوست! شديم.اولين باري که اسممو صدا کرد،انقدر خوشم اومد که دلم مي خواست خودمو از پنجره پرت کنم پايين.چقدر با هم آب بازي کرديم.بس (بستني) خورديم.چقدر سوارم شد،چقدر سه چرخه بازي کرديم توي پارکينگ.گلدونها رو با هم آب داديم،با شلنگ روي پشت بوم همديگه رو خيس کرديم،چند روز پيش هم افطاري پيش ما بود.نشسته بود رو پاي من،کاسه آش هم دستش،د بخور...

ديشب هم اومد،مامانش سه ساعتي گذاشتش اينجا که با خيال راحت به کاراش برسه.هيچ وقت نديده بودم انقدر بخنده.صداشو انداخته بود سرش، داد مي زد و آوازهاي بي سر و ته مي خوند.خيلي خنده دار بود اما من همه ش وسطش گريه م مي گرفت.مامان باباش که اومدن واسه خداحافظي،ديدم نسرين حسابي گريه کرده-مامان نگين-خيلي دلش گرفته بود.چون ديده بودم چقدر حال آدم گرفته ميشه وقتي بخواي بري و بقيه گريه کنن،اصلاً به روي مبارک نياوردم.الکي شوخي و خنده و اينا...هر روز صداش از طبقه سوم ميومد.يه وقتايي که از جلو در خونه ما رد مي شدن،در مي زد يا صدام مي زد که بياد با هم بازي کنيم.صداش تو گوشمه هنوز:مريم!سبا...هوبي؟
من برم يه فصل گريه کنم دلم خنک شه...عيدت هم مبارک(:



*۱۵ نوامبر


*بدم نميومد يه سر برم دانشکده ببينم چه خبره ولي خب نرفتم.شايد به خاطر اينکه به يکي از بچه ها گفته بودم نميام و خب نبايد مي رفتم!تعطيلي آخر هفته که ندارم.اين پنج شنبه تا دوشنبه که نمي خواستم برم،مي تونست خيلي خوب باشه واسه انجام کارهاي عقب افتاده-درس هاي نخونده در واقع-ولي عملاً هيچ کاري انجام ندادم.حتي دو شب هم تا ۳-۲ بيدار موندم كه درس بخونم اما عملا ً هيچي!در واقع درس هيچي.كلي نشستم فكر كردم... كه به درد نمره پايان ترم نمي خوره البته ولي برام لازم بود و از اين نظر خوشحالم خب و البته ايميل بازي كه خيلي دوست دارم حتي بيشتر ازSpider Solitaireكه تازه كشفش كردم!


*مامان گرامي منو فرستاد خريد! و اون مغازه هه دقيقا ً روبروي كوچه نگين اينا بود و من شديدا ً دلم براش تنگيد و ۲۰۰ بار وسوسه شدم كه برم ولي نرفتم.شك داشتم يه كم كه درست بلدم آدرسو يا نه.خونه كه اومدم،بعد از ظهر با مامانم دوتايي رفتيم-اگه نميومد خودم مي رفتم حتما ً -براش كوكو -به كاكائو ميگه كوكو- خريدم كه خوشحال شه.نيست كم مي خوره حالا!
زنگ زديم ولي كسي جواب نداد.اصلا ً حاضر نبودم برگردم خونه-دو قدم بيشتر راه نيست-گفتم بيخود كردن كه نيستن.من نميام!و دوباره زنگ زدم.يه دفعه ديدم نسرين در حالي كه كلي ذوق كرده،از پشت بوم داره دست تكون ميده كه ما يه وقت نريم تا بتونه بره توي خونه و در رو باز كنه.
صبر نداشتم اصلا ً.توي پله هاي طبقه سوم،از مامانم زدم جلو.پله هاشون خيلي بلنده.اينا هم طبقه چهارمن.بدو بدو رفتم بالا.نگين هم داد مي زد مريم!انقدر ذوق كرده بودم كه نگو.وقتي ديدمش اشكم داشت درميومد.آخي!كلي مات و مبهوت نگامون مي كرد.شايد خيال كرده بود خونه شون رو عوض كنن،آدماي قبلي همه غيب ميشن!بعد كه رفتيم تو،كوكو رو دادم بهش كه سرش گرم شه و تا مي خورد بوسش كردم.هيچي نمي گفت اصلا ً.بعدشم كلي با هم بازي كرديم.دلم خنك شد حسابي.تمام لباسمو كثيف كرد با خوراكياش.كلي ژوليده پوليده شده بود.خيلي خنده دار بود صحنه ش.الان كه اينا رو مي نويسم باز دلم تنگ شده.جالبه كه من اصلا ً حوصله بچه ها رو ندارم.لجم مي گيره از اينكه مجبور شم با يه بچه اي بازي كنم و سرشو گرم كنم يا بهش غذا بدم يا هر چي اما نگين برام با همه بچه ها فرق داره.واقعا ً دوستش دارم.دوستمه انگار!فقط ۱۸ سال و نيم ازم كوچيكتره! همين...

*امروز ديدم يكي از دوستاي وبلاگي،با يکي از نوشته هاي پست قبلي من،بلاگش رو آپديت کرده.وقتي اينطوري ميشه و يه دوست به پستت لينک ميده،فکر مي کني که لابد ارزشش رو داشته و اين براي يه بلاگر خيلي قشنگه.خواستم تشکر کنم و بگم خيلي خوشحال شدم که نوشته هامو توي بلاگت ديدم(:


*۱۶ نوامبر

*امروز استاد دستگيرمون کرد و مجبور شديم بشينيم سر کلاس.صبر نکردم ببينم کلاس بعدي تشکيل ميشه يا نه.يه کار کوچيک بود که بايد انجام مي دادم و بعدش هم تشريف آوردم خونه.کلي انرژي داشتم که بايد تخليه مي شد.يه عالم راه رو پياده رفتم و خب حواسم رو سعي کردم جمع کنم چون خيابوناي اون مسير،طراحي درستي نداره و خطرناکه درکل ولي حواسم جمع نبود و نزديک بود تشريف ببرم اون دنيا البته تقصير راننده هه بود ولي خب فرقي نمي کنه تقصير کي بوده باشه وقتي برم اون دنيا!و جالبه که وقتي اومدم خونه،مامان منو فرستاد داداش کوچيکه رو از خيابون رد کنم!((((:





[Link] [0 comments]






0 Comments: