Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Saturday, December 31, 2005
Format
*۱۰ دي ۸۴

*هنوز تاريکه...سعي مي کنم آهسته تر قدم بردارم..که ديرتر برسم..کاري ندارم که بخوام بدوم..با کسي حرف نمي زنم..آروم <شيطان و دوشيزه پريم> رو مي خونم..فقط نگاش مي کنم در واقع..و سعي مي کنم بفهمم معني کلمه ها رو..ساعت رو نگاه مي کنم..۷ ميشه..حالا خودم رو دارم لااقل..

*لعنت به من اگه ديگه با تو تحقيق بردارم! حالمو به هم مي زني از همه چيز! جالبه که فکر مي کني اين منم که از زير کار -خيلي محترمانه- شونه خالي مي کنم! نه! تو دوست داري زيادي کار بتراشي.به درک! هرطوري تو ميخواي ميشه موقع تحويل! اينم چيزيه که بگم مهمه و سرش کل بزنم؟ هر مدلي تو ميخواي، هر جلدي، هر متني..همه کاراش رو هم انجام دادم از اينايي که با من بود انجامش..ولي دفعه ي آخرم شد..سوهان روح!

*باشه..وسايلت رو خراب نمي کنم! ولي اين تنها قسمت حرفات بود که انجام ميشه.درباره ي لقب هم..يادته گفتم اسم سرخپوستي ت چيه؟ گفتي اسم سرخپوستي م کجا بود؟ گفتم مال من <گاهي حوصله> س.اينم مال تو.خوبه که خوبه..

*کفشامو در میام.میام تا وسطای رودخونه.تو اونجایی..با قایقت..نمیخوام بیای اینورتر.فرقی نداره جریان آب بیاردت یا خودت پارو بزنی.نباید بیای..دستامو میذارم روی بدنه ی قایق.با تمام قدرت هلش میدم.از خودم دورش می کنم.به چیزی دست نزن.پارو هم نزن.آروم بشین.وقتی رسیدی به ساحل، پیاده شو.قایق رو ول کن.فقط با تمام قدرت بدو.یه نفس بدو.اونقدر که حسابی دور شی.فکر کن راه صد ساله رو باید یه شبه برگردی.تند بدو..بدو..به پشت سرت نگاه نکن.نگران من نشو.من بلدم روی آبها راه برم.من خیلی معجزه بلدم.هیچ وقت نمی تونی بشمری چند تا..

*به بهانه ي اينکه دوشنبه امتحان نيم -ترم زبانه، سه شنبه و چهارشنبه هم امتحاناي دانشگاه، امشب کلاس زبان رو نرفتم.پيش خودم اين بهانه رو آوردم..ولي حقيقتش اينه که اصلاً حسش نيست.برام شبيه اتلاف وقت و پوله! کلاس خيلي کسالت آور شده.امير و شهاب که يه کلمه هم حرف نمي زنن.کاملاً سکوت رو رعايت مي کنن.فرناز و اون خانومه هم همينطور..نغمه همه ش خسته س چون از سر کار مياد و اگه باهاش حرف نزنيم، فکر نکنم بدش بياد بگيره بخوابه.مريم خوبه حالش اغلب ولي اونم يا ريز ريز با ما حرف مي زنه يا ساکته و همه درس رو دوست نداريم.خلاصه اگه يکي مون چيزي بگه که گفته، اگه نه همه مون خوابمون مي بره از بي حوصلگي.بيرون که ميايم تازه شروع مي کنيم به پرچونگي.تندتند راه ميريم و تندتندتر حرف مي زنيم.آدمايي نيستن که نخوام باهاشون حرف خودموني بزنم،ولي فکر کنم اگه کلاس نباشه، شايد خيلي دير به دير مثلاً به هم تلفن بزنيم و کم کم همون هم نباشه ديگه واي امشب که نرفتم، خوبي ش اين بود که مجبور نيستم جواب بدم چرا پنج شنبه نرفتم مهموني خونه ي پگاه! خب خوشم نمياد.من اگه بعد از دو سال آشنايي خونه ي کسي برم، مي تونه بره توي دفتر خاطراتش بنويسه چون اتفاق نادريه واقعاً..دروغ هم نميگم..ارزشي نداره.من براي چيزاي خيلي مهم تر هم دروغ نميگم - بابابچه + بابا باکلاس! - حالا موندم چطوري بپيچونمشون!

*همه جا شديداً يخما - يخ+سرما - شده! خونه که خوبه.من هيچ وقت توي خونه، لباس زمستوني آستين بلند نپوشيدم و نمي پوشم ولي بيرون، واااااااااااي! امروز با ۴ تا بليز! و دو تا شلوار - ((((: خوب نيست شلوار آدم دو تا بشه!ـ و چکمه -بالاخره افتتاح شد!- و شال و کلاه و دستکش بازم سردم بود.ديگه نميشه کاريش کرد.اگه مي خوردم زمين، انقدر سنگين بودم که نمي تونستم بلند شم! مزه ش به همينه.فقط کاش مث پارسال يه عالم بارون ميومد و با برف..بيشترين برفي که به عمرم ديدم.دقيقاً تا زانوم مي رسيد.از وسط برفا راه باز کرده بودن.اندازه ي يه لنگه کفش جا بود فقط! :دي يعني بايد پاهات رو دقيقاً جاي پاي نفر قبلي ميذاشتي تا مي تونستي رد بشي.من کلاس رو که هيچي ولي رفتم دانشکده که فقط چنين برفي رو ديده باشه! همه گفتم ديوونه م! :پي حالا دلم برف ميخواد..که مث اون روز غروب، زمين، ساختمونا، درختا، همه جا رو نقره اي کنه..که وقتي مياي بيرون کلي فقط چشمات گرد شده و وايسي نگاه کني! تازه اگه <اره> هم باشه، مث سالهاي پيش -جلوي گروه (سال اول)..پشت ساختمون خودمون (سال دوم ياسوم..يادم نيست دقيقاً..) ميريم برف بازي.کتک کاريه در واقع! دانشکده يه خوبي داشت: گردش فصل ها رو لااقل چهار سال متوالي قشنگ ديدم.فهميدم بهار که ميگن، يعني همه جا پر از گله.تابستون باغ چطوري ميشه.برگاي پاييزي -حتي اگه توي جعبه باشن- و حالا زمستون و اين سرما.برف لطفاً..

*با يکي از بچه ها قرار داشتم بياد کتابم رو بده چون صفحه هاي آخرش رو مي خواستم براي امتحان شنبه ي ديگه.بعد گفتم بي خيال! اون کل کتاب رو لازم داره.جدول هاي ته کتاب رو از فاطمه مي گيرم کپي مي زنم.اينه که نرفتم کتاب رو ازش بگيرم اصلاً.الان زنگ زده ميگه ببخشيد من نيومدم! سه ربع دير رسيدم دانشکده! خيلي معطل شدي؟ منم خنديدم چيزي نگفتم! :دي فقط گفتم عيبي نداره! :پي کتاب پيشت باشه.من کپي مي زنم اونا رو.هي گفت نه و پولش رو من بدم و اينا و خب اگه يادم نره کپي بزنم خوبه.اصولاً هر چيز مربوط به دانشگاه ديگه برام مهم نيست.از الان ماتم گرفتم براي پروژه م! و سمينارم رو هم يکي از دوستان نت برام انجام داده.فقط يه کم سرچ بايد انجام بدم و بخونمش کامل و درستش کنم و اينا که زحمتاي اون هدر نره لااقل! نمره ش رو هم ميگم چند شد! :دي نمره ي اونه در واقع نه من!

*۹ دي ۸۴

*يه ميل از آقاي حجازي! (:

*مونده بودم چطوري براي هميشه از شر بلاگ رولينگ راحت شم! اينم راهش!

*من..مريم...تلفن..کلي خوش مي گذره...

*يه روش خوب: همه چيز روي فلاپي ميره..فلاپي فرمت ميشه! و تموم..

*دوستان کار منو راحت کردن.هرچي خواستم بنويسم، قبلاً نوشته شده! تنکس!

*چهار نفر بودند. اسمشان اين ها بود:‌همه کس، يک کسی، هرکسی، هيچ کس.

کار مهمی در پيش داشتند و همه مطمئن بودند که يک کسی اين کار را به انجام می رساند. هرکسی می توانست اين کار را بکند،‌اما هيچ کس اين کار را نکرد. يک کسی عصبانی شد، چرا که اين کار، کار همه کس بود، اما هيچ کس متوجه نبود که همه کس اين کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان اين طوری تمام شد که هرکسی يک کسی را سرزنش کرد که چرا هيچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد.

آرش حجازي


*بهتر آن‌که هرگز نبينمت
در روياهای خويش
تا بيدار شوم و جست‌وجو کنم
دستانی را که حضور ندارند...

*..ما غريبه ها را ترجيح می دهيم، چون می توانيم آنها را آنگونه که دوست داريم بشناسيم. ما از کسانی که می شناسيم می ترسيم. خدا را شکر غريبه هم که زياد است، هر بار يکی آشنا می شود ديگری از راه می رسد. می دانی، برای هر کدام از ما تنها يک نفر هست که تا دنيا دنياست غريبه می ماند. نام او هست «من»، که هر روز از ديروز غريبتر می شود و ما هر روز او را به هر کسی ترجيح می دهيم...

*گفتم دوستت دارم. پرسيدم حالا چکار کنم؟ جواب ندادی. فکر کردی اگر دوستت داشتم نمی پرسيدم.

فرق من با تو اين است که من فکر نمی کنم و می پُرسم ولی تو فکر می کنی و نمی پرسی. من در همين لحظه اعلام می کنم که اينجوری نمی شود. من به خداوند پيشنهاد می کنم که در نسخهء بعدیِ آفرينش توانايی فکر کردن را از زنان و توانايی سوال کردن را از مردان سلب کند؛ آنوقت نه من سؤالهای بيخود می پرسم و نه تو فکرهای بيخودی می کنی؛ و بالاخره ما خوشبخت می شويم. آمين.

*دوست مي داشتم لذتي به تو بدهم كه تا كنون، هيچ كس به تو نداده است. اما در ضمن اين كه مالك اين لذتم، نمي دانم چگونه آن را به تو بدهم.مي خواستم با چنان صميميتي تو را خطاب كنم، كه هيچ كس ديگر، تا كنون نكرده باشد.مي خواستم در اين ساعت شب به جايي بيايم كه تو در آن، چه بسا كتابها را پي در پي مي گشايي و مي بندي و در هر يك از آن كتاب ها، چيزهايي را جستجو مي كني كه تا كنون در نيافته اي. به جايي كه تو هنوز در آن منتظري، به جايي كه شوق تو از احساسي ناپايدار در شرف تبديل به اندوه است. جز به خاطر تو نمي نويسم و براي تو نيز جز به خاطر اين ساعات. مي خواستم چنان كتابي بنويسم كه در آن هر گونه فكر و هر گونه تاثر فردي از نظر تو پنهان بماند و بپنداري كه در آن جز پرتوي از شور و حرارت خويشتن نمي بيني.مي خواستم خود را به تو نزديك تر كنم و تو، مرا دوست بداري.

مائده های زمينی / آندره ژيد

*عشق در اوج اخلاصش
به ايثار رسيده است
و در اوج ايثارش
به قساوت

دکتر شريعتی

*می‌خواهم تو را
جوری پرستش کنم
که خدا خودش را
از اول خلق کند!


*نامه های الکترونيکی، خط و کاغد و قلم نمی شوند، قبول.
به عطر و اشک آغشته نمی شوند، قبول.
نمی شود شب گذاشتشان زير بالش و فکر دستهايی را کرد که کاغذ را لمس کرده اند، قبول.
نامه های الکترونيکی هيچ وقت حال و هوای خط و کاغذ و قلم و انتظار را نداشته اند، قبول.

اما زمانی بود، نه خيلی وقت پيش، که همين مخلوقات معلول و ناقص هم می توانستند تا ته وجودت را با يک حس بی همتا رنگ بزنند.
نامه هايی که چشمانت را مشتاق روی سطر کلمات تايپ شده می کشاندند، تا حرفهايی را بخوانی که به سختی آغشتن حروف لاتين تا هويدا شدن معنی فارسيشان ، می ارزيدند.
زمانی بود، نه چندان دور، که نامه ها برای تو می آمدند، فقط برای تو.
زمانی بود که گرفتن همين نامه های ناقص بی بوی بی مزه، طعم خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن را به تو می چشاند و انتظار ميان نامه نگاری ها چيزی از انتظار شنيدن صدای موتور پست چی کم نداشت.

اين روزها اما ، گلايه است اين که می گويم، نامه ای برای تو نمی آيد.
اين روزها، نامه ها برای يک لشگر می آيند.
برای آن صد ها اسمی که آنجا هست.
حالا هر روز خروار خروار برای تو و آن لشگر آدم نامه می آيد که «مهم است، بخوانيد».
نامه می آيد «بسيار جالب»، ديدني» ، « خواندني»، « شنيدني»، «امضا»، «کمک».
اين روزها نامه ها حالت را نمی پرسند.
نامه ها دعوتت می کنند که در اينجا و آنجا « به گروه دوستان» فرستنده نامه بپيوندي.
نامه ها از تو می خواهند که با ثبت آخرين مشخصات مجازی ات و پر کردن فلان فرم با فرستنده نامه « در تماس بماني» ، تاريخ تولدت را در تقويم فلان سايت بنويسی تا از ياد آن طرف نروی.

راستش را بخواهی حالم از اين نامه های کيلويی به هم می خورد.
از اين همه امضا، کمک و راهنمايی.
هيچ کدام از اين خواندنی ها و ديدنی ها و شنيدنی ها، لبخند روی لب من نمی آورند.
و اين فوری ها و مهم ها هيچ اهميتی برايم ندارند.
آنچه بايد بخوانم، آنچه امضا کنم، آنچه مهم است و بايد بدانم، اينجا و آنجا خوانده ام ، امضا کرده ام و می دانم ...

نامه ها را که چک می کنم، چشمم به اين ها که می افتد، بی اختيار آه می کشم.
خيلی وقت است چشمانم از خواندن کلمه های پبنگليش به نم ننشسته.
خيلی وقت است قلبم از ديدن موضوع يک نامه به تند تپيدن نيفتاده.
لبم به خنده باز نشده.
خيلی وقت کسی نامه ای ننوشته که با يک حس ناب تا ته وجودم را لمس کند.

نمی دانم، شايد اين فقط منم که ديگر نامه ای اينچنين نمی گيرم ...
يا شايد اين گلايه صندوق پستی تو هم باشد،
شايد تو هم دلت گرفته باشد از اين نامه های بی سر و ته.
به هر حال بيا اين جمله کليشه ای را يک بار ديگر بلند با هم بگوييم،
اين بار در سوگ نامه هايی که فقط يک گيرنده داشتند:
ياد آن روزها به خير.


*بر این باورم انتخاب، برگزیدن بهترین راهی که می خواهیم نیست. رهایی از وسوسه برگزیدن راه های دیگری است که شاید زمانی خیلی بهتر از چیزی باشد که در حال حاضر انتخاب کردیم.

حقیقت این است که ما انتخاب می کنیم نه برای آن که چیزی ، راهی، کسی را که برگزیدیم بهترین است.
انتخاب می کنیم برای آن که خلاص شویم. از تردید، از ترس، از ناتوانی، از دلهره.

انتخاب می کنیم و چشمانمان را می بندیم. تا آسوده شویم. تا فراموش کنیم در گذشته ای نه چندان دور راه های بی شماری بود که می خواستیمشان. اما برای داشتنشان تلاشی که باید را نکردیم.
انتخاب می کنیم تا از رنج درد کشیدن و سرگردان میان چند راهی ماندن رها شویم.
انتخاب می کنیم و هرگز فکر نخواهیم کرد چیزی را که برگزیدیم آیا واقعا همان چیزی است که می خواهیم؟

انتخاب می کنیم چون رویاهامان متعلق به دنیایی که در آن زندگی می کنیم نیستند.
چون دنیایی که از آن ماست را نمی سازیم. نمی توانیم که بسازیم...

انتخاب می کنیم چون فقط یک بار فرصت زیستن داریم.
انتخاب می کنیم و پس از طی مسیر شانه را بی قید بالا می اندازیم و کردار و گفتار و رفتارمان در همه لحظه ها را گردن تقدیر می اندازیم.
بدون این که فکر کنیم در ما انسانی بود که شاید می توانست خیلی بهتر زندگی کند، اگر به جای انتخاب راهی برای زیستن، فرصت زیستن را مغتنم می شمرد.

*بالاخره فهميدم جريان درخت کريسمس چيه:

سنت درخت کریسمس، به آلمان قرن شانزدهم میلادی و زمانی که مسیحیان، درختان تزیین شده را به خانه های خود آوردند، برمیگردد. همچنین در آن زمان عده ای هرمهایی از چوب میساختند و آنرا با شاخه های درختان همیشه سبز و شمع تزیین میکردند.


به تدریج رسم استفاده از درخت کریسمس در بخشهای دیگر اروپا نیز طرفدارانی پیدا کرد. در سال 1841، انگلستان، پرنس آلبرت (Prince Albert)، شوهر ملکه ویکتوریا (Queen Victoria) با آوردن درخت کریسمس به کاخ ویندسور (Windsor) و تزیین آن با شمع، شیرینی، میوه و انواع آب نبات، استفاده از درخت را به چیزی مد روز مبدل کرد.

واضح است که خانواده های ثروتمند انگلیسی به سرعت از این مد پیروی کردند و با ولخرجی تمام به تزیین درخت میپرداختند. در سالهای 1850، این تزیینات شامل عروسک، لوازم خانه مینیاتوری، سازهای کوچک، جواهرات بدلی، شمشیر و تفنگ اسباب بازی، میوه و خوراکی بود.

بسیاری از آمریکاییهای قرن نوزدهم، درخت کریسمس را چیزی غریب میدانستند و اولین درخت کریسمس در آمریکا، مربوط به سال 1830 است که آنهم توسط ساکنان آلمانی پنسیلوانیا به نمایش گذاشته شده بود. این درخت برای جلب کمکهای مردمی برای کلیسای محلی برپا شده بود. در سال 1851، چنین درختی در محوطه خارجی یک کلیسا برپا شد اما وجود آن برای ساکنان این قصبه بسیار توهین آمیز و نوعی بازگشت به بت پرستی به شمار می آمد و آنها خواستار جمع کردن تزیینات شدند.

در حدود سالهای 1890، لوازم تزیینی کریسمس از آلمان وارد میشد و درخت کریسمس به تدریج در ایالات متحده محبوبیت میافت. جالب است که ار.پاییان از درختان کوچکی که حدود 1 تا 1.5 متر طول داشتند استفاده میکردند در حالی که آمریکاییان درختی را میپسندیدند که تا سقف خانه برسد.

در اوایل قرن بیستم، آمریکاییان درختهای کریسمس را بیشتر با لوازم تزیینی دست ساز خودشان تزیین میکردند اما بخشهای آلمانی/آمریکایی همچنان به استفاده از سیب، بلوط، گردو و شیرینیهای کوچک بادامی ادامه میدادند.

کشف برق، به ساخته شدن چراغهای کریسمس انجامید و امکان درخشش را برای درختان به ارمغان آورد. پس از آن دیدن درختان کریسمس در میدان شهرها به یک منظره آشنای این ایام مبدل شد و تمام ساختمانهای مهم-چه شخصی و چه دولتی- با برپا کردن یک درخت، به اسقبال تعطیلات کریسمس میرفتند.

در تزیین درختهای کریسمس اولیه، به جای مجسمه فرشته در نوک درخت، از فیگورهای پریهای کوچک- به نشانه ارواح مهربان- یا زنگوله و شیپر- که برای ترسانیدن ارواح شیطانی به کار میرفت- استفاده میشد.

در لهستان، درخت کریسمس با مجسمه های کوچک فرشته، طاووس و پرندگان دیگر و تعداد بسیار زیادی ستاره، پوشیده میشد. در سوئد، درخت را با تزیینات چوبی که با رنگهای درخشان رنگ آمیزی شده اند و فیگورهای کودک و حیوانات از جنس پوشال و کاه تزیین میکنند. دانمارکیها، از پرچمهای کوچک دانمارک و آویزهایی به شکل زنگوله، ستاره، قلب و دانه برف استفاده میکنند. مسیحیان ژاپنی بادبزنها و فانوسهای کوچک را ترجیح میدهند.

تزیین درخت در اوکراین نیز بسیار جالب است، آنها حتما در تزیین درخت خود از عنکبوت و تار عنکبوت استفاده میکنند و آنرا خوش یمن میدانند، زیرا بنا بر یک افسانه قدیمی، زنی بی چیز که هیچ وسیله ای برای تزیین درخت و شاد کردن فرزندان خود نداشت، با غصه به خواب میرود و هنگام طلوع خورشید متوجه میشود که درخت کریسمس خانه اش با تار عنکبوت پوشیده شده است و این تارها با دمیدن خورشید به رشته های نقره مبدل شده اند.

*۸ دي ۸۴

*سبزي قرمه..سبزي آش..نمکيه!

*با دوستم قرار ميذاريم بعد از امتحانا حتماً ببينيم همديگه رو.من ۲۸ دي امتحانام تموم ميشه، اون ۱۲+۱ بهمن! هيچ چيز يهتر از يه دوست خوب نيست (:

*کلي دلم سوخت وقتي اين رو خوندم:

قبر / بهرام انجمن روز

هفدهم ژوئيه سال هزار و هشتصد و هشتاد و سه. ساعت دو و نيم بامداد بود كه نگهبان قبرستان «بسيرز1» كه در كلبه كوچكي كنار گورستان مي‌خوابيد، بر اثر صداي پارس سگش بيدار شد. سگ در داخل آشپزخانه بسته شده بود. وقتي شتابان خودش را به سگ رساند، ديد كه حيوان از لاي در بو مي‌كشد و ديوانه‌وار پارس مي‌كند. گويا كسي دزدانه در اطراف خانه پرسه مي‌زد. بنابراين نگهبان ـ وينسنت2 ـ تفنگش را برداشته و بيرون رفت. سگش كه او را دنبال مي‌كرد، ناگهان به سمت ميدان ژنرال ب‍ُنِت3 دويد و لحظه‌اي در برابر بناي يادبود مادام توموايسيو4 ايستاد.
نگهبان اندكي بعد از اينكه با احتياط جلو رفت، نور ضعيفي را در سمت ميدان مالنورس5 مشاهده كرد و وقتي پاورچين‌پاورچين به ميان قبرها پا گذاشت با يك صحنه ناپسند و حرمت‌شكنانه مواجه شد. مردي تابوت زن جواني را كه عصر روز قبل دفن شده بود، گشوده و داشت جسد را از آن بيرون مي‌آورد. يك چراغ كوچك كم‌نور كه در نقطه بلند‌تري از زمين قرار داشت، اين صحنه كريه را روشن كرده بود. وينسنت برروي آن مرد پريد. او را به زمين انداخت. دستانش را بست و به كلانتري برد.
آن مرد وكيل جوان، متم‍‍و‌ّل و آبرومند شهر، «كورباتايل6» بود. او را به دادگاه بردند. دادستان صحبتش را با اشاره به حركت زشت وكيل آغاز كرد. موجي از خشم و نارضايتي دادگاه را فرا گرفت. وقتي قاضي دادگاه سرجايش نشست، جميعت حاضر يك‌صدا شروع به فرياد زدن كردند: «اعدام! اعدام!»
قاضي جلسه به دشواري سكوت را برقرار كرد. آنگاه با لحني جدي گفت: «متهم، آيا حرفي در دفاع از خودت داري؟»
كورباتايل كه وكيلي اختيار نكرده بود از جاي خود برخاست. جواني بلند قد، خرمايي و خوش سيما بود. چهره‌اش معصومانه و جدي بود و در چشمانش ترس و واهمه‌اي ديده نمي‌شد. بدون توجه به هياهويي كه فضا را پر كرده بود، با صدايي كه ابتدا آهسته و در لفافه به نظر مي‌آمد شروع به صحبت كرد ولي وقتي ادامه داد، صدايش جدي‌تر شد:
ـ آقاي رئيس، اعضاي هئيت منصفه‌من حرف زيادي براي گفتن ندارم. آن زني كه قبرش را شكافتم، معشوقة من بود. دوستش داشتم و عاشق او بودم. اين عشق جسماني نبود. تعلق خاطري كوچك هم نبود كه قلب و روحم را لرزانده باشد، بلكه عشقي مطلق و تمام عيار بود كه در اوج شور و حرارت خود قرار داشت.
وقتي او را براي اولين بار ديدم، حسي غريب وجودم را فرا گرفت. اين حس نه حيرت بود و نه تحسين و نه حتي آنچه در نگاه اول عشق مي‌نامند، ولي احساس خوش و لذت‌بخش بود.
آنچنان بود كه گويي درون وان گرمي قرار گرفته‌ام. شيفتة حركاتش شده بودم، صدايش جادويم مي‌كرد و من با لذتي وصف‌ناپذير به اندامش چشم مي‌دوختم. گويي او را پيش از اين ديده بودم و مدتها بود كه مي‌شناختمش. پاره‌اي از روح من در وجود او قرار داشت. او پاسخي به نيازهاي روحم بود؛ جوابي براي خواسته‌هاي مبهم و پايان‌نايذيري كه در طول زندگي آرزويش مي‌خوانيم. وقتي او را قدري بيشتر شناختم، صرفِ انديشه ديدنِ دوبارة او وجودم را سرشار از بي‌قراري ژرف و دلپذيري مي‌كرد. لمس كردن دستش برايم دلپذيرتر از هر چيز قابل تصور ديگري بود؛ لبخندش وجودم را لبريز از شعفي مجنون‌وار مي‌كرد.
دلم مي‌خواست بدوم، برقصم و روي زمين جست و خيز كنم. اينطوري بود كه عاشق هم شديم. بله. حتي بالاتر از آن، او تمام زندگي‌ام بود. من ديگر دنبال چيز ديگري روي كره زمين نبودم. و هيچ خواستة ديگري نداشتم. دلم هيچ آرزوي ديگري نداشت.
يك روز عصر كه به پياده روي نسبتاً طولاني در كنار رودخانه رفته بوديم، بارش باران غافلگيرمان كرد و او سرما خورد. روز بعدش سينه‌پهلو كرد و يك هفته بعد از آن هم مرد.
در طول ساعاتي كه او رنج مي‌كشيد، بهت و حيرت موجب حواس پرتي‌ام شده بود، ولي وقتي از دنيا رفت، آنقدر يأس و پوچي وجودم را در برگرفت كه ديگر هيچ حواسي برايم باقي نماند. فقط مي‌گريستم.
در طول تمام مراحل دردناك تدفين و سوگواري بر اثر اندوه شديد شبيه ديوانه‌ها شده بودم. نوعي غم زميني از رنجهاي روحي را پشت سر گذاشتم. اين تألمات آنقدر دردناك بودند كه حتي عشق و محبتي كه او به من تقديم كرده بود به اين بهاء نمي‌ارزيد. اينگونه بود كه آن فكر ثابت به خاطرم آمد: او را ديگر هيچ‌گاه نخواهم ديد! اگر كسي يك روز تمام را با اين فكر سر كند، احساس ديوانگي به او دست مي‌دهد. فكرش را بكنيد؛ زني را در حد پرستش دوست داريد، يك زن بي‌نظير، چرا كه در تمام هستي نفر دومي را مانند او پيدا نمي‌كنيد.
اين زن خودش را وقف شما كرده. و با شما پيوند راز‌گونه‌اي را برقرار نموده است كه عشق ناميده مي‌شود. نگاهش در نظر شما از همة دنيا وسيع‌تر و از تمام عالم فريباتر است. چشماني روشن با لبخندي كه مهرباني در آن موج مي‌زند. چنين زني عاشق شماست و وقتي با شما حرف مي‌زند، صدايش وجودتان را مسرور مي‌كند.
فكر كنيد كه يكدفعه ناپديد شود! از بين برود. نه تنها براي شما بلكه براي هميشه. او مرده است. آيا مي‌دانيد معني‌اش چيست؟ هرگز، هرگز، هرگز، او ديگر در هيچ مكاني وجود نخواهد داشت. آن چشمها ديگر به چيزي نگاه نخواهند كرد. ديگر آن صدا و هيچ صدايي شبيه آن، كلمه‌اي را آنگونه كه او بيان مي‌كرد، بر زبان نخواهد آورد.
هيچ‌گاه كسِ ديگري كه چهره‌اي مانند او داشته باشد به دنيا نخواهد آمد. هرگز. هرگز!
تركيب و حالت پيكرها محفوظ است؛ قالب و طرح آنها نگه‌داري مي‌شود و مي‌توان اشيايي را با طرح و فرمهاي يكسان پديد آورد. ولي آن اندام بي‌مانند و چهرة بي‌نظير ديگر هيچ‌گاه دوباره روي زمين به دنيا نخواهد آمد. و باز هم ميليونها ميليون مخلوقات به دنيا خواهند آمد و حتي بيشتر از آن، ولي زني شبيه او در ميان هيچ كدام از زنان آينده ديده نخواهد شد.
آيا امكان دارد؟ فكرش هم آدم را ديوانه مي‌كند. او بيست سال زندگي كرد، نه بيشتر، و براي هميشه ناپديد شد. براي هميشه، براي ابد! او مي‌انديشيد، لبخند مي‌زد و دوستم داشت. و اكنون هيچ!
هر پاييز به تعداد انسانهاي روز زمين، از حشرات مي‌ميرند و بعد هيچ! و من در اين فكرم كه بدن او، بدن شاداب او كه آنقدر گرم، شيرين، سفيد و دوست‌داشتني بود، آنجا در جعبه‌اي زير زمين خواهد پوسيد. و روح او، فكر او، مهر و محبت او، كجا مي‌رود؟ نديدن او براي ابد!
فكر و ذكر اين بدن در حال نابودي كه هنوز مي‌توانستم يه يادش بياورم، دوباره ذهن مرا به خود مشغول كرد. دلم مي‌خواست كه يك‌بار ديگر ببينمش. بيل و چراغ و يك چكش برداشته و بيرون زدم؛ از روي ديوار قبرستان پريدم و قبر را كه هنوز كاملاً بسته نشده بود يافتم. پوشش روي تابوت را كنار زدم و تخته‌اي را از آن جدا كردم. بوي مشمئز‌كنندة گنديدگي شامه‌ام را آزرد.
آه! چه شد آن بستري كه عطر خوش سوسن از آن برمي‌خاست! با اين حال تابوت را باز كردم، چراغم را پايين گرفتم و او را در آن داخل ديدم. صورتش نيلي رنگ، متورم و ترسناك شده بود. مايعي سياه رنگ از دهانش بيرون زده بود. زنم بود! واقعاً او بود! وحشت‌زده بودم. با اين وجود دستم را دراز كردم تا اين چهرة مهيب را به سمت خودم بكشم.
در اين لحظه بود كه دستگير شدم. من تمام شب بوي مشمئز‌كنندة اين جسد گنديده را در خودم حفظ كرده‌ام، بوي معشوقم را، دست همان‌گونه كه شخص بعد از اينكه عاشقانه همسرش را در آغوش مي‌كشد، رايحة خوش او با خود حفظ مي‌كند. حالا هر كاري مي‌خواهيد با من بكنيد.
به نظر مي‌رسيد كه سكوتي عجيب دادگاه را فرا گرفته است. مثل اين بود كه منتظر چيزي بيشتر باشند. هيئت منصفه براي شور از جلسه خارج شد. وقتي چند دقيقه بعد بازگشتند، متهم هيچ نگراني و ترسي از خود نشان نداد و عين خيالش هم نبود. رئيس دادگاه پس از قرائت تشريفات مربوط به آيين‌نامه، اعلام كرد كه بنا بر تشخيص قضات، متهم گناهكار شناخته نشد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Besiers
2. Vincent
3. Bonnet
4. Tomoiseau
5. Malenvers
6. Courbataille


*۷ دي ۸۴

*به جاي من، آپديت کن!

*شخصيت بی تصوير

داشتم فکر می کردم اين قضيه ی "شخصيت های بی تصوير"، تو زندگی واقعنی مون هم چه همه زياد صدق می کنه. تو اشل کوچيکش می شه همون اولای دنيای وبلاگ نويسی.. تا قبل از اين که آدمای پشت اون نوشته ها صاحب تصوير بشن، چه قد تصوراتمون متفاوت بود، برداشت هامون، عکس العمل هامون.. بعدنا که کم کم آدما صاحب چهره شدن، خيلی چيزا تغيير کرد، خيلی تصورها يه جور ديگه از آب دراومد، گاهی بهتر، گاهی بدتر، و خيلی چيزها خراب شد.. و اين، اجتناب ناپذير بود..
تو زندگی روزمره هم که خوب نگاه کنيم، بازم قضيه همينه.. بعضی آدم ها برامون تا يه مدت طولانی، "شخصيت بی تصوير" هستن.. تصوير نه صرفا به معنای چهره، تصوير به معنی تصوری که ما ازشون تو ذهنمون درست می کنيم، بتی که می سازيم، توهمی که با واقعيت اشتباهش می گيريم.. و بعد، مدام تلاش می کنيم تا اون تخيل رو به تصوير بکشيم، بهش نزديک بشيم، لمسش کنيم، زندگی ش کنيم.. غافل از اين که اون تصوير، تا زمانی قشنگ و باشکوهه که در حد همون تصوير و رويا باقی بمونه.. اما وقتی دچار معادل واقعی شد، ممکنه معادله مون درست از آب در نياد.. ممکنه اون معادله با پارامترهای ما همخونی نداشته باشه.. ممکنه معادله هه هيچ وقت به جواب نرسه.. يا حتا ممکنه معلوم شه که معادله از اساس اشتباه بوده..

چند تا از ما تصوير "شخصيت های بی تصوير"مون رو از نزديک تجربه کرديم و بعد پشيمون شديم؟
يا چند تامون "شخصيت بی تصوير" رو زندگی کرديم و هرگز پشيمون نشديم؟


*بگذريم از اين که هيچ‌گاه دفترچه‌ی خاطرات هم نداشته‌ام. اصلن هميشه از نوشتن خاطره بدم آمده. دستی‌دستی خودت را از يکی از بزرگ‌ترين مزيت‌های انسان بی‌بهره می‌کنی. فراموشی. خاطره، مکتوب که نباشد، آرام آرام بخش‌های زايدش فراموش می‌شود. تصويرها باقی می‌ماند، احساس‌ها.

.....

پيش‌تر نکته‌ای زجرم می‌داده است. (صبور باشيد آقا! تازه دارد خوشم می‌آيد از اين نوع نوشتن! قول می‌دهم بالاخره جمع و جورش کنم.) اين نکته‌ی دردناک که در تمام زندگی آدم متوسطی بوده‌ام. به قول «راسکلنيکف»، يک «شپش». هميشه آرزوی قله را داشته‌ام و با اولين سنگی که از زير پايم در رفته، عطای قله را به لقايش بخشيده‌ام. چه آن زمانی که می‌خواستم دانشمند شوم، چه آن زمانی که می‌خواستم عارف شوم، و چه آن زمانی که می‌خواستم «داستايوسکی» تازه‌ای شوم. تسکين‌دهنده‌ی ماجرا اين است که تنها من «سودای رقابت با داستايوسکی» را نداشته‌ام. عين اين جمله را «هنری ميلر» در کتابش آورده است: «شيطان در بهشت». بگذريم که نتيجه‌ی دردناکی هم گرفته است.

.....

يک‌بار که با «ناصر» قدم می‌زديم، همين را گفتم. آرزوی خودم را. ناصر با تمام وجود قهقهه زد: «آقا رو... خوش‌خيال، چشماتو باز کن. عصر ما، عصر کوتوله‌هاست. تموم شد داستايوسکی، تموم شد علی و مسيح... آخرين غول زنده «نيچه» بود که خودش خبر مرگ تمام غول‌ها رو داد.»

.....

يک اعتراف صادقانه: با کمال شرمندگی مجبورم از يکی ديگر از حماقت‌های جوانی‌ام پرده بردارم. از اين که يکی از دلايل انکارناشدنی‌ام برای نوشتن جذب دخترها بوده است! اميدوار بودم زيبايی نوشته‌ها جای بی‌دست و پايی را بگيرد. و البته بديهی است چه اشتباهی می‌کردم! گمان نکنم هيچ‌گاه در طول تاريخ بشری، دختری با خواندن محض نوشته‌های پسری، جذب او شده باشد. تازه چنين «وصل»ی چه فرقی با «فصل» دارد؟يکی دو دختری هم که به اين خاطر جلو آمدند، ديگر مرا به چشم پسر نمی‌ديدند. برای آن‌ها فقط يک مغز بودم، انديشه‌ی محض، يک کاغذ سياه‌کن برای لذت‌شان. واقعن که چه سعادتی، از انسان فرارفتن و به خدا رسيدن، به مقام انديشه‌ی محض! اما اين تن لامذهب اين چيزها سرش نمی‌شد. همه‌اش حواس آن انديشه‌ی محض را به چيزهای شرم‌آوری پرت می‌کرد. بايد يک‌بار هم که شده اين را جايی بنويسم، شايد بعد من به يادگار بماند (نتيجه‌ی اخلاقی اين پاراگراف است، جناب!) که اگر اين جماعت هنرمند (يا به قول آن دلقک معروف «هاينريش بل»، هنرشناس) می‌دانستند که با راه‌های آسان‌تری از خلق اثر هنری يا صحبت درباره‌ی آن، می‌توان جنس مخالف تور کرد، نصف‌شان کار هنری را ول می‌کردند و می‌رفتند سراغ کارهای ديگر (و شايد شرافت‌مندانه‌تر!).

*...
وقتی که گِرداگِرد تو را مرده گانی زيبا فرا گرفته اند
يا محتضرانی آشنا
که تو را بديشان بسته اند
با زنجيرهای رسمی ِ شناس نامه ها
و اوراق هويت
و کاغذهايی
که از بسياری ِ تمبرها و مُهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگين شده است

وقتی که به پيرامن تو
چانه ها دمی از جنبش باز نمی مانَد
بی آن که از تمامی یِ صداها
يک صدا
آشنای تو باشد
،
وقتی که دردها
از حسادت های حقير
برنمی گذرد
و پرسش ها همه
در محورِ روده هاست...

آری، مرگ
انتظاری خوف انگيز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد.
.
.
.

"احمد شاملو / آيدا: درخت و خنجر و خاطره"

[Link] [0 comments]






0 Comments: