Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Monday, November 28, 2005
tit 4 tat
*۶ آذر ۸۴

*و کاخ گلستان روزهاي يکشنبه هم -علاوه بر پنج شنبه!- تعطيل است و ما دست از پ درازتر -چه شکلي ميشه؟!- به پاساژ رضا رفتيم و وانمود کرديم که لجمان نگرفته است :دي و من ِ کاليبر بالا! به دانشکده هم نرفتم و تصميم گرفتم بيايم خانه و شاهد ورود مهمان ها باشم:پي و اکنون بعد از کلي جک گفتن و بي خيال همه چيز و همه کس، خنديدن، بسي سرما خورده ام و مي خواهم انقدر کتاب بخوانم تا خوابم ببيرد.خدا بگويم چه کارت نکند که از همه چيز، خاطره هاي شيرين ساخته اي براي ما اي لاولي فرند!


* ...And every morning when you open your eyes,
Tell yourself that it is special.

Every day, every minute,
Every second is a gift from God.
You've got to dance like nobody's watching,
And love like it's never going to hurt.

People say true friends must always hold hands,
But true friends don't need to hold hands
Because they know the other hand will always be there . .


متن کاملش!



*۵ آذر ۸۴

*تا من ميام آروم شم، تو باز يادم ميندازي.من ميرم بخوابم..کاري ت نباشه!

*ساعت گذاشتم برسم به کلاس زبان، زود هم رفتم محض رضاي خدا! :دي پگاه گفت بچه ها همه ثبت نام کردن ولي چون فيش ها رو به دليل تنبلي نياوردن، ما نتونستيم ليست درست کنيم و بفرستيم شکوه مرکزي که تائيد شه=>> امروز کلاس تشکيل نميشه.خوشحال باش! گفتم من خواب بودم! ): گفت ببخشيد، بچه ها دوتاشون که اومدن و با خوشحالي برگشتن، دوتاشون هم تلفن زدم.من بايد بهت تلفن مي زدم.ببخشيد! گفتم عيبي نداره.واقعاً هم مهم نيست.بعضي چيزا که پيش مياد مي بيني بعضي چيزا اصلاً مهم نيست.

*فردا کلي مهمون داريم براي ناهار.من که دير ميام ولي حوصله شون رو هم ندارم راستش.

*و از لذتهاي زندگي، همين بس که تمام کلاس فوق العاده را با فکر تمام شدن کلاس و بسته شدن دهان استاد بگذراني تا بتواني بروي پي کارت و چيپس ت رو با دوستت بخورين با هم! و بسي حال کنين که در اين دنياي نکبت بار!، چيپس سرکه اي خيلي مي چسبد.

*مث خنگولا بس که حواسم رو پرت کردي يه سوال رو يادم رفت بنويسم اون روز و شدم ۴۵ از ۵۰.مي کشمت! بلد بودم آخه! :دي

پ.ن:فداي سرت.عوضش بسي خوش گذشت.حقم بود با اون حواس پرت، ۵ نمره بگيرم! نه اينکه ۵ نمره از دست بدم.


*۴ آذر ۸۴

*با من حرف بزن...
با من حرف بزن...
با من حرف بزن...

(:


*۳ آذر ۸۴

*ميگن کار امروز رو به فردا نينداز!! ولي اين تنبلي کردنم توي نوشتن ترجمه ها يه خوبي داره:اينکه بهترش رو پيدا مي کنم!

پرنس...

روزي روزگاري، پرنسي بود که بدون هيچ گناهي، تحت سحر يک جادوگر بدجنس دراومده بود. طلسم اين بود که پرنس فقط مي تونست يک کلمه در سال صحبت کنه. اگر چه مي تونست اينو ذخيره کنه، بنابراين اگه براي يک سال تمام صحبت نمي کرد، اون وقت در سال بعد اجازه داشت دو کلمه رو به زبون بياره. (اين جريان مالِ قبل از اختراع زبان نوشتاري يا زبان نشانه ها بود.)

يه روز پرنسس خيلي زيبايي رو مي بينه (با لباني به سرخي لعل، گيسوان طلايي وچشماني به زيبايي ياقوت کبود)، و به طور ديوانه واري عاشق ميشه. به هر سختي
که بود خودش رو نگه داشت تا به مدت دو سال حرف نزنه، اون وقت مي تونست بهش نگاه کنه و بگه «عزيز من». اما در پايانِ دو سال، آرزو کرد بتونه بهش بگه که دوستش
داره.

براي همين، سه سال ديگه هم بدون هيچ صحبتي صبر کرد (تا مجموع سال هاي
سکوتش به پنج برسه). اما در پايان اين پنج سال، فهميد بايد از پرنسس بخواد که باهاش
ازدواج کنه، پس چهار سال ديگه هم صبر کرد و هيچي نگفت.

نهايتاً وقتي نه سال (!) سکوت به پايان رسيد، خوشحالي ش مرزي نمي شناخت؛ پرنسس دوست داشتني رو به خلوت ترين و رومانتيک ترين قسمت از باغ زيباي شاهنشاهي هدايت کرد، صدها رز قرمز رو بر دامن ش ريخت، جلوش زانو زد و در حالي که دستش رو در دستش گرفته بود، با تمام وجود گفت: «عزيز من، خيلي دوستت دارم! با من ازدواج مي کني؟»

پرنسس دسته اي از موهاي طلايي ش رو در پشت گوش ظريفش جمع کرد، چشمان به رنگ ياقوت کبودش رو از تعجب باز کرد، لب هاي لعل گون ش رو از هم باز کرد، و گفت:

.
.
.
برو پايين . .
.
.
.
.
.
.
.
خُب، حدس بزن چي گفت . . .
.
.
.
.
.
.
.هِي! حدس بزن چي مي تونسته گفته باشه . . .
.
.
.
.
.
.
.
گفت: «چي گفتي؟!...»


*The Prince . . .

Once upon a time there was a Prince who, through no fault of his own was
cast under a spell by an evil witch. The curse was that the Prince could
speak only one word each year. However, he could save up the words so that
if he did not speak for a whole year, then the following year he was allowed
to speak two words. (This was before the time of letter writing or
signlanguage.)

One day he met abeautiful princess (ruby lips, golden hair, sapphire eyes,) and fell madly in love.
With the greatest difficulty he decided to refrain from speakingfor two whole years so that he could look at her and say
"my darling". But at the end of the two years he wished to tell her that he loved her.

Because of this he waited three more years without speaking (bringing the total number of silent years to 5).
But at the end of these five years he realized that he had to ask her to marry him.
So he waited ANOTHER four years without speaking.

Finally as the ninth year of ! silence ended, his joy knew no bounds.
Leading the lovely princess to the most secluded and romantic place in that beautiful royal garden
the prince heaped a hundred red roses on her lap, knelt before her, and taking her hand in his,
said huskily, "My darling,I love you! Will you marry me?"
And the princess tucked a strand of golden hair behind a dainty ear, opened her sapphire eyes in wonder,
and parting her ruby lips, said:

.

.

scroll down......

.

.

.

.

......Well, guess what she said ..........

.

.

.



.

......come on, guess what could she have


.

.

said..............

.

.
.

.

.

"Pardon . . . ?



*من از چيزي تعجب نمي کنم...
من ناراحت نيستم...
پشيمون هم نيستم...
ولي درک هم نمي کنم...
و کاري هم نمي کنم چون نمي تونم و ديگه نميخوام که بتونم اصلاً...
حس مسخره شدن شايد...
حس جمع کردن خرده هام...
يه حس که دو طرف داره، هم خوب، هم بد...
حس بي خيال همه چيز...
حس لعنت به اين دنياي آشغال...
حس جلوتر از نوک بيني ت رو نبين!...
حس ميخوام چندوقت به حال خودم باشم...
حس حرف فلسفي بلد نيستم، حرف قشنگ بلد نيستم، ناز کردن و ناز دادن بلد نيستم، ميخوام به حال خودم باشم...
حس هيچ جا رو ندارم که برم و دلم باز بشه...
حس نفهميدن معني کتاباي انگليسي...
حس از شعر خوشم نمياد...
حس دروغ گفتن و راضي بودن!...
حس ترسو بودن، خطر نکردن...
حس ميخوام دنيا نباشه...
حس از غصه دارم ميميرم، به حرفام گوش ميدي؟...
حس مرسي به خاطر وقتي که برام ميذاري...
حس تو آدم خوبي هستي...
حس هيچي تقصير تو نيست...
حس ماشين زمان که من رو برگردونه به يه سال پيش...
حس ديگه به رو ت نميارم...
حس اميدوارم! خواب نموني ديگه...
حس غذا ت رو با آرامش بخور..کسي نميخواد پرچونگي کنه...
حس نمي پرسم چه کارش داري ولي ميگم بهت زنگ بزنه..

همه ي همه ي همه ي اين حس ها...
۱...
۲...
۳...
الان...يک ساي پيش ه! بيا برات بگم امروز چه اتفاقايي افتاد.بهم تقلب برسون(:


*If you want others to be happy, practice compassion.
If you want to be happy, practice compassion . . .

- Dalai Lama




*Nothin But You . . .

All I asked god, Was nothing but you.
All I wished to be mine, Was nothing but you.
All I adored in my life, Was nothin but you.
All I loved in the world, Was nothing but you.
All I wanted to hold, Was nothing but you.
All I wanted to see, Was nothing but you.
All I wanted to hear, Was nothing but you.
All I wanted to kiss, Was nothing but you.
All I wanted to cherish, Was nothing but you.
And
last but not the least, All I had to lose was nothing but you . .




*۲ آذر ۸۴

*آخي! اين استاد ساعت ۸ منو شديداً ياد استاداي نفس! دانشگاه شيراز ميندازه.سخت نمي گيره بهمون.ما هم، هم درس رو گوش ميديم، هم تمرينهامون رو خوب انجام ميديم(:

*هيچ چيز بيشتر از ميل هاي تو مرا شاد نمي کند! جک هم نگويي ما خوشحاليم همينطوريش هم! :دي


To make a woman happy..... a man only needs to be:
1. a friend
2. a companion
3. a lover
4. a brother
5. a father
6. a master
7. a chef
8. an electrician
9. a carpenter
10. a plumber
11. a mechanic
12. a decorator
13. a stylist
14. a sexologist
15. a gynecologist
16. a psychologist
17. a pest exterminator
18. a psychiatrist
19. a healer
20. a good listener
21. an organizer
22. a good father
23. very clean
24. sympathetic
25. athletic
26. warm
27. attentive
28. gallant
29. intelligent
30. funny
31. creative
32. tender
33. strong
34. understanding
35. tolerant
36. prudent
37. ambitious
38. capable
39. courageous
40. determined
41. true
42. dependable
43. passionate

WITHOUT FORGETTING TO:
44. give her compliments regularly
45. love shopping
46. be honest
47. be very rich
48. not stress her out
49. not look at other girls

AND AT THE SAME TIME, YOU MUST ALSO:
50. give her lots of attention, but expect little yourself
51. give her lots of time, especially time for herself
52. give her lots of space, never worrying about where she goes.

IT IS VERY IMPORTANT:
53. Never to forget: * birthdays * anniversaries * arrangements she makes

HOW TO MAKE A MAN HAPPY:
1. Leave him alone! that’s all ! :)))))))))))))))))



*قرار شد يه کم عرضه داشته باشيم.من که رفته بودم ايميل بازي.۵ دقيقه زودتر رفتم سر کلاس و ديدم همه هستن.تا رسيدم، مريم گفت اينو امضا کن.منم نخونده چيزي رو امضا نمي کنم.برگه رو ازش گرفتم.زيرش پر امضا بود.نوشته بودن اين استاده مزخرف ميگه سر کلاس! و ۶ جلسه اي رو هم که بايد ميومده، اومده.بسشه ديگه! و با استاد راهنمامون هم حرف زده بودن.گفته بود کتباً بنويسين بدين بهم.درستش مي کنم.استاد يهو از راست رسيد و اين جناب استاد راهنما، الکي شروع کرده بود حرفاي پرت زدن به مريم!!! که تحقيق فلان چي شد و اينا که لو نره قضيه! اي جان! خيلي بامزه بود.ديگه کلي خنديديم و اينا و خب ايشالا از شرش راحت ميشيم.

براي آخرين بار...


*Your Love . . .

Your Love wakes me up in the middle of the night, I wish to hold you tight in my arms..
Your Love wakes me up in the middle of the night, I wish to hear your Breath and feel its warmth..
Your Love wakes me up in the middle of the night, I wish to touch your Soul, through your Lips..

Your Love wakes me up in the middle of the night, wish to taste the sweetness of your Lips with Mine...
Your Love wakes me up in the middle of the night, I Wish to Hear your Heart Beat with Mine...
Your Love wakes me up in the middle of the night, I Wish to give you all the Happiness and Love you are Waiting For...

Your Love wakes me up in the middle of the night, I Wish we can be in Love with each other thurough out our lives...
Your Love wakes me up in the middle of the night, I wish to steal all your sorrows and tears, to keep you happy for
the rest of my Life...
Your Love wakes me up in the middle of the night, I wish to console you when you are in Pain...

Your Love wakes me up in the middle of the night, I wish to spend My life inside your Pure Soul, this Moment could be
just few seconds but i will feel it till Death...
Your Love wakes me up in the middle of the night, I Wish to Love you more then anyone in this World...

Your Love wakes me up in the middle of the night, i Wish to spend One Moment of My life, feeling the warmth of your
body against Mine...
Your Love wakes me up in the middle of the night, I Wish to feel the Softness of you Hands against Mine...
Your Love wakes me up in the middle of the night, I Wish to the feel the wind passing thru the Moon...

and touching our cheeks, making us hold hands and look into each other's eyes thuru out the night..
Your Love wakes me up in the middle of the night, I Wish to touch every part of you, with my hands, to make my heart
beat faster then ever..
When the darkness of Night Disapears in the Light Of Morning, I wish to Find myself lying beside you, In your Soul,
in your Arms, In your Love, away from all the sorrows of Life, I wish to find my existence close to your Heart, feeling
its warmth just for a Moment . . .




*۱ آذر ۸۴

*اين استاده يادش ميره وقتي ميخواد شل بده و نياد کلاس، بگه که ما هم نريم اين همه راه رو.نتيجه اينکه هفته ي ديگه هم ما نميريم که آدم شه.تيت فور تت!

[Link] [4 comments]






4 Comments:

» khanoom e webmaster ! plz boro code haye jadid e referrering o az site esh (http://referrers.net/) baa user o pass i ke daari begir, va bezaar too temp (be jaaye qabli haa) ! tnx :)

man nabaayad az blog chizi begam, amaa baayad begam injoori hadeaqal az ahvaalet baakhabar misham.. tnx :)

tc

Posted at 6:18 PM  

» behtari goli?nabinam ashofte bashi;)
akhe sedaye to ba khande kheili khoshgele:*

Posted at 11:36 PM  

» tarikh tavalodeto begoo man vasat peida mikonam.kari nadare ke khengoolllllllllll!
oonroozam...ghabeli nadasht asalam.to bishtar az ina azizi;)

Posted at 11:16 AM  

» Your past life diagnosis:
--------------------------------------------------------------------------------
I don't know how you feel about it, but you were female in your last earthly incarnation.
You were born somewhere in the territory of modern West Australia around the year 900.
Your profession was that of a monk (nun), bee-keeper or lone gunman.
--------------------------------------------------------------------------------
Your brief psychological profile in your past life:
Inquisitive, inventive, you liked to get to the very bottom of things and to rummage in books. Talent for drama, natural born actor.
--------------------------------------------------------------------------------
The lesson that your last past life brought to your present incarnation:
There is an invisible connection between the material and the spiritual world. Your lesson is to search, find and use this magical bridge.
--------------------------------------------------------------------------------
Do you remember now?

Posted at 6:44 PM