About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Wednesday, November 30, 2005
شال گردن
*۹ آذر ۸۴ *در راستاي خلاص شدن از شر آن کذايي روزهاي چهارشنبه! همگي هوراااااااااااااا *گلو م درد مي کنه باز! *تمام ساعت دوم رو که قرار بود قبلنا استاد بياد درس بده، داشتم ايميل بازي مي کردم.باز ثواب کردم! به يکي ايميل بازي ياد دادم..و چند تا ميل هم داشتم که بيشتر شبيه چت شده بود البته! چون آنلاين بودن مريم و پريا و تقريباً بلافاصله -شايد ۵ دقيقه فاصله افتاد مثلاً- جواب مي دادن. *بابا تحويل!
*اصطلاحات مديريتي *مدير: بايد کلاه هاي بازاريابي مون رو بپوشيم. ترجمه: بايد اصول اخلاقي رو کلاً بذاريم کنار! مدير:خيلي جالبه. ترجمه: مخالفم مدير: مخالف نيستم. ترجمه: مخالفم. مدير:درکل باهات مخالف نيستم. ترجمه: ممکنه حق با تو باشه ولي من اهميتي نميدم. مدير: بايد يه کم انعطاف پذيري نشون بدي. ترجمه: بايد انجامش بدي، چه بخواي چه نخواي. مدير: ما يه شانس داريم. ترجمه: ما يه مشکل داريم. مدير: کاملاً مشهوده که خيلي رو ش کار کردي. ترجمه: افتضاحه! مدير: کمک کن متوجه بشم. ترجمه: نمي دونم از چي حرف مي زني و فکر نمي کنم که خودتم بفهمي چي ميخواي بگي! مدير: تو حرفه ي ما رو درست درک نکرده اي. ترجمه: ما همه از حرفه مون سردرنمياريم. مدير: لازمه شما تصوير بزرگ رو ببينين. ترجمه: رئيسم فکر مي کنه اين ايده ي خوبيه. مدير: ذهنم آشفته س.روي اين موضوع پافشاري مي کنم.جاي بحث نداره ولي اگه ميخواي بيشتر بحث کني، در اتاقم هميشه بازه. ترجمه: &%^$ مدير: از همکاري تون تقدير مي کنم. ترجمه: @#%* پ.ن:راستش خودم هم دو تاي آخري رو نفهميدم چي ن!
*۸ آذر ۸۴ *سرقت امروز: بعضياز لحظاتزندگيمرا دوبار زيستهام: يكيآنگاهكهآنها را زيستهام؛ديگر آنگاهكهآنها را نوشتهام. به يقينآنها را هنگامِ نوشتنعميقتر زيستهام. «شارلبودلر» *داشتم چند روز پيش براي فاطمه مي گفتم:وقتي بچه بودم يکي از بزرگترين آرزوهام اين بود که بتونم بي دردسر! دستکش دستم کنم توي زمستون..و بند کفشام به هم گره نخوزن وقع بستن/باز کردن..و مامان اصرار نکنه که شال گردن رو بيارم روي بيني م! الان بلدم دستکش دستم کنم.ديگه انگشتام، اشتباه نميشن! هيچ وقت هم کفش بنددار نمي گيرم.گرچه بلدم بندهاش رو ببندم ولي کلاً دوست ندارم.بدون بند راحت ترم(: و شال گردن رو هم بدون اصرار مامان ميارم روي صورتم وقتي که هوا خيلي سرده. نتيجه:خيلي چيزا با گذر زمان عوض ميشه شکلشون.يکي ش همين شال گردن! پ.ن:ياد شال گردن سفيد قرمز اِدي افتادم(: *امروز هم نرفتم دانشکده.مثلاً سرما خوردم ولي عملاً نميخوام برم.يعني يکشنبه که خودم نخواستم برم.اصلاً حالش نبود.با اين بار، شد ۲ بار و احتمالاً حتماً! دفعه ي سوم استاد شاکي ميشه :پي ولي امروز قرار شد همگي نريم سر کلاس.يه سري که رفتن شهرستان.بقيه هم تعطيل جز چند تا نکبت که ميخوان خودشيريني کرده باشن! به هرحال No east, No west, House is best خلاصه اينجورياست. *«رمز داوينچي» رو هم تموم کردم.حالا بايد برم بقيه ي «شبح اپرا» رو بخونم..و بين ش هم شعرهاي شل رو.متن هاي دو زبانه خوبي ش اينه که مي تونم اول انگليسي ش رو بخونم، بعد فارسي ش رو.کلمه هاي تازه ياد مي گيرم و کلي هم ايراد مي گيرم از اون به اصطلاح «ترجمه ي روان»ِ مترجم! *۷ آذر ۸۴ *سپاس گزار باش که تا الان، همه ي چيزهايي رو که مي خواستي، نداشته اي.اگه داشتي چه دليلي براي ادامه دادنت وجود داشت؟ سپاس گزار باش وقتي که چيزي رو نمي دوني چون اين، بهت فرصت يادگيري ميده. سپاس گزار باش براي زمانهاي سختي چون در اين زمان هاست که تو بزرگ ميشي. سپاس گزار باش به خاطر محدوديت هات چون بهت شانس بهبود بخشيدن ميده. سپاس گزار باش براي هر مبارزه ي تازه چون نيرو و شخصيت تو رو مي سازه. سپاس گزار باش به خاطر اشتباهاتت چون درس هاي ارزشمندي بهت ميدن. سپاس گزار باش وقتي که خسته و کسل هستي چون معنيش اينه که يه تفاوتي ايجاد کرده اي. سپاس گزار بودن به خاطر چيزاي خوب، آسونه. سپاس گزار بودن مي تونه يه چيز منفي رو تبديل کنه به يه چيز مثبت.يه راه پيدا کن تا بتوني به خاطر مشکلاتت، سپاس گزار باشي و مي بيني که اونها -مشکلاتت- مي تونن موهبت هاي تو باشن.
Author Unknown *زمانی برای آموختن داستان کوتاه نوشته: سينکلر لوئيس ترجمه :کاظم رهبر زمانی که "کنوت آگزلبورد" جوان بود، دوست داشت که زبان های زيادی را ياد بگيرد تا بتواند راجع به زندگی بشر همه چيز را بداند. او می خواست با خواندن آثار بزرگ دانا شود. وقتی از اروپا به داکوتای شمالی آمد، روزها در يک کارخانه کار می کرد و شب ها کتاب می خواند. بعد با "لنا وسه ليوس" آشنا شد و با او ازدواج کرد. بعد از آن زمينی داشت که بايد قسطش را می داد و بچه هايي که بايد غذايشان را تهيه می کرد. سال های زيادی آگزلبورد ديگر وقتی برای مطالعه نداشت. ولی سرانجام زمينی داشت که ديگر بابتش بدهکار نبود. مزرعه ای داشت که محصول خوب و حيوانات بسيار داشت. اما شصت و سه سالش شده بود. همسرش مرده بود. پسرانش بزرگ شده و رفته بودند. او کارهايش را انجام داده بود. حالا بی نياز بود و تنها دختر و دامادش از او خواستند که با آنها زندگی کند. ولی او نپذيرفت و گفت: «شما بايد مستقل باشيد. اما اگر می خواهيد روی زمين من کار کنيد، سالی چهارصد دلار بابت استفاده از آن به من بدهيد. من با شما زندگی نخواهم کرد. اما از بالای تپه شما را نگاه خواهم کرد». کنوت برای خودش بر روی تپه خانه ای ساخت. غذا و جای خوابش را خودش آماده می کرد. کتاب های زيادی را از کتابخانه عمومی گرفت و خواند. او احساس می کرد که هيچ گاه در زندگيش اين قدر آزاد نبوده است. در ابتدا او نمی توانست از عادت های گذشته اش دست بکشد. هر روز پنج صبح از خواب بيدار می شد. خانه کوچکش را تميز می کرد. ناهارش را دقيقاً ظهر می خورد و غروب به رختخواب می رفت. ولی کم کم متوجه شد که کارهايش را هر زمان که دوست دارد می تواند انجام بدهد و يا حتی هيچ کدام از آنها را انجام ندهد. پس خودش را از عادت های کهنه خلاص کرد. اغلب تا هفت و هشت صبح در رختخواب می ماند. تميز کردن خانه و شستن ظرف ها را بعد از خوردن غذا کنار گذاشت و بالاخره آخرين قدم برای گريز از گذشته و ورود به زندگی جديد آزاد، آغاز پياده روی های طولانی شبانه بود. در طول زندگيش، تمام روز و شب را به سختی کار کرده بود. اما حالا می توانست تا پايان شب راه برود. او عجايب شب را کشف کرد. به دشت های گسترده در زير نور ماه نگاه می کرد. در هنگام وزيدن باد به صدای علف ها و درخت ها گوش می داد. گاهی بر روی تپه ای طاقباز می خوابيد و با لذت به آسمان خيره می شد. در همين زمان بود که مردم شهر گمان کردند که کنوت آگزلبورد پير در حال از دست دادن عقلش است. او از پرسش ها و نگاه های مردم راجع به کارهايي که انجام می داد، فهميد که آنها در چه فکری هستند. کنوت از فکر و خيال ها و رفتار آنها عصبانی می شد. به همين دليل به نسبت گذشته زمان کمتری را با مردم می گذراند و بيشتر کتاب می خواند. در ميان کتاب هايي که از کتابخانه می گرفت، يک رمان جديد بود. قهرمان رمان دانشجوی جوانی در دانشگاه "يل" بود. او افتخارات تحصيلی و ورزشی بسياری کسب کرد و زندگی اجتماعی جالب و فوق العاده ای داشت. بعد از تمام شدن اين رمان، در ساعت سه بعد از نيمه شب، در شصت و چهارمين سال زندگيش، کنوت آگزلبورد تصميم گرفت که به دانشگاه برود. در تمام زندگيش او عاشق آموختن بود. حالا که فرصت داشت، چرا به دانشگاه نرود؟ برای گذراندن امتحانات ورودی، هر روز ساعت ها درس خواند. ولی درس لاتين و رياضيات خيلی برايش سخت بود. بالاخره به اين نتيجه رسيد که آمادگی امتحان دادن را دارد. لباس های نو خريد و سوار بر قطاری شد که به شرق، به "نيوهون" و دانشگاه "يل" می رفت. نمره بالايي در امتحانات ورودی به دست نياورد. اما در دانشگاه پذيرفته شد. در خوابگاه با "ری گری بل" که معلم بود، هم اتاق شد. برای گری بل مهم ترين چيز مدرک بود که به وسيله آن بتواند حقوق بيشتری بگيرد. او برای پرداخت مخارج دانشگاه هم به طور نيمه وقت در سالن تفريحات دانشگاه کار می کرد. علاقه ای به صحبت درباره انديشه های بزرگ و يا گوش دادن به موسيقی خوب نداشت. اين امر باعث شگفتی کنوت آگزلبورد بود. چون او فکر می کرد که دانشجو، آموختن است. دو هفته نگذشته بود که کنوت احساس کرد که اشتباه کرده است. او نبايد در سن شصت و چهار سالگی به دانشگاه می آمد. دانشجويان به او می خنديدند. کنوت با موهای سفيدش در کلاسي می نشست که استاد آن از پسرهای خودش جوان تر بود. بدتر از آن خنده دانشجويان به هدف هايش بود. بر خلاف او دانشجويان علاقه ای به آموختن نداشتند. آنها فقط برای پيدا کردن کار و شغل و درآمد به دانشگاه آمده بودند. در حالی که او می خواست بداند که مردم چگونه زندگی و چگونه فکر کرده اند. کنوت می خواست بداند که هدف از زندگی چيست. او جست و جو کرد. اما از ميان دانشجويان نتوانست دوستی جوان يا پير پيدا کند. هيچ کس در علايقی که او داشت شريک نبود. دانشگاه از چشمش افتاد. ساختمان ها ديگر برايش شبيه معابدی برای آموزش نبودند. آنها به راهروهای معمولی تبديل شدند که پر از جوانانی بودند که در کنار پنجره ها ايستاده و به او که می گذشت، می خنديدند. کنوت دلش برای خانه کوچکش در داکوتای جنوبی تنگ شد. يک روز، بعد از يک ماه که از دانشگاه آمدنش می گذشت، به بالای "صخره شرقی" رفت. از آنجا می توانست اقيانوس "آتلانتيک" را تماشا کند.ناگهان متوجه شد که در نوک صخره يکی از دانشجويان نشسته است. اسم آن جوان را نمی دانست. او "گيلبر واش بورن" بود. کنوت شنيده بود که او پسر يک سرمايه دار است. در پاريس زندگی کرده و الان بهترين اتاق خوابگاه را داشت. او با ديدن آگزلبورد با لبخند به طرفش آمد و گفت: «منظره فوق العاده ای است». آگزلبورد تاييد کرد. گيل گفت: «آگزلبورد، من به تو فکر می کردم. من و تو با بقيه فرق می کنيم. آنها خيال می کنند که ما احمقيم. به نظرم من و تو بايد با هم دوست بشويم». گيل از جيبش کتاب کوچکی درآورد. کنوت قبلاً چنين کتابی را نديده بود. به زبان غريبی نوشته شده بود و جلد چرمی زيبايی داشت. گيل پرسيد: «نمی دانم آيا دوست داری به شعرهای "موسه" نگاه کنی؟» کتاب آن قدر ظريف و زيبا بود که کشاورز از دست گرفتن آن ترسيد. کنوت گفت: «نمی توانم اين را بخوانم. اما اين کتابی است که هميشه با خودم فکر می کردم که يک جايي بايد باشد.» گيل با ذوق گفت: «گوش کن! امشب "ايسری" در "هارت فورد" برنامه دارد. دوست داری آواز او را بشنوی؟ ما می توانيم با اتوبوس به هارت فورد برويم». آگزلبورد نمی دانست "ايسری" چه کسی است. اما با صدای بلند گفت: «البته». در هارت فورد آنها متوجه شدند که مقدار پولی که دارند به اندازه ای است که تنها می توانند با آن غذا بخورند و بعد تا "مريدن" برگردند. در مريدن، گيل گفت: «ناچاريم بقيه راه را تا نيوهون پياده برويم.» کنوت گفت: «باشد». در حالی که نمی دانست اين راه چهار مايل است يا چهل مايل. آنها تا يل پياده آمدند. در حالی که در زير نور ماه اکتبر شعر می خواندند. ساعت پنج صبح پيرمرد و دوست جوانش به خوابگاه رسيدند. هر کدام تلاش می کرد تا با کلمات، احساس خوش خود را بيان کند. کنوت گفت: «خوب بود. الان می خواهم به رختخواب بروم و راجع به آن ...» گيل گفت: «رختخواب؟ نه. ما گرسنه هستيم. همين جا بايست تا بروم و پول بياورم». کنوت می توانست برای ساعت ها هم منتظر بماند. او شصت سال در انتظار اين چنين شبی بود. آنها مغازه کوچکی را پيدا کردند که پنير و کالباس داشت. آنها را خريدند و به اتاق گيل آوردند. در موقع خوردن راجع به اشخاص و انديشه های بزرگ صحبت کردند. حرف های خوبی بود. بعد گيل از کتاب هايي که داشت چيزهايي را خواند که کنوت لذت برد. در پايان گيل شعرهای خودش را خواند. زمانی که کنوت گفت خداحافظ، با خودش فکر کرد که کمی می خوابد و بعد دوباره برمی گردد به اين شب بی پايان. او با خودش فکر کرد ديگر می توانم به اتاق او بروم. يک دوست پيدا کردم. او با افتخار کتاب شعرهای موسه را در دست داشت که گيل با خواهش به او داده بود. ولی به محض اين که چند قدم به طرف ساختمانشان برداشت، احساس خستگی شديد کرد. با روشنايي روز، ماجرا به نظرش عجيب و غير قابل باور آمد. درحالی که از پله ها بالا می رفت، با خودش فکر کرد دوستی پير و جوان نمی تواند ادامه پيدا کند. اگر او را بازهم ببينم، از من خسته خواهد شد. همه چيزهايي را که می دانستم به او گفتم. کنوت در حالی که در اتاقش را باز می کرد، گفت: «اين چيزی بود که به خاطرش به دانشگاه آمدم. اين شب. حالا بايد بروم قبل از اين که آن را خراب کنم». پس يادداشتی برای گيل نوشت و شروع کرد به بستن وسايلش. در ساعت پنج بعد از ظهر، در قطاری که به سمت غرب می رفت، پيرمردی با لبخند نشسته بود که در دستش کتاب کوچکی به زبان فرانسه داشت. پ.ن: چرا نويسنده ها فکر مي کنن پايان هاي اينطوري خيلي خوبن؟!
*تا زماني که خواسته اي دارم، براي زندگي دليل دارم.رضايت، مرگه! *هرچند فکر مي کنم اينو قبلاً هم اينجا نوشته م: این راز جهان است که همه چیز ماندنی است و نمی میرد، فقط قدری از نظر دور می ماند و دوباره باز می گردد. هیچ چیز نمی میرد، انسانها خود را به مردن می زنند و عزاداریهای دروغین و آگهی های غم انگیز ترحیم را تاب می آورند، ولی آنجا ایستاده اند و از پنجره به بیرون نگاه می کنند، صحیح و سالم، با کالبدی تازه و بدیع. رالف والدو امرسون *مايكل وقتي داشت وسائلش رو جمع ميكرد كه به فلوريدا بره يه دونه عكس پيدا كرد از بچگي هاش توي بغل پدرش. جاي اينكه گريه كنه، وسايلش رو از توي چمدون درآورد و همه رو دوباره سر جاش گذاشت. -------------------- *به چند تا از سوالا مي توني درست، جواب بدي؟ بخونش..جواب بده و بعد مي فهمي که بايد کلاس سوم باشي يا بري دانشگاه! منو سرزنش نکن اگه ذهن خودت منحرفه! ذهن توئه، مال من که نيست! :دي يه معلم درجه ۱، خانوم نيلام (۲۸ ساله) با يکي از شاگرداش مشکل داشت.معلم پرسيد: پسر! مشکلت چيه؟ پسر جواب داد:من براي کلاس اولي بودن، زيادي باهوشم! خواهر من کلاس سومه و من از اون، باهوش ترم.فکر مي کنم منم بايد کلاس سوم باشم. معلم به اندازه ي کافي مي دونست.پسر رو به دفتر مدير برد.همونطور که پسر بيرون منتظر ايستاده بود، معلم وضعيت رو براي مدير توضيح داد.مدير به خانوم نيلام گفت بايد از پسر امتحان بگيرم و اگه نتونه حتي به يک سوال، جواب بده بايد همون کلاس اول بمونه.معلم قبول کرد.
-------------------- *پسر به داخل اتاق آورده شد.وضعيت رو براش توضيح دادن و قبول کرد که امتحان بده. مدير: سه سه تا؟ پسر:۹ تا! مدير:شش شش تا؟ پسر:۳۶ تا! ..و پسر تونست به همه ي سوالايي که مدير فکر مي کرد يه کلاس سومي بايد بدونه، جواب داد.خانوم نيلام به مدير گفت:من چند تا سوال دارم.ميشه ازش بپرسم؟ پسر و مدير، هر دو موافق بودند.خانوم نيلام پرسيد:اون چيه که گاو ۴ تاش رو داره ولي من ۲ تا؟پسر بعد از چند لحظه فکر کردن: پا! خانوم نيلام: اون چيه که تو توي شلوارت داري ولي من ندارم؟ پسر:جيب! خانوم نيلام:اون چيه که با C شروع ميشه و با T تموم ميشه، پرمو، بيضي شکل و خوشمزه س و مايع رقيق سفيدرنگي داره؟ پسر:نارگيل! خانوم نيلام:اون چيه که سفت و برنده ميره داخل و نرم و چسبناک مياد بيرون؟ چشماي مدير واقعاً گرد شده بود و قبل از اينکه بتونه مانع جواب دادن پسر بشه، پسر گفت:آدامس! خانوم نيلام:اون چيه که مردا ايستاده انجام ميدن، زنها نشسته و سگها روي سه تا پا؟ پسر:دست دادن! خانوم نيلام:حالا چند تا سوال «من کي هستم؟» مي پرسم.باشه؟ پسر:باشه.
-------------------- *يه انگشت داخل من جا ميشه.وقتي حوصله ت سررفته بهم ورميري.بهتريم مرد، هميشه اول منو داره. مدير بي قرار و کمي عصبي به نظر مي رسيد. پسر:حلقه ي ازدواج! خانوم نيلام:من سايزهاي مختلفي دارم.وقتي فوران نمي کنم، چکه مي کنم!وقتي بهم مي دمي، احساس خوبي پيدا مي کني. پسر:بيني! خانوم نيلام:يه بدنه ي سفت دارم.نوک من به داخل نفوذ مي کنه.با لرزش ميام. پسر:تير (پيکان!) خانوم نيلام:چه کلمه اي با F شروع ميشه و با K تموم ميشه و به معني يه عالم گرما و هيجانه؟ پسر:ماشين آتش نشاني! خانوم نيلام:چه کلمه اي با F شروع ميشه و با K تموم ميشه و اگه نداشته باشي شمجبور ميشي از دستات استفاده کني؟ پسر:چنگال! خانوم نيلام:اون چيه که همه ي مردها دارن و مال بعضيا از بعضياي ديگه درازتره، پاپ از مال خودش استفاده نمي کنه و يه مرد بعد از زادواج، اون رو به همسرش ميده؟ پسر:نام خانوادگي. خانوم نيلام:اون چه قسمتي از بدم مرده که استخوان نداره ولي ماهيچه داره، يه عالم وريد داره، مي تپه (تپش داره) و مسئول عشقبازيه؟ پسر:قلب! مدير يه نفس راحت کشيد و به معلم گفت:اين پسر رو به دانشگاه دهلي بفرست.من خودم ۱۰ تا سوال آخر رو غلط جواب دادم! :دي :دي :دي
[Link] [2 comments] 2 Comments:» داستان بازم پخش کنین همین Posted at 8:59 PM » عزیزسلام.....گفت و گوی اختصاصی "ناما جعفری" با جسد "منوچهر آتشی" در یک روز بارانی... Posted at 10:20 PM |