About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, February 12, 2005
تولدم مبارک
*۱۲ بهمن *و باز هم اندر مصائب انتخاب واحد!دلم ميخواد فقط يه بار،روز انتخاب واحد بياي دانشکده ببيني چه واويلائيه!(((((:از اونجايي که اينجانب،خيلي عاقبت انديش تشريف دارم،هميشه روز قبل ميرم ببينم چي به چيه،کي به کيه! و هميشه روز انتخاب واحد،برنامه م آماده س و خب قسمت جالبترش اينه که همه بچه هاي گروه هاي ديگه،کارشون تموم ميشه و ميرن خونه،اون وقت بچه هاي بيچاره گروه ما هنوز دارن مي دون دنبال کاراشون چون برنامه در عرض يه ساعت،۴-۳ بار اساساً! تغيير مي کنه و نق زدن هاي ما هم هيچ وقت فايده نداشته و نداره!امروز هم از صبح،هي سر ساراي بيچاره غر مي زدم که بدو تموم شد!((:وقتي وارد سالن شديم،مسئولين هنوز تشريف نياورده بودن.سارا مي گفت انتخاب واحد دانشگاه دخترخاله ش،با شبکه خود دانشگاه انجام ميشه.به خاطر همين،بچه هاشون از ساعت ۴ صبح ميشينن پشت در! که تا در باز شد،بدون برن کامپيوتر گير بيارن که کلاسا پر نشه.اينو که گفت يه کم به خودمون اميدوار شديم! با کلي هل و اينا،برگه هاي آي.بي.ام رو گرفتيم -اين ترم که مريم خانوم(دوستم) انتخاب واحدشو انداخت گردن من بيچاره!ديگه مضاعف بايد مي دويدم-بدو بدو شروع شد. هيچ کاري رو نبايد به خانوما سپرد.جداً ميگم.براي ثبت نام يکي از درسا،هيچ کس نيومده بود!همه بچه ها وقتي مي ديدن طرف نيومده،مي رفتن که بعداً بيان.آخر سر اون آقاهه گفت شما برين خانومه رو صدا بزنين بياد.توي دلم گفتم به من چه!نگار بيکارم توي اين هاگير واگير.نمي دونم کي رفت دنبالش ولي وقتي تشريف آورد،کلي کلاس گذاشت که هول نباشين.برگه هاتون رو بذارين توي نوبت.من هم کلي ذوق کردم که ديگه يه درس رو خيلي باکلاس،نوبتي ثبت نام مي کنيم.يه دفعه بچه هاي گروهشون -گروه ما نبود آخه-ريختن سر خانومه،با بگو بخند و اينا حدود ۶۰ نفر ثبت نام کردن.هرکي ميومد اسم ۴-۳ نفر رو مي نوشت.خدا رو شکر که درساي ديگه رو اسم نوشته بودم ولي بازم نشد که عصباني نشم.گفتم خانوم ۲ ساعته ما توي نوبت ايستاديم.اين چه طرز ثبت نامه؟گفت چشم!چشم! ولي دوباره کار خودش رو مي کرد.جرات نداشت به بچه هاي گروه،حرف بزنه.منم ليست اون درس خاص رو ازش گرفتم،کلي نگاه کردم و فضولي و اينا.وقتي گفت چي کار داري مي کني؟ازش خواستم اسمم رو بنويسه!ديگه هيچي بهش نگفتم ولي خيلي حرص خوردم از دستش.ديگه چه کاري راحت تر از اين که بشيني پشت يه ميز و اسم ملت رو روي برگه هاي دم دستت بنويسي؟گاهي هم بگي پر شده،جا نداره؟! حالا که خانوما رو گفتم،از آقايون هم بگم:دي يه آقاهه بود که ديروز،يکي از بچه ها بهم نشونش داد،گفت اين خيلي بداخلاقه.بپا بهت گير نده و اينا.توي دلم گفتم چرا بايد بهم گير بده؟-: گذشت تا امروز...نمي دونم چطوري شد که ديدم دو تا درس مختلف،يه کد دارن!رفتم سراغ همين آقاهه که درس رو پيشش،ثبت نام کرده بودم.پرسيدم جريان چيه و اينا.اولاً که کلي معطل شدم تا به سوالم گوش بده.بعدشم کلي لفتش داد تا از بين برگه هايي که زير دستش محکم نگه داشته بود،برگه هه رو پيدا کنه.خيلي کند بود.گفتم زودتر لطفاً.ايناهاش...با دست،برگه رو بهش نشون دادم.هيچي ديگه.دادش در اومد:صبر کن خانوم!هول نشو!از دست اين بچه هاي گروه شما!هميشه ساز مخالف مي زنيد و اين حرفا...حالا اصلاً هيچ کدوم اين قضايا،تقصير بچه ها نبود. منم تند تند،همه اين بدوبيراه ها رو +يه سري ديگه از طرف خودم:دي فوروارد مي کردم براي مدير گروهمون!حقشه!خلاصه که این ترم هم به خیر گذشت.فقط ساعت یکی دو تا درس ناقابل 3 واحدی هنوز معلوم نیست.یه درس رو هم نفهمیدم بالاخره کی باید بریم سر کلاسش!بس که ایرانی های عزیز همه وظیفه شناسند از دم! کار رو که بسپاری دستشون،دیگه خیالت راحته! اینو نگفتم:استاد راهنمای ما به علت تنبلی،تشریف نیاوردن و حق امضا دادن به یه آدم دیگه.این آقای دوم هم ساعت 10 نشده،فرار کرد رفت! کلی گشتیم تا برگه های ثبت نام رو که دست این آدم بود،پیدا کردیم.خودمون یه سری حذف و اضافه انجام دادیم- من به بچه ها اجازه شو دادم!- و کلی هم گشتیم تا خودش رو پیدا کردیم که امضا کنه بگه هامون رو.خدا رو شکر که فقط دو بار دیگه باید این عملیات انتحاری رو انجام بدم!خیلی خسته کننده س! *۱۳ بهمن *به به!چه نمره هاي درخشاني؛دختر!نميشد از سال اول،درس بخوني؟ *Give laugh 2 all but smile to one ؛Give love 2 all but heart 2 one…let every body love u but u love one *معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسيها، لواشک بين خود تقسيم می کردند و آن يکی در گوشه ای ديگر (( جوانان )) را ورق می زد برای اينکه بی خود های و هوی می کرد و با آن شور بی پايان، تساويهای جبری را نشان می داد؛ با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاريک غمگين بود تساوی را چنين نوشت: يک با يک برابر است. از ميان جمع شاگردان يکی برخاست؛ هميشه يک نفر بايد بپاخيزد! به آرامی سخن سرداد: تساوی ،اشتباهی فاحش و محض است. نگاه بچه ها ناگه به يک سو خيره گشت و معلم مات بر جای ماند. و او پرسيد: اگر يک فرد انسان ، واحد يک بود آيا باز يک با يک برابر بود؟ سکوت مدهشی بود و سوالی سخت. معلم خشمگين فرياد زد آری برابر بود. و او با پوزخندی گفت: اگر يک فرد انسان، واحد يک بود آنکه زور و زر به دامن داشت، بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت، پايين بود. اگر يک فرد انسان، واحد يک بود آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می داشت بالا بود و آن سيه چرده که می ناليد پايين بود. اگر يک فرد انسان واحد يک بود اين تساوی زير و رو می شد. حال می پرسم يک اگر با يک برابر بود نان و مال مفتخواران از کجا آماده می گرديد؟ يا چه کس ديوار چين ها را بنا می کرد؟ يک اگر با يک برابر بود پس که پشتش زير بار فقر، خم می شد؟ يا که زير ضربت شلاق له می گشت؟ يک اگر با يک برابر بود چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟ معلم ناله آسا گفت: بچه ها در جزوه های خويش بنويسيد: يک با يک برابر نيست... روزی ما دوباره کبوترهايمان را پيدا خواهيم کرد و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت. روزی که کمترين سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است. روزی که ديگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن، دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی. روزی که آهنگ هر حرف، زندگی است تا من به خاطر آخرين شعر، رنج جستجوی قافيه نبرم. روزی که هر لب ، ترانه نیست تا کمترين سرود ، بوسه باشد. روزی که تو بيايی . برای هميشه بيايی و مهربانی با زيبايی يکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوترهايمان دانه بريزيم... و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که ديگر نباشم! *۱۴ بهمن *چرا هنوز مث عهد دقيانوس،خيلي از خانواده ها دخترهاشون رو توي سن کم،شوهر ميدن؟حالا درسته ميگن تعداد دخترا بيشتر از پسراس و ممکنه در آينده اي نه چندان دور،شوهر کم بياد!((((((((((((:ولي ديگه انقدر عجله هم نميخواست؛بنده خدا هنوز ۱۶ سالشه همه ش! *۱۵ بهمن *راست ميگن که:سحرخيز باش تا کامروا شوي.چيه هي مي خوابيم تا ۱۱-۱۰ صبح؟البته قديميا اينو گفتن که ملت،اول صبح به کاراشون برسن،کسل هم نباشن؛نه اينکه صبحونه خورده نخورده بشينن پشت کامپيوتر تا خود ظهر!ناهار کي درست کنه؟کسي اينجا نيست؛داداش کوچيکه هم گناه داره خب!باشه...باشه...ولي ماکاروني! چيز ديگه بلد نيستم! *يادمه اون اوايل که متروي تهران تازه راه افتاده بود،خيليا مي گفتن کي جرات داره سوار همچين مترويي بشه؟اگه وسط راه،خراب شه چي؟همه ميميريم،خفه ميشيم و اين حرفا اما کم کم،همه از متروسواري و متروبازي خوششون اومد؛بعد انقدر شلوغ شد،شلوغ شد،شلوغ شد که جا نبود سوار بشي؛بعد ايستگاه مترو -مخصوصاً ايستگاه ميدان امام-تبديل شد به صحنه جنگ؛واقعاً کاش مردم فقط همديگه رو هل بدن.چند بار خودم شاهد درگيري لفظي خانوما با هم بودم.آقايون با اينکه تعدادشون گاهي زيادتر از خانوما هم هست،همديگه رو نميگم هل نميدن -مجبورن خب!- ولي تا حالا من که نديدن با هم دعوا کنن.حتي گاهي براي نشستن،به هم تعارف مي کنن يا اگه ببينن يه خانوم،يه جايي ايستاده که راحت نيست،بلند ميشن و تعارف مي کنن که خانومه بنشينه؛حالا اينور -واگن خانوما- اولاً بعضيا هستن که يه بند،نق مي زنن.هرکي سوار ميشه،غرغر اینا بیشتر میشه! بعد اگه دلشون بخواد،با اینکه میبینن جا نیست مردم بایستن،باز میشینن کف واگن،پاهاشون رو هم دراز می کنن که راحت باشن.کم مونده دراز بکشن فقط!حرف حساب هم متوجه نمیشن متاسفانه.کاش همه ش،همین بود.200 بار از بلندگو اعلام می کنن اول مهلت بدین اونایی مه میخوان،پیاده شن.بعد شما سوار شین ولی کی گوش میده!فرض کن 20 نفر از داخل،مردم رو هل میدن که پیاده شن.30 نفر هم از بیرون اینا رو هل میدن که سوار شن.حالا اگه از آداب متروبازی هم هیچی نمی دونی،دیگه می بینی که جا نیست.بذار 4 نفر بیان بیرون که جا باشه بری تو.آدم فقط حرص میخوره از دست این خانوما. موقع سوار شدن هم برای اینکه بتونن بشینن،کلی تلفات میدن همیشه.جدی ارزش داره به خاطر 10 دقیقه نشستن،آدم خودش رو به این همه آدم مدیون کنه؟این از قطار درون شهری...توی قطارای بین شهری –تهران/کرج- هم قضیه تقریباُ مشابه همینه.اون همه صندلی هست/4 نفر مسافر.باز هم همدیگه رو می کشن که زودتر سوار شن یا روزایی که خیلی شلوغه،انقدر بعضیا خودخواهن که حاضر نیستن کیفشون رو از روی صندلی بردارن که یه نفر دیگه هم بتونه بشینه.منم که اصولاً زود از کوره درمیرم.این جور مواقع،سریع اعتراض می کنم.اصلاً هم برام مهم نیست که حالا اون آدم خودخواه از حرف من،خوشش میاد یا نه.اگه پای صحبت همین آدما بشینی،کلی ادعای کلاس و تحصیلات دارن و توی هر جمله شون،200 بار یادآوری می کنن که من دانشجو هستم و فلان،ولی احترام یه کیف،براشون خیلی بیشتر از احترام یه آدمه.خلاصه که خدا من یکی رو با خانوما طرف نکنه که حوصله شون رو ندارن به هیچ وجه. امضا مریمی *۱۶ بهمن *کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسيد : می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستيد،اما من به اين کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوندپاسخ داد: از ميان فرشتگان،من يکی را برای تو در نظر گرفته ام؛او از تو نگهداری خواهد کرد؛اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه؟! گفت : اما اينجا در بهشت، من هيچ کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد و گفت : فرشته برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد؛ تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد. کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گويند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟! خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشته تو زيبا ترين و شيرين ترين واژه هايی را که ممکن است بشنوی،در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کنی . کودک با ناراحتی گفت:وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ اما خداوند برای اين سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهايت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد خواهد داد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند وپرسيد: شنيده ام که در زمين انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟ ...فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قيمت جانش،تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: اما من به اين دليل که ديگر نمی توانم شما را ببينم، هميشه نگران خواهم بود! خداوند لبخند زد وگفت: فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت به من را خواهد آموخت،گرچه من هميشه کنار تو خواهم بود. در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدايی از زمين شنيده می شد. کودک می دانست که بايد به زودی سفرش را آغاز کند؛او به آرامی يک سوال ديگر از خدا پرسيد : خدايا اگر من بايد همين حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد. خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فزشته ات اهميتی ندارد؛به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی. مامان!تولدت مبارک(: *۱۷ بهمن *قرار بود مريم رو -بعد از اين مدت تعطيلات- توي گروه ببينم؛وقتي توي ايستگاه مترو ديدمش،کلي ذوق مي کردم.من از کارآگاه بازيام براش مي گفتم،اون از پاچه خوارياش(((((:فقط خيلي خوابش ميومد.سر کلاس هم،همه ش خواب بود.من بيچاره تند تند جزوه مي نوشتم فقط((((: *۱۸ بهمن *از ساعت۸ تا ۱۰ داشتيم دنبال کلاس مي گشتيم؛مسئولين گروه قشنگ ما!!! يه درسي رو يه ساعتي ثبت نام کرده بودن که اصلاً وجود خارجي نداشت.گروه ارائه دهنده اون درس هم گفتن به ما ربطي نداره.خلاصه يه عده وايسادن تا جلسه -که طبق معمول،در چنين مواقعي تشکيل ميشه!- تموم شه و بتونن درباره موضوع،صحبت کنن.ما هم تشريف برديم سرکلاس براي امر خطير جزوه نوشتن و حاضري زدن! *برنامه این ترمم،متنوع شده!خونه که تشریف میارم می خوابم تا 8شب!خوبه؟ *۱۹ بهمن *امروز،دوست جديدم يهو،وقتي که اصلاً انتظارش رو نداشتم شروع کرد به تعريف کردن:تعطيلات اصلاً بهم خوش نگذشت.يه دوستي که خيلي به هم وابسته بوديم رو از دست دادم.سکته مغزي کرد...هفته اي ۳-۲ بار همديگه رو مي ديديم.خيلي منو دوست داشت.هميشه مي گفت تو مث دخترمي؛خودش دختر نداشت آخه... وقتي اومدم خونه،تلفن...اون خبر بد...تمام بدنم مي لرزيد...همه ش دارم گريه مي کنم؛خداي من... *ياد همين امروز صبح افتادم.چقدر برف بازي کرديم.تمام دانشکده کاملاً سفيد بود.اگه ۲ دقيقه يه جا مي ايستادي،آدم برفي مي شدي کاملاً! بعد از کلاس دوم -چقدر هم بي مزه بود کلاسه- توي راه اول مودبانه برف بازي کرديم؛آخرش شد بزن بزن!با مشت و لگد به هم برف مي زديم.منم که دستکش هام رو جاگذاشته بودم،دستام يخ زده بود!چون خيلي برف روي زمين جمع شده بود،لازم نبود خم شيم از روي زمين برف برداريم؛همينطوري برفا رو شوت مي کرديم طرف همديگه؛يکي از بچه ها که پشت به ما ايستاده بود،مث اسب! عقب عقب برفا رو شوت مي کرد!کاملاً سفيد شده بوديم...اين برف،چقدر برام قشنگ بود؛خيالم راحت بود،سردم نبود،کلي بازي کردم و مي دونستم که هروقت بخوام،مي تونم برم خونه؛پيش خانواده اي که منتظرم هستن.داشتم فکر مي کرديم چند نفر هستن که حسرت اين چيزا رو مي خورن؟چرا دنيا اينطوريه؟اين رو هيچ وقت نفهميدم... *۲۰ بهمن *از ديروز که يکي از اقوام،تلفن زد و اون خبر بد رو داد،ديگه از صداي زنگ تلفن هم مي ترسم.امروز صبح هم که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم،قلبم داشت کنده مي شد.دوست خواهرم بود؛مي خواست بدونه خونه س يا رفته دانشگاه؟خب نمي توني اين رو ديرتر بپرسي؟ لااقل صبر مي کردي ساعت ۸ بشه): *بعضيا چقدر بي ادبن!مي خواستم مطمئن شم داداش کوچيکه امروز تعطيله.تلفن زدم ۱۱۸؛يه خانومي جواب داد.خودش هم زودتر از من سلام کرد.تو دلم گفتم چه مودب!بابا ادب!پرسيدم مدارس تهران،نوبت ظهر تعطيلن؟گفت بله.گفتم مطمئنيد؟-نمي دونم چرا اينو گفتم؛همينطوري...-يه دفعه خانومه داد زد:خانوم!مگه شما توي خونه تون،تلفن ندارين؟منم که قاطي!بلندتر از اون داد زدم سرش:مودب صحبت کنين خانوم!زود قطع کرد.حيف شد:دي (حالا انگار چي مي خواستم جواب بدم بهش) *بازم برات ميل مي زنم؛مي دوني دوست وبلاگي!وقتي به حرفام گوش ميدي،يه حس خوب دارم...تو مايه هاي اينکه هنوزم آدم خوب پيدا ميشه(: *۲۱ بهمن *در تمام عمر پربرکتم((((:همچين برفي نديده بودم؛ظاهراً در ۲۵ سال اخير،بي سابقه بوده اين برف.منم که خدا رو شکر،همه ش ۲۱ سالمه؛اونم هنوز چند روز مونده تازه!به دليل سهل انگاري و تنبلي -طبق معمول- مجبور شدم امروز برم دانشکده.اصلاً زمين و راه آسفالت و باغچه ها از هم قابل تشخيص نبودن.همه جا سفيد بود.از وسط برفا،اون جاهايي رو که بچه ها هميشه بيشتر رد ميشن،رو باز کرده بودن که بشه راه رفت.هيچ کس هم نبود توي دانشکده.از اساتيد که فقط يه نفر رو ديدم؛از بچه ها هم سر جمع -با اونايي که توي خيابون ديدمشون- شايد ۱۰ نفر اومده بودن و ظاهراً ديروز هم هيچ کلاسي تشکيل نشده! از وسط اون راه ها که مي رفتم،دو طرف راه،ارتفاع برف تقريباً تا زانوهام مي رسيد.اصلاً براه مهم نبود که هوا چقدر سرده.فقط تماشا مي کردم يه چيزي که خيلي آدم رو ناراحت مي کنه،اينه که مي بيني هميشه يه عده هستن که از هر شرايط ويژه اي! سو استفاده مي کنند -اديتورم همزه نداره؟!- همين امروز که کلي برف مي باريد و طبق معمول،قحط ماشين بود و زمين هم لغزنده و اينا،سوار يه ماشيني شديم -با دو تا دختر ديگه که بعداً فهميدم از بچه هاي دانشکده خودمون هستن- که راننده ش يه بند فقط غر ميزد.کلي هم ادا اصول درآورد که من اين مسير رو نميرم و اين حرفا! کلي هم به اون يکي رانندهه بدوبيراه گفت که حالا بماند و يهو تصميم گرفت کرايه رو دو برابر حساب کنه!چرا؟خب چون برف مياد!منم که اصولاً عادت ندارم زير بار حرف زور برم مگه اينکه بدونم اعتراض کردن،بدتر به ضرر خودم تموم ميشه و خب مجبور ميشم ساکت باشم و چيزي نگم متاسفانه! هيچي ديگه.گفتم:آقا خوبه که از آسمون،سنگ نمي باره! از هر فرصتي براي گرون کردن کرايه ها استفاده مي کنين؛آقاهه گفت از بچه هاي دانشکده،همون کرايه قبلي رو مي گيرم؛منظورم به اون خانوم بود -خانومي که کنار من نشسته بود- گفتم به هرحال! و پياده شدم.به اون دوتا دختر ديگه هم گفتم من دارم ميرم؛شما نمياين؟...و اونها رو هم با خودم بردم!و اميدوارم که آقاي راننده به اندازه کافي متنبه شده باشه؛کاش همه مردم۷همين کار رو مي کردن.مثلاً وقتي مي بينن يه مغازه داري همه چيز رو گرون تر از جاهاي ديگه ميده،چرا ازش خريد مي کنن؟من هيچ وقت همچين کاري نمي کنم.حالا اين وسط،يه چيزي که خيلي ناراحتم مي کنه،اينه که ترم قبل،يکي از اساتيد محترم -که ميخوام سر به تنش نباشه- در کمال بي عدالتي،نمره امتحاني رو که من عالي داده بودم،بهم داده ۱۸.۵ و جالبه که نمره همون امتحان رو به دوستم ۲۰ داده! من و دوستم،کاملاً اتفاقي - به جون خودم راست ميگم- يه چيز کوچيک رو غلط نوشته بوديم و بايد از هردومون يه اندازه نمره کم ميشد ولي نشد؛چرا؟چون دوست من خيلي پاچه خواري اساتيد رو مي کنه و من نه!ظاهراً ميزان پاچه خواري به مراتب مهمتر از سواد آدمه.حالا چرا چيزي نگفتم؟چون مي تونم حدس بزنم اگه اين رو بگم،نمره ۳-۲ تا درس ديگه م خيلي کمتر از ۱۸.۵ ميشه!البته حرف غرض ورزي و حالگيري و اينا نيستا!همينطوري اتفاقي!!! (: *۲۲ بهمن *چرا آدما اينطورين؟همه مون...تا وقتي يه چيزي رو داريم،قدرش رو نمي دونيم؛تا وقتي کسي که خيلي دوستش داريم،کنارمونه زياد بهش توجه نشون نميديم.خودم رو ميگم؛خيلي ها هستن که دوستشون دارم ولي هيچ وقت روم نميشه که اين رو بهشون بگم.هميشه سعي مي کنم با رفتارم اين علاقه رو نشون بدم.جور ديگه نمي تونم؛انگار گفتنش خيلي برام سخته.امروز،صحنه هاي خيلي دردناکي رو ديدم و حرفهايي رو شنيدم که واقعاً هر جمله ش دلم رو مي شکست ولي واقعاً کاري ازم برنميومد جز اينکه خودم رو عذاب ندم و هرچه قدر دلم ميخواد،گريه کنم.حتي نتونستم برم جلو و بهشون تسليت بگم.متاسفم... *۲۳ بهمن *يه سال بود هر روز هي به خودم يادآوري مي کردم که ۲۱ بهمن،روز تولدته که خوشحالت کنم؛تازه تعجب مي کني از اينکه يادم مونده؟((((((((((:خوشحالم که خوشحال شدي(: !salammmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmm !bavar kon kheili ja khordam !fekr nemikardam kesi yadesh bashe albate az bachehaye net faghat mitonam begam mamnoon ...kehili lotf kardi وظيفه م بود(: *24 بهمن *تولدم مبارک... [Link] [0 comments] |