About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Sunday, September 25, 2005
An Interview With GOD
*۳ مهر ۸۴ *من اصولاً درست بشو نيستم! نمي دونم چرا اصلاً دلم نميخواد/نمي تونم/حوصله ندارم/انگيزه ندارم براي درس خوندن.امروز صبح زود بيدار شدم که مثلاً بشينم خرخوني.مي خواستم اداي بچه هاي سال ۴ رو درآورده باشم.چشمت روز نبينه! :دي از ۷ تا ۱۱ داشتم ايميل بازي مي کردم.البته خيلي خوش گذشت؛ دلم باز شد، برام لازم بود و خيلي چيزاي ديگه.سوالي که چند وقته بهش فکر مي کنم و غيره ولي خب هيچي درس نخوندم.تا برسم دانشکده ساعت شد ۱:۲۰ ! کلاس داشتم خب.اونم چه کلاسي؛ با يه مشت بي فرهنگ بي نزاکت.خب فقط دو نفر بودن که به خاطرشون وقتي وارد شدم سلام کردم.البته از نگاه مغرورانه م کاملاً مشخص بود با کي هستم دقيقاً.يه طورايي بدم نمياد گاهي حالشون رو بگيرم.لياقت خيلي چيزا رو ندارن... خيلي ها نيومدن هنوز از شهرستان..يه خانومي وارد شد و سلام کرد و خب فقط من گفتم سلام! (: همه نگاش کردن همينطوري.فکر کرديم از بچه هاي گروه هاي ديگه س که يه خرده رشدش خوبه و اره لازم داره و اينا ولي استاد بود؛ استاد جديد! البته دو نفر هستن براي اين درس ولي اين خانومه استاد يه درس ديگه مون هم هست. ديگه اراجيف و اباطيل بافتن تا ۲:۱۵ و بعد تعطيل! رفتيم گروه و خب خدا رو شکر خيلي خلوت بود.حوصله ي هيچ کدومشون رو ندارم ديگه.بعد يه کم قدم زديم و توي پارک نشستيم.مريم -دوستم- بعد از اينکه دايي، زن دايي و پسردايي ش رو توي اون تصادف از دست داده خيلي روحيه ش خراب شده.البته سعي مي کنه خوب باشه ولي اصلاً حوصله نداره.مدام هم غصه ي دختراي دوقلوي ۴ ساله ي دايي ش رو مي خوره.من نمي تونم کاري براش انجام بدم جز اينکه به حرفاش گوش بدم و چيزايي رو که ياد گرفتم، بهش بگم.اصلاً هم توقع ندارم يهو حالش خوب بشه ولي سخته برام که اينطوري ببينمش اما جداً روحيه ش خيلي بهتر از منه.خيلي قوي تره درباره ي همه چيز.وقتي اون حرف مي زنه و از خاطره هاشون ميگه، من به جاي اون گريه م مي گيره! امروز براش گفتم توي کتاب «سفر روح» چي خوندم.خيلي ديدم رو نسبت به خيلي چيزا تغيير داد اين کتاب... *نمي دونم چرا وقتي حدس هام رو مي نويسم، غلط درميان! ولي وقتي نمي نويسم، درستن؟! امروز دو بار به دوستم تلفن زدم.دفعه ي اول مي دونستم نيست و خب نبود.دفعه ي دوم هم مي دونستم بايد صبر کنم تا برسه خونه.کلي توي اتاق مريم اينا لودگي کرديم -مي خواستم يه کم بتونه بخنده- بعد که خواستم برم خونه يه کم راه رفتم، بعد برگشتم.وقتي گوشي رو برداشت، گفت که تازه رسيده خونه.اينم از اين...يا مثلاً مي دونستم امروز مجبور ميشم با اون يکي دوستم قهر کنم! من اصولاً هيچ بني بشري رو پررو نمي کنم.حالا هرکي ميخواد باشه! اصلاً فرقي نداره برام.اينم جزو مراسم تاديبه! لازمه براش.ديگه هم عمراً تحت هيچ شرايطي بهش تلفن نمي زنم تا حالش جابياد! حالا مي بيني... :دي *۲ مهر ۸۴ *چه روز مسخره اي بود.از صبح رفتم دانشکده که مثلاً براي خودم «جشن شکوفه ها» گرفته باشم يعني عادت کنم مثلاً! خواستم تنها باشم ولي سارا رو ديدم با دو تا از همکلاسي هاش.خب سارا از اون دوستاييه که من هميشه از ديدنش خوشحال ميشم ولي هيچ کدوممون -نه من و نه سارا- حوصله ي اون دو نفر قلاب! رو نداشتيم.من که داشتم «پيامبر و ديوانه» رو مي خوندم.گاهي هم سارا رو به حرف مي گرفتم که مجبور نشه به افاضات اونا گوش بده. وقتي اون رفت سر کلاسش -و البته قبلش کلي اعتراض کرد که تو چرا نمي خندي!- رفتم کتابخونه ولي خب هيچي نتونستم بخونم.بيشتر شبيه يوگا کار کردن بود کارم تا درس خوندن :دي مي خواستم يه طوري انرژي م رو جمع کنم انگار.تا ۱۰ همون طوري گذشت. بعد مريم اومد.تازه فهميدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.بعد فاطمه...تقريباً توي يه تايم کوتاه از همه چيز حرف زديم.کتاب «من ِ او» بهم توصيه / داده شد که بخونمش و خب اعتراف مي کنم که نثرش حالم رو به هم مي زنه ولي ميخوام بخونمش.کلي راه رفتم.کلي آدم (؟) ديدم تاااا ۳:۳۰ که کلاس مسخره تشکيل شد و تمام. بعد بدو بدو رفتم کلاس زبان.حدود نيم ساعت دير رسيدم.قرار شد از اين به بعد همون ۷ کلاس شروع بشه.يه متن خونديم و ۷:۱۵ تموم شد کلاس چون پگاه کار داشت و بايد جايي مي رفت ولي از خيلي از جلسه هاي قبلي بهتر بود.يه متن خيلي قشنگ خونديم که کپي کردم آوردم اينجا بنويسم و ترجمه ش هم مي کنم با اين سواد نصفه نيمه! و خب تقديمش مي کنم به يه دوست.
*گفتگويي با خدا مسئول پذيرش گفت: خدا شما رو براي مصاحبه تون ملاقات خواهد کرد. خدا گفت:به خونه خوش اومدي.چي دوست داري بدوني؟ من پرسيدم:چي بيشتر درباره ي آدما شگفت زده ت مي کنه؟ و خدا جواب داد: اينکه از بچه بودن خسته ميشين و عجله دارين بزرگ بشين و بعدش -که بزرگ شدين- دوست دارين بچه باشين. اينکه سلامي تون رو از دست ميدين تا پول به دست بيارين و بعد پولتون رو خرج مي کنين تا دوباره سلامي تون رو بگردونين. اينکه با فکر کردن و نگران بودن راجع به آينده و گذشته، زندگي کردن در حال رو فراموش مي کنين و به خاطر همين نه در حال مي تونين زندگي کنين نه در آينده. اينکه طوري زندگي مي کنين انگار که هيچ وقت نمي ميريد و طوري مي ميريد انگار که هيچ وقت زنده نبوديد. سپس دستان مهربان خدا منو بلند کرد و ما براي لحظاتي ساکت بوديم.بعد من پرسيدم:به عنوان يه سرپرست درس هايي از زندگي که ميخواي فرزندانت ياد بگيرن، چي هستن؟ و خدا لبخند زد و گفت: ياد بگيريد که نمي تونيد کسي رو وادار کنيد که دوستتون داشته باشه ولي مي تونين خودتون رو دوست داشته باشيد. ياد بگيريد چيزهايي که بيشترين ارزش رو دارن، اون چيزايي نيستن که توي زندگي تون دارين بلکه اون کساني هستن که توي زندگي داريد. ياد بگيريد که خوب نيست خودتون رو با ديگران مقايسه کنيد.هر کدام از شما منحصر به فرد، يگانه و زيباست و چيزي براي عرضه کردن به اين سياره داره.ارزش خودتون رو بدونين! به خودتون عشق بورزيد! شما در اينکه با نور خودتون بدرخشيد، بخيل بوديد.اجازه ندين ديگران تعيين کنين که شما چقدر مي تونين روشن و درخشان باشيد. ياد بگيريد که يه لحظه ي کوتاه طول مي کشه تا زخم عميقي به کسي که دوستش دايرن وارد کنين ولي سالها طول مي کشه تا بتونين اون رو التيام ببخشين. ياد بگيريد که ديگران رو ببخشيد با تمرين کردن بخشش. ياد بگيريد که هستن کساني که عميقاً دوستتون دارن ولي خيلي ساده نمي دونن چطور احساسشون رو بيان کنن يا نشون بدن. ياد بگيريد که با پول ميشه همه چيز رو خريد جز شادي..و کسي که ثروتمنده، کسي نيست که بيشتر داره بلکه کسيه که کمتر نياز داره. ياد بگيريد که دو نفر مي تونن به يه چيز نگاه کنن و کاملاً متفاوت ببينندش. ياد بگيريد که دوست واقعي کسيه که همه چيز رو درباره ي شما مي دونه و با اين حال دوستتون داره. و بعد من فهميدم که خدا هميشه مرا دوست خواهد داشت و نيازي به خداحافظي هم نيست چون خدا همه جا هست.کاري که بايد انجام بديم تا پيداش کنيم، اينه که قلبهامون رو باز کنيم و اينکه گوش بديم.با همه ي اينا از خدا تشکر کرده به خاطر دعاي خيري که در حقم کرد به اين وسيله که شانس زندگي کردن رو بهم بخشيد، شانس دوست داشتن رو و شانس اينکه آزاد باشم تا زندگي خودم رو روي چنين سياره ي شلوغي خلق کنم. من گفتم:به زودي دوباره باهات صحبت خواهم کرد و خدا جواب داد: هر زمان و هر جا که بخواي، ۲۴ ساعته.من هميشه اينجام! [Link] [0 comments] |