Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Sunday, April 24, 2005
Forever
*۳۱ فروردين ۸۴

< dir="ltr">
*Throughout life you wil meet one person . . .

Throughout life, you will meet one person, who is unlike any other.
This person is one you could forever talk to.
They understand you in a way that no one else does or ever could.
This person is your soul mate,your best friend.
Don't ever let them go.
For they are your guardian angel sent from heaven up an above...



من فرشته م رو دوست دارم؛ يعني مطمئن نيستم درست شناخته باشمش.يه کم شک دارم..اما فکر کنم دوستش دارم...

*۳۰ فروردين ۸۴

*ماجرا از يک صبح دل انگيز بهاري شروع شد؛ البته اولش اصلاً رمانتيک نبود چون لحظه بيدار شدن از خواب بود و خب همينطوريش هم نميشه صبح زود بيدار شد.اگه بهار هم باشه و بخواي کلاسي که خوشت نمياد هم بري ديگه هيچي! اينم بگم که خوشم نمياد از آدمايي که کله صبح، خواب آلود در انظار عمومي و خصوصي ظاهر ميشن.اينه که هميشه با لبخند و خنده و غش و ريسه ميرم دانشگاه -مدرسه هم همين مدلي مي رفتم- و خب تو دلم خوابم مياد! همه مي دونن کله صبح که سهله، نصفه شب هم نميشه مريم رو خواب آلود ديد.

مي فرمودم...اگه از ترس مريم -دوستم- نبود نمي رفتم کلاس ساعت اول رو! چون کارمون دو نفره س و اگه يکيمون نباشه، نميشه؛مخصوصاً اگه اون يه نفر دوستم مريم باشه :دي هيچي ديگه؛رفتم...امروز هم دو تا امتحان داشتيم اساسي.ديگه قيافه ها ديدني بود.من که ريلکس..مريم هم که هميشه استرس مي گيره،خيلي آروم بود.ديدم خيلي گرمه.گفتم من ميرم اين لباسه رو دربيارم.الان ميام.هوا هم بدمدل دونفره بود.زد به سرم که کلاس، بي کلاس! وقتي برگشتم مريم داشت خيلي جدي درس مي خوند. جرات نکردم يهو بگم بهش.شروع کردم مقدمه چيدن:تا استاد بياد،بيرون درس بخونيم.هوا خوبه...استقبال شد؛ پررو شدم :دي

ميگم نريم سر کلاس.حالشو ندارم.مريم يه کم اين دست اون دست کرد و بالاخره ok داد.حالا وايساده با بچه ها به حرف زدن.منم از دم در داد مي زنم بدو.استاد بياد نميشه فرار کنيما! خلاصه با سرعت عمل کافي فرار کرديم.از جلوي کتابخونه رد شديم.يه کم اون ورتر،مريم يهو گفت اون استاده؟ يکيو مي ديدم داره مياد.تريپ استاد هم بود ولي اصلاً مخم کار نمي کرد که فقط تريپش نيست،خودشه! هيچي ديگه؛بس که خنگ بازي درآورديم،استاد هم ما رو ديد.از خنده داشتم ولو مي شدم.مريم گفت زشته ديگه.حالا که ديدمون بيا بريم سر کلاس.من شروع کردم به نق زدن که نميام و نميخوام و اينا.مريم خانوم هم گوشش به اين حرفا بدهکار نبود.گفت بيا بدويم که زودتر از استاد برسيم که نفهمه مي خواستيم نريم سر کلاس.اون مي دويد،منم دنبالش.حالا بس که مي خنديدم نمي تونستم حتي درست بدوم.رسيديم نزديک ساختمون.دوباره اصرار کردم: نريم حالا؛ديده باشه.چيه مگه؟ چند لحظه مکث کرد؛ نريم سر کلاس؟(((((((((((((: مي دونستيم الان استاد سر مي رسه.گفتم بريم پشت درختا قايم شيم تا استاد بره تو.بعد فرار کنيم.اصلاً معطل نکرد.يه راست دوباره برگشتيم همون جايي که استاد ديده بودمون.از همون لحظه اول هم شروع کرديم ماجراي چند لحظه پيش رو هي واسه هم مي گفتيم و مي خنديديم.خدا رو شکر که هفته ديگه تعطيله؛ وگرنه با اين تابلوکاريي که ما کرديم،ديگه آبرو حيثيت واسه مون نمي موند!

رفتيم پارک که مثلاً درس بخونيم.من که انگار رفتم پيک نيک.چهارزانو نشسته بودم روي چمن ها؛به در و ديوار و درخت و جزوه لبخند مي زدم.مسئول آموزش هم اومد رد شد.همون جوري نشسته سلام کردم بهش.روم نميشد بلند شم اصلاً.اونم از من مسخره تر.داشت از خنده مي ترکيد.مريم هم يه ذره به من مي خنديد،دو ذره خرخوني مي کرد.هر ۳۰ ثانيه هم تکرار مي کرد که هيچي بلد نيستم و اين حرفا.همکلاسي هاي استراتژيک هم رد شدن و نچ نچ و واي واي راه انداختن که يعني خيلي زشته (((((((((((:
-خرخوني خيلي زشته- از اونجايي که کلاس بعدي هم تشکيل نشد، يه کم قدم زديم و صحبت کرديم.بعد رفتيم خوابگاه.حالا خوبه با قطعيت تمام تشکر کردم و گفتم نميام! جلوتر از مريم،توي اتاقشون بودم.يه بند هم جک تعريف کرديم و خنديديم.سر ناهار هم مريم خانوم زد فرش رو سوزوند.ديگه تکميل شد همه چيز.خنگول قابلمه داغ رو فرتي گذاشت روي فرش.حالا هي من ميگم بوي سوختگي مياد؛ يکي مي گفت زيرش رو خاموش کردم.اون يکي مي گفت دم کني سوخته.آخرشم که قابلمه از جاش تکون نمي خورد،کاشف به عمل اومد که فرشه سوخته!


از اينا بدتر،امتحان ظهر بود.قرار بود ساعت ۱۲:۱۵ شروع شه.ما فکر مي کرديم ساعت ۱۲ که بريم اولين نفريم! -هردومون نفر اوليم!- از طبقه دوم،همهمه بود که مي شنيديم.توي راهرو بس که شلوغ بود سرت گيج مي رفت.همه زودتر از ما اومده بودن((((:نشسته بودن به بگوبخند.استاد که اومد گفت اسماتون رو بگين بنويسم،همه ريختن سرش.چون جلو بوديم،اولين سري رفتيم تو که امتحان بديم -امتحان عملي بود- وقتش خيلي کم بود.مخم قفل کرده بود حسابي! هرچي بود تموم شد خلاصه.در واقع قسمت اولش تموم شد.براي اينکه بچه ها سوالا رو به هم نگن،اونايي که امتحان ميدادن،مي نشستن ته کلاس! انگار رفته بوديم اردو.هرچي حرف خنده دار بود همون موقع بع ذهنمون مي رسد.اون بيچاره ها هم داشتن اون جلو امتحان ميدادن.کلاس استاده هم پشم نداشت که بگه ساکت.منم خداييش خيلي سعي مي کردم نخندم؛لااقل بلند نخندم ولي نميشد.اصلاً حيف بود نخندم.نشسته بوديم روي ميز.روي صندلي نمي تونستم بشينم.تا وقتي ميز هست،حيفه روي صندلي بشينم.توي کتابخونه گروه هم هميشه روي ميز ميشينم! وقتي تعدادمون خيلي زياد شد،منتقل شديم به قرنطينه! يه اتاق کوچيک، اون همه آدم.يه دختره هم با کلي احساس مهندسي،نشسته بود داشت دل و روده نمي دونم چي رو تشريح مي کرد.بهش سپرده بودن کنترل کنه کسي از اتاق نره بيرون.اونم هي چشم غره مي رفت به هرکي در رو باز مي کرد.پسرا هم هي الکي در رو باز مي کردن که دختره چشم غره بره بهشون! من که ديگه قسمت دوم امتحان رو بي خيال شدم، اون يکي امتحانه رو مي خوندم.هي هم استاده رو قسم آيه مي داديم که ماها ۱:۳۰ امتحان داريم.اصلاً نميخوايم امتحان بديم.بذار ما بريم(((((((((: در باز شد و قرار شد اول اونايي برن که خدا وکيلي امتحان دارن! از امتحان دوميه که واقعاً شرمنده شدم چون ابداً هيچي از ريخت و قيافه ي نمونه ها يادم نميومد.بس که وقتش کم بود،حتي يه چيز پرت هم يادم نميومد بنويسم که برگه م خالي نباشه لااقل.

بدوبدو رفتيم يه کم نشستيم توي باغچه -ما اصولاً نذر داريم توي باغچه ها بشينيم- بعد رفتيم سر اون يکي کلاسه و خب امتحان هم بايد مي داديم.اون يکي باز بهتر بود.هرهفته بايد اين درس رو امتحان بديم و اين اولين جلسه اي بود که همه ي سوالا رو جواب دادم.استاد داشت شديداً درس مي داد،منم توي دلم باربي مي خوندم -منصور- خنده م گرفته بود از کار خودم.حدود ۳:۳۰ به زووووووووور کلاس رو تعطيل کرديم.کلي از خودم پذيرايي کردم.بعدش هم نشستم روي سکوي پله هاي دم گروه که مثلاً خاطرات يک مغ رو بخونم ولي در واقع حيفه آدم توي اون ارتفاع بشينه و سرش رو مث بچه آدم بندازه پايين و فقط کتاب بخونه.از طرفي خواهر گرامي و عده ي کثيري از بروبچز قرار بود برن مشهد -اردو - و مث نديدبديدها همه جمع شده بودن جلوي اتوبوس ها.يه عده الکي خوش هم مث من رفته بودن بدرقه! اکثراً نشسته بودن به حرف زدن.يه عده هم با عکس و فيلم، داشتن خودشون رو دار مي زدن.هرچي خواستم خواهر خوبي باشم ديدم نميشه.انگار اينا قرار نبود جايي برن.همونجا نشسته بودن پيک نيک! همچين هم توي باغچه ها عکس مي گرفتن انگار که اولين باره اومدن دارن اينجا رو مي بينن! اين شد که تشريف آورديم خونه.توي راه قرار شد از شنبه ما هم خودمون رو با عکس خفه کنيم و تلافي اين دو سال بي عکسي! رو دربياريم.هرروز به اندازه تمام ظرفيت دوربينه عکس مي گيريم.هروقت هم اندازه يه سي دي پر شد، مي زنم روي سي دي.ميدم به مريم.لااقل يه مدرکي واسه دانشگاه رفتنم داشته باشم.


*۲۹ فروردين ۸۴

*توي راه برگشت،دوستم برام يه ماجراي رمانتيک تعريف کرد از اين عشق و عاشقي هايي که شروعش از زمان کودکيه و همه ش سياه سفيده و اينا(: بعد اصرار اصرار که حالا تو بگو؛حال حرف زدن نداشتم.شک کردم اصلاً تو ارزش دوست داشتن داري يا نه!

*بالاخره موفق شدم اين ساراي تنبل رو با خودم ببرم گردش و نذارم دو ساعت تمام،بشينه توي اتاق و منتظر کلاس بعدي بشه؛کلي فکر کرديم و شعراي جوادي واسه هم خونديم((((((((((: يکيش مثلاً اين بود:چشماي تو چشمه ي نوره واللا! ...البته من ۱۰۰ سال هم فکر مي کردم،همچين چيزي يادم نميومد؛چند شب پيش،از توي حموم صداي اين اهنگه ميومد -پسر همسايه بالايي داشت گوش مي داد- واسه همين يادم مونده بود.فقط موندم چرا صداي ضبط اينا از توي حموم مياد؟! جداً سوال شده برام.

< dir="ltr">
Forever . . .

Forever I will think of you
Forever I will care.
Forever I'll remember
All those times we shared.

I try to forget you
But I couldn't dare;
Although you broke my heart;
In the broken pieces,
you are still there.

Forever is too long a time.
I have to accept you are no longer mine.
Will forever one day end?
Will my torn heart ever mend?

I hope one day I can say
Forever just finished yesterday
But I know it not going to happend forever . . .




*۲۸ فروردين ۸۴

*نمي دونم همه مث منن در اين مورد يا نه ولي اگه از کله صبح نرم دانشکده، انگار که چکش خورده تو سرم يا مثلاً سرم به در کابينتي جايي خورده؛همينطوري گيجم تاااا آخرش! امروز هم ۹:۳۰ رفتم دانشکده براي کلاس ساعت ۱۰.مريم سمت راستم نشسته بود،فاطمه سمت چپم و تمام مدت که استاد درس مي داد، اين دوتا يا مشغول آموزش آشپزي بودن يا اين يکي نق مي زد و مي خنديد که من عينک ندارم،نمي بينم،تو بنويس من کپي بزنم و اينا، يا اون يکي غر مي زد که من واسه امتحان سه شنبه همه رو خونده بودم ولي الان مي بينم اصلاً يادم نمياد! رديف جلويي ها هم هي افاضات مي فرمودن؛منم بي خيال همه شون مث الکي خوشا هي مي خنديدم؛راستي تو واسه چي بشکن مي زدي؟!

*۲۷ فروردين ۸۴

*يه استادي داريم اين ترم که اصلاً و ابداً و به هيچ وجه،جمله هاش سروته نداره و مني که هميشه جزوه هام end کامل بودن و ايناس،نمي فهمم بالاخره چي نوشتم تو اين جزوه! فقط همه ش ميريم ميشينيم رديف اول -که خوابمون نگيره- و مث بز اخفش،هي الکي سر تکون ميديم که يعني تو راست ميگي! خدا آخر عاقبت اين دانشجويات تهران يونيورسيتي رو به خير کنه!

*۲۶ فروردين ۸۴

*تقريباً اولين جمعه اي بود که يادمه مث روزاي ديگه بود و ماتمم نگرفت!

*۲۵ فروردين ۸۴

*۵ شنبه ها رو هميشه دوست دارم؛نمي دونم چرا دقيقاً..شايد چون ياد روزاي بچگيم مي افتم که مشقامو تند تند مي نوشتم و ذوق داشتم واسه مهموني آخر هفته.مخصوصاً وقتي مهمون قرار بود بياد،بيشتر خوشحال بودم.يادش به خير...چقدر دنيام کوچيک بود.از چه چيزاي کوچيکي چقدر خوشحال مي شدم.يه وقتايي دلم واسه آدم بزرگا مي سوزه.انقدر دنياشون به خيال خودشون بزرگ ميشه که ديگه هيچي نمي تونه خوشحالشون کنه؛تقريباً هيچي...

*۲۴ فروردين ۸۴

*مث انسان هاي بيکار، واسه يه قدم زدن ساده اين همه راه رفتم دانشکده و ۲ ساعته برگشتم خونه.خودمو خر کردم که کتاب ميخوام..جالبه آدم خودشو خر کنه.امتحان کن!

*۲۳ فروردين ۸۴

*بسيييييييييييييييييييييييييييييييييي خوش به حالمان شد :دي در همين حد ميشه گفت.

*۲۲ فروردين ۸۴

*کلاس دورس کاملاً تخصصي ما اخر امکانات است.در تابستان از گرما مي پزيم، در زمستان از سرما يخ مي زنيم.يک وقت هايي هم مثل امروز مي شود که وسط بهار، نمي دانيم چرا باز از سرما مي لرزيم.مرده شوي ببرد اين تهران يونيورسيتي را!

*۲۱ فروردين ۸۴

*اين مانتو شلوار آبيه، شديداً ساخته شده واسه تابلو شدن.اون اوايل، هروقت مي پوشيدمش متلک بود که دخترا مي گفتن به شوخي.از بابا خوش تيپ بگير تاااا بابا خوش رنگ و اينا.متاسفانه يا خوشبختانه، بيشتر از نصف لباساي من، آبيه.يه وقتايي با مامان که ميرم خريد۷ نميذاره لباس آبي بگيرم.ميگه ۱۰۰ تا داري۷ يه رنگ ديگه ش رو بردار ولي چه کنم که عشق آبي کشته منو! اين مانتو شلواره هم بس که خوشرنگه همه ميگن از کجا همچين رنگي پيدا کردي؟ همه مي پرسن..و کلي هم تحويلم ميگيرن که خيلي بهت مياد و اينا.خلاصه بهار که ميشه۷ واسه شاد شدن روحيه خودم و ملت! بعضي روزا با يه دست لباس آبي توي دانشکده قدم مي زنم.بس که اکثراً مانتوي تيره مي پوشن،فکر مي کنم خيلي يه طوريم و همه با دقت نگام مي کنن.يه کم سختمه ولي باز مي پوشمش(:

*۲۰ فروردين ۸۴

*مي دونم امروز، روز تولدته ولي به روم نميارم؛ مثلاً يام نيست، برام مهم نيست.مي دوني چرا؟ واسه اينکه تو هم همين کار رو کردي.مي دونم برام هديه گرفتي ولي من هديه رو نميخوام.دوست داشتم بهم تلفن مي زدي.از همون راه دور، فقط واسه يه مکالمه ي کوتاه...اما مهم نيست.منم برات کادو مي خرم ولي بهت تلفن نمي زنم.حتي ميل هم نمي زنم.اگه خوبه که خوبه ديگه؛ اگه نه، خودت يه فکري بکن.واسه من که مهم نيست.اصلاً نيست.

*۱۹ فروردين ۸۴

*يه وقتي بود که فکر مي کردم خيلي با ديگران فرق دارم؛نه اينکه بخوام بگم از بقيه بهترم يا حتي بدتر...اما فکر مي کردم هميشه اين تفاوت هست ولي الان ديگه زيادم مطمئن نيستم.ياد اون روز صبح داشتم که با زهره روي پله ها نشسته بوديم.من داشتم براش تعريف مي کردم؛اون لبخند مي زد و گوش مي داد.شايدم فکر مي کرد.يه کم که گذشت،ديديم مث هم هستيم.شايد در ظاهر متفاوت..اما اين يه قصه تکراريه.واسه هرکسي يه جور شروع ميشه؛واسه هرکسي يه رنگه،يه شکله اما همه ش يکيه و هرکسي فکر مي کنه فقط خودش اون رو داره،مال خودش بهترينه.همه رنج مي بريم،همه مي خنديم،اشک مي ريزيم،شاد ميشيم،فکر مي کنيم حالا ديگه معني زندگي رو مي فهميم اما وقتش که مي رسه،چندتامون حاضريم به خاطرش بجنگيم؟به خاطرش خطر کنيم؟به خاطر عشقمون..به خاطر کسي که حس مي کنيم دوستش داريم...


*My eyes could see you
My heart could feel you
My breath could sense you
I know I loved you
Before I met you...




You find them living in you . . .

*Somethings in life never changes
Sometimes in life,you dont find reasons
Some moments in life are not forgotten
Sometimes you loose hope...
When time rolls by you try to forget
What holds you on..
Some people in life are a part of you
And when you let them go
You never lose them
because
You find them living in you...



*بعضي وقتا ميرم توي آرشيو نوشته هاي قبلي م مي گردم و هميشه جالب ترين چيزايي که پيدا مي کنم،مال خودم نبوده! يه وقتايي هم نوشته ها برام خيلي تازگي دارن.انگار که داري دفتر خاطرات يه آدم ديگه رو ورق مي زني.نمي دونم عجيبه يا نه اما فعلاً که اين طوريه...

آشنايي شازده كوچولو و روباه :

شازده كوچولو گفت :” بيا با من بازي كن من خيلي غمگينم.
“روباه گفت:”من نمي توانم با تو بازي كنم؛ مرا اهلي نكرده اند.“
شازده كوچولو گفت:”اهلي كردن يعني چه؟“

روباه گفت:” اين چيزي است كه تقريباً فراموش شده است.يعني پيوند بستن،ايجاد علاقه كردن.“
شازده كوچولو پرسيد:” پيوند بستن؟“
روباه گفت:”البته! مثلاً تو براي من هنوز پسر بچه اي بيشتر نيستي.مثل صد هزار پسر بچه ديگر.نه من به تو احتياج دارم و نه تو به من احتياج داري؛ ولي اگر تو مرا اهلي كني،هر دو به هم احتياج خواهيم داشت. تو براي من يگانه خواهي شد و من براي تو يگانه ي جهان خواهم شد.“
روباه ادامه داد:”آدم ها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند.همه چيزها را ساخته و آماده از فروشنده ها مي خرند ولي چون كسي كه دوست بفروشد در جايي نيست، آدم ها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست مي خواهي مرا اهلي كن“...

پس با اين حساب...ولش کن...

*يک سال پيش در چنين روزي:

...راستش وقتی می بینم هرسال توی یه همچین روزی این همه برنج و شکر و کره و زعفران تبدیل میشه به شله زرد واقعاً ناراحت میشم.آخه این چه نذریه.بابا!اگه می خواین یه کار خوب انجام بدین خب عوض اینکه 4 ساعت سر دیگ وایسین و هی حرص بخورین که شل نشه! سفت نشه! پولش رو بدین به 4 تا آدمی که واقعاً بهش احتیاج دارن.
آخه که چی بشه؟این همه زحمت و هزینه برای اینه که به دوستان و همسایه و فامیل دسر بدین؟ بعدش از همه جالب تر اینه که همه میگن این زیادی شل بود! اون خیلی شیرینه.دل آدمو می زنه.این چقدر بادوم کم داره و ...از این حرفا.من هیچ وقت توی این مراسم شرکت نمی کنم لااقل به نشانه اعتراض.
یا چند روز پیش یه خانومی نذر کرده بود توی مسجد کباب!بده به ملت.باز صد رحمت به نذرای این مدلی.شاید به چند نفر گرسنه برسه و اون آقا یا خانوم یه ثوابی ببره ولی این شله زرد دیگه آخرشه.

و امسال بازم در مراسم روز جهاني شله زرد خونه ي مادربزرگه شرکت نکردم.دليل اصليش،همينيه که قبلاً هم گفتم.دليل فرعيش! هم اينه:
ديروز که داشتم با دکتر قرمزي تلفني حرف مي زدم،حرف همين مراسم شله زرد شد.گفتم چند وقت پيش،خونه مادربزرگه سفره بود و اينا.منم دوست ندارم توي اين جور مراسم شرکت کنم.نه اينکه از دعا خوندن دسته جمعي بدم بياد،اصلاً..ولي به آش درست کردن و سبزي خوردن و حلوا و غيره زياد معتقد نيستم.هميشه فکر مي کنم که اگه قراره با خدا شرط کني يه کاري رو زودتر واسه ت انجام بده و تو هم در عوض يه کار خوب بکني،اين کار خوب مي تونه کمک کردن به چند تا آدم ديگه باشه نه پختن کلي خوراکي و دعوت کردن دوست و آشنا و فاميل! ولي چون مادربزرگ گرامي،دست منو خونده بود و از دوهفته قبلش،سفارش کرده بود که کارمو رديف کنم و حتماً برم،ديگه نشد جيم شم! مجبور شدم برم. سر ديگ آش، صحنه جالبي بود.همين که پات مي رسه اونجا،يک آدم فرهيخته پيدا ميشه که دعوتت کنه تو هم يه هم بزني آش رو؛ ملاقه (؟)رو ازش مي گيري،چشمات رو مي بندي و ياد همه مشکلاتت -که احياناً يکي ش خيلي مهم تر از بقيه س - ميفتي و با لبخند مشغول هم زدن ميشي.همون موقع يه نفر -که احتمالاً همون آدم فرهيخته س -صداش مياد:ايشالا که همه جوونا خوشبخت شن.ايشالا که همه به آرزوشون برسن!...مثلاً ميخوان بگن درسته ما ۲۰۰ سالمونه ولي دل که داريم،مي فهميم!.. يا تا يه ذره کار انجام ميدي شروع مي کنن از پسراشون تعريف کردن،يا اينکه هي از خودت تعريف مي کنن يا هي ازت سوال مي کنن و آمار مي گيرن.دقيقاً براي همين چيزاس که از حضور در هرگونه مراسم اين مدلي خوشم نمياد و هميشه هم از زيرش در ميرم به نحوي از انحا! خلاصه که اينطوريا...

*مصداق کامل سه شنبه ۱:۳۰؛قابل توجه خودم و مريم،دوستم:

عقل ها خيلي موقع ها اشتباه مي کنن
قلب ها خيلي موقع ها دروغ مي گن
حرفا هميشه دو تا معني دارن...
اما چشم ها هيچ وقت اشتباه نمي کنن؛
هيچ وقت دروغ نميگن
و هميشه يک رو هستن..
به چشماش نگاه کن
و بخون حرف هايي رو که نمي تونه بهت بگه !

[Link] [0 comments]






0 Comments: