About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Sunday, May 13, 2007
مریمی و نمایشگاه کتاب
*۱۴ ارديبهشت *در تمام عمر پربرکتم به اندازهي امروز کار نکرده بودم. تمام کمد + کل محتوياتش رو تميز کردم، لباسها رو شستم، اتو زدم و زدم به جالباسي، گذاشتم سر جاش؛ نه فقط لباساي خودم. همهي لباسهاي خواهر گرامي و داداش کوچيکه هم بود تازه. ادب شدم حسابي. تيکههاي خيار و پياز رو هم از اقصي نقاط اتاق جمع کردم به اميد اينکه بوي رنگ رفته ديگه! *مرمر خانوم زيادي حرف مرا مي فهمند. گاهي از فرط درک زيادي دلم ميخواهد ايشان رو بکشم، بدهم برايم مومياييش کنند، بگذارمش يک گوشه که تا ابد جاودانه بماند. بعد فکر ميکنم مرمر موميايي شده که ديگر حرف نميزند! *- نميتونم بشينم ليست مشخصات همسر دلخواهم رو بنويسم. - چرا؟ - خب من هر کسي رو با خودش ميسنجم. . . . درک نميکنم. به هر حال آدم يه ايدهالي توي ذهنش داره ديگه... *۱۵ ارديبهشت *از بنده به صورت کاملاً اختصاصي تعريف شده است! فکر جنبهي نداشتهي ما رو نميکنيد خرس قهوهاي؟ *از وقتي يادم مياد از هر کي ميپرسم توي عقدنامه چي نوشته، همه ميگن چرت و پرت! - يعني چي که چرت و پرت؟ - خب... نميدونم. وقت نميشه بخواي بخونيش که. همه ميگن زود باش امضاء کن تموم شه بره پي کارش! - يعني نخونده 10۰ تا امضاء دادي؟ - آره بابا! چي رو بخونم؟ بايد همهش رو امضاء کني ديگه. - بايد نداره! شايد بخواي بگي من اين مورد رو قبول ندارم، امضاء هم نميکنم. - دعوا ميشه که! - چرا دعوا؟ بعدش هم الکي امضاء کردن، مث اينه که رسماً و کتباً دروغ بگي. اين بهتره؟ - نميدونم. نخوندم ديگه. . . . پ.ن: همه بيدقتن. بعد به يکي مث من ميگن گير الکي ميدي! *مريم به هندي ميشه मर्जम به ژاپني هم ميشه マルジャム / marujamu *آشپزي و غذاهاي ايراني / کتاب الکترونيک آشپزي *آموزش تصويري بستن بند کفش *۱۶ ارديبهشت *از وبلاگ عزیزدردونه: هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی، قرص خوابآور و داروی مسهل را همزمان در یک شب مصرف نکنید! برای هیچ کس مهم نیست که شما نمی توانید خوب برقصید، پس بلند شوید و برقصید! *۱۷ ارديبهشت *از وبلاگ زهرا: و خدا خر را آفرید… و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز میشود تا زمانی که تاریکی شب سر میرسد و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود. خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من میخواهم خر باشم اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم. و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد. و خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانهي انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو میدهند، خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود. سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی سگ را برآورد. و خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد و یک میمون خواهی بود. میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من میخواهم ده سال عمر کنم و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد. و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کرهي زمین. تو میتوانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی و تو بیست سال عمر خواهی کرد. انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده. و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند… و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر زندگی میکند، مثل خر کار میکند و مثل خر بار میبرد… و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانهای که در آن زندگی میکند، نگهبانی میدهد و هرچه به او بدهند، میخورد!! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی میکند؛ از خانهي این پسر به خانهي آن دختر میرود و سعی میکند مثل میمون، نوه هایش را سرگرم کند... و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست. *ساعت ۶:۱۵ رييييييييييييييينگ ريييييييييييييييييييييييييييينگ (صداي الارم گوشي) به اين صداي مته! قيافهي من رو هم اضافه کنيد که شب قبل، ساعت ۳! خوابيدم - در واقع، ۳ صبح - و جون ندارم بلند شم از جا م. به هر فلاکتي هست، نهايتاً بلند ميشم، ميام تا ميز کامپيوتر، گوشي رو به خيال خودم خاموش ميکنم و بدو بدو ميرم بخوابم باز! چند دقيقه بعد: ريييييييييييييييينگ رييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييينگ خواهر گرامي: بخواب! بخواب! خاموشش ميکنم... ساعت ۸:۳۰ رييييييييييييييييييييييينگ ريييييييييييييييييييييييييييييينگ (تلفن خونهس اين بار) چون هيچ کس خونه نبود، مجبور شدم بلند شم. مريمي (با صداي کاملاً خواب!): بله؟ - سلام. خوبي؟ خواب بودي؟ - سلام. مرسي... (هر چي فکر ميکردم، يادم نميومد اين صداي کيه!) ببخشيد، به جا نميارم! - مريم هستم! (دوست دانشگاهم) و ييهو خواب از سرم پريد! بهم گفته بود قراره ارديبهشت يه سر بيان تهران ولي نميدونستم يعني حواسم نبود الان ارديبهشته خب. براي اولين بار در عمرم تند تند در سه سوت آماده شدم که ييهو ديدم مانتو نپوشيدهم هنوز. حالا هر چي هم توي کمد رو نگاه ميکنم، بليز و شلوار و شال و روسري و مار و عقرب و زرافه و کرگدن هست ولي مانتوهام نيست! و چون اصولاً ميدونستم گشتن فايده نداره، نشستم فکر کردم که مانتوئه کجا ميتونه باشه... کجا باشه خوبه؟! فريز! آخه اگه بخواي لباساي مشکي، به طرز ضايعي سفيد سفيد نشن، بعد از اينکه با احترام - مشکين تاژ مثلاً - يا بي احترام شستيشون، بايد بذاري چند ساعت توي فريزر بمونن. توي اين هاگير واگير مرتب کردن خونه هم ديگه کاملاً يادم رفته بود مانتوهام کنار مرغها دارن صفا ميکنن. هيچي ديگه! از هولم حتي اندازهي يه مانتو اتو کردن هم معطل نکردم. بدو بدو خودم رو رسوندم دانشکده. حالا از ذوقم نميدونستم چه غلطي بايد کنم. خلاصه مريم عزيز گفت با شوهرش از فلان مسير دانشکده ميان طرف جايي که من هستم. من هم که خداي صبر و تحمل. دوباره بدو بدو رفتم ديدمشون که دارن از دور ميان. نميدوني چه حال خوبيه ديدن يه دوست بعد از مدتها؛ اون هم کسي که محل زندگيش خيلي ازت دوره... از اونجايي که اصولاً من بلد نيستم مث آدم بزرگا رفتار کنم، با کلي لبخند و خوشحالي و اينا با شوهرش احوالپرسي کردم و سعي ميکردم زياد به مريم نگاه نکنم که اشکم در نياد اما همين که حرفام تموم شد، انقدر مححححکم مريم بيچاره رو