About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Friday, April 13, 2007
رومئو و ژولیت
*۱۷ فروردين *اصولاً حوصلهي هيچ بشر دو پايي رو ندارم. چارهش اينه که يا بيشتر از دو تا پا داشته باشي يا بري به درک! که خب مشخصه: بايد بري به درک.آدرس هم نميخواد. با اولين کسي که سر راهت ديدي، همسفر شو. مطمئناً ميرسي به درک. خب بله؛ خودم هم ميتونم برم به درک ولي شک نکن اونجا هم تحويلت نميگيرم. فقط بهت ميگم برو به درک. *وقتي کوچيک بودم، فکر ميکردم دخترايي که ۱۸-۱۷ سالشونه، خييييييييييلي بزرگن! يه جورايي هم بهشون حسوديم ميشد؛ نميدونم چرا. شايد فکر ميکردم خيلي طول ميکشه تا بزرگ بشم، همسن اونا بشم.. يا وقتي ميديدم ميشينن کنار هم و هي پچ پچ ميکنن و هميشه يه چيزي دارن که براي هم تعريف کنن، فکر ميکردم دربارهي چي حرف ميزنن که انقدر جالبه و تمومي هم نداره؟! وقتي به اون سن رسيدم، اصلاً فکر نميکردم خيلي بزرگم. آرزوم دربارهي ۱۸-۱۷ سالگي رو هم کاملاً فراموش کرده بودم. اون موقعها وقتي کسي آهنگهاي غمگين و ترانههاي عاشقانه گوش ميداد، فکر ميکردم حتماً توي دفتر خاطراتش هم کلي شمع و گل ميکشه و خاطرههاي عجيب و غريب مينويسه از عشقي که انگار هميشه وجود داشت حتي اگه اون آدم، با عشقش سر کوچه آشنا شده بود مثلاً! الان بايد به خودم شک کنم لابد :دي آخه هم ترانه گوش ميدم، هم وبلاگ مينويسم، هم سنم از ۱۸ سال، ۵ سال بيشتره، عاشق هيچ بني بشري هم نيستم! بعضي وقتا شک ميکنم به خودم. فکر ميکنم دارم دروغ ميگم ولي خب واقعاً اينطوريه. قرصهاي من رو کجا گذاشتي راستي؟ ((: *به مرمر گفتم دچار افسردگي مزمن و توهم شدهم! پيشنهاد داد فردا بريم شهر کتاب دلمون باز شه - يعني دل خودش که باز بود؛ به خاطر من ميگفت - جور نشد فعلاً ولي خيلي ازش ممنونم مخصوصاً وقتي فهميدم کلي پروژه و درس و مشق! هم داره که بايد تحويل بده به زودي. خواستم بگم محبتت رو فراموش نميکنم. گاهي همين که ميفهمي يکي بهت فکر ميکنه و خوشحاليت رو ميخواد، خوشحال ميشي. *مامان از خريد اومد! اصولاً موضوع، اومدن مامانه نه خريدهاش. اصلاً من دلم باز ميشه وقتي مامانم رو مي بينم حتي اگه بهم گير بده و دعوامون بشه :دي خريد کردنش هم دقيقاً مث کشف کردن ميمونه. يه چيزايي کشف ميکنه که نه کسي ديده توي فلان مغازه يا پاساژ، نه حتي خود فروشنده خبر داره که چنين چيزي هم بوده اونجا! *زيييييييييييييييييينگ (صداي زنگ در) - بله؟ - باز کن! و بعد: ورود خالهجان و دخترخالهي گرامي به صورت کاملاً يهويي. کلي خوشحال شديم همگي مخصوصاً وقتي سوغاتيهاي دوست دختر خالهي گرامي رو تماشا کرديم. ديده بودين کسي از مشهد، لوازم آرايش سوغاتي بياره؟ :دي در راستاي اينکه ايشون اصولاً عاشق ابزار و ادوات برق و بورقي و شق شقي هستن، من هم يک فروند رژ لب اکليل نشان به وسايلش اضافه کردم که ديگه زيادي خوشحال بشه. دوست ندارم برق بزنم انقدر خب! *۱۸ فروردين *۱.امروز صبح قرار بود تشريف ببرم منزل مادر بزرگه که بعد از ناهار با خاله کوچيکه بريم خريد. ۲. يه کفش سفيد خيلي خوشگل خريدم چند ماه پيش که جرات نداشتم بپوشمش چون اصولاً چيزي از پاهام نميموند احتمالاً. از طرفي قيافهش انقدر خوشگله که نميتونم ازش بگذرم. ۳. فکر کردم در مسيرهاي کوتاه بپوشمش که ادب شه و رو ش رو کنم به عبارتي. ۱ و ۲ و ۳==>> امروز نيم ساعت به هر زور و زحمتي بود، لبخندزنان پيادهروي فرمودم در هواي خنک بهاري و کلي هم خدا رو شکر کردم که ديگه مجبور نيستم پالتو و شال گردن با خودم بکشم اينور و اونور و ميتونم با يه مانتوي کوتاه آبي و يه شال خنک از اين هواي لطيف لذت ببرم. بعدش گفتم حالا چي ميشد آدم به جاي مانتو، بليز بپوشه مثلاً؟ نميشه حالا خدا يه هفته بيخيال مردم شه کلاً؟ بعدترش فکر کردم البته مردم خودشون بيخيال هم نميشن؛ اين ايرانيهاي نديد بديد همينطوريش هم به کسي رحم نميکنن و اختيار دست و دهنشون رو ندارن. به هر قيمتي هم شده بايد روزي ۳۰ بار به دخترا تنه بزنن یا حداقل متلک بگن. حالا چي نصيبشون ميشه رو نمي دونم. بعد از خير بليزه گذشتم. گفتم همين مانتو خوبه.. که ناگهان احساس کردم پام داره داغون ميشه! سريعاً يه ماشين گرفتم و جلوي خونهي مادربزرگه پريدم پايين! البته قبلش يه دختره اومد سوار تاکسي شد و گفت سلام! ولي هيچ کس جوابش رو نداد. من هم براي اينکه ضايع نشه، گفتم سلام (: :دي دختره يه کم با تعجب بهم نگاه کرد. بعد هردومون کلي خنديديم. وقتي پام رو ديدم، مونده بودم حيرون! که چطوري در عرض چند دقيقه، انقدر داغون کرده کفشه پام رو. کلي هم دلم براي خودم سوخت. دیگه تا بعد از ظهر با خاله کوچیکه حرف زديم و هر چي فيلم و کتاب و مقاله بود براي هم تعريف کرديم. موقع رفتن، به زوووور چسب زخم و دستمال و پنبه يه کم احساسم بهتر شد! و شانس آوردم که به توصيهي مامان، يه کفش ديگه با خودم برده بودم وگرنه حاضر بودم با دمپايي سرمهايهاي حياط بيام خونه ولي عمراً کفش خودم رو نپوشم. خاله کوچیکه گفت اين کفشه گرمه. بيا يکي از کفشهاي من رو بپوش و انواع و اقسام کفش رو رديف کرد جلوم. من هم مث پرروها ميگفتم از اين مدل، رنگ ديگهش رو ندارين؟ اين يکي سايزش خوب نيست. مدلهاي جديد عصر مياد براتون؟ و هر دفعه که يکي رو در مياوردم و اون يکي رو مي پوشيدم، کلي جيغ و داد و آخ و اوخ راه مينداختم :دي آخرش هم به اين نتيجه رسيدم که نيمبوتهاي خودم از همه چيز بهتره چون لااقل ساقش بلنده و نميخوره به پشت پام. خاله کوچیکه کلي اصرار کرد که تو نميتوني راه بري با اين وضع و بيا بيخيال شيم. من هم پررو! گفتم نه، راه ميام. حالا ميبيني و بدين ترتيب ما تا ۹ شب راه رفتيم و کلي مانتو و کفش!!! پرو کرديم و قدم زنان اومديم خونه. خاله کوچيکه ميگفت من مونده بودم تو چطوري ميخواي کفش بپوشي دوباره. فکر ميکردم همونقدر باز آخ و اوخ راه ميندازي آبرو حيثيت ما رو ميبري! :دي خلاصه که شديداً مصدوم شدهم! کفش سفيده که هيچي! کفش سياهه رو هم با جوراب نخي خريدم اون زمان ولي مدلش طوريه که با جوراب نازکتر بايد پوشيدش. بايد بدم يه کاريش کنن اندازهم شه و مسلماً آقاي کفاش ازم ميخواد باهاش راه برم. من هم که مصدوووووم. پس فعلاً اون هم هيچي. اون يکي کفش سفیده رو هم که انداختم دور. اون یکی مشکیا رو هم همین طور. چکمه هم که گرمه. نميشه پوشيد. کفش هم که نمي تونم برم بخرم. پس دو راه دارم: ۱. نرم بيرون! ۲. با صندل برم! نکتهش هم اينجاست که بلد نيستم دمپايي و صندل رو توي پام نگه دارم. به قول مرمر، مث بچهها بايد پشتش کش بزنم که از پام در نياد! حالا موندم چی کار کنم! *فيلم اخراجيها وااااااااقعاً قشنگه. *۱۹ فروردين *روحیات همه آدما از روز ازل مین گذاری شده! گاهی آدم مجبور میشه یه نقشه از مناطق مین کاری شدهي روحیاتش بده دست ملت تا شاید زیر پاشون رو نگاه کنن! پ.ن: دلت خوشهها! شعور مردم به اين چيزا ميرسه آخه؟ *دیدی یه وقتا یه چیزایی از بین انگشتات تراوش میکنه و میریزه رو کیبورد که خودت اون موقع نمیفهمی چقدر قشنگه! اما اگه بعد چند سال دوباره سراغ اون کلمات بری مث من میزنه به سرت بری نوشتههات رو کتاب کنی! (دچار خود شیفتگی مفرط شدم!) پ.ن: اسمش اين نيست. خيلي از بلاگرهايي که زياد وقت ميذارن براي بلاگشون، به اين مسئله لااقل فکر کردهن. *اين انگليسيها خجالت نميکشن ۱۵ نفر آدم گنده رو به طرز تابلويي! وادار کردن مث چي دروغ بگن؟! *خواهر گرامي کلي از دار و درختها و گل و بتههاي خوشگل دانشکده برام عکس گرفت آورد ببينم - مث اين فلجها! - و انقدر دلم هواي چريدن توي باغ دانشکده رو کرده، که نصفه شبي بر آن شدم که با همين پاي مصدومم! با فاطمه بريم ۱۳ به در راه بندازيم و کلي بچريم. *۲۰ فروردين *توصيه ميشود کليهي علاقهمندان به کف بازي، حتماً خريد شامپو بدن را در راس برنامههاي خود قرار دهند تا از استحمام ۴ ساعتهي خود، نهايت استفاده را ببرند! *بعد از ساعتها! - مسجبازي- و تماسهاي مکرر تلفني، من و فاطمه قرار شد بريم گردش! - بخوانيد دانشکده - و مث پرروها علاوه بر خودمان - که شديداً اونجا اضافي هستيم - دوربين و ضبط و زنبيل و توپ هم ببريم و بچريم حسابي. فقط من موندهم چطوري راه برم؟! :دي *برنامهي فردا موکول شد به پس فردا! *۲۱ فروردين *تقصير شرکت ارتباطات سيار بود که مسجم نرسيد بهت. من چي کارهم اين وسط؟ *خالهي گرامي فردا امتحان ICDL داره و خيلي اتفاقي وقتي جميعاً دعوت مرا پذيرفتند، اعتراف کرد که کامپيوترش خراب شده و ويندوزش بالا نمياد! من موندهم اين چه طوري ميخواسته تمرين کنه فقط و از اونجايي که شب امتحان، همه رو مرگ ميگيره، ايشون رو با قيافهاي رنگپريده، افسرده و کسل همراه با کتاب و جزوه تحويل گرفتم و انقدر در خصوص روشهاي گذراندن اوقات فراغت و مزاياي بيکاري و غيره براش گفتم و مسخره بازي درآوردم که کمکم برگشت به شکل و قيافهي نرمالش و وقتي شروع کردم ادامهي داستان رومئو و ژوليت رو براش گفتم، بلند بلند ميخنديد! - خاله اين تراژدي در طول تاريخ، اشک همه رو درآورده؛ چرا ميخندي؟ - نميدونم. خب مدل گفتنش هم خيلي مهمه. بايد خودت رو ببيني. لحنت واقعاً خندهداره! ((: قضيه از اين قراره که چند وقت پيش، خيلي اتفاقي يه کتاب خريدم که خلاصهي چند تا از داستانهاي شکسپير رو نوشته. متن اصلي داستانها، هم طولانيه، هم احتمالاً کلي کلمات قلنبه سنبه داره. براي همين فرصت رو مغتنم شمردم! و از دست ندادمش. چند وقت خاک خورد توي کمد! تا اينکه بالاخره آوردمش ببينم داستانها چطورين. اول هم رومئو و ژوليت رو خوندم. چون داستان، خلاصه شده ديگه مکالمه و شرح جزئيات نداره. شايد براي همين اونقدري که بايد، تاثيرگذار نيست. شايد اصل داستان، آدم رو حسابي جوگير کنه ولي خلاصهش نه. تعريف کنم؟ خلاصه داستان رومئو و ژوليت - ويليام شکسپير رومئو و ژوليت از دو تا خانوادهي کله گنده! بودن که از قديمالايام با هم دشمني داشتن و عمراً کنار نميومدن با هم. هر وقت هم بين اينا درگيري ميشد، کلي تلفات ميداد. رومئو عاشق يه دختري بود به اسم رزالين و خودش رو ميکشت واسه دختره ولي رزالين اصلاً عين خيالش نبود و اين موضوع خيلي رومئو رو اذيت ميکرد. يه روز دوستجونِ رومئو براي اينکه يه کم تفريح کنن و حال رومئو بهتر بشه و انقدر به رزالين فکر نکنه، بهش خبر ميده که خانوادهي فلاني - خانوادهي ژوليت اينا در واقع! البته اون موقع، رومئو نميدونسته که اصولاً ژوليتي وجود داره - يه مهموني بزرگ قراره برگزار کنن و کلي دختر خوشگل اونجا هست از جمله رزالين و اگه بياي با هم بريم، ميتوني کلي رزالين رو ديد بزني. رومئو ميگه نه، اونا من رو ميشناسن. بعد اگه اونجا ببينن من رو که بدون دعوت اومدم به مهمونيشون، فکر ميکنن قصدم مسخره کردنشون بوده، بعد دعوا راه ميفته. ولش کن اصلاً. دوستجونش ميگه خب ميتوني ماسک بزني. کسي نميشناسدت، چيز غير متداولي هم نيست. خلاصه انقدر اصرار ميکنه تا رومئو از رو ميره و قبول ميکنه. روز جشن، رومئو و دوستش ميرن توي مراسم شرکت ميکنن و کلي همه رو ديد ميزنن و اينا تا اينکه وسط مراسم بزن برقص، رومئو ژوليت رو ميبينه و يک دل نه، صد دل عاشقش ميشه. آخر سر طاقت نمياره و ميره جلو با ژوليت حرف ميزنه و آمارش رو ميگيره و مي فهمه خانوادهش کين و اينا و تاااازه دوزاريش ميفته که عاشق دختر خانوادهاي شده که شديداً دشمن خانوادهي