Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Monday, August 28, 2006
مریم و دندون پزشکی
*۵ شهريور

*به پگاه گفتم به جاي لکچر، مودز رو من درس ميدم. گفت قبول! دو روزه دارم رو ش کار مي کنم اما فکر نکنم بتونم معلم خوبي بشم کلاً. حالا امشب معلوم ميشه! :دي


*۴ شهريور

*قرار م با مرمر خانوم ساعت ۹ بود ولي اصولاً هردومون اين-تايم هستيم هميشه. براي همين من ۲۰ دقيقه به ۹ که رسيدم اونجا ديدم ش که يه گوشه نشسته بود. از کِي؟ ۸ و نيم! ((: خيلي جالب بود. از دور شناختم ش، بدون اينکه قبلاً ديده باشيم همديگه رو. رفتم جلوتر، رو ش به اون سمت بود. خم شدم يه کم يه صورت ش رو ببينم و خب داشتم خودم رو مي کشتم که با عکسايي که بهم داده بود، تطبيق ش بدم. بالاخره ديد منو. ماچ و بوسه و اينا.. و خب سخت بود يه کم که بخوام صدايي رو که هميشه پاي تلفن شنيده م با يه تصوير جديد تطبيق بدم. براي همين هي نگاش مي کردم! چند تا چيز هم درباره ش کشف کردم: اندازه ي من اهل شکلات خوردن نيست، آب بازي و سفر رو دوست داره، بهم ياد داد چطوري با برگ درخت و بوته و علف -برگ جماعت در کل!- سوت بزنم، از آبميوه ها هم طعم آلبالو رو به آناناس ترجيح ميده! اين بود همه ي کشفيات من.

اول رفتيم پروژه م رو به استادم تحويل دادم، بعد کتابخونه رو از همون بيرون نشون ش دادم. بعد رفتيم گروه، در و ديوار و آدماي آشنا رو ديد. بعد پارک -که البته همه ش رو کنده بودن نمي دونم چرا- بعدش باغ، بعد هم سلف، بعد هم خونه.

توي باغ گفتم مريم گرمه! بريم آب بازي؟ اول گفت واي نه، کف اين جوي آبه لجنه، جلبکه، من نميام، گلي نميشم.. تا بخواد نق بزنه من شلوارم رو زدم بالا -مث هميشه وقتي يکي تذکر داد که «واي! خيس شدي» تازه ديدم بايد بيشتر بزنم بالا- رفتم توي آب. حالا چنان ميگم آب که کسي ندونه فکر مي کنه رودخونه اي چيزي بوده! ولي آب ش خنکه، ته باغ هم خلوته. کسي نمياد که. ديگه انقدر غر زدم تا اومد تو. از اومدن ش خنده دارتر، بيرون اومدن ش بود چون با اينکه دستش رو گرفتم که پا ش رو روي زمين خاکي نذاره، باز تمام پاش گلي شده بود، ۲ ساعت داشت اونا رو تميز مي کرد.

يه فاجعه ي ديگه اين بود که کيف هامون زير آفتاب بودن. همه ي شکلاتي که با اصرار من، مريم گذاشت توي کيفش، آب شد و سررسيد عزيزش رو گند زد حسابي! و خب همين جا از شکلاته تشکر مي کنم چون دل م خيلي خنک شد. از مريم هم تشکر مي کنم چون به جز «دستمال داري؟» هيچي بهم نگفت. از اون برگها هم تشکر مي کنم که جاي سوت، صداي فيل و سگ و گاو مي دادن. چقدر خنديديم! تازه من سرما خورده بودم حال نداشتم بخندم کلاً. روز خوبي بود.مرسي (:

*مي گفت من بايد بخوام نه اون! و اگه اينطوري بشه مطمئن م مي تونم جذب ش کنم... خيلي مطمئن بود اما بهش گفتم من هم از اين حرفا مي زدم اما عملاً خيلي سخته. اگه بتوني.. اون درسته...


*۳ شهريور

*يه نايلون خوشگل، توش سي دي ها، بروشورها، نقشه هايي که تازه نوشتن شون تموم شده، متن هاي صحافي شده، همه چيز آماده س. فردا برم تحويل بدم اين تحقيق لعنتي رو راحت شم. البته فکر کنم ناراحت شم بيشتر چون دنبال کار گشتن، خيلي سخت تر از درس خوندن و کار کردن روي پروژه س احتمالاً.
پ.ن: آيه ي يآس!


*۲ شهريور


*چرا حلقه ي ازدواج بايد در انگشت چهارم قرار بگيرد..
پ.ن: من تونستم انگشتام رو خيلي راحت از هم جدا کنم! چرا خب؟!

*اس.ام.اس هاي سر کاري:

میدونی ترکا به ۷۵۰ گرم چی میگن؟
.
.
.
میگن نیم کیلو و نیم !
----------

چقدر ماهی !!!
.
.
.
.
><((((;> ><((((;> ><((((;>
><((((;> ><((((;> ><((((;> ><((((;> ><((((;>
----------

شما مذکر هستید یا مونث؟
برای دانستن جواب پایین را نگاه کنید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با هوش!! این پایینو نمیگم که !!


*۱ شهريور

*کله ي صبح دادااش کوچيکه رو بردم پارک ترافيک. خب چند تا فايده داشت: يکي اينکه فهميدم منو ريزريز هم کنن نمي تونم با بچه ها خوب کنار بيام! يکي ديگه اينکه اصولاً شايد من انرژي منفي دارم نسبت به بچه کلاً. کاري ش هم نميشه کرد. يکي ديگه اينکه اصلاً طاقت ندارم توي گرما جايي برم، يکي ديگه اينکه بچه، اصولاً دوست داره بچگي کنه حتي اگه در اکثر موارد، خوشش بياد اداي آدم بزرگا رو دربياره. يکي ديگه هم اينکه به دوستم تلفن زدم بعد از يک ماه. آخري ش هم اينکه هيچ کس نمي دونه آخر چي ميشه. آهان! يکي ديگه هم هست: من خيلي غر مي زنم! خودم مي دونم. بس که نق زدم سر اين بچه، خودم شرمنده شدم کلي.

*مرمر جونم قراره شنبه بياد دانشکده ي ما مهموني!
پ.ن:


*۳۱ مرداد

*با کلي مراسمات! ويژه، بيستمين سالروز تولد خواهر گرامي مبارک شد!


*۳۰ مرداد

*لعنت به اين تنهايي... دل م برات تنگ شده...


*۲۹ مرداد

*و بالاخره نصفه شبي! پروژه ي بي صاحاب دوره ي کارشناسي اينجانب، مثلاً آماده ي تحويل شد! تجربه ي اين چند سال بهم ثابت کرد که پروژه تحويل دادن از زاييدن هم سخت تره! :دي

*اصولاً کار خونه به نظر من عبث ه! (براي بي سوادها و دوستاني که تازه به جمع پارسي زبانان عزيز پيوسته اند: عبث = بيهوده) در همين راستا وقتي هم از خونه بيرون برم، هم ناهار درست کنم -مث امروز- بعدش ۴ ساعت حداقل مي خوابم، يعني بي هوش ميشم در واقع؛ مث امروز...

*رفتم يه سر وزارت کار ببينم چه خبره. آدرس يه سري موسسه ي کاريابي رو زده بودن روي برگه هاي آ۴! مي دادن دست مردم. قسمت جالب ش اين بود که مي تونستي مطمئن باشي همه ي آدماي اونجا خيلي بي کارن! :دي


*۲۸ مرداد

*وقتي نغمه کلاس نمياد، همه چيز بگي نگي بي مزه س يه طورايي! مخصوصاً اين پسره اميد که مطمئنم يه روزي با همين دستام خفه ش مي کنم! خيلي بي مزه س. بي عرضه هم هست البته چون هيچ وقت تيکه اي رو که ميگه، جرات نداره دوباره تکرار کنه. يا من چشم غره ميرم يا نغمه :پي

*يکي از بچه ها داشت مشورت مي کرد که تولد خواهر دوست-پسرش بره يا نه! جالب بود رفتارش (: يعني اعتماد کردن ش. نمي دونم چرا همه فکر مي کنن من موجود قابل اعتمادي م! :دي

*يکي از بچه ها هميشه براش سواله که چرا دخترا خوششون نمياد پسر مورد علاقه شون از دختر ديگه اي تعريف کنه؛ حتي حرف يزنه از زن / دختر ديگه اي. مي گفت چرا دخترا هي سوال هايي توي اين مايه ها مي پرسن. بعد جواب هرچي که باشه، حتماً دعوا راه ميندازن. ياد يکي از دوستام افتادن. يه روز از شوهرش پرسيده بود اگه من بميرم، تو دوباره ازدواج مي کني؟ اون هم گفته بود خب بستگي داره!

دوست خل من هم! ناراحت شده بود و اخماش کلي توي هم رفته بود و اينا که چرا اين جواب رو به من داد.
لابد توقع داشته شوهرش خيلي رمانتيک بگه نه! من بعد از تو به هيچ دختر ديگه اي نگاه نمي کنم و اينا. پسراي الان که دوزار معرفت ندارن. فکر کنم همين که تا زن شون زنده س، نرن يه زن ديگه بگيرن، آخر معرفت شون محسوب بشه.

چند روز بعد دوستم مي خنديد مي گفت ما هم ديوونه ايم! يه چيزي مي پرسيم، بعد گير ميديم که بايد جواب بده پسره. بعد عصباني ميشيم!
اما خب طبيعيه به نظر من. ببين اصلاً فرقي نداره تو چقدر طرف مقابل ت رو دوست داشته باشي يا چقدر اون بهت اعتماد داشته باشه يا هرچيزي توي اين مايه ها. هيچ کس خوشش نمياد پسري که دوستش داره به هر دليلي (تاکيد مي کنم: به هر دليلي) از دختر / زن ديگه اي تعريف کنه. حتي يه تعريف معمولي! اگه بگه فلاني خوشگله و اين حرفا که ديگه خون ش پاي خودشه. اين يه حسادت زنونه س، هيچ توضيح و منطقي رو هم نمي شناسه. مفهومه؟


*۲۷ مرداد

*پاسخ به سوالات يک دوست. من اسم ش رو ميذارم چند تا سوال رو حساب دوستي. خودش اصرار داره براي ارضاي فضولي ش هي داره سوال مي کنه.
پ.ن: سوال، کردني ه نه پرسيدني! اين هزار بار! :دي

*دوستم داره ميره آنتاليا! به باباش گفته داره ميره شمال! :دي چمدون ش رو بايد مي ديدي: کلي تاپ و شلوارک و ناخن مصنوعي در رنگ ها و مدل هاي مختلف و يک سري کامل لوازم آرايش (شبيه جعبه ابزار بود بيشتر البته!) و اينطور چيزا. خنده دار بود کلاً. هرچي دلش مي خواست اينجا بپوشه و نمي شد، برد اونجا بپوشه که دل ش خنک شه. بهش گفتم تابلوئه از کجا اومدي! مي خنديد. نمي دونم. حق ميدم بهش. خب دلش نميخواد مانتو بپوشه! :دي


*۲۶ مرداد

*از الان مي شمارم... تا ۴۰...

*از ۶ صبح که مامان اينا رفتن ديگه نخوابيدم. کلي آهنگ و اينا و خب حسابي هم همه جا رو تميز و مرتب کردم که کلاً از من بعيده کار کنم بيشتر از ۱۰ دقيقه. مهمون هام اومدن بالاخره. سارا که مسموم شده بود و تمام مدت، يا توي دستشويي بود يا به روي شکم خوابيده بود، اون بالش صورتيه هم توي بغل ش. نگاش مي کردي فکر مي کردي خوابه ولي عملاً هرچي من پشت سرش حرف زدم همه رو جواب داد! آخرش هم دولا دولا آژانس گرفت رفت.با اين مهموني اومدن ش!

*شب خاله کوچيکه اومد اينجا.قرار شد فيلم ترسناک ببينيم يه کم بترسيم! از همون اول، خاله کوچيکه اعلام کرد که اگه ميشه چراغ رو خاموش نکن. من مي ترسم! خواهرم هم گفت من خوابم مياد، گفته باشم که بعداً غر نزني. از همه ي اينا گذشته، فيلم ه فوق العاده مسخره بود. از اول و تا آخر سي دي يک ش اين بود که هي چراغ ها خاموش روشن مي شد، هي دختره مي ترسيد و جيع مي کشيد، هي باد درها رو به هم مي کوبيد! همين. انقدر مسخره بود که بقيه ش رو نگاه نکرديم! خوابيديم همه مون!