بغل کردم که فکر کردم الان صداي شکستن استخوانهاش رو ميشنوم! من هم که زر زروووووووو هم گريه ميکردم، هم به قربون صدقه رفتنهاي مريم گوش ميدادم، هم ذوق ميکردم، هم ميخنديدم! بعد که خيالم راحت شد که مريم فرار نميکنه تهديدشون کردم که يا به زيون خوش عکسهاي عروسيتون رو بدين ببينم يا مجبور ميشم کيفهاتون رو بگردم يه سري هم واسه عکسها ذوق کردم، بعد رفتيم دانشکده گردي... خيلي شيرين بود، روز خيلي خوبي بود. مث اون موقعها رفتيم نشستيم چيپس و ماست خورديم، کلي عکس گرفتيم، با استاد راهنمامون احوالپرسي کرديم، کلي آمار داديم به هم و خيالم انقدر راحت و آسوده شد که اعتراف کردم شبها ديگه خوب ميخوابم. آخه داشتم ميمردم از فضولي ديدن عکسهاش... بعدش که مريم رفت، با خواهر گرامي توي باغ ناهار خورديم، مستند هم گرفتيم بعد اومديم خونه. توي راه وقتي منتظر بوديم قطار مترو بياد، نه... يعني وقتي که قطار اومد، از کنار يه آقاهه رد شديم که آستين لباسش زيادي کوتاه بود - از اينا که بهشون گير ميدن - بعد من هم يه عادت بدي که دارم، اينه که توي خونه گاهي که از کنار يکي رد ميشم که آستينش کوتاهه، يه نيشگون! کوچولو ميگيرمش محض خنده؛ يعني يه روزايي گير ميدم از همه ميخوام عيدي بهم نيشگون بدن! اون روز از کنار آقاهه که رد شدم، نزديک بود نيشگونش بگيرم که ييهو يادم افتاد اينجا خونه نيست!!! همهش دارم فکر ميکنم اگه اين کار رو ميکردم، عکس العمل طرف چي ميتونست باشه؟ *از فضولي اين مردم، آدم واقعاً کلافه ميشه. دقيقاً فضول همه چيز هستن! اينکه قيافهت چطوريه، اين کي بود زنگ زد بهت، فلاني با کي داره sms بازي ميکنه، از مدل موهات خوشم نمياد، چرا اين رشته رو انتخاب کردي، درست نبود با فلاني اين مدلي صحبت کني، چرا فلاني دوستپسر داره؟، اون روز که زنگ زدم نبودي کجا رفته بودي، با کي رفته بودي، کِي برگشتي، چرا رفته بودي اصولاً، ميشه عکسم رو توي گوشيت رو ببينم؟ (بعد يواشکي همه جاي گوشي رو سياحت ميکنن) و مسائلي از اين دست؛ به همهي اينها «چرا رفتي با فلاني ازدواج کردي؟ خيلي اشتباه کردي» رو هم اضافه کنيد! *ايميل فورواردي؛ متنش خيلي سادهس. حتماً بخونيد:
*۱۸ ارديبهشت *بعد مسافت دارد باعث ميشود ما ترسمان از آرايشگرهاي جديد را بگذاريم کنار و برويم بنشينيم زير دست کسي که نميدانيم چه بر سر موهاي عزيزتر از جانمان خواهد آورد. خوبيش اين است که با يک مشت شامپو ميتوان شاهکار احتمالي ايشان را ختم به خير نمود. *نکات کوچک زندگي، جکسون براون، ترجمه از شبنم خوشبخت، جلد اول ، جلد دوم *امروز بالاخره قورباغه رو قورت دادم! رفتم خياطي، دادم پايين شلوارهام رو درست کرد. لباساي خواهر و برادر گرامي هم بود. بعدش تا خونه پياده اومدم همهي راه رو. انقدر خوب بود. *آلبوم «براي اولين بار» احسان خواجه اميري رو خريدم. از صدا ش خوشم مياد يه جورايي ولي نه انقدر که هي روز و شب، توي گوشم باشه. *۱۹ ارديبهشت *خيلي کم پيش مياد آدم حرص نخوره وقتي ميره آرايشگاه. اصولاً آرايشگرها دو دستهن: دستهي اول اونايين که کلي ژست ميگيرن و احساس پروفسور بودن بهشون دست ميده و فکر ميکنن خيلي باکلاسن. با اينطور آدمها به نظر من، بايد مث خودشون خشک برخورد کرد يا ميتوني اصصصصصلاً به ژستهاي طرف محل نذاري. انقدر کِيف ميده! طرف کلي پيش خودش ضايع ميشه و يخهاش هم آب ميشه کلي. آرايشگاهه ديگه! بارگاه خداوند متعال نيست که! گندهش ميکنن چرا؟! دسته ي دوم اونايين که هي قربونت برم، عزيزم، نازي، چقدر دختر خوشگلي، چه موهاي قشنگي رديف ميکنن برات. معمولاً هم کارشون چندان تعريفي نداره. البته نميخواد زياد وقت بذاري براي سنجش کيفيت کار طرف!!! همين که موهات رو بگيره توي دستاش، دوزاريت ميفته که خوشگل ميشي يا مي... به کلهت، ميگه به سلامت! بعضي وقتا مکالمات آرايشگاهي جالبن و خب تا حدودي خاله زنکي! خوبيش هم اينه که کلي عکس ميشه ديد! چون من کلاً رو دارم! هميشه طرف رو وادار ميکنم آلبومهاش رو بياره ببينم. انقدر خوبه! بعضي وقتا هم مکالمات جورين که آدم به حال بشريت افسوس ميخوره واقعاً؛ يه مقدمهي ديگه هم لازمه بگم! چند سال پيش - فکر کنم ۸ سال پيش حدوداً - که عروسي عمه جان بود، از دوست مامانم خواستيم آدرس اون خانم خياطه رو بده بهمون. - دوست مامان: آدرسش رو ميدم بهتون ولي راستش دستش يه کم سنگينه. اگه جاي ديگهاي رو پيدا ميکردين، بهتر بود. کارش عاليه ولي دستش سبک نيست ديگه. - من: يعني چي که دستش سبک نيست؟ يعني چطوري؟ - يعني لباسي رو که برات بدوزه، يه بار بيشتر نميتوني بپوشي. بعضيا دستشون خوبه. همهش با اون لباس ميري مهموني و عروسي و اينا. بعضيا هم نه! - يعني اين چيزا به دست اون آدم ربط داره؟ - به نظر من که داره؛ يعني قبول دارم اين چيزا رو. - من فکر نکنما! به اين چيزا نيست به نظرم. حالا ميشه بدين آدرس رو؟ . . . و رفتم خانومه برام لباس دوخت. عروسي عمه جان به خير و خوشي گذشت اما بعدش باورت نميشه؛ اصلاً نميشد ديگه اون لباس رو بپوشم. نميدونم چرا! به طرز باور نکردنياي يهو از چشمم افتاد در حالي که من اصولاً اينطوري نيستم که از يه چيزي، دو دفعه استفاده کنم ازش بدم بياد. کلاً هم اين قضيهي خوب / بد بودن دست رو فراموش کرده بودم. حتي چند بار خواستم به زور الکي بپوشمش، حتي توي خونه... اما نميشد! شلوارش رو يه بار ديگه پوشيدم، يه بار - براي اولين بار در عمرم - دادمش يه نفر باهاش رفت عروسي و تموم... يعني دو بار پوشيدمش در کل. چند سال توي کمد خاک ميخورد، آخرش هم مامان دادش به يکي که استفاده کنه ازش. اون موقع تازه معتقد شدم به اينکه شايد دست بعضيا خوب نيست خب! آرايشگرها رو همينطورن. بعضيا دستشون سنگينه. از اونجا که بياي، تا چند وقت يا هي با بقيه دعوا ت ميشه يا بدشانسي مياري يه جورايي. البته خودم هم توضيح منطقي ندارم براي اين حرفم ولي کمي قبول دارمش بعضي وقتا. البته بيشتر جنبهي + ش رو... که دست فلاني خوبتر از بقيهس... خب، مقدمهم تموم شد. خانوم آرايشگره از اين قربونت برم، فدا ت شمها بود. کلي هم تعريف و تمجيد کرد! هم از موهاي من، هم مهارت نداشته ي خودش! خدا رو شکر که هيچ وقت نميدم کسي که کارش رو نديدهم، موهام رو کوتاه کنه. حالا اگه بد سشوار کشيد يا مدلش خوب نبود، ميتونم برم حمام و خلاص! خلاصه همينطور که خانومه موهاي بيچارهي من رو ميکشيد! تند تند از خودش تعريف ميکرد و کلي هم لکچر داد که من دستم خوبه، هر دختري زير دست من نشسته زود ازدواج کرده و خوشبخت شده!، همه ميان اينجا ميخوان دست من بخوره تو سر و کلهشون و ... تا اينکه رسيد به اهداف و فوايد ازدواج. فرمودند که دختراي الان خيلي ايراد ميگيرن، هي بد و خوب ميکنن، اگه طرف خانوادهي خوبي داره، از خودش هم خوشت بياد بايد قبول کني. آدم تا يه سني انقدر خوشگله و هي براش خواستگار مياد، بعداً پشيمون ميشي ميگي کاش همون اولي رو قبول کرده بودما! بعد هم هدف آدما چيه از ازدواج؟ بقاي نسل! اينکه آدم بچهدار بشه ديگه! من دستم خيلي خوبه! ايشالا عروسيت هم مياي پيش خودم... الکي الکي هم من رو عروس کرد و تموم شدم رفتم پي کارم! بعضي وقتا بهشون حسوديم ميشه راستش. ميگم کاش من هم همينقدر مغزم اندازهي نخود بود. راااااااااااحت بودم حسابي. *من اصولاً آدم اين شکلياي هستم در کليهي مراسمات اين شکلي هم دوست دارم شرکت کنم. درسته که توي خونه خيلي وقتا اينطوريم ولي بيرون و بين بقيه، اين شکليم بيشتر ... اصلاً نميتونم بيشتر از نيم ساعت، رسمي و مودب بشينم يه گوشه همهش دلم ميخواد بلند شم شلنگ تخته بندازم. دوست ندارم جو سنگين بشه اما اگه شد، بعد از رفتن مهمونا ميشم! سعي ميکنم قيافهم تابلو نشه که مراسم اومده روي اعصابم ولي ميگن تابلوئم يه جورايي ... ترجيح ميدم يه برنامهي راه بندازم يا برم بازي بعضي وقتا فکر ميکنم اگه ازدواج کنم، يا شوهرم بايد يکي از خودم بدتر باشه که برام قلاب بگيره که راحت از ديوار راست برم بالا يا شلوغ نکنه ولي آب هم نشه از خجالت! چون من اصولاً جور ديگهاي نميتونم باشم. چي کار کنم به نظرت؟ *مامان عزيزم! خواهر گرامي! خوب يا بد، من ادبيات خاص خودم، ادا اطوارهاي خاص خودم و سليقهي خاص خودم رو دارم. ازم نخواين مث بچهي آدم حرف بزنم، مث بچهي آدم از مهمون پذيرايي کنم، مث بچهي آدم بشينم يه گوشه، مث خانوما رفتار کنم و ... نميتونم اصلاً! حتي اگه بخوام هم نميتونم، بلد نيستم، هيچ استعدادي هم در ياد گرفتنش ندارم. اهميتي نميدم کي دربارهم چه فکري ميکنه. اگه خيلي مهم باشم براي کسي، ميتونه به خودش زحمت بده، من رو بشناسه و درک کنه که بايد من رو همين مدلي که هستم بپذيره. نميگم حرف جدي بلد نيستم اما دوست ندارم، نميتونم مث بقيه باشم. دست من نيست که بلد نيستم ۲ ساعت و نيم روي مبل بشينم و لبخند بزنم. انقدر بد م من؟ *۲۰ ارديبهشت *امروز قرار بود با دختر خالهي گرامي بريم نمايشگاه کتاب. کلهي صبح چشممون به جمال ايشون روشن شد و راه افتاديم. کلي هم خط و نشون کشيدم که من ميخوام زياد بمونم، من کتاب ببينم ديگه خونه زندگي يادم ميرهها، اگه ميخواي نق بزني که برگرديم برگرديم نيا اصلاً! من زود نمياما... و خلاصه هر کاري کردم که صدا ش دربياد و جوابم رو بده ولي موفق نشدم! وقتي رسيديم، از همون دم در مشخص بود که عظمت و شکوه! نمايشگاههاي سالهاي قبل رو نداره اما راستش فکر کردم شايد بس که همه گفته بيمزهس و به درد نميخوره، من بيخودي دارم جبهه ميگيرم! ولي واقعاً اصلاً جذاب نبود. تهويهش هم افتضاح بود تازه. بعد انگار چند تا سالن تو در تو را رديف رديف قفسه بزنن و کتاب بچينن. کلاً هرقدر هم در جهتيابي استاد باشه آدم، باز قاطي ميکنه کدوم غرفهها رو ديده، کدوم رو نديده. توي اون هاگير واگير هم يک عدد جنتلمن با شخصيت صاف اومد روي کفشهاي سفيد من و حسابي - گلاب به روتون - ...يد - مثلاً من خيلي مودبم - به کفش و جورابم! من هيچي نگفتم. خودش برگشت پشت سرش رو نگاه کرد - مردم اول عقب عقب ميان، بعد تازه نگاه ميکنن کجا رفتهن - بعد که من رو ديد، دستاش رو گذاشت روي صورتش، اداي آدماي شطرنجي رو درآورد، هي هم ميگفت ببخشيد خانوم! رو م به ديفال! حواسم نبود... از اون لودههاي درجه يک بود. خندهم گرفته بود ولي نخنديدم جلو ش. حوصله نداشتم تا آخر نمايشگاه اسکرتم کنه. خلاصه اينکه فقط يه کتاب فارسي گرفتم: «مثل رود جاري باش» که يه چيزي شبيه «مکتوب ۲و۱» يا «داستانهايي براي پدران، فرزندان و نوهها» ست. انگليسي هم چند تا داستان مث رابينسون کروزوئه و هاکل بريفين و اينا با Passages 1-2... قسمت خوشحاليش اين بود که Passages دو تاش رو ۴ تومن گرفتم با ۵۰٪ تخفيف. ۴ تومن به نفعم شد ولي يه سوال: مثلاً Passages 1 رو ميفروشن ۴ تومن. توي نمايشگاه با تخفيف ميشه ۲ تومن و هنوز سود داره براي ناشر. مگه چقدر درمياد براي خودشون با ۵۰٪ تخفيف بازم سود داره؟ *از فضولي متنفرم. از بيملاحظگي هم! خيلي خيلي خيلي بدم مياد وقتي اين دو تا توام ميشن با هم! شايد ملاحظه کنم و جواب ندم به طرف مقابلم ولي اصولاً چهرهي من يه مدليه که حتي اگه به خوندنش هم وارد نباشي، بازم ميتوني بفهمي دقيقاً - اگه بخوام! - چه حسي دارم. ميتونم سعي کنم نشه از چهرهم چيزي فهميد، اما در موقعيتهاي اينطوري اصلاً به خودم زحمت نميدم. حالا تو بشين هي رفت و آمدم رو نگاه کن، هي بپرس چرا اخمات تو همه؟ چرا دمغي؟ خنگه! از بس فضولي ميکني ديگه! صدا ت رو ضبط کنم بدم گوش بدي، از خجالت آب ميشي بس که پششششششششششت هم سوال ميکني. ميترسم يه روزي اون روي قشنگم! بياد بالا. حقت رو بذارم کف دستت. نگي نگفتيا... امضاء: مريمي ِ عصباني *۲۱ ارديبهشت *از يه صحنهاي خيلي بدم مياد: آدم ميخواد بره مهموني يا عروسي. بعد يکي دنبال جوراب نو ميگرده، يکي تند تند لباساش رو اتو ميزنه، يکي تازه يادش افتاده فلان لباسش، لک شده و با غرغر داره فکر ميکنه! چطوري پاکش کنه و از همه بدتر، يکي تازه راه ميفته بره حمام! بدترش اينه که همهي کارهات رو انجام داده باشي و بشيني از اين حرکات بقيه حرص بخوري. خدا رو شکر که امروز هيچ کدوم اينا اتفاق نيفتاد. تو مايههاي معجزه بود بيشتر... *امشب، همه ما را با حوري و پري اشتباه گرفتند! :دي *ما پس از رقص جوادي امشب، خندهها و هروکر خودمان و خاله کوچيکه و دختر خالهي گرامي و همچنين نگاهها و دهانهاي از تعجب باز آن خانم فضول مستقر در ميز کناري به شباهت بينظير خودمان با گيلاس خانومي پي برديم و راستش را بخواهيد مقاديري هم به خودمان اميدوار شديم چون گيلاس خانومي چند سال از ما بزرگتر است، متاهل هم ميباشد و همچنان از ديوار راست بالا ميرود به فرمودهي خودش. بعد هم اين که آشنايان و فاميلهاي ما، آن طرف بودند و سرشان به کار خودشان گرم بود. حواسشان نبود به ما! *۲۲ ارديبهشت *خوبه اين بلاگ هست! لااقل آدم موقع تاريخ زدن يه کم به عمر رفتهش با حسرت و آه و افسوس و فغان فکر ميکنه!!! *خاطرات هنگام عمل گيلاسي رو بخونيد حتماً! :دي *مرده شور نبردت ورون. ميمردي مث آدم بقيهي قصه رو بنويسي؟ نککککککبت، من کلي زحمت کشيدن همهش رو خوندم. آخرش رو ... بگما! :دي [Link] [0 comments] |