خودش محسوب ميشن ولي بازم از رو نميره. (جزئيات مکالمات رو ننوشته بود توي يه وجب کتاب که!) وقتي رومئو داشته با ژوليت صحبت ميکرده، يکي از اطرافيان صدا ش رو ميشناسه و به پدر ژوليت خبر ميده که رومئو بدون دعوت با يه ماسک روي صورتش اومده که مراسم ما رو مشخره کنه و بياين سريعاً حالش رو بگيريم. پدر ژوليت براي اينکه مراسم به هم نخوره قبول نميکنه و ميگه الان نه، بذارش براي يک فرصت مناسب. شب از ديوار باغ ژوليت اينا ميره بالا و توي باغ ميره و ميره تا ميرسه زير پنجرهي اتاق ژوليت. همون موقع ژوليت مياد توي ايوون و شروع ميکنه توي دلش بلند بلند با رومئو حرف زدن! و کلي به عشقش اعتراف ميکنه و هي رومئو رو ناز ميده و اينا. رومئو خان هم که توي تاريکي نشسته بود و همه رو گوش ميکرد، يهويي مياد بيرون و شروع ميکنه قربون صدقهي ژوليت رفتن و همون جا اين دو نفر بر اساس شناخت عميقي که از هم پيدا کرده بودن، به هم قول ميدن که با هم ازدواج کنن و قرار ميشه هر وقت ژوليت آمادگيش رو داشت، خبرش رو بده به رومئو. رومئو هم خوشحال و خندون مياد خونه. فردا صبح کلهي سحر، رومئو ميره دنبال يکي از دوستانش که آدم مذهبياي بوده که جريان رو بهش بگه و ازش بخواد مراسم ازدواج رو براشون انجام بده. ژوليت هم يکي رو ميفرسته که خبر بده آمادهس براي ازدواج. خلاصه مراسم انجام ميشه و ژوليت بدو بدو برميگرده خونه. همه چيز گل و بلبل بوده تا اينکه يه روز رومئو داشته براي خودش راه ميرفته که ميبينه دوستش با اون يارو! که توي مهموني صداي رومئو رو شناخته درگير شدن و کار به توهين و کتککاري و بزن بزن ميکشه و دوست رومئو کشته ميشه. تا اون زمان رومئو سعي ميکرده مشکل رو مسالمتآميز حل کنه ولي وقتي ميبينه اينطوري شد، اون رو ش بالا مياد و ميزنه طرف رو ميکشه. بعد تازه فکر ميکنه که اين چه کاري بود آخه؟ روابط دو خانواده فقط بدتر ميشه با اين اتفاقها و ديگه اصلاً جرات نميکنن ماجراي ازدواجشون رو علني کنن. اون آقايي که مراسم ازدواج رو براي رومئو انجام داده بود، بهش ميگه برو از ژوليت خداحافظي کن و يه مدت برو يه شهر ديگه، همون جا بمون تا آبا از آسياب بيفته. بعد من خودم مارجاي ازدواج شما رو به خانوادههاتون ميگم. شايد اين جريان باعث شه اينا دشمني ديرينهشون رو کنار بذارن. شب رومئو دوباره از ديوار باغ ميره بالا، از پنجره ميره توي اتاق ژوليت، طي مراسمي ازش خداحافظي ميکنه و صبح زود از همون راهي که اومده بود، ميره بيرون و عازم سفر ميشه. (مراسمش هم به کسي مربوط نيست!) اوضاع تقريباً خوب بوده تا اينکه پدر ژوليت براش يک عدد همسر با شخصيت انتخاب ميکنه و ميگه فلان روز مراسم ازدواجه. خودت رو آماده کن. ژوليت هم داشته سکته ميکرده که حالا چي کار کنه؟! کلي عذر و بهانه مياره که ما هنوز عزاداريم و از اين حرفا ولي پدرش قبول نميکنه. وقتي ميبينه ديگه چارهاي نداره، ميره پيش دوست رومئو - که مراسم ازدواج رو انجام داده بود ديگه - و ميگه به نظرت من چي کار کنم؟ اصلاً جرات ندارم که بگم قبلاً ازدواج کردهم. دوست رومئو ميگه اصلاً خودت رو ناراحت نکن. برو خونه و کاملاً اداي آدماي خوشحال رو دربيار و عادي رفتار کن. من يه دارو بهت ميدم که بايد شب قبل از عروسي بخوريش. اين دارو باعث ميشه ۴۲ ساعت - شايدم اشتباه چاپي بوده و اصلش ۲۴ ساعته! نميدونم - بخوابي و بدنت سرد بشه کاملاً. صبح وقتي ميان دنبالت مي بينندت که مُردي! و مي برندت به مقبره ي خانوادگيتون. من به رومئو نامه مينويسم و ماجرا رو بهش ميگم. اون مياد و از مقبره درت مياره. فقط نبايد بترسي. مطمئن باش طوريت نميشه. اگر هم قبل از اومدن رومئو توي مقبره بيدار شدي، نبايد بترسي. چارهش همينه فقط. ژوليت دارو رو ميگه و وقتش که ميشه، خيلي ترديد داشته که دارو رو بخوره يا نه اما موقعي که مراسم عروسي رو توي ذهنش مجسم ميکرده، ميديده واقعاً چارهاي نداره و بالاخره دارو رو ميخوره. صبح که داماد مياد دنبال ژوليت، ميبينه که ژوليت مرده. همه جمع ميشن و با کلي اشک و آه، جسد رو ميبرن ميذارن توي مقبرهي خانوادگي. (جزئيات رو نميدونم متاسفانه) از طرف ديگه، نامهها به دست رومئو نرسيد! فقط يهويي خبر مرگ ژوليت رو ميشنوه و سريع خودش رو ميرسونه به مقبره که براي آخرين بار ژوليت رو ببينه. داماد هم گييير داده بوده و از جلوي مقبره تکون نميخورده. هي قدم ميزده همون دور و اطراف. دوست رومئو هم وقتي ميبينه رومئو نتونست خودش رو برسونه - نميدونست نامهها بهش نرسيده - خودش راه ميفته بره ژوليت رو از مقبره بياره بيرون. رومئو وقتي ميرسه به مقبره، داماد شاخ شمشاد رو ميشناسه؛ داماده هم گير ميده تو کي هستي که داري دزدکي ميري توي مقبره. خلاصه با هم گلاويز ميشن و رومئو ميزنه طرف رو ميکشه! يکي از سربازايي که چند متر اونورتر نگهباني ميداده، اين صحنه رو ميبينه و ميره همه رو خبر کنه! رومئو ميره داخل مقبره و جسد همسرش رو ميبينه. کلي گريه و زاري ميکنه، ژوليت رو ميبوسه - مهم بود اين صحنهش - و از زهري که براي خودش خريده بوده ميخوره و در جا ميميره. چند دقيقه بعد ژوليت بيدار ميشه - به هوش مياد در واقع - و جسد ماه داماد! و همينطور رومئو رو ميبينه و مي فهمه چه بلايي سرش اومده. اون هم رومئو رو ميبوسه و از باقيموندهي زهر ميخوره. وقتي ميبينه اثر نکرد و شايد کم بوده مقدارش، با خنجر رومئو خودش رو ميکشه. - اينجا رو خوب اومد. سخته آدم با خنجر خودش رو بکشه - وقتي دوست رومئو ميرسه با سه تا جسد روبرو ميشه. بعدش هم خانوادههاي اجساد! ميان و دوست رومئو ماجراي عشق رومئو و ژوليت رو براشون تعريف ميکنه و ميگه شايد خون بچههاتون باعث شه دست از اين دشمني برداريد. خانوادهها هم متنبه ميشن و داستان تموم ميشه... حالا اگه آدم متن اصلي و مفصل داستان رو بخونه، در صورتي که باور کنه پسرها موجوداتي قابل اعتماد و لايق عشق و دخترها انقـ َ َ َ ــــدر دوستداشتني هستن، احتمالاً خيلي غصه ميخوره. من خودم همين صحنهي گريههاي رومئو و بيدار شدن ژوليت رو ديدم توي يه کليپ و اعتراف ميکنم وقتي داستان رو ميخوندم، نميدونستم بايد ياد فيلمه بيفتم و گريه کنم يا کتاب رو بخونم و به متن خندهدارش بخندم. خلاصه، اين رو نوشتم که هر کي ميخواد بيدردسر و بدون يک اپسيلون زحمت، خلاصه رومئو و ژوليت رو بدونه، اينجا رو بخونه. بزن اون دست قشنگه رو! *۲۲ فروردين *کلهي صبح بيدار ميشم. ۶۰ تا مسج جواب ميدم. براي دوربين، فيلم ميخرم. دوستم رو سر قرار! ميبينم، با هم ميريم دانشکده، يه عاااااااااااااالم ميچريم و عکس و فيلم ميگيريم، ياد خاطرات دوران جوانيم ميفتم و به اين نتيجه ميرسم که چقدر بزرگ شدهم توي اين چند سال، مي فهمم آدميزاد هر از گاهي به چريدن احتياج داره، از راه نرسيده فيلم رو دو بار تماشا ميکنم، عکسها رو ۲۰۰ بار نگاه ميکنم، از اساماس فاطمه و نغمه کِيف ميکنم کلي، خيار ميخورم با رب انار، دلم براي مريم و نغمه تنگ ميشه، براي مرمر مسج مي زنم حالش رو ميپرسم، آخر داستان هملت رو ميخونم، فکر ميکنم گاهي از خستگي خوابيدن چه لذتي داره... *۲۳ فروردين *عادت کنيد نواقص کامپيوترتان را به صورت خلاصه پاي تلفن بگوييد. به خدا قسم از پر حرفي با volume ِ بالا سردرد ميگيرم! *ما دختر خالهي گرامي را خيلي دوست ميداريم و راه به راه دلمان برايش تنگ مي شود. *دوست پسر يکي از آشنايان، بعد از صميميت بيش از حد! با چند عدد از دوستان عزيزش در کمال خونسردي ازدواج کرده است - با يکي از خودش عوضيتر - و همهي دوستان قبلي را در بهت و حيرت رها کرده است. ما ديگر حال تکرار کردن لکچرهايمان در خصوص آخر و عاقبت دوستي با چنين آدمهايي را نداريم و راستش ته دلمان دعا ميکنيم خداوند کسي را به درد ايشان دچار نکند چون حرف آدميزاد به گوششان نميرود و ميرود همه با محبوبشان خصومت دارند و او عليرغم اشتباهات و خطاهايش ميتواند آدم بشود و همسر خوب و قابل اعتمادي باشد. هر قدر هم ما ميگوييم عمراً، گوششان به اين حرفها بدهکار نيست. *۲۴ فروردين *از وبلاگ يک پزشک: ...این روزها زنگ گوشی همراه بیشتر از مدل گوشي، نشاندهندهي شخصیت آدمه. تصور کنید بیمار در حال مرگی را دارید ویزیت میکنید، بعد از گوشی همراهانشان صدای ترانههای شاد لوسآنجلسی و وطنی پخش شود یا مثلاً بیمار باشخصیتی و آدابدانی را دارید میبینید که ناگهان صدای طوطی و سگ و گربه از کیفش بیرون میآید! *كتابهايي كه بايد قبل از مرگ خواند. *اپراتور اول تا شهریور GPRS عرضه میکند. *نفوذ در بلوتوث را جدي بگيرید. *در ۲۳ سال عمر پربرکتم از يه چيز يه کم پشيمونم؛ اون هم انتخاب رشتهمه راستش. رشتهي قشنگيه. کمش اينه که ۴ سال چمن ديدم، از درخت رفتم بالا، با چند تا آدم خوب آشنا شدم، هر لباسي هم که دلم خواست پوشيدم رفتم دانشکده! ولي وقتي اوضاع کار رو ميبينم، ميگم من اون همه حسابداري و مديريت و بانکداري قبول شده بودم توي تهران. چمنهاي دانشکده نذاشتن من درست انتخاب کنم :دي اصلاً کاش يه شغلي داشتم که تا ساعت ۲-۱ بيشتر نبود. حقوقش به درک! خوشم نمياد تا ۶-۵ سر کار باشم. اينطوري آدم از زندگيش هيچي نميفهمه که. خلاصه که اينطوريا. فعلاً هم در حال جور کردن پارتيم. نميدونم اصلاً بايد چه دعايي در حق خودم کنم ديگه! :دي *دانشکدهي ما فکر کنم جزو معدود دانشگاههاي دولتي بود که عمراً به هيچي گير نميدادن. يکي دو بار که مجبور شدم برم دنبال کار اداري و اينا، تازه فهميدم که مثلاً شوخي نميگن که مانتو ت بايد بلند باشه و شلوار لي نپوش و ساده برو و اين حرفا. اصولاً دانشکدهي ما گير نبودن به هيچي. براي همين من الان تازه دارم ميفهمم لباس مهموني با لباس محل کار چه فرقهايي بايد داشته باشه. شايد اونجا کسي مانتوي پولکدوزيشده نميپوشيد ولي از اين مانتو چيندارها - به قول سارا لباس عروس مشکي - ميپوشن و کسي چيزي نميگه؛ همونطور که به صندل و کفش تابستوني - صد البته بدون جوراب - و مانتوهاي تنگ و آرايشهاي عجيب و غريب و مدل موهاي تابلو کسي گير نميداد. اعتراف ميکنم عادت ندارم مث عقدهها هر تيکه از صورتم رو يه رنگ بزنم ولي از مانتوي خيلي بلند هم خوشم نمياد؛ همونطور که از رنگهاي تيره خوشم نمياد و جزو معدود افرادي بودهم که هميشه حداقل بهار و تابستون، لباسهام هميشه سفيد و آبي و کرمرنگه و مث کولر گازي هر کي من رو ميبينه، خنک ميشه کلاً. شايد جاي ديگهاي بود به همين مانتو کوتاه آبيه گير ميدادن ولي دانشکده نه.. يکي دو بار شنيدم فقط به پاچهي شلوار گير داده بودن که خب حقش بوده طرف واقعاً. يکي از بچهها بود که نگاهش ميکردي بيشتر شبيه کسي بود که تاپ شلوارک پوشيده با کلي آرايش! نه کسي که با مانتو و شلوار اومده دانشگاه. خلاصه فکر نکنم جاي ديگهاي مث اونجا باشه. خيلي بد ه آدم مجبور باشه توي محل کار يا تحصيلش، لباسي رو بپوشه که دوست نداره. نميگم هر کي هر چي دستش اومده بپوشه ولي سختگيري زياد هم خوب نيست. من خودم دو روز مانتوي سياه بپوشم، رواني ميشم! پ.ن: خواستم علت رواني بودنم رو بدونن همه! :دي *ديدين بعضيا از هر چيزي بايد يه استفادهاي ببرن؟ تا گفتم با دوستم رفتهم خريد گفت مياي شنبه بريم خريد؟ ميخوام مانتو و کيف و کفش بخرم. مامانت گفته فلان جا چيزاي خوبي داره.. اگه حوصله داشتي البته. گفتم باشه ميام... توي دلم دعا ميکردم مغزم رو نخوره با پرحرفيهاش. خدايا رحم کن! [Link] [1 comments] |