Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Monday, October 18, 2004
17-9 اکتبر
*۹اکتبر

*شنبه که اومدم،حالم کاملاً خوب بود.سر کلاس گلکاري کلي خوش گذشت.يه عالم گلدون جا به جا کرديم و بذر کاشتيم و خاکي شديم و اينا.بعدشم رفتيم خوابگاه.بيچاره مريم همه کاراش قاطي پاتي شده بود(قاتي پاتي؟قاطي پاطي؟)گفتم من لباساتو اتو مي زنم،تو به کارات برس.کلي گفت من خجالت مي کشم و اينا.ديگه قبول کرد.باورم نميشد دوستم انقدر باهام تعارف کنه.من کلاً همديگه رو خيلي تحويل مي گيريم و اينا ولي کار ضروري ديگه فرق داره.حالا خودم که اينا رو ميگم،از همه تعارفي ترم!اينطوري بار اومدم،عادت کردم.ميخوام ترکش کنم يا سعي کنم کمتر تعارفي باشم ولي بعضي وقتا واقعاً سخته آدم بخواد زاحت باشه!چي گفتم؟((((:


*راست ميگن تحصيلات، شعور نمياره.حتي دکترا گرفتن هم نمي تونه بعضيا رو آدم کنه و بهشون بفهمونه که بايد براي وقت ديگران،ارزش قائل بشن.نمونه ش هم همين استاد ما!من از ساعت ۹ونيم که کلاسم تموم شد،الکي موندم دانشکده تا ساعت ۳ ونيم که کلاس بعدي رو حاضر بزنم،طرف اومده با خنده ميگه کلاس تشکيل نميشه.فکر مي کنه بخنده،مثلاً کار اشتباهش جبران ميشه.خب مگه مرض داري صبح به همه ميگي کلاس بعد از ظهر تشکيل ميشه؟


*عصر که اومدم،کاملاً خوب بودم.نمي دونم چرا يه دفعه،با يه جمله دنيا رو سرم خراب شد.يه حس خيلي بد...از غصه داشتم مي مردم.کلي گريه کردم تا تونستم بخوابم.تغيير بعضي وقتا خيلي سخته و همينطور از دست دادن...



*۱۰ اکتبر


*بعد از اون همه اسلايدي که ديديم و کلي سخنراني (چقدر منظر شهري شهرهاي مختلف دنيا با هم فرق داره!!!) پيش سوده که نشستم،همه اون حرفايي رو که با کلي فکر! ديده بودم دوست ندارم بهش بگم،گفتم.نمي دونم...يه لحظه مطمئن شدم که همه ش غلط بوده.شده تا حالا با کسي دوست بشي که خيلي کم ببينيش ولي حرف همو خب بفهمين؟يه جورايي خيلي باصفا ميشه!:دي



*بين ساعت ۲ تا ۳،چند بار رفتم کتاب بريدا رو که سفارش داده بودم،از نمايشگاه کتاب دانشکده بگيرم ولي کتابا نيومده بودن! (پا دارن انگار) منم به شوخي گفتم آزاده!من همينجا وايميسم کتابو مي خونم تا کتاب خودمو بهم بدين.واقعاً هم همين کارو کردم.نمي تونستم ديگه صبر کنم ببينم کتابا کي ميان!(اگه کتابي که ميخواي،يه جلدش مونده باشه،بايد سفارش بدي برات بيارن) آزاده هم تعارف کرد پشت ميزش برم و روي صندليش بشينم که خسته نشم.گفتم خودت نميخواي بشيني؟گفت خواستم بشينم،بلندت مي کنم!((:بابا بي تعارف!ديگه شبيه اون آرزوم شده بودم.همون که دلم ميخواد يه مدت،توي يه کتابفروشي کوچيک کار کنم و صبح تا شب،کتاب بخونم.بعد گاهي يکي بياد،يه سوال بپرسه و حواسمو پرت کنه!

آخه ۳-۲ بار که آزاده سر و کله ش پيدا نبود،بچه ها ازم سوال کردن.اونم چه سوالايي:اين کتابه با ۱۵٪ تخفيف،چند ميشه؟منم که گييييييييييييييج! حسابي رفته بودم تو بحر کتابه.يهو آزاده گفت مريم بيا کتابتو ببر.ازش خواستم همون کتاب روي ميز رو که از روش خونده بودم،بهم بده.چسبيده بود بهم.همونو گرفتم و اومدم.يه هفته س خريدمش ولي توي دستم،کهنه شده.از جلد سورمه اي رنگش خيلي خوشم مياد.يه جورايي اسرار آميزه.هر جمله شو چنر بار مي خونم.بهم آرامش ميده.گفتم که.چسبيده بهم(:*۱۱ اکتبر


*دوستم بهم گفت مي دوني من خيلي دوستت دارم؟
گفتم معلومه دوستم داري ولي خيلي ش نه!
مي گفت من اين روح رو دوست دارم.حالا توي هر جسمي که باشه.مي فهمي؟
ديدم مي فهمم...چه خوبه آدم دنياي اطرافشو بفهمه...


*اين استاد عکاسي ما،استاد بد درس دادنه.من که انقدر عکاسي دوست دارم،هيچي حاليم نشد.حالا اميدوارم عملي کار کنيم،يه چيزايي ياد بگيرم.بعد از کلاس،به پيشنهاد يکي از بچه ها،با هم اومديم خونه.يه زماني چقدر بدم ميومد تنها بيام خونه و حالا چقدر فرق کردم با اون موقع.همه ش دنبال يه موقعيتم براي اينکه با خودم،تنها باشم.ولي پيشنهادش رو قبول کردم...توي راه،درختاي خرمالو رو ديديم.خاطره پارسال رو براش تعريف کردم که ما چقدر خودمونو کشتيم براي خرمالوها ولي دستمون نرسيد و پسرا نامردي کردن و همه رو خوردن!بعدشم شنيديم يه روز،آقاي باغبون،رفته بالاي درخت و به دخترا نفري ۱۰۰۰ تا خرمالو داده و حسابي تلافيش در اومده.ما هم که هيچي.جالبه مه من عمراً خرمالو دوست ندارم.اداشو دوست دارم فقط.با دوستم چند تا خرمالو چيديم.آوردم اينجا برسه!:دي خدا پدر بزرگمو بيامرزه.چقدر به درخت خرمالوي توي حياط مي رسيد.وقتي پدر بزرگم فوت کرد،درخته ديگه ميوه نداد.کم کم خشک شد.منم ديگه نتونستم خرمالو بخورم.امکان نداره بتونم بخورمش...
مي گفتم...حس خوب ميوه چيدن...چيزي که بچه هاش شهر،ازش محرومن.من چند بار تجربه ش کردم.گيلاس نشسته خوردن از درخت...آلبالو...آلو...انجير...انگور...ولي آلبالو از همه ش بهتر بود.عالي بود...


*۱۲ اکتبر


*اولين بار بود کلاس متون تشکيل ميشد.من نمي دونم مردم اين اداها رو از کجا ياد مي گيرن!چشم هاي استاد،تقريباً بسته بود! ولي من مي دونستم که نابينا نيست استاد!به هيچ کس هم نگاه نمي کرد.ظاهراً گفته خواهرها موهاشون بيرونه و آرايش دارن.من نگاه نمي کنم که دچار انحراف نشم!بابا بي خيال.انگار ۲۰ سالشه که اين اداها رو درمياره.هرچند،لابد يه چيزي مي دونه ديگه.اين شده مايه خنده و البته اينکه همه جاي هم،حاضري مي زنن.اينم روش جديد خوب بودنه لابد!


