About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Sunday, April 15, 2007
خوب یا بد
*۲۵ فروردين *خوندن وبلاگ زهرا من رو ياد روزاي اول اينترنتبازي و بوي کامپيوتر نو ميندازه - مرمر ميدونه چي ميگم - براي همين دوست دارم گاهي برم بخونم بلاگش رو يا حداقل اون دختر خوشحال و خندون رو با پيرهن گشاد و بلند و کلاه بزرگش تماشا کنم و حس خنک شدن زير سايهي درختا توي گرماي تابستون بهم دست بده! *گاهي بايد براي به دست آوردن چيزي که ميخواي، رک باشي. من کوچکترين اشارهها رو ميفهمم ولي به رو م نميارم تا بهم بگي. *از دزديده شدن گوشي مرمر ماتمي گرفتهم ديدني! ديدم چند روزه پيداش نيست. فقط تکزنگهام رو جواب ميده. البته يه بار هم گوشيش خاموش بود که خب شديداً تعجب کردم چون اصولاً خاموشش نميکنه ولي گفتم شايد مثلاً خواسته خيلي جدي درس بخونه! و نخواسته يکي مث من هي حواسش رو پرت کنه. حالا خدا کنه پيدا بشه. آدم خيلي حرصش ميگيره. بعضيا فکر ميکنن مال مردم، ارث پدريشونه. خيلي راحت پول و وسايل ديگران رو ميدزدن، يه آب هم رو ش! *انواع و اقسام دانشگاه و رشتههاي دانشگاهي... بدون هيچ تضميني براي اشتغال!!! نتيجهش ميشه اينکه خودت رو ميکشي کنکور قبول بشي، خودت رو هلاک ميکني يه دانشگاه خوب قبول بشي، خودت رو خفه ميکني معدلت بالا بشه، سر هر دفعه انتخاب واحد و امتحان کلي حرص ميخوري، براي فارغالتحصيليت يه عالم دوندگي ميکني، آخر آخرش هم هيچي! در حالي که اگه هيچ کدوم اينا نباشي ولي پارتي درست و حسابي داشته باشي، همه چيز حله! يعني واقعاً خود آدمها، تلاش و سوادشون هيچ ارزشي نداره؟ *باز اساماس اشتباهي زدم! به من چه که پگاه خطش رو فروخته؟ از کجا بايد ميدونستم؟ از جوابهاي طرف فهميدم کس ديگهايه و فقط ميخواد حرف رو کش بده. جواب ندادم بهش. بعدش شروع کرد به جک فرستادن. آخرش هم زنگ زد. هي هر و کر و احوالپرسي ميکرد. من هم مث برج زهر مار جوابش رو دادم. فقط گفتم نميدونستم شماره واگذار شده و قطع کردم. بعدش هم ۶-۵ بار چند نفر اشتباه گرفتن!!! اين يارو يا يه جايي کار ميکنه که کلي خط ثابت و همراه مفت داره! يا کلي دوست و آشناي بيکارتر از خودش داره که پايهي مزاحم شدن هستن هميشه. ديگه وقتي با صداي گوشيم از خواب پريدم، خاموشش کردم و خدا رو شکر، فعلاً ديگه کسي من رو با کس ديگهاي اشتباه نگرفته! به جون خودم اگه دو بار ديگه زنگ بزنم، سه سوت ميرم مخابرات حالش رو ميگيرم؛ هر چند اينايي که زيادي با شجاعت مزاحم ميشن، خط زياد دم دستشونه و هيچ کدوم هم به اسم خودشون نيست. معمولاً هم اگه طرف پايه نباشه، به جاي اتلاف وقت و پول، ميرن دنبال کس ديگهاي ميگردن که خوشاخلاقتر باشه!!! *مرمر؟ چرا گوشيت رو دزديدن ازت؟ هي ميخوام مسج بزنم، هي يادم ميفته چي شده. چند شب بود هي خواباي بد ميديدم. خوبه کلي صدقه دادم؛ اين شد! اگه صدقه نميدادم فکر کنم خودت و گوشيت رو با هم ميبردن! چقدر وقيحن بعضيا! *در مطب آقاي چشمپزشک: يک پسر و دختر گرد و قلنبه وارد ميشوند. دختر، بسيار خوشخنده است و به نظر ميرسد ايزيگوئينگ! و خوشاخلاق باشد. پسر، موجودي سطحي به نظر ميرسد؛ کمي هم احساس خوشتيپي ميکند. دختر و پسر دو کيلومتر دورتر از هم مينشينند. پسر گوشي موبايلش را که بسيار ظريف و کاملاً موتورولا است، نگاه ميکند. هدفنش را به گوشي وصل ميکند، گوشي را درون يقهي لباسش رها ميکند و به تنهايي! به آهنگهاي ترکي مورد علاقهش گوش ميدهد. . . . چند لحظه بعد: صداي آهنگ همه رو کلافه کرده. به خواهر گرامي اعلام ميکنم که سردرد گرفتهم! بعد ديگر نميتونم خودم رو کنترل کنم: - ببخشيد... پسر با گيجي به سمت راستش نگاه ميکنه در حالي که من سمت چپش نشستهم. يه ذره خم ميشم به جلو و ميگم: اين طرف! پسر با حالتي کاملاً متحير فقط نگام ميکنه. سعي ميکنم اخم نکنم که اون هم جبهه نگيره: - ميشه لطفاً کمش کنين؟ هدفن رو از گوشش برميداره. - بله؟ - ميشه لطفاً کمش کنين؟ - چي رو؟ - هموني رو که دارين گوش ميدين. سردرد گرفتم! - مگه صدا ش مياد؟! - آره؛ قشنگ دارم ميشنوم. - ببخشيد. فکر کردم دارم تنهايي گوش ميدم. . . . چند دقيقه بعد: دختر ميره ميشينه کنار پسره. مسلماً دوست نيستن چون اگه بودن، نميرفتن مشرق و مغرب بشينن! شروع ميکنن به حرف زدن و خنديدن. به اين نتيجه ميرسم که از پسرايي که با صداي گرفته زير گوش آدم حرف ميزنن، چندشم ميشه. *کلي بارون، کلي صداي رعد و برق (: *مريمي از دو چيز اصلاً خوشش نمياد: ۱. صبح خيلي زود بيدار شدن. ۲. شب دير وقت به خونه آمدن. اما اگه قرار باشه يکيش رو انتخاب کنه، ترجيح ميده صبح زود بيدار بشه ولي حدود ۴-۳ برگرده خونه. دقيقاً به همين دليل، مريمي در طول دوران دانشجويي هيچ کدوم از کلاسهاي ساعت ۸ش رو از دست نداده اما تا دلت بخواد از کلاسهاي بعد از ظهر جيم شده. البته اين رو هم مد نظر داشته باشيد که مريمي با کلاسهايي که نزديک خونه باشن يا مسيرشون خوب باشه يا معلم و همکلاسيها و جو عالي باشن مشکلي نداره و ميتونه بعد از تاريک شدن هوا بياد خونه و احساس ناراحتي هم نکنه. يکي از کابوسهاي مريمي، تصور وقتيه که مجبور باشه هر روز، صبح زود بره بيرون و بعد از تاريک شدن هوا بياد خونه! در هر صورت، مريمي به هيچ وجه از تميز کردن کفشهاش، کفبازي و رقصيدن توي حمام، شام خوردن و مراسم کرم و لوسيون و مسواک و کتاب خوندن قبل از خواب نميگذره. در طول روز با آدمهايي که دوستشون داره تلفني حرف ميزنه، به عکسهاشون نگاه ميکنه، براشون دعا ميکنه، بهشون ايميل / مسج ميزنه و هميشه هم خدا رو شکر ميکنه که هنوز به اندازهي بقيه روزمره و سطحي نشده طرز نگاهش به زندگي! مريمي گاهي خودش رو از همه بيشتر دوست داره. اصلاً هم الان دروغ نميگه! *۲۶ فروردين *علم غيب دارم بعضي وقتا! گاهي يه چيزايي ميدونم که همه، حتي خودم عمراً نميفهمن اطلاعاتم از کجا اومده. فرقي نميکنه درک احساس يه آدم باشه بدون اينکه اون، چيزي بهم بگه يا ديدن رندوم بعضي از اخلاقهاي خاص يه آدم توي ذهنم يا دونستن اينکه امروز فلاني به جاي اينکه بره پي کار و زندگيش، مونده خونه که مثلاً براي کنفرانس فردا آماده بشه / عملاً غيبت بقيه رو کنه هي! نپرس از کجا ميدونم! خودم هم نميدونم راستش. فقط ميدونم که گاهي خيلي چيزا ميدونم. پ.ن: من از عمرم چه فهميدم؟ نفهميدم چه فهميدم / همان اندازه فهميدم که فهميدم نفهميدم. *از ذهنم ميگذره به مريم تلفن بزنم. اين روزا بدجوري خاطرههاي دانشکده و روزاي با هم بودنمون از جلوي چشمام رژه ميره. دلم نميخواد اين دوري باعث بشه رابطهمون سست بشه يا از هم دور بشيم اما ميدونم ميشه. هميشه تداوم يه رابطهي خوب و داشتن خاطرههاي مشترکه که باعث ميشه دلت براي کسي تنگ بشه، بهترين چيزها رو براش بخواي و گاهي فکر کني بدون اون آدم نميتوني باشي... به خودم ميگم اون دوران تموم شده و چطوري؟ چه خبر؟ نميتونه جاي هر روز ساعتها با هم بودن رو بگيره. به عکسي که با هم رفتيم نگاه ميکنم. هردومون با لباس گشاد و کلاه مسخرهي فارغالتحصيلي خيلي خندهدار شديم؛ از چهرهمون هم خستگي ميباره. به زور لبخند ميزنم. دلم هم نميخواد برگردم به عقب. همه چيز خوب گذشته... فکر ميکنم مريم به آرزوش رسيده و حالا خوشبخته. وقت نشده براي بار هزارم بهش تبريک بگم. تلفن زنگ ميزنه. - سلام مريم! خوبي؟ داشتم دنبال شمارهت ميگشتم. خيلي برات خوشحالم. خوشگل شده بودي روز عروسيت؟... *مرمر براي تولد بهار، آوارهي خيابونهاي تهران شده بود امروز که بره هديه بگيره براش... بعد حرف کشيده شد به چيزاي ديگه. يادمه يه بار بهم گفت تو خيلي شبيه مني يعني ما خيلي به هم شبيهايم... اون موقع شايد زياد با حرفش موافق نبودم يعني نميتونستم اينطوري قاطع بگم ما به هم شبيهايم ولي الان ميبينم آره، خيلي شبيهايم. خيلي وقتا هست که من ميخوام چيزي رو بگم - يک کلمه، يک جريان معروف، يه جملهي خاص - اما نميگم عمداً و مرمر بلافاصله همون رو به زبون مياره و وقتي ميگم دقيقاً همين از ذهنم گذشت، ميخنده. بيشتر خاطرههاي مشترک ما پاي تلفن بوده و با اين حال، خيلي زبادتر از حدي که انتظار ميره، همديگه رو درک ميکنيم شايد. البته يه مشکلي وجود داره: بين من و مرمر يه موجود نامرئي هست که مرمر همهي حوادث مهم! رو براي اون تعريف ميکنه. بعد يه روز يهويي! شروع ميکنه بقيهش رو به من ميگه. هر چي هم من ميگم نميدونم از چي حرف ميزنه، قبول نميکنه. ميگه من گفتهم؛ تو يادت نيست! مگه ميشه اين رو بهت نگفته باشم؟! - خودت بگو مرمر. مگه ميشه يه دختر، اون هم از نوع من!!! چنين خاطرات و ماجراهاي مهمي رو از دوستش بشنوه و يادش بره؟ خب نگفتي ديگه! وگرنه صد سال پيش هم کسي حرفي زده باشه، من الان با جزئيات يادم مياد قشنگ! بالاخره مرمر راضي ميشه و از اول شروع ميکنه به تعريف کردن... وسط حرفاش يه دفعه خونه ساکت ميشه و همه خودشون رو ميزنن به خواب! و ميگن ما ساکت شديم که تو راحت صحبت کني! ما هم که ديگه خدا رو شکر، انقدرا گيج نيستيم کلي ميخنديم و تا ميام بهش پيشنهاد بدم که بزنه اون کانال، خودش انگار ميشنوه و بقيهي ماجرا رو انگليسي برام تعريف ميکنه. من اصلاً تعجب نميکنم، چيزي هم نميگم. فقط گوش ميدم، هرهر ميخندم و اشکال ميپرسم ازش! بعد حرف ميرسه به چيزاي ديگه؛ ميگم خب اصلاً فلان چيز چطوري اينطوري شد؟ و تا ميخواد چيزي بگه، ميگم بذار حدس بزنم. بعد کلي براش فلسفه ميبافم که آدم، هر چي کمتر بدونه و بيشتر بچه باشه راحتتره انگار و شايد من و تو - نميگم خيلي بزرگيم - ولي بيشتر اداي از ديوار راست بالا رفتن رو درمياريم و موقع حرفاي جدي که ميشه، بچهبازي در آوردن که يادمون ميره هيچي. خيلي هم سختگير ميشيم. اوضاع وقتي خيلي سختتر ميشه که تو خودت شک داري که کار ت درسته يا نه. بعد هي بقيه به شک ميندازنت که تصميمت خوب نيست! ولي من و تو که ميدونيم اشتباه از خودشونه... مرمر فقط ميخنده. بعد ميگه خيلي باحالي تو! ساکت ميشم صداي خندهش رو بشنوم خوب؛ بعد ميگم همهش رو درست گفتم؟ - آره ((: *خداي بزرگ! اينکه دل آدم براي کسي تنگ نشه خوبه يا بد؟ يعني اينکه کسي نباشه که دلت خيلي براش تنگ بشه خوبه يا بد؟ درسته که هميشه آرومي و چيزي به طور خاص ناراحتت نميکنه اما انگار گاهي دلت دردسر ميخواد. گاهي دوست داري ناراحت چيزي باشي، نگران کسي بشي. اينکه آدم توي دلش خيلي تنها باشه خوبه يا بد؟ اينکه آدم به زور ِ بهار و گل و بارون بخواد قلبش رو زنده نگه داره خوبه يا بد؟ راستش دوست ندارم جاي تو باشم که مسئوليت اين همه آدم به دوشم باشه. از پس خودم برنميام حتي چه برسه به چند ميليارد آدم ديگه اما بهت حسوديم ميشه گاهي. نميدونم چطوري بگم؟ شده به خودت دروغ بگي که دلت براي کسي تنگ نميشه؟ شده براي خودت لکچر بدي که هيچ کس، هيچ ارزش خاصي نداره برات؟ شده يه چيزي رو هم دلت بخواد، هم نخواد؟ شده يه چيزي رو هم دوست داشته باشي، هم بترسي ازش؟ نميدونم چي کار کنم؟ فقط بهم بگو اينطوري بودن، خوبه يا بد؟ [Link] [0 comments] |