*۲۵ مرداد

*بالاخره مامان گرامي حاضر شد دست از سر اينجانب برداره و خودشون تشريف ببرن سفر. الان هم دارن کلي وسيله جمع مي کنن. منم هي تلفن مي زنم خونه ي سارا، ميگم کوفت تون شه. بعد اون ميگه خب تو هم ميومدي؟ خودت گفتي کار داري و بايد پروژه ت تموم شه. بعد از کلي حرفاي چرت و پرت، قرار شد فردا بيان اينجا يه کم خوش بگذره.


*۲۴ مرداد

*دوست دارم همه ي وسايل خونه چوبي باشه. خوشگل ميشه، نه؟


*۲۳ مرداد

*کوه پنجم و راهنماي رزم آور نور... والکري ها اسم ديگه ش چيه؟


*۲۲ مرداد

*گفتم دوباره کيمياگر رو خوندم؟ مث روز اول برام قشنگ بود همه ي جمله هاش...


*۲۱ مرداد

*کلي کتاب نخونده دارم. يه سري ش مال خودمه، يه سري ش هم امانت اما نمي دونم چرا اصلاً توي مود خوندن نيستم اين چند روزه!


*۲۰ مرداد

*يک سري ايميل هاي مشکوکانه.. من حواس م هست با کي چطوري صحبت مي کنم و چي ميگم. اگر اون آشناي عزيزي که به خيال خودش داره من رو امتحان مي کنه، الان اينجا رو مي خونه، بايد بگم جز مستقيم پرسيدن سوال هات، راه ديگه اي براي رسيدن به جواب شون نداري. انقدر هم با آي دي ساختن و ميل زدن، خودت رو خسته نکن. باشه؟


*۱۹ مرداد

*انقدر اسپايدر بازي کردم ديگه سرم داره منفجر ميشه. يه تفريح ديگه بايد پيدا کنم.


*۱۸ مرداد

*من اصولاً زياد کولي بازي درنميارم! :دي براي همين باور اينکه اين دندون ه داشت منو مي کشت شايد سخت باشه چون اصلاً به ظاهر ساکت و آروم م نميومد خب! واي وقتي اين تبليغ خيردندون داروگر رو مي خوند (دندون و دندون، با لب خندون!) دلم مي خواست بکشم خودمو! تعطيلي سه شنبه رو هم صبر کردم که امروز بتونم برم پيش اون دکتر خوبه ولي ديدم راه ش دوره و گرمه و اينا. منم که تنبل! اينه که کلاً بي خيال شدم! گقتم ميرم همين دکتر نزديکه! ببينم از شر ش راحت ميشم يا نه. چي؟ دندون ه رو ميگم ديگه.

رفتم خلاصه. کلي معطلي و اينا تا نوبت م شد. حسابي هم لج م گرفته بود که چرا لااقل يه کتابي چيزي با خودم نبردم که حوصله م سر نره. من هرچي به آقا دکتره گفتم اين دندون عقل پاييني ه درد مي کنه، گفت نه! اول دندون عقل بالايي ه رو بايد بکشي. کلي هم استدلال و توضيح و اينا تحويل م داد تا من خنگ رو قانع کرد بالاخره. بعد رفتم عکس بگيرم. جالب بود! از دست م عکس گرفته بودم ولي از دندون هام نه! خيلي سعي کردم خودم هم باشم توي عکس ولي نشد! وقتي دوباره رفتم بالا و عکس رو به دکتر نشون دادم، تازه ديدم قضيه جدي ه! شانس آوردم اون موقع خواهرم برام تعريف نکرده بود که وقتي رفته بوده پيش همون دکتر خوبه، چقدر درد ش اومده تا دندون ش رو کشيده! ولي براي من زيادم فرقي نداشت چون کاملاً آماده بودم که اعلام کنم دکتره خيلي بي سواد و نفهمه و حتي نمي دونه داروي بي حسي کِي اثر مي کنه.. بعدش هم فکر کردم اگه مث قضيه ي دندون بابا بشه، طرف رو مي کشم؛ بعد ميام خونه!

آخه چند سال پيش که بابا رفته بود دندون پزشکي، خانوم دکتره زورش نرسيده بود به دندون ه! ظاهراً ريشه هاش خيلي عميق بوده و اينا و خب خانومه لابد مُردني بوده، نتونسته ديگه! اصلاً هم به روي خودش نياورده که نمي تونه. هي وايميسه کشتي مي گيره و اينا تا اينکه بابا ديگه طاقت ش تموم ميشه. دست خانومه رو مي زنه کنار و ميگه چي کار داري مي کني و اينا و خب ديگه دير شده بوده. دندون ه مي شکنه خلاصه!

ميرن پيش يه دکتر ديگه و اونم باز نمي تونه کاري انجام بده. ضمن اينکه حالا ديگه دندون ه نصفه بوده و کار دکتره سخت تر شده بود خيلي. تا اينکه ميرن پيش اين دکتر خوبه و طرف با يه حرکت، دندون رو مي کشه و خلاص. حالا نمي دونم چرا سر جريان خواهرم اونطوري شده بود جريان!

هيچي ديگه! آماده بودم اعلام کنم دارو هه! اثر نکرده چون اصلاً حس نمي کردم بي حس شدن ش رو! دکتره هم خيلي باعتماد به نفس و اينا اومد و شروع کرد. واي! خيلي وحشتناک بود. صداي قرچ قرچ دندون ه مي پيچيد توي جمجمه م ولي ابداً چيزي حس نمي کردم. روبروم يه پنجره بود که از اونجا بيرون رو مي ديدم. انگار اون چند حظه خيلي طول کشيد. يه کم فکر کردم توي اين ساختمونا کيا هستن و چه کار مي کنن و اينا ولي خب زياد حواس هم رو پرت نمي کرد اين جريان. بعد ش فکر کردم اگه مث ترسوها رفتار کنم، بعدش کلي پيش خودم خجالت مي کشم و به دوستام هم بگم کلي بهم مي خندن و اينا و خب بازم حواسم پرت نمي شد. بعد گفتم امروز که برم کلاس، اصلاً نمي تونم حرف بزنم. چقدر حيف! همه هي حرف مي زنن، من بايد ساکت باشم! بازم ديدم فايده نداره. يه کم گفتم به پروژه هم فکر کنم. ببينم طرح ش چطوري باشه بهتره، بازم فايده نداشت. گفتم اصلاً واقع بين باشم بهتره! اه! پس اين صداي وحشتناک کي تموم ميشه؟ ايول! داروي بي حسي! :دي و خب تموم شد!

دکتر گفت ۱ هفته، ۱۰ روز ديگه بيا اون يکي رو هم برام استاد ش کنم! يه کم توصيه کرد که اينو بخور، اون رو نخور و اينا و اومدم خونه. اول نشستم کلي اندي گوش کردم! بعد ديم گشنمه، اول شير و کيک خوردم، بعد ديدم بازم گشنمه. يه کم هم ماکاروني خوردم. مامان مي گفت نه به اون «واي بدم مياد، نمي خورم» ت، نه به اين «ماکاروني ت خوشمزه بود مامان» ت!

کلاس که رفتم، اول گفتم اصلاً حرف نمي زنم! بعد ديدم ميشه آروم سلام عليک کنم. بعد چند مورد پيش اومد، شوخي کردم. بعد نشستم با نغمه به حرف زدن! ولي يواش! بعد پگاه يه خط در ميون از من هم يه چيزي مي پرسيد. هم مي خواست راحت باشم، هم با من هم حرف زده باشه. آخي!
ديگه آخراش مث بلبل هي حرف مي زدم ولي جداً چقدر بده آدم نتونه حرف بزنه. دوستام که تلفن مي زدن، ديگران مجبور بودن جاي من حرف بزنن. با اشاره يا روي کامپيوتر جواب مي دادم، خواهرم بلند به طرف اعلام مي کرد :دي

خلاصه اينطوريا! از دوستاني که يه کم بددل ن و حالشون احياناً به هم خورده معذرت ميخوام.خب بعضيا هم اينطوري ن. يکي ش همين مامان خانوم من که تا شب اصلاً بهم نگاه نمي کرد. فکر کردم وقتي ديد خيلي ريلکس دارم چاي مي خورم، حالت ش نرمال شد يه کم! :پي
[Link] [4 comments]




Tuesday, August 08, 2006
آتش بس
*۱۷ مرداد

*از صبح مث چي اخمام تو هم ه! نمي دونم چرا. حوصله ندارم. ايميل هاي جديد هم نتونست خوشحال م کنه. همه چيز خيلي، واقعاً خيلي تکراري شده. همه ش مث همه! همون آدما، همون کتابها، همون کارا. دلم يه چيز تازه ميخواد، يه چيز خوب... حيف که خيلي چيزا رو نميشه خريد..
*تنها کار مثبت م از صبح اين بود که به کمک جاروبرقي همه جا رو تميز و مرتب کردم. البته يه چيزي هم درباره ي خودم فهميدم: بالاخره ياد گرفتم چيطوري برنج درست کنم. هرچند روش م کاملاً غير آدمواره :دي
*ميگن شيراز، جشنواره ي فست فوده الان. فکر کردم يادش بخير اون روزايي که هرچي مي خوردم، عمراً چاق نمي شدم.الان تازه مي فهمم چقدر زندگي اونايي که هميشه توي رژيم ن، دردآور و سخته؛ هرچند فعلاً خدا رو شکر به اون مرحله نرسيدم که بخوام رژيم اساسي بگيرم. در همين حد بود که ۱ کيلو کم کنم. البته شب دراز و قلندر بيدار! ديده بودي کسي خودش رو تهديد کنه؟! :دي

*۱۶ مرداد

*صبح بعد از قرن ها فاطمه رو ديدم. تعجب کرد که باز! هم دارم «کيمياگر» رو مي خونم. کلي از همه جا حرف زديم و اينا و خب بهش گفتم توي فيلم آتش بس، اون آقاي مشاور يه حرف جالبي زد. طرف شاکي بود که چرا از اخلاق زنها شردرنمياره. مشاور گفت هروقت تونستي با کفش پاشنه ۱۰ سانتي راه بري و زاييدن رو هم ياد گرفتي! مي توني زنها رو بفهمي. بهش يه جمله ي ديگه هم از خودم اضافه مي کنم: ... نه! نميگم. خب خيلي از کاراي دخترا براي پسرا عجيبه مث... نميگم! :پي
*دوست خوب داشتن، نعمت بزرگيه. امروز که باهات حرف مي زدم فهميدم (:

*۱۵ مرداد

*وقتي نغمه «کيمياگر» م رو آورد بهم داد -برده بود بخونه- به سرم زد دوباره بخونم ش. اولي ش رو خونده بودم، تو ش کلي يادداشت داشتم، زير بعضي جمله ها خط مشيده بودم، چند خط اول ش نوشته بودم و غيره و خب، هديه دادم ش به يه دوست. داده بودم بخونه.يه روز برام آوردش، تشکر کرد و گفت وقت نکرده نگاشکنه هنوز. من م دادم ش به خودش، گفتم مال تو باشه، دوست دارم بخوني ش. هرچند... شرط مي بندم هنوز يه خط ش رو هم نخونده. شعور نداره خب! به حرف من که درست نميشه! :دي
*اصولاً همه، کاراي غيرممکن رو از من ميخوان! يه سفارش تازه. خدا رو شکر هميشه همه چيز خوب پيش ميره. فقط موندم چرا کوزه گر و کوزه شکسته؟!
*دخترا معتقدن: بکش و خوشگل م کن :دي
*اومدم پروفايل يکي از بچه ها رو نگاه کنم، ديدم يه صفحه ي مشکوکي اومد !مث اينکه با يه آي دي ديگه ساين-اين کرده باشم! از تعجب فقط شاخ درنياوردم. خدا رو شکر البته! فکر کن! خيلي قشنگم، شاخ هم به کمالات م اضافه بشه چي ميشم :دي چي بود اين صفحه هه؟

*۱۴ مرداد

*نغمه يه کشفي کرده! من که اميدوارم بهش (: چقدر خوبه اين نغمه.
*ميگن دوست، قديمي ش خوبه! اين دوست قديمي من انقدر گننننننند همه چيز رو درمياره که ميخوام ازش بخوام ديگه از رندگي ش زياد برام تعريف نکنه چون هرچي بيشتر بدونم، بيشتر ازش حال م به هم مي خوره.

*۱۳ مرداد

*چند مي گيري گريه کني... جالب ترين صحنه ش، همون اول بود که دزده مي دوئه (؟) -مي دود منظورمه- ميره توي قبر، در رو هم مي بنده. در؟ چه مي دونم! همون سنگ وحشتناک بي صاحاب رو ميگم ديگه. رقص داماده هم بامزه بود البته. مث دختراي جوگير مي رقصيد. يه چيزي يادم اومد حالا: انقدر بدم مياد از دخترايي که وقتي ميرن عروسي، چنان جوگير ميشن و مييييييييييي کشن خودشون رو انگار که عروسي خودشونه! از عروس هم بيشتر جدي مي گيرن قضيه رو :دي

*۱۲ مرداد

*آتش بس... مي نمي فهمم چرا توي فيلم هاي ايراني هرکي بخواد باکلاس، مغرور، کله شق، زبون دراز باشه، بايد مهندس باشه؟! من کدومش م؟ زبون دراز! :دي خودم قبول دارم اين يکيو!

*۱۱ مرداد

*يه تفريح جديد: با دي-وي-دي با صداي دالبي، اندي گوش ميدم! قيافه ي مامانم ديدني بود. چشماش گرد شده بود. سر تکون مي داد مي گفت مهندس هم مهندساي قديم! گفتم مامان جان! توي کل اون دانشکده من از همه سنگين ترم! بيا ببين بقيه چي ن! باز اينکه که اندي ه! بعضيا اهنگاي خز تر! از اين گوش ميدن. هرهر هم مي خنديدم. گفت پس گل بگيرن در اون دانشکده رو. خودش هم از کار من خنده ش گرفته بود! خب چيه مگه؟

*۱۰ مرداد

*مث احمق ها! آخر ترم تازه يادم افتاده زير کلمه هاي جديد کتاب م خط بکشم. خواهرم با کامپيوتر کار داشت. اينه که حتي وقت نشد معني فارسي کلمه ها رو پيدا کنم.

*۹ مرداد

*يک عدد مهمون با يه دختر نکبت غير قابل تحمل ننر بي تربيت بچه ننه تودهني نخورده! درسته در دوران نوجواني آدم قدري بي شعور و نکبت ميشه. قبول! ولي ديگه نه انقدر. من خودم موجود غيرقابل تحمل و غيرعادي اي هستم. اينم قبول ولي به خدا ديگه نه انقدر! اّي! چندش! آدم انقدر گوشت-تلخ؟

*۸ مرداد

*يه تخصص تازه: بلال درست کردن روي گاز! + «مريم! باز گاز رو کثيف کردي» البته! اين دومي من نبودم، مامان م بود! :دي

*۷ مرداد

*دارم خودم رو با وکب! خفه مي کنم. اوايل پگاه وقتي کتاب م رو مي ديد که جلوجلو خوندم، کلي نچ نچ و واي واي مي گفت که بايد شيريني بدي و قول بدي جلوجلو نخوني و اينا ولي يه روز بهش گفتم درس کلاس برام کم ه و ديگه زياد نق نزده از اون موقع تا حالا. تا مث پرروها ميرم سوال هم مي پرسم از توي کتابه! :پي

*۶ مرداد

*هر کاري مي کنم نفهمم امروز، جمعه س نميشه. تا عصر هم درست ش کنم، بالاخره يه جايي معلوم ميشه امروز جمعه س. چرا راستي؟

*۵ مرداد

*يکشنبه، ۱ مرداد... دوشنبه ۲ مرداد... سه شنبه، ۳ مرداد... بامزه س. خوبي ش ابنه که وقتي طبق معمول، روزا رو قاطي مي کنم مي تونم راحت بشمارم ببينم چندمه! با فرض اينکه راه بهتري وجود نداره و تقويم توي کيف م ندارم البته!





[Link] [2 comments]