About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Friday, November 12, 2004
روزنوشت
*24 اكتبر
امروز ساعت ۲:۳۰ نشده بود که کلاس تموم شد!از اون آزمايش هايي که به علت کمبود امکانات،خود استاد انجام ميده و ما فقط نگاه مي کنيم!:دي فکر کنم تنها حسن کمي امکانات،همين باشه.بعدش با دو تا از بچه ها رفتيم پارک دانشکده.اين پارکه اصلاً هيچي نداره!نه گل درست حسابي...نه چمني...نه آبي...و خيلي بي گل و بته تر از بقيه جاهاي دانشکده س ولي تا دلت بخواد طرفدار داره چون حسابي سر راهه و از لابلاي درختاش ميشه ديد زد اقصي نقاط دانشکده رو(((((((((((((((: ورودي هاي امسال که ديگه آخرشن.ظهرها روي چمنها ولو ميشن(مي خوابن دقيقاً) و ديگه صحنه س کلي اما در حالت عادي،اول ۳ تا نيمکت پارک پر ميشه-يکيش شکسته ولي بازم ازش استفاده مي کنيم-و بعد چمنها.خنده هم اونجا اپيدميه.تا برسي بي اختيار خوش اخلاق ميشي.جاي همه تون خالي.بسي دلمان باز شد. *۲۵ اکتبر دوشنبه ها از اول صبح،من فقط مي خندم سر يه جرياني-اين خودسانسوري رو نميشه کاريش کرد.از روي بلاگ خيليا آمار آدم رو مي گيرن.حالا اگه ديدي داري مي ترکي از فضولي،ميل بزن بگم برات:دي-اين مريم هم يه بند نق مي زنه.نمي دونم حس همکاريش کجا رفته؟!يعني فکر کنم همکاري نکنه خيلي بهتره.مصداق کامل «مرا به خير تو اميد نيست،شر مرسان»!امروز مثلاً مي خواست يه جاس خوب واسه من پيدا کنه.گند زد کلاً.از خنده داشتم منفجر مي شدم ولي تا آخر کلاس،غر زدم سرش.مي گفت تقصير خودته.بس که يه حرفو ۲۰۰ بار تکرار مي کني هي بلا سرش مياد. بگو آخه چه ربطي داره؟(((:استاد هم ول نمي کرد.هي به جاي همه کلمه ها مي گفت چيز!جمله ها هم که ايهام دار...همه رسماً مي خنديديدم.بعداً از يکي از دخترا شنيدم که يه جريان ديگه هم بوده درباره يکي از دختراي کلاس که پسرا هي اونو تکرار مي کردن و مي خنديدن.چه آدمايي پيدا ميشن تو اين دانشکده!!!(دختره رو ميگم!) *۲۶ اکتبر *ديروز سر کلاس،همه از اون خانوم استاده خواستيم به جاي اينکه هي ما رو بفرسته واسه تحقيق اين ور اون ور،بهمون ترجمه بده.استاد هم قبول نمي کرد.ديگه مجبور شديم بهش بگيم خسته شديم از بس متلک شنيديم و ملت،بي جنبه بازي درآوردن يا تحويل نگرفتن و هي امروز فردا کردن و اينا...بچه ها تعريف مي کردن که يه جا که مراجعه کرده بودن،ملت کلي اينا رو سر دواندن و آخرشم گفتن اصلاً کي به شما آدرس داده؟ديگه آدرس نديد به کسي.اين خانوم استاده هم برگشت گفت من همه اينا رو مي دونم.ميخوام شما با سختي کار! آشنا بشين.حالا بيا قسم بخور بابا بسمونه،آشنا شديم به اندازه کافي!اگه فهميد؟ *امروز هم بعد از کلاس،بدو بدو رفتيم پارک لاله.دقيقاً همون موقعي داشتم با خودم مي گفتم امروز چه بي درد سر بود،يه آدم کم جنبه...آدم که چه عرض کنم.بعضيا فکر مي کنن اگه با دهن بسته از کنار ديگران رد بشن،ممکنه سو تفاهم ايجاد شه که اينا قدرت تکلم ندارن کلاً...نمي دونم واقعاً ملت از گفتن اين حرفاي زشت چه لذتي مي برن؟اگه يکي مث بچه آدم بياد بپرسه شما واسه چي دارين عکس مي گيرين و چي کار مي کنين و اينا،من خودم کامل توضيح ميدم براش! *۲۷ اکتبر از دوشنبه که دوستم تلفن زد و گفت اومده،کلي خوشحالم.هرچند که زياد با هم حرف نزديم و شايدم تا روز رفتنش نتونيم همديگه رو ببينيم-اين چه زندگي مزخرفيه واسه خودمون درست کرديم-ولي از اينکه بهم نزديکتره،خوشحالم(:خدا پدر ايکساندر گراهام بل رو بيامرزه شديد!با اينکه با مريم شايد فقط ۳يا۴ بار تلفني حرف زده باشم ولي خيلي باهاش راحتم.آخر تفاهم و ايناست.فقط يه مشکلي که وجود داره اينه که تلفنشون،همه ش اشغاله يا اشتباهي ميفته يه جاي ديگه.خب بترکي مريم!ميگم تو فک از فولاد نشنيده بودي تا حالا؟ميشه يه چيزي تو مايه هاي ايستاده با فک!مث ايستاده با چپق مثلاً (از اين اسمهاي سرخپوستي)(((((: *5نوامبر *اين ايميل بازي كشته منو.خيلي خوبه در واقع.مي دوني؟با يه آدم حرف مي زني...از چيزايي ميگي كه شايد جز دوستاي نزديكت، كسي ندونه.اون گوش ميده-مي خونه در واقع-و برات جواب مي نويسه.در واقع يه دوستيه ولي يه كم متفاوت...اگه غير از اين بود، چه لزومي داشت دوستت (!) برات وقت بذاره؟فكرشو كردي؟ *کامپپوترم درست شد ولي روي من که کم نشد.فقط از اينترنت هيچي سيو نمي کنه و از هيستوري هم هرچي رو کليک کني،نشون نميده.مجبورم سورس ها رو سيو کنم و بخونم!ولي بقيه ش درسته.مدياپليرش هم کلي خوشگله. *ديشب واسه اولين بار در يکي از مراسم بعد از غروب دانشگاه،حضور به هم رسانيدم.افطاري بابا!آخه همه جشن ها و مراسم،بعد از ظهره.منم که راهم دوره-زيادم برام جالب نيست راستش-اينه که نمي مونم هيچ وقت ولي امسال نمي دونم چرا حس باحاليم گل کرده شديد!اصلاً از دانشکده نمي تونم دل بکنم.خوشحالم که ۵ روز در هفته رو کلاس دارم.چقدر اول ترم،غر زدم واسه برنامه م! جاتون خالي.کلي خوش گذشت.بچه ها کلي زحمت کشيده بودن و مدير گروه هم حسابي خرج کرده بود.مريم مي گفت پارسال و سال قبلش،عمراً افطاري انقدر خوب نبود.شانسه توئه!ولي قبل از افطار خيلي بيشتر خوش گذشت. يکي از بچه ها کمک مي خواست واسه يه كاري.در واقع،حجم کارش خيلي زياد بود.با اينکه دوستش هم بود،بازم کارش رو نمي تونست تموم کنه.و ما هم با اينکه مي دونستيم شديداً حماليه! ولي رفتيم.خودش که ۱۰۰ سال يه بار حرف مي زد ولي دوستش خيلي پرچونه بود.البته حوصله آدم رو سر نمي برد.خنده دار بود خيلي.دهنشو که باز مي کرد،ما فقط مي خنديديم.انقدر که خنده،خسته مون کرد از کار،خسته نشديم!کلي هم تست روانشناسي بلد بود و شوخي شوخي،حسابي از زير زبونمون حرف کشيد:دي يکي از تستهاش اين بود-جواب بده واسه خودت،دفعه بعد معنيشو مي نويسم-ميري توي يه جنگل و روي زمين،يه کليد مي بيني.چي کار مي کني؟مثلاً مي توني بگي اصلاً بهش دست نمي زنم...يا برمي دارم نگاه مي کنم،بعد دوباره ميذارم سرجاش...يا برميدارم مي برم با خودم... بعد مي رسي به يه رودخونه.برام توصيفش کن...چه رنگيه...سنگ داره؟سنگاش چطورين؟ميشه ازش رد شد؟چيزي رو که به ذهنت رسيده بگو.دستکاريش نکن. بعد مي رسي به يه ديوار...ديواره چطوريه؟قديميه يا جديده؟ارتفاعش؟ميشه ازش رد شد؟ ========== ميخواي بري ديدن کسي که خيلي دوستش داري،دوستت،نامزدت،هر کي.بيست تا شاخه رز مي خواي ببري.سفيد و قرمز مي توني انتخاب کني.از هر کدوم چند تا برمي داري؟براي رفتن هم دو تا راه داري:راه دور و راه نزديک.از کدوم راه ميري؟ وقتي رسيدي،دوست داري خودت در بزني يا يکي برات اين کار رو انجام بده؟ حالا رفتي،دوست داري طرف بيدار باشه يا خواب؟اگه اصلاً نباشه،دسته گلت رو کنار پنجره ميذاري يا روي تخت؟ حالا داري برمي گردي.از راه نزديک برمي گردي يا راه دور؟ ========== ديگه اين پسره کلي شوخي شوخي از ما حرف کشيد:دي ولي جدي برام مسئله اي نبود که جوابهامو بگم.جالب بود برام نتيجه ش.جوابش باشه واسه پست بعدي. *پسرخاله شدن با بعضيا اصلاً کار سختي نيست.دقت کردي؟ *6 نوامبر شب قدر...كاش يه وقتايي جز اين چيزايي كه هميشه مي بينيم مي شد يه چيزاي ديگه رو هم ديد.اون وقت شايد حاليم مي شد اينكه ميگن "شب قدر از 1000ماه بهتره" يعني چي؟من كه فقط تند تند از روي دعاها مي خونم و به خدا دستور ميدم اينو ميخوام...اونو ميخوام...اين كارو بكن...اون كارو نكن...همين!كي درست ميشم من؟ *7 نوامبر *چند وقته خيلي بي خيال شدم.انگار اصلا هيچي برام مهم نيست-يا لااقل چيزي وجود نداره كه خيييييييلي برام مهم باشه-امروز با اينكه 4 ساعت درس تخصصي گروه رو بايد مي رفتم و مهم بود و اينا ولي نرفتم.اول حسابي خوابيدم.بعد هم رفتم دانشكده كلي قدم زدم تنهايي.آخرش بود.يه بارون خيلي خوشگل باريده بود كه همه زمين و درختا و گياها رو شسته بود.هوا تميز تميز...برگاي پاييزي جاده رو فرش كرده بودن.دقيقا مث يه پوستر.قشنگ تر از اون...واقعي واقعي...مگه من مغز خر خوردم اينو ول كنم برم سر كلاس؟ *يه كلاس عمليات داريم اين ترم كه همه ش مي خنديم فقط.يكي از پسرا شديدا استاد رو خيلي مودبانه مي ذاره سر كار.اون بنده خدا هم بس كه ساده س متوجه نميشه.ما هم مي خنديم فقط.امروز هم پسرا خودشونو كشتن كه كار نكنن.استاد هم كلي ازشون كار كشيد.چقدر تنبلن اينا.از ما هم بدترن.فقط خوشم اومد استاد منو با يكي از پسرا فرستاد بريم دوتايي يه وسيله اي رو كه جا مونده بود بياريم-سنگين بود همه وسيله ها.دوتايي مي آورديم همه چيز رو-بعد كه رفتيم پسره با همه تنبليش خودش تنهايي آوردش.دو بار بهش گفتم بذار سرشو بگيرم قبول نكرد.تنها كاري كه بهم داد اين بود كه در رو قفل كنم.خدا رو شكر اين يه كار رو بلد بودم! *9 نوامبر *شديداً مردم گريز شدم يا فراري از اجتماع يا هرچي اسمش هست.قبلاً هم گفتم که يه وقتي بود که اصلاً دوست نداشتم تنها برگردم خونه اما الان،به جز دوستاي خودم با هيچ کس ديگه اي دلم نميخواد بيام و برم-يا برم و بيام!-البته رفتارم همچنان کاملاً اجتماعي و پسرخاله مآبانه:دي هست ولي به رفت و آدم حساسم همچنان.ديروز پريروز،توي راه يکي از بچه هاي سال دوم رو ديدم و اونم فکر کرد چون آشنام،ديگه بايد با من بياد لابد! و اومد.داشتم فکر مي کردم چطوري از شرش راحت شم که يه بلاي بدتر سرم اومد.يه جايي ايستاده بودم که مثلاً از دور،مزاحم ها! از روي لباسم منو نشناسن که يه دفعه اون آدم کنه اي که قبلاً گفتم شديداً آويزونم شده،سر و کله ش پيدا شد.اي داد بيداد... اومد جلو،کلي سلام عليک و خوشحالي و اينا.منم اخم کردم حسابي.مهم نبود برام که حالا بهش برمي خوره يا نه.ولي مگه رفت؟گفت چيه؟سرحال نيستي؟گفتم هيچي!فقط زياد راه رفتم،کمرم درد گرفته.بعد به بهونه پيدا کردن يکي از بچه ها ازش دور شدم و رفتم از يه در ديگه سوار قطار-مترو بابا-شدم.پيدام کرد.دوباره بهانه گرفتم رفتم يه ور ديگه.بازم پيدام کرد.با پررويي باز بلند شدم رفتم يه جاي ديگه و راحت نشستم که ديگه عمراً پيدام کنه ولي بازم اومد!مي گفت کجا رفتي؟فکر مي کرد من گمش کردم.گفتم هيچي!منتظرم دوستم بياد.ميخوام قرآنمو بخونم.مال امروز مونده.شما برين با هم صحبت کنين.من راحتم.گفت نه!پيش ما جا هست.بيا...ميخواستم بکشمش.بالاخره رفت يعني مجبور شد بره.بابا من چطوري بهش بفهمونم ازش خوشم نمياد؟كشت منو! *يكي از بچه هاي فكر كنم دكترا هست-بچه كه چه عرض كنم!5 برابر ما سن داره-كه هميشه پاي يكي از كامپيوترا نشسته يا توي صفه.هميشه هم طلبكار و شاكيه!و همه مي دونن كه چت كردن توي دانشگاه ممنوعه-فقط سرچ-و همه مسنجرها رو هم بستن ولي يه جايي هست كه مسنجر داره وجالبه كه هركي فكر مي كنه فقط خودش مي دونه. يكي از پسراي دكترا هوم پيج گوگل رو باز كرده بود-نكرد لااقل الكي يه چيزي سرچ كنه-و داشت خفن چت مي كرد.اين آقاهه هم زل زده بود به مونيتور اين يارو و چشم غره مي رفت.فكر كنم چت بلد بود.آخه مسئول اونجا چت بلد نيست و نمي دونه بايد به مسنجر گير بده((((((((((((((:بعد كه آقاهه ديد اين پسره از رو نميره! صندليشو برداشت رفت كنار پسره روبروي مونيتور.بازم طرف از رو نرفت.انقدر چت كرد كه ظهر شد گفتن پاشين تعطيله!خداييش من با اين پرروييم زود از رو ميرم.ايول.... *۱۰ نوامبر *اينکه جز بچه هاي ورودي خودمون،بقيه هم توي دانشکده هستن،خيلي خوبه.بس که نکبتن اين بچه هاي هم رشته اي من-اصلاً هم برام مهم نيست که نظر اونا هم در مورد من ممکنه همين باشه :دي-ديروز بود فکر کنم،به يکي از بچه ها سلام کردم-اون که مامانش بهش سلام ياد نداده-بعد ديدم کلي ژست گرفته و اينا!هي فکر کردم اين چشه.لااقل بچه ها سلام نمي کنن،ديگه جواب سلام رو به زور ميدن بس که مودبن. البته منم انقدر شبكه فرهنگ نيستم كه هي اينطور برخوردها رو ببينم و خم به ابرو نيارم.ياد گرفتم كه باهاشون مث خودشون برخورد كنم.سلام كردن رو الان نوبتي كردم.اگه اين دفعه من سلام كنم،دفعه بعد انقدر وايميسم تا اونا سلام كنن.البته با همه اينطوري نيستم و خوشم هم نمياد از همچين رفتاري ولي فعلا ظاهرا بايد اينطوري باشم. ديگه كلي فكر كردم تا يادم اومد دوشنبه توي گلخونه كه بوديم و منم شديدا اعصاب نداشتم و اينا اين خانوم اومده از من يه چيزي پرسيده و منم ضمن عرض نمي دونم بهش گفتم كه الان خسته م و حوصله ندارم.من منظور بدي نداشتم و حرف بدي هم نزدم ولي بهش برخورده ظاهرا.حتي اگه اشتباه هم از من بوده باشه،ابدا احساس پشيموني نمي كنم با اين برخوردي كه ديدم.كي من از دست اينا راحت ميشم؟!:دي *يكي از بچه هاي همگروهي خيلي بامزه س.امروز وايساده بوديم غيبت يكي از استادها رو مي كرديم!مي گفت فلاني بابا چه تيكه ايه!((((((((:با اينكه طرف هيچ تحفه اي هم نيست ولي انقدر جدي گفت كه من يه لحظه باورم شد!پرسيدم چطور؟مي گفت ديروز سر كلاس يكي از بچه ها كامپيوتر رو وصل كرد.بعد استاد قرار بود اسم علمي ها رو تايپ كنه و نرم افزاره عكساشو نشون بده.كلي دنبال هر حرف مي گشت روي كي برد!حوصله همه سر رفته بود.آخر سر گفتم استاد من بيام تايپ كنم؟گفته نه.من فقط نمي دونم چرا امروز!!!انقدر كند شدم!((((((((((((((:ميشه آخه همچين چيزي؟بعدشم همه رو غلط تايپ مي كرد-ديكته صحيح رو بلد نبود-و انرم افزار بدبخت قاط زده بود.ديكته كه هيچي!تلفظاشم بلد نيست اين استاده.خداييش ما مونديم بعضيا چطوري دكترا مي گيرن؟ *11نوامبر *جواب تستهاي روانشناسي اول اينو بگم که ما کشف کرديم که طرف سر معني يکي از سوالها وا رو در زده.تابلو بود ولي خودش اعتراف نکرده هنوز.حالا ما ميريم روشو کم مي کنيم سر فرصت:دي خب...اول کليد؛کليد در واقع،دوستيه.کسي که تا کليد رو ببينه،سريع برش ميداره آدميه که خيلي زود با ديگران ارتباط برقرار مي کنه و باهاشون دوست ميشه اما کسي که به کليد فقط نگاه مي کنه ولي برش نميداره،آدميه که دوستهاي کمي داره.ممکنه طرف آشنا زياد داشته باشه و با خيلي ها هم سلام عليک کنه در روز ولي دوست کم داره. رودخونه...معنيش ميشه زندگي.کسي که رود رو پرتلاطم و مواج و تيره مي بينه با سنگهاي بزرگ و فکر مي کنه نميشه با اين راحتي ها ازش رد شد،آدميه که زندگي رو خيلي سخت مي گيره و خودشو مي پيچونه تو همه کارها.در واقع،سنگهاي بزرگ،مشکلات بزرگ هستند و سنگهاي کوچيک،مشکلات کوچيک.اگه تعداد سنگهاي کوچيک بيشتر باشه يعني زندگي رو خيلي سخت نمي گيري و اگه تعداد سنگهاي بزرگ بيشتر باشه،برعکس! ديوار...نگاه فرد به ازدواجه.اگه ديواري که مي بيني قديمي باشه و اينا،يعني به ازدواج با ديد سنتي نگاه مي کني-با نگاه متحجرانه فرق داره-و اگه جديد باشه برعکسش.يه مدل جديد بهش نگاه مي کني.مثلاً اصلاً اين مدلي فکر نمي کني که حالا من هم بايد ازدواج کنم چون همه همين کارو انجام ميدن.بلند بودن ديوار،نشونه اينه که ازدواج رو يه امر مشکلي مي دوني و کوتاه بودنش يعني خيلي هم گنده ش نمي کني واسه خودت. ============= گل ها:اگه تعداد رزهاي سفيد بيشتر باشه معنيش اينه که آدمي هستي که عشقت پايداره و هر روز هي عاشق و فارغ نميشي و اگه قرمزها بيشتر باشه يعني زود از کسي خوشت مياد و فکر مي کني عاشق شدي.زور هم فراموش مي کني. اگه از راه دور بري يعني دير عاشق کسي ميشي و اگه از راه نزديک بري،زود عاشق ميشي. اگه دوست داشته باشي خودت در بزني يعني اينکه اگه از کسي خوشت بياد-حالا نه حتماً عشق-خودت ميري جلو.اگه دوست داشته باشي کسي برات در بزنه يعني بهتر مي دوني يه آدم ديگه به جات بره جلو و حرف بزنه در اين مورد. اگه دوست داشته باشي وقتي ميري،دوستت بيدار باشه يعني دلت ميخواد اونم همه ش به تو فکر کنه و اگه دوست داشته باشي خواب باشه،يعني حالا هي بهت فکر هم نکنه،زياد مهم نيست برات. حالا اکه اصلاً طرف نباشه،گل ها رو کجا ميذاري؟اينجا رو طرف واسه مون خالي بست.تخت در واقع،نشون دهنده ميل جنسيه ولي اون بهمون گفت اگه گل ها رو دم پنجره بذاري يعني اينکه وقتي بياي بيرون،ديگه بهش فکر نمي کني زياد ولي اگه روي تخت بذاري يعني توي راه،همه ش هي بهش فکر مي کني! اما اينا معناي راه دور و نزديکه در واقع.اگه از راه نزديک برگردي زياد درگير اين جريان نمي کني ذهنت رو و بي خيال ميشي ولي اگه از راه دور برگردي،يعني هي بهش فکر مي کني.خلاصه که اينطوري... *نوشته هاي دکتر شريعتي رو نميگم زياد،ولي خوندم.منتها اينو زياد قبول ندارم.گفتم که...تازگيا يه طوري شدم.همه چيزو زيادي آسون مي گيرم.نمي دونم خوبه يا بد.عشق شايد پيچيده باشه ولي اين مدلي نيست...نه؟ در نخستین روز این فصل جدیدی که آغاز کرده اید، فصلی که یک عمر می پاید، در ضمن بیان همه دعاها و آرزوهایم برای آنچه به زندگی توافق می بخشد، می،خواستم به نام یک دوست، نکته ای را یاد کنم که جز دوست - به معنای راستین و بلند آن- هیچ کس شایستگی آن را ندارد که مخاطب آن باشد و گنجایش آن را ندارد که مخاطب آن باشد و تمام حجم بزرگ و حتی لایتناهی آن را در خویش بگیرد. و آن این است که من به عشق ایمان ندارم و می دانید که چرا و چه می گویم.عشقی که یک زن و مرد جوان را چون جاذبه ای به سوی هم می کشد و چنان نیرومند است که همه پیوندهای دیرین فرد را با همه چیز و همه کس ناگهان می برد تا یک پیوند بماند و همچون باغبانی است که همه شاخه ها را قطع می کند و تنها یکی را می گذارد تا همه عصاره حیات و رویش ریشه را به او بخشد و نیز همه احساس ها را میمیراند و تعطیل می کند و یا در سایه می گذارد تا تنها همین احساس جان گیرد و سراپای وجود را فراگیرد یا تمام اندامهای روح را فلج کند و همه مایه ها و ماده هایی را که تمامی بودن آدمی اند، در خود بمکد عشق نیست؛ عشقه است انسان آن را انتخاب نکرده است. او است که آدمی را انتخاب میکند و او مامور طبیعت است و اقتضای سن و مزاج و نشانه آن که طبیعت میخواهد توطئه ای را که برای دو تن چیده است، آغاز میکند... و نمی گویم این توطئه بدی است. هرگز !کار طبیعت است و خواست خدا همچون دم زدن، آشامیدن و خوردن، کار کردن و خوابیدن و بالاخره زادن و روییدن و جوان شدن و به کمال رسیدن و پیر گشتن و خلاصه قطعه ای از زندگی که ما" سوژه" آنیم و صفتی و حالتی از روح و تن ما که ما هیچکاره آنیم! و بنابراین "عشق چیزی است مثل سرخک که هر جوانی باید یک بار آن را در زندگی بگیرد"! پس این عشق که آن همه از آن سخن می گویند، بیشتر به شناسنامه ما مربوط است تا خود ما! پس این را عشق نگوییم. جوشش خون بگوییم و انقلاب غریزه و عارضه طبیعت و دیگر همین! پس عشق وجود ندارد. آری عشق وجود ندارد. این را باور کنید که آنها که نخواسته اند باور کنند، به کفر و تباهی افتاده اند.عشق وجود ندارد؛ موجودی بنام عشق نیست که آدمی در مسیر زندگیش آن را پیدا کند، بدست آورد.عشق را باید ایجاد کرد با همداستانی و همدستی دو دست ماهر و هنرمند و آشنا "ساخت". عشق وجود ندارد؛ عشق می تواند وجود پیدا کند.عشقی که به ازدواج منجر میشود، جوششی است که در آستانه در فرو می نشیند. ازدواجی که به عشق منجرمیشود! این عشق راستین جاودانه است؛ عشق است. کار خود آدمی است. کدام ازدواج؟ دو دست خویشاوندی که بهم گره می خورند و به پیوند و پیمان آشنایی با هم دست اندرکار آفرینش معجزه شگفتی میشوند که "عشق" نام دارد. عشق عارضه ای که ناگهان یا اندک اندک بر دو جنس آماده ازواج مستولی می شود، نیست. عشق یک درس ظریف و پیچیده و لغزان و عمیق و آن جهانی است که در تلاش جدی و بازی لطیف میان دو روح هم آشنا و هوشیار و مومن به هم و مومن به عشق آموخته می شود، فرا گرفته میشود و آنگاه آفریده میشود و این زیباترین فرزند یک ازدواج است. در این کلامی که یک کتاب دارد و کتاب سپید و دو شاگرد دارد بی آموزگار هر کدام شاگرد دیگری و آموزگار دیگری، هر یک باغبان دیگری و باغ دیگری که آن "دانه حب" را در دیگری می کارند و در زیر دست نوازش، در پرتو مهتاب و آفتاب فهمیدن و در معرض وزش نسیم های غیبی ای که نام و نشانی ندارد و نمیدانیم از کجا برمیخیزند و پیک و پیغام کجا را دارند، می شکفد و سرمی زند و شاخ و برگ می افشاند و به شکوفه و گل می نشیند و بار میدهد. هر یک همسر دیگری که آن نطفه خود را که هیچ نیست ،در جنین هستی یکدیگر می نهند و باردار هم می شوند و آبستن عشق. و آنگاه نوزادشان را در آغوش هستی شان می گیرند و تمام عمرشان را لحظه لحظه می کنند و به او می خورانند و تمام بودنشان را تکه تکه می کنند و به لبهای او می سپارند و تمام روحشان را قطره قطره می کنند و به حلقوم او می ریزند تا طفل هر صبح از صبح دیروز بالیده تر و هر شام از شام دیروز سیراب تر بروید و پدر ومادر را روز به روز در خود بمکد و هر دو را ساعت به ساعت لقمه نان کند و جرعه شراب و در هم آمیزد و ببلعد و بنوشد و بخورد تا تمام شوند، تا هر دو در او پایان گیرند، تا دو تا نیست شوند و یکی گردند و "من" و "تو" "او" شوند و آنگاه هر دو در او به سر برند و هر دو از دم او نفس زنند و از چشمهای او ببینند و از حلقوم او بگریند و بخندند و با لبهای او حرف زنند و با پاهای او بروند ودر سینه او بتپند و در رگهای او جاری شوند و در نبضهای او بزنند و اینچنین در "او" زندگی کنند و تنها او باشند و او ودیگر هیچ!و او عشق نام دارد و عشق این چنین زاده می شود و آفریده می شود و حال می توان گفت که عشق وجود دارد و می توان به آن ایمان یافت. آری دوستان من عشق وجود ندارد ؛عشق را باید ساخت. عشق موجودی نیست که آن را بیابند. عشق یک هنر است باید آن را آموخت و آنرا آفرید. آهنگی ست که با نوازش سرانگشتان دو دست خویشاوند بایدش نواخت. عشق عارضه ای نیست که بر دو بیگانه افتد و آن دو را به سوی هم کشاند؛ غزلی است که دو شاعر آشنا هر یک مصراعی از آن را می سراید. و من به نام یک دوست شما را دعوت می کنم که از هم امروز که نوروز شما است، این چنگ غیبی را برگیرید و سرانگشت دستهای آشنایتان را که امروز به هم پیوند خورده است، بر روی تارهای نامریی و لطیف آن برقصانید و عشق را بنوازید. چگونه؟ با تعصب و خلوص. کوشیدن تا هر کدام خود را در مسیر نگاه و احساس مخاطب خویش قرار دهد تا آنجا بتواند همه چیز را در این دنیا همچون او ببیند و بفهمد و حس کند و تنها از این طریق است که یکدیگر را نیز خود به خود می توان فهمید و می توان حس کرد و آنگاه دو دستی که این چنین آموخته ی هم شده اند، آماده آنند که آن چنگ را برگیرند و آن آهنگ را سر کنند. و من امیدوارم در صف دوستانتان، نغمه های تر این آهنگ را که هر روز زیباتر و دلنوازتر از سرپنجه های هنرمندتان پر میگشایند، بشنوم. «دکترعلی شریعتی- نیمه شب 25 تیر ماه 1350 » [Link] [0 comments] |