*۱۳ اکتبر


*امروز صبح با سارا رفتم دانشکده.يه خانوم شديداً فضول روبروي من و کنار سارا نشسته بود.کاملاً زوم کرده بود روي ما.چشم از من بدبخت برنمي داشت.همه ش توي دهن ما بود ببينه چي ميگيم.مبادا يه کلمه رو جا بندازه.به خنده دارهاش هم مي خنديد تازه.منم به جاي حساس حرفم که رسيدم،گفتم سارا بقيه شو بعداً ميگم.زل زدم به خانومه.مگه بهش برخورد؟انگار نه انگار!اصلاً به خودش نگرفت.
يه بار ديگه گفتم از دو مدل آدم،خيلي بدم مياد:يکي آدم کنه/يکي هم آدم فضول...بازم به خودش نگرفت.خيلي رو داشت.
يه بار ديگه هم در کيفم رو باز کردم که محتويات خنده دارشو به سارا نشون بدم (کتاب و روزنامه،نه ورق مي ديدي نه خودکار حتي!) خانومه تا کمر خم شد که خوب ببينه!منم بهش چشم غره رفتم.پياده که شديم،سارا گفت بابا تو چقدر زود عصباني ميشي؟!عصبانيت نداره؟


*سر کلاس معارف،همه همه کار مي کنن جز گوش دادن!من نمي دونم اين کلاس،به درد کي ميخوره؟چهار تا بچه مثبت رديف اول فقط گوش ميدن.ما چه گناهي کرديم خب؟


*بعد از کلاس رفتم سايت.هميشه شلوغه ولي توي ساعات درسي خلوت تره!تا رفتم تو،يه دختره بلند شد.من نشستم.چند تا کامنت داشتم و يه ميل که خيلي خوشحالم کرد،انقدر که اشکم در اومد.يه اخلاق بدي که دارم اينه که وقتي به گره ميوفتم،ديگه نمي تونم خودمو کنترل کنم.دوست داشتم کلاس زهره تشکيل نشه که اونم بياد.يعني مي تونم بگم مي دونستم تشکيل نميشه.وقتي ديدم از در اومد تو،کلي ذوق کردم.حس خوبي بود.


*آره...مي دونم بايد بيشتر استراحت کنم.تشخيصت خيلي جالب بود.مهموني امشب،خيلي خوب بود.انقدر خنديدم که واقعاً دلدرد گرفتم.شب خوبي بود.


*۱۴ اکتبر


*اصلاً نمي دونم روزم چطوري گذشت.يه کم کتاب،يه ميل،دعا،روزنامه...شب،چند بار ميلهاي يه دوست رو خوندم.چرا چيزي که يه دوست،فقط براي تو مي نويسه،انقدر خوبه؟


*۱۵ اکتبر


*دور و برم کلي جزوه و کتاب بود.داشتم مثلاً گزارش آزمايشگاه مي نوشتم ولي حواسم نبود.يه جاي نامعلوم مي چرخيدم.حس خوبيه...حس مي کنم دنيا رو بهتر درک مي کنم/و اينکه عادت کني سخت نگيري،عاليه.مي فهمي زندگي يعني چي...و پشيمون ميشي چرا انقدر خودتو اذيت مي کردي قبلاً...


*۱۶ اکتبر


از صبح،همه ش گل ديدم...و يه دعاي دسته جمعي...از اونا که همه بلند با هم مي خونن.پسرا البته.دخترا که هيچ وقت از افاده شون دست برنمي دارن.لااقل آمممممين بگين(: ماه خوبيه با اينکه کلي مشکل دارم با خيلي چيزا ولي حالم خوبه و خوشحالم که زنده م،نعمت زندگي رو دارم.


*۱۷اکتبر


*اين آقايون روزه خور چه رويي دارن واقعا.زشته بابا.حالا توي خيابون آب نخورين هلاك ميشين؟

[Link] [0 comments]






0 Comments: