About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, September 19, 2005
سفر روح
*۲۷ شهريور ۸۴ *سفر روح يکي از بهترين کتابايي هست که خوندم؛ يه حس خيلي خوب بهم ميده.امروز خوندنش تموم شد.لااقل مطمئن شدم يا ديوونه نيستم که به خيلي چيزا فکر مي کنم يا اگه هستم، تنها نيستم.مثل من زياده تقريباً.شده منم برم جلوي آينه و از خودم بپرسم تو کي هستي؟ چرا اين شکلي هستي؟ وقتي نبودي کجا بودي؟ چرا من خيلي چيزا رو يادم نمياد؟ چرا خيلي صحنه ها برام آشناست؟ چرا خيلي چيزا رو مي دونم اما نمي دونم از کجا؟! الان مي فهمم چيرا بعضيا رو انگار بيشتر دوست دارم؛ چه چيزايي هست که نمي تونم توضيحشون بدم اما خوبن انگار.مث کسي که هميشه باهات هست و فکر مي کني خودتي! مث خيلي چيزا... *ضمن تشکر، جملات زير از ايميل هاي چند روز اخير سايت My Daily Insights گرفته شده: «مقدار موفقيت شما با ميزانِ باورهاتون معين ميشه» اين هشت کلمه مسير زندگي من رو در اکتبر 1997 عوض کرد. از زماني که ماشينم رو از دست داده بودم و از خونه بيرونم انداخته بودن، تا وقتي که بخوام زندگي اي رو بگذرونم که تو روياهام مي ديدم، راهِ طولاني رو طي کردم از وقتي که ياد گرفتم چه جوري از قدرتِ باورم استفاده کنم. اين کار سه دقيقه و پنجاه و دو ثانيه (3:52) از وقت شما رو مي گيره براي اين که بفهمين قدرتِ باورهاتون مي تونه زندگي تون رو عوض کنه. کسي که بالاي تپه با دهان باز ميايسته، بايد زمان خيلي طولاني منتظر بمونه تا يه اردک بريون بيوفته پايين. کانفيوشِس (کنفوسيوس؛ فيلسوف چيني 551 سال قبل از ميلاد) آدم موفق کسيه که بتونه شالوده ي شرکتش رو با آجرهايي که ديگرون بهش پرت مي کنن، بسازه. ديويد برينکلِي هر چيزي که تو توي زندگيت بخواي، آدم هاي ديگه هم همون رو خواهند خواست. به اندازه ي کافي به خودت ايمان داشته باش تا بپذيري انديشه اي رو که تو هم همون قدر درباره ش حق داري. ديان ساير
-------------------------
وقتي وسايلش رو بسته بندي کرد تا به فلوريدا اسباب کشي کنه، مايکل از عکسش، زماني که بچه اي بود در آغوش پدرش، بيرون اومد و نياز به گريه کردن رو فرونشاند.
وان با اولين اشاره نور بيدار شد و به روز طولاني اي که در کشتزارهاي مارچوبه در مقابلش قرار داشت، فکر کرد.
وقتي داشت باک ماشينش رو پر مي کرد، اما مي خواست بدونه مردي که مردي که در اون وسيله نقليه سبز رنگ هست، مجرده يا نه؟ و نگران بود خودش هميشه تنها بمونه.
آقا! آقا! مي تونين لطفاً کمکم کنين مامانم رو پيدا کنم؟
پائول، صفحه (سرنوشت) رو برگردوند.
براي اين که موقر به نظر برسه، مِليندا دامن ش رو پاره کرد و شد مثل يه احمقِ لوده.
موتور ماشين، با بي اعتنايي بين ريل هاي راه آهن پرتاب شد، همراه با باري از ذغال سنگ که با احترامي جابرانه به عقب مي لرزيدند.
وقتي در حمام ِ بخار آرام گرفت،سْتيو فکر کرد «خُب، اين چيزيه که ديگه هيچ وقت امتحانش نمي کنم.»
پائول ساعدش رو با دست گرفت و رضايتي صامت رو به مردي که مي دونست هيچ وقت نمي تونه ازش بگذره پيشکش کرد.
فيليپ تا ديروقت به خوندن ادامه داد، در حالي که با اشتياق زير عبارت هاي مهمي از اون کتاب کوچيک قرمز خط مي کشيد.
به آرومي ماشه رو با شستش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد.
سمانتا براي روزها مي گريست.
لِستر عرق رو از پشت گردنش پاک کرد، آچار فرانسه رو به کنارش پرت کرد، به خورشيد خيره شد و کلمه ي «کثافت» رو به آرومي زير لبش گفت.
«تو کي هستي که بخواي به من بگي چه جوري بايد زندگي م رُ بگذرونم؟»
لَو بر عرشه ي کشتي ايستاد و از بين امواج، به سرزميني خيره شد که دوستش داشت و دلش انقدر براش تنگ ميشد که بهش احساس تهوع آوري دست داد تا به نبودنش فکر کنه.
در نااميدي، سْيد دونه هاي به جا مونده از خوشه چيني رو از رو زمين جمع کرد و يکي يکي قورت داد.
کارل متعجب مي شد اگه اظهارنظرهاي عوام فريبانه ي ميگل درباره ي لَو آن خواهشي محرمانه رو در برخي چيزها نشون نمي داد.
همه با دلاوري مُردند، اگر پوچ و بيهوده ست، يک بار امتحانش کن.
به بالا نگاه کرد، هواپيمايي ديد که نزديک مي شد. در شگفت موند که چه کسي مي تونه باشه.
شارلوت براي هميشه موجب دردسر شهر شد، که دوشنبه صبحي در اونجا مست کرد.
زماني که زنگ به صدا در اومد تا آغاز يه روز جديد رو نشون بده، دانْستِن يواشکي به پشتِ سر و موهاي دم اسبي دي با شيفتگي نگاه کرد و با اشتياقي بي پاسخ درد کشيد.
گلوريا به پسرش نگاه کرد -اين بيگانه ي موهوم که از آنِ مردي بود- و همه چيز او را بخشيد. *۲۶ شهريور ۸۴ *اصولاً من آفريده شدم براي عاصي کردن بقيه! يا شبا خواب ندارم يا زود مي خوابم که صبح نذارم بقيه راحت بخوابن :دي و اما سرقت ادبي امروز: خونسرد تو فرودگاه، وقتي براي بازرسي همه رُ معطل کردن، اِد اولين کسي بود که اعتراض کرد و همه رُ با خودش متحد کرد. انقدر خوب رهبري کرد که شد سخنگوي مسافرا ! يک ساعت بعد وقتي خلبان اعلام مي کرد مسافرين آروم باشن چون به دليل هواپيماربايي مجبورن به کشور همسايه برن ولي به زودي به مسير خودشون بر مي گردن، اِد داشت جملاتش رُ به خلبان ديکته ميکرد. تخت خواب (الهي! خيلي قشنگه اين!) ما دو نفريم که با هم قرار گذاشتيم هر شب سر ساعت خاصي بخوابيم. واسه همين هر وقت شبا خوابم نمي بره، فکر مي کنم شايد هنوز اون نيومده بخوابه؛ و منتظرش مي مونم تا بياد با هم بخوابيم! [Link] [1 comments] 1 Comments:» lol, mibinam ke do taa blog daaram !! :p kodoomesh maale mane haalaa?! ;) :p Posted at 10:26 PM |