About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Thursday, August 11, 2005
آموزش رانندگی
*۲۰ مرداد ۸۴ *جلسه چهارم آموزش شهر م بود امروز و سعي کردم به خاطر خودم هم شده، اخلاقم آدموار باشه و مربي م رو عصباني نکنم.راه که افتاديم، بهش گفتم تو رو خدا يه کاري کن اين ترمز گرفتناي من درست شه.اعتماد به نفسم رو مي گيره ازم.توي دلم از شب قبلش ۲۰۰ بار به خودم گفته بودم دو تا چيز خيلي مهمه! يکي اينکه عکس العملت ريع باشه.يکي ديگه هم اينکه هول نشي! اولي رو مشکل ندارم ولي خب اولش آدم گاهي يه کم هول ميشه مخصوصاً توي تهران که هرکي هرطوري دلش بخواد رانندگي مي کنه.سعي کردم آرومتر ترمز کنم و موفق شدم! خيلي خوشحال بودم.بهش گفتم خودم گرفتم؟ شما کمک نکردين؟ يهو عصباني شد.گفت مگه من ميخوام تو رو گولت بزنم؟ بلد نباشي ميگم بلد نيستي، ۴ جلسه اضافه هم برات مي نويسم پولش رو مي گيرم! يعني چي اين حرفت؟ مجبور شدم کلي توضيح بدم که چون خوشحال شدم اينو پرسيدم و اصلاً منظورم ايني که شما ميگين نبود! ولي حااااال کردما :دي خودش بس که توي اين يه روز معجزه شده بود! گفت امروز خيلي خوب بود.تو هموني بودي که نمي تونست روز اول فرمون رو صاف نگه داره ها.آدم کم کم ياد مي گيره.خونه که اومدم باز مجبور شدم برگردم آموزشگاه چون بايد به جاي کلاس شنبه م که کنسلش کردن -ماشين مربي م رو ميخوان براي امتحان شنبه- يه کلاس ديگه مي گرفتم.توي راه ديدم من چه خنده دارم.همه ميشينن توي ماه رجب براي آخرتشون دعا مي کنن.اون وقت من به خدا گفتم واسم افت داره وحداي به اون سختي رو پاس کنم و توي يه ترمز گزفتن بمونم.لطفاً يه کاري کن زود ياد بگيرمش! بهم خنديده يعني؟ خدا رو ميگم! *۱۹ مرداد۸۴ *اميدوار بودم امروز معجزه بشه و ترمز گرفتنم بهتر شه ولي نشد و فقط يه ترمز آدموار! تونستم بگيرم.مربي م نمي دونم ازم لجش گرفته يا جريان چيه که خيلي از سدتم حرص مي خوره و مدام ميگه چون همراه خواهرت ميومدي بايد ۴ جلسه جلوتر از بقيه باشي! يا ميگه اينو ۱۰۰ بار بهت گفته بودم.نه؟ منم خيلي خونسرد -حالا دلم مي خواست خفه ش کنما- گفتم نه ديگه ۱۰۰ بار نشده! گفت ولي ۵۰ بار که شده؟ گفتم اي! فکر کنم.ديگه اينکه عوض اينکه عادتم بده سر سه راه يا پشت چراغ زرد چشمک زن بايستم، ميگه آروم رد شو.نميخواد وايسي! شايد نميخواد سرش با ترمز وحشتناک من بره توي شيشه! يا وقتي براي اولين بار اومدم از دوربرگردون رد شم، حواسم نبود مث فرعي به اصلي حساب ميشه و وقتي خودش ترمز گرفت، پرسيدم چرا؟ عصباني شد گفت هيچي! برو! يا وقتي مي پرسم مثلاً اگه يهو کلاج رو ول کنم چي ميشه، خيلي عصباني ميشه.البته من ابداً اهميتي نميدم.نهايتش اينه که بعداً و اصلاً يه وقت ديگه از يه آموزشگاه ديگه گواهينامه مي گيرم.دنيا که به آخر نميرسه...اما جداً دلم ميخواد ترمزهام درست بشن.از يه طرف ميگه هول نشو، زياد از ماشينا فاصله نگير، تند برو از يه طرف ميگه از يه وجب جا ميخواي ماشين رو رد کني؟ زود باش..يا موقع پيچيدن يهو ميگه دنده عوض کن.من مي مونم دنده عوض کنم يا اون فرمون سفت لعنتي رو بپيچونم يا حواسم باشه نزنم به جلويي! خلاصه چي کار کنم و فکر کنم ۱۰ جلسه برام کمه.اگه جلسه اضافي بهم بخوره شايد اصلاً با يکي ديگه بگيرم.به درک که ماشينه جديده! نيست حالا ترمز و کلاج اين يکي خيلي دستم اومده؟! مث سگ پشيمونم که اصلاً چرا با پرايد نگرفتم؟ يه بار توي عمرم حرف گوش کردم.اونم اينطوري شد! خواهرم راست ميگه.اعتماد به نفسم رو از دست داده م! *امشب جلسه اول کلاس زبان اين ترم بود و خب ما شديم ۱۰ نفر.يه خانومه هست با من و مريم و نغمه (جديده).ساغر ديگه نمياد.شهاب و امير و عليرضا که بودن.آرش و فرشاد هم جديدن! کلاس خوبيه و خيلي خوش ميگذره.تمام حرفاي teacher رو مي فهمم.کلي حرف مي زنم و شوخي و اينا.اولين lecture رو مريم قبول کرد.دوميش هم مال منه.شنبه ي ديگه...نمي دونم چي ميخوام بگم هنوز.فقط بايد قول مي کردم چون کس ديگه اي نبود که قبول کنه! :دي ديگه اينکه امروز اولين حقوقم رو گرفتم! يه کار کوچيک تايپ قول کرده بودم که ببينم کار کردن چه مزه ايه خب امروز که اومدم برم توي ساختمون آموزشگاه، آقاهه -دفترش همون طبقه اوله- دم در منو ديد و منم که هميشه بدو بدو دارم! اومد دنبالم و خب پولش رو بهم داد.انقدر که از ديدن فلاپي آب رنگم خوشحال شدم، از اون ۱۲ تومن خوشحال نشدم و خب همه ش رو قبل از خروج از آموزشگاه خرج کردم.هيچ کس پول کتاب و نوارهاي زبان ترم قبل رو نداده بود.طوري بود که اصلاً کسي چيزي نگفت و خب من لااقل فکر مي کردم روي پول ثبت نام باهامون حساب کردن.به هرحال سوال کردم و ديدم که نه! ۵۵۰۰ براي ترم قبل، ۵۵۰۰ براي اين ترم.۳۲۰۰ براي ديکشنري وردپاور و کلش از ۱۲ تومن اون روز بيشتر شد! يه کتاب گرامر هم بود که چون قيمتش رو نمي دونستن نگرفتم.تعارف کردن که حالا ببريد بعداً پولش رو بدين و فلان ولي قبول نکردم چون نميخوام حالا به خاطر قاطي شدن حساب کتاباشون حرص بخورن احياناً (: آموزشگاه رو خيلي دوست دارم.آرامش از دست رفته م رو انگار روزهاي زوج، ۲ ساعت بهم برمي گردونه (: *۱۸ مرداد ۸۴ *نمي دونستم ترجمه هايم ( اين و اين ) قابل خوندن هم هست.به هرحال، حس جالبيه که کسي که خودش زبان مي خونه و ترجمه هاي کاملاً روونش رو هميشه مي خوندي، لينک بده به ترجمه هاي دست و پا شکسته ت! (: *امروز شديداً عصبي و عصباني شدم از دست مربي رانندگيم! خيلي هولم کرد.خودم اصلاً از اينايي که مث ترسوها ميشين پشت فرمون و مي چسبن بهش خوشم نمياد و ابداً هم اون مدلي نميشينم اما فکر مي کنم توقع مربيم يه کم زيادي زياده ازم! روز دوم بود امروز و خب ازم توقع داشت کامل واسه ش رانندگي کنم! درسته که خوب گرفتن فرمون رو سر سه سوت ياد گرفتم ولي اگه قرار باشه همه دنده و گاز و کلاج رو خوب بگيرن و هواي همه آينه ها رو داشته باشن و به موقع بوق بزنن و بدونن چي کار مي کنن، اونم توي دو ساعت!، خب پس ديگه همه گواهي نامه مادرزاد دارن! کلاس ميخوان واسه چي؟ البته مربي من، ميشه گفت يکي از بهترين مربي هاي آموزشگاهه و علت توقع زيادش هم فکر مي کنم اينه که من ۶ جلسه همراه خواهرم بودم باهاشون و لابد فکر مي کرده من دارم کاملاً گوش ميدم.نمي دونه تو هپروت بودم واسه خودم! امروز رفتيم جلال آل احمد، گيشا و يادگار امام -البته من اون موقع هيچي نمي فهمم! بعداً از خواهرم مي پرسم کجا بوديم؟!- و خب از اولش يه کم خودش عصبي بود.به من ربطي نداشت. خب من مي دونم مثلاً سر سه راه وقتي ميخواي از فرعي وارد اصلي بشي بايد ايست کامل کني ولي خب اون لحظه آدم هول ميشه و بايد مربي ت بگه بهت! ولي اون هيچي بهم نگفت و خب منم خيلي عادي با سرعت کم، راهنما زدم و پيچيدم و خب وقتي يکي از راننده ها که توي اصلي بود، واسه م بوق زد -به نشانه اعتراض- تازه داد مربي م دراومد که حواست کجاست؟! يا مثلاً من به راهنما زدن خيلي حساسم -هرگز يادم نميره- طوري شده که امروز بهم مي گقت مگه تو توي خونه هم راه ميري، راهنما مي زني که انقدر عادت داري؟!- و هزار بار بهش گفتم زود بهم بگو کجا بايد بپيچم.بعد که دير بهم ميگه و من يهو مجبور ميشم بپيچم، غر ميزنه که چرا هواي کنار رو نداري؟ مي زدي بهش چي؟ يه بار داد زد که فرمون رو ول کنم بدم به خودش! يا مثلاً اصلاً در نظر نمي گيره که من نمي تونم تنظيم کنم که مثلاً چقدر بپيچونم فرمون رو که به ماشين راستيه نخورم و راه چپيه رو هم نبندم! هي غر مي زنه که پشت سرت رو ببين! راه رو بستي! يا سر يه پيچي گفت چرا نزدي دنده يک؟ خب من از کجا بايد مي دونستم؟ يا سر يه سه راه ديگه که ايستادم، گفت اينجا وايميسي؟ گفتم خب چيه مگه؟ گفت يه متر برو جلوتر.خيلي بدمدل گفت! حيف که کلي پول دادم که سرم داد بزنه!!! وگرنه مي دونستم چي بهش بگم.يا گفت اگه قانون ها رو نمي دوني و لازمه، بگم! مي خواست بهم بربخوره.منم همونطور که کاملاً با عصبانيت روبروم رو نگاه مي کردم، گفتم بگين! بعد شروع کرد که سر سه راه، ايست کامل! پشت چراغ قرمز چشمک زن، ايست کامل! از چراغ زرد چشمک زن، با احتياط رد ميشي.اول سرعتت رو کم مي کني، دور و برت رو نگاه مي کني، بعد رد ميشي.براي ايست کامل -مثلاً پشت چراغ قرمز يا سر سه راه يا پشت چراغ قرمز چشمک زن، اول ترمز بعد کلاج! جالبه که کلاجش خيلي سفته و خب من گاهي فکر مي کنم تا ته گرفتمش درحالي که نرفته تا ته! و خب مربي م اعتراض مي کنه.امروز هم مريم مي گفت اول کلاجه بعد ترمز! خواهرم هم همين رو مي گفت.البته مي گفتن مربي هاي اونا هم گفتن اول ترمز بعد کلاج! ولی خودشون کشف کردن اول کلاج بعد ترمز بهتره! منم از فردا همین کار رو می کنم! دیگه اینکه حواسم بود سر پیچ ها گاز ندم -تشویق- و خب اصلاً راهنما یادم نرفت.این یارو اصلاً اعتماد به نفس واسه م نذاشت امروز و بهش گفتم که اعصابم رو خورد کرده! خودش هم فهمید البته.رادیو روشن بود.یه چیزی درباره حرفای اونا پرسید.خیلی خشک گفتم از رادیو خوشم نمیاد و هرگز گوش نمیدم.تلویزیون هم دوتس ندارم حتی.گفت پس چی کار می کنی؟ ماهواره؟ گفتم فقط کامپیوتر.می دونستم از کامپیوتر هیچی نمی دونه -یه بار خودش گفته بود- می خواستم دلم خنک شه.امروز گفتم مربی رانندگیم خیلی خوشبخته.تنها کسیه توی دنیا که دو ساعت متوالی سرم داد کشید ولی من جوابش رو ندادم! :دی *17 مرداد 84 *امروز جلسه اول کلاس رانندگیم بود و خب می دونستم مربی م آدمی نیست که دو ساعت بشینه توی ماشین و برام سخنرانی کنه.میگه روشن کن بریم! اولش خیلی هیجان انگیز بود.توی یه کوچه تنگ پارک کرده بود و خب تا راه افتادم اول فرمون رو گرفتم به راست که اون ماشینه رد بشه.بعد گرفتم به چپ که به تیر چراغ برق نخورم.بعد ترمز که به عابر نخورم.مربیه هم خیلی عادی هم ضبط ش طبق معول روشن بود -بابا خلاف- هم با من و خواهرم مدام حرف میزد و هی می گفت دنبال تابلوی فلان بگرد.فلان جا رو نگاه کن و همه ش مثلا می خواست من عدت کنم حواسم به همه جا باشه.منم هی بهش تذکر می دادم که منو نگاه کنه.حواسش باشه به جایی نزنم و یه کم کولی بازی دراوردم :دی در کل راضی بود ازم و می گفت شاگردهایی داشته که بعد از 4 جلسه هنوز نمی تونستن فرمون رو خوب نگه دارن و داشت مسخره شون می کرد.گفتم بعضیا واقعا نمی تونن بعