About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, January 21, 2006
دلم نمیخواد
*۳۰ دي ۸۴ *انقدر که من اينجا پرچونگي مي کنم، عمراً کسي باور نمي کنه توي خونه يه کلمه هم حرف نمي زنم.مامان اون روز مي گفت مريم! چقدر مي گيري حرف بزني؟..آخه هرچي مي گفت من يا مي گفتم اوهوم..يا با سر اشاره مي کردم نه! يا با دست اشاره مي کردم که نمي دونم! کدومتون باور مي کنين اينو؟ امروز هم که ديگه گلو م حسابي درد مي کنه، عمراً از صبح چيزي نگفتم.حالا عصر که قراره بريم عمه جون رو -که تازه تشريف آوردن- تحويل بگيريم، احتمالاً مجبور ميشم چند کلمه حرف بزنم که نگن فلاني قيافه مي گيره. *قيمه خيلي دوست دارم ولي وقتي دستپخت خواهرم باشه! *داشتم فکر مي کردم ترم ديگه من کلي علاف -الاف؟- و بيکارم.يا خونه م يا اگه دانشگاه باشم براي يه کلاس بايد برم و زود هم برمي گردم.حالا که چي؟ نمي دونم! *اين روياهاي شبانه ي متوالي حتماً يه معني خاصي دارن ولي من مث خنگا شدم، نمي گيرم جريان چيه.چند روزه همه ش يکي از همکلاسي ها توي خوابام هست.توي دانشگاهيم، سر کلاس يا توي محوطه..اول دوره، عد مياد نزديکتر.پيش من ميشينه..حضورش خوبه، خوشحالم مي کنه ولي حرفي نمي زنم يعني چيزي ندارم که بخوام بهش بگم.فقط خوبه که هست، مي تونه بره.من ناراحت نميشم ولي حالا که هست، خب خوبه.اون ولي خوشحاله، مياد نزديکتر مي ايسته يا اگه نشستيم، صندلي ش رو مياره جلوتر، نزديکتر.بعد فکز مي کنم از خودش بپرسم چه اتفاقي داره ميفته؟ چرا انقدر توي خواباي من هست؟ -اون موقع متوجه نيستم که دارم خواب مي بينم، فکر مي کنم بيدارم- بعد فقط نگاش مي کنم، ولي بازم چيزي نميگم.اون مکث مي کنه.انگار داره به حرفاي من که توي دلم ميگم، گوش ميده.انگار اونا رو مي شنوه.بعد صورتش رو مياره جلو، ميخواد جوابم رو يواش درگوشم بگه.من يه لحظه صبر مي کنم.بعد منم سرم رو مي برم طرفش.صورتش کنار صورتم قرار مي گيره.تا مياد بهم بگه، بيدار ميشم! پ.ن: روياها گاهي ميخوان يه مفهومي رو به آدم برسونن ولي هيچ وقت مستقيماً چيزي رو نميگن.براي همينه که ميگن روياهاتون رو يادداشت کنين؛ تا وقتي تعبير شدن بفهمين معني اون رويا چي بوده.اينطوري کم کم ياد مي گيرين چطور روياهاتون رو معني کنين و اونا رو قبل از اينکه تحقق پيدا کنن، درک کنين. پ.پ.ن: حس مي کنم يه کم صبر کنم خودم متوجه ميشم. *۲۹ دي ۸۴ *دوستانی که لطف می کنن لینک میدن یه اسم وآدرسی بذارن لطفاً! من آخه چطوری پیدا کنم شماها رو؟ *باز من سرما خوردم! خونه ي مادربزرگه همه ش خوابيده بودم :دي مث مرده ها! بگو اين چه وضع مهموني رفتنه؟ *یه کار تازه انجام دادم امروز.اگه گفتی؟ بافتنی بافتم! من به عمرم از هنرهای دستی خوشم نمیومده! حتی همه گفتم مثلا نقاشی م خوبه ولی عمرا ادامه ش ندادم.امروز دیدم خاله م یه ژاکت خیلی ناز برای خودش بافته محض سرگرمی.دخترخاله م هم یاد گرفته بود شال گردن ببافه.بعد من گفتم عمرا من این چیزا رو یاد نمی گیرم بس که خنگم! یه بار امتحانش کردم.اونم برای درس حرفه و فن مجبور بودم دیگه. بعد اینا خندیدن گفتن بابا کاری نداره که! برام جالب بود ببینم واقعا می تونم یاد بگیرمش یا نه چون من هیچ وقت نمیگم کاری رو نمی تونم انجام بدم! همه کار می تونم! انجام بدم.برای همین از دستش گرفتم و سعی کردم یادم بیاد.باورم نمیشد.کاملا یادم اومد.چند ردیف هم بافتم.اشتباه هم کردم ولی تونستم ببافم.خوبی این کارا اینه که لااقل به اندازه ی تموم شدن بافتنی ه سرت گرمه.انگیزه هم داری برای زنده موندن! جدی میگم.قدیمیا درسته که خیلی سر خیلی چیزا سختی می کشیدن و خیلی کار می کردن ولی عوضش مث دیوونه های روانی نبودن :دی چون وقتی برای فکرای الکی و حرص خوردن نداشتن.سرشون گرم بود حتی وقتی که سرگرمی شون بافتنی بافتن و آشپزی بود.من حال این کارا رو ندارم.همه چیز رو آماده می خرم ولی امروز خوشم اومد از بافتنی.تا از سرم نیفتاده برم یه کار مفید! یاد بگیرم.آشپزی که بلد نیستم! اخلاق هم که ندارم.زبونم هم که درازه.لااقل بافتنی بافتن یاد بگیرم ((: پ.ن: جای سارا خالی! *بزرگترین مشکل این روزهای من حل شد! :دی *دلم هيچي نميخواد.. دلم نميخواد بشينم اينجا و حظ کنم از اينکه تو چقدر بيشتر از من مي دوني. دلم نميخواد اسمت برام تازگي داشته باشه. دلم نميخواد يه عصر پاييزي بهت اعتماد کنم و کلي برات از سردرگمي هام بگم. دلم نميخواد روزي صدبار چک ميل کنم و هي فکر کنم يعني الان جواب دادي؟ دلم نميخواد بهت بگم عيدت مبارک، تولدت مبارک، دوستي مون مبارک. دلم نميخواد برات خريد کنم. دلم نميخواد يه بعد از ظهر تابستوني بدو بدو بيام خونه، کلي آنلاين با هم دعوا کنيم.نميخوام آخرش براي ديوونه بازي هات ازم اجازه بگيري و بوسم کني. دلم نميخواد کارها رو بسپارم دست تو و خيالم راحت باشه. دلم نميخواد به من بيشتر از بقيه اعتماد کني. دلم نميخواد بهم بگي دوستم داري. دلم نميخواد ساعتها با هم حرف بزنيم، نميخوام صدبار پشت هم اسمم رو بگي.نميخوام هي بگي دوستت دارم، نميخوام بگي تو خيلي خوبي. دلم نميخواد هميشه حس کنم دو نفرم.نميخوام هرجا ميرم، تو باهام باشي. دلم نميخواد يه روز ببينيم عاشق هم شديم، نميخوام ساعتها تو بغلت گريه کنم و تو سعي کني آرومم کني. دلم نميخواد چشمام رو ببندم و فکر کنم تو الان کجايي، داري چي کار مي کني. دلم نميخواد اون لبخند محو رو مدام توي عکست ببينم. دلم نميخواد تو همه جا باشي، همه کس باشی. دلم نميخواد زود زود دلم برات تنگ شه. دلم نميخواد یه روز با هم دعوا کنیم.نمیخوام مجبور شم باهات قهر کنم. دلم نميخواد به هیچ کس حسودی کنم. دلم نميخواد بگی وادارت کردم حرفایی رو بهم بزنی که حتی توی دلت هم به کسی نمی گقتی شون. دلم نميخواد بگی تو رو به جایی رسوندم که کارایی بکنی که به عمرت نکردی. دلم نميخواد همه چیز رو بزنم بشکنم. دلم نميخواد منو بشکنی. دلم هیچی نمیخواد. دلم تو رو هم نمیخواد. دلم حتی یه رویای ممکن هم نمیخواد. بس کن! ساکت باش! چیزی نگو..قسم نخور. من هیچی رو باور نمی کنم.نمیخوام چیزی بدونم. دلم هیچی نمیخواد. دلم تو رو هم نمیخواد... *ضريب هوشي مردم کشورهاي مختلف و رابطه ش با نژادها.. کپي رايت *چشماتو بببند و آروم ده بار پشت سر هم و زیر لب بگو ... مُرد مُرد مُرد مُرد مُرد... *... كه ديگرمرده اي.... براي من مرده اي ! *...نه تو به قولت عمل کردی نه من ... *.. بیچاره! از عشق می ترسی؟ . . . توی کامپیوتر خط آدم ها یکی است نه می بینیشان نه می شنوی چطور عاشق شدی احمق؟! . . . دکمه خاموش را بزن دمپایی هایت را پرت کن پابرهنه تا کنار پنجره بدو ... نه! پرواز کن ... *تختخواب مکان مناسبي است براي ملاقات کساني که فکر مي کني دوستشان داري، آن هم يک ملاقات خيلي نزديک، ... خيلي خيلي نزديک... ، و نزديکتر. لبهء پتو مرز مناسبي است بين يخبندان حرفها و نگاهها و داغي سوزنده ي پوست بقيه ي اعضاي بدن. روبرو جهت مناسبي است براي خيره شدن، به قصد تظاهر به بي ميلي. کتاب وسيله ي مناسبي است براي چشم پوشي، وقتي که در چشمهايت بي صبري برق مي زند. خاموشي وضعيت مناسبي است براي چراغ خواب، براي تصويرهايي که ديگر نمي خواهي در حافظه ات ثبت شوند. سکوت آهنگ مناسبي است براي پس زمينه، وقتي تمام حرفهايت خطرناک هستند؛ ممکن است شب را منفجر کنند... و بالاخره انگشت شست پاي راست عضو مناسبي است که مي توان با آن مچ پاي ديگري را لمس کرد، تا شايد بالاخره انتظار تمام شود. رويا سرزمين مناسبي است براي زندگي کردن، وقتي که هيچ توجيهي براي واقعيت نداري ... *می آيی؟ *۲۸ دي ۸۴ *از اصطلاح «به گروه خوني م نمي خوره» خوشم نمياد..قشنگ نيست اصلاً.هيچ وقت نميگم ش.بعضي چيزا به آدم نمي چسبه.ديدي؟ *یکی از بچه ها می گفت چند وقته موقعی که باهات حرف می زنم یا یادت میفتم همه ش تصویر یه پرتقال نارنجی رنگ میاد توی ذهنم.نمی دونم چرا..خیلی برام جالب بود.خب پرتقال میوه ی مورد علاقه ی منه.مزه ش هم نباشه از شکل گرد و نارنجی رنگش خیلی خوشم میاد.خیلی وقتا حوصله ندارم بخوام میوه بخورم ولی خوشم میاد چند ثانیه یه پرتقال گرد نارنجی رو تماشا کنم..جالب بود.مرسی که گفتی.بزرگترین مشکل این روزهای من همین حوصله نداشتن برای پرتقال خوردنه! *زندگينامه ي سهراب سپهري رو نمي دونم ولي چيزي که توي ذهنمه، يه فضاي باز روشنه، با کلي شعر، با ابرهاي آبي و سفيد، با سبزه، با گل، با نور: خوشا به حال گياهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روي شانه ي آنهاست... *بلاگ جونم تولدت مبارک *-: *دقيقاً امروز فهميدم «از خستگي مردن» چطوريه! *توي خيابون، يه رديف چراغ بود، چراغاي نيم دايره ي زرد..يهو يه دختره تقريباً جيغ کشيد: واااااي! ماه رو ببين.. منم بي اختيار برگشتم ببينم ماه چي شده! ولي نديدمش! بهتر نگاه کردم.وااااي! ماه دقيقاً شکل يکي از اون چراغا شده بود.نيم دايره ي زرد٬ با لکه هاي کرم رنگ.باورم نمي شد. *يخخخخخخخخخخخ زدم! *امروز آخرين امتحان بود.توي راه همينطور که مثلاً داشتيم درس مي خونديم، اون دو تا -دوستام- کلي استرسي شده بودن.من اصولاً آخر روحيه م! خب اول امتحان رو بديم، بعد اگه افتاديم کلي وقت داريم واسه ماتم گرفتن :پي ياد خاطرات پارسال افتاديم.اون موقعي که داشتيم رو دستامون تقلب مي نوشتيم.من خودم کلي درس خونده بودم ولي ديگه اسم هاي علمي رو واقعاً قاطي مي کرديم خب! ((: امروز هم جالب شد.کلی زحمت کشیدم یه فرمول حفظ کردم.بعد رفتم با یکی از بچه ها چک کنم ش.گفت اینو روی دست من می نویسی؟!! گفتم باشه.آستینش رو زدم بالا و براش نوشتم -یه کم بالاتر از مچ- گفتم کف دستت رو یه وقت استاد می بینه.حالتو می گیره.بعد یکی دیگه گفت برای منم می نویسی؟ برای اونم نوشتم.صحنه ی خنده داری بود.جالب ترش اینکه کلاس واقعا خیلی سرد بود.دستکش هام رو دستم کردم.خوشحال شدم که تنها فرمولی که همراهم بود رو بالای مچم نوشتم نه کف دستم! استاد فکر می کنم ته کلاس بود اون موقع.کلی هم زحمت کشیده بود چند سری سوال نوشته بود..یعنی سوالا یکی بود.فقط جاهاشون رو چند مدل جا به جا کرده بود.بچه ها تعریف کردن که روز قبل اومده سر جلسه ی امتحانی که اکثر بچه های ما بودن -من نبودم- و نگاه کرده ببینه کی نزدیک کی نشسته.امروز خودش بخ نوبت صدا می زد و می گفت شما اینجا بشین..شما اونجا بشین! آخرش بود دیگه. می گفتم..دقیقاً فرمول رو یادم بود ولی گفتم چک کنم غلط نباشه! همینکه چک کردم و لبخند زدم که ایول یادمه! دیدم استاد بالای سرمه.اصلا خودمو ناراحت نکردم.اونم چیزی ندیده بود :دی از من بدتر هم بود.کناری م که همه ش رو با من چک می کرد.اون طرفی هم می گفت ((((: می گفت مریم! مریم جون! برگشتم نگاش کردم.گفت جون مادرت! قربونت برم! اینو به من بگو.کلی خندیدم.گفتم خدا نکنه.چیو میخوای؟ همه ی تست ها و جواب همه ی مسئله ها رو ازم پرسید.براش هم توضیح دادم که من هیچ کدوم رو مطمئن نیستما..ولی روی حساب اینکه همیشه من نمره هام بد نمیشه باور نمی کرد فکر کنم! حالا بعدا مطمئن میشه! *۲۷ دي ۸۴ *آخرين امتحان، هميشه شکل مرگه! مي ميرم وقتي قراره براي آخرين امتحان درس بخونم مخصوصاً اينکه استادش، دکتر فرداد باشه! *۲۶ دي ۸۴ *يه روز خوب: بدو بدو رفتم دانشکده.امروز تحویل پروژه بود.همینکه استاد راضی شد امتحان نگیره خودش عالی بود! کلی خوشحال بودم.نه به خاطر امتحان! همینطوری کلا خوشحال بودم.کلی راه رفتم که فقط انرژی م کم شه.داشتم می ترکیدم بس که انرژی داشتم! کلی تو سر و کله ی بچه ها زدیم و خوش گذشت.بعد از 4 سال تازه رفتارمون نرمال شده.البته چون آخراشه اینطوریه وگرنه فکر نمی کنم کسی متحول شده باشه.در کل ناراضی نیستم.دانشکده یه خوبی داره لااقل: خوشگله..خوش می گذره..سر آدم -یه جور خوب- گرم میشه.اینکه شد 3 تا! *یکی از بچه ها -مهمان هم هست- همه ش سر همه چیز حرص می خوره.به این خانوم استاده هم زیادی حساس شده و هر حرفی ش رو به بدترین چیز ممکن معنی می کنه واسه خودش.امروز هم داشت نقشه رو نشون می داد و حرص می خورد می گفت کاش به استاد نگفته بودم برای کشیدنش از کسی کمک گرفتم. گفتم اتفاقا کار خوبی کردی.هم راستش رو گفتی هم می بینه که سعی کردی یاد بگیری ش.اگه یه کار خوب رو تحویل می دادی و می گفتی خودم انجام دادمش خیلی تابلو بود دیگه.استاد می دونه چیزی بهمون یاد نداده عملا.. ولی اون به حرفای ما گوش نمی کرد.همه ش نقشه رو می دید و حرص می خورد.منم از دستش گرفتمش..جلوی چشمای خودش پاره ش کردم و خرده ها رو -که 4 تا تیکه بود- پرت کردم توی هوا. همه تشویق کردن -سیستم جهنم- ولی اون می گفت وای! اگه استاد از اینجا رد شه و اینا رو ببینه چی؟ گفتم اصلا نمی تونم تصور کنم چطور چیزی حتی به ذهنت می رسه؟ (((: ولی دیدم تا آخر عمرش میخواد نگران این مسئله باشه و حرص بخوره.داشت سعی می کرد از دست خلاص شه و بره خرده هاش رو جمع کنه! گفتم تو دست به اینا نمی زنی..گفت نه! نمیشه! می ترسم ببینه! دیدم داره اذیت میشه.گفتم من خودم برشون میدارم..واقعا تا کسی نخواد چیزی رو یاد بگیره به زور نمیشه یادش داد! [Link] [2 comments] 2 Comments: » salam khobi? in postet akhare post bood!!! cheghadr kootah bood!!! ba tabadol e link movafegham be ye shart: chi shod khasti linkam koni? rasti mer30 az hozooret... Posted at 1:44 PM » salam.man hastam.javabe mail ro ham dadam! Posted at 9:09 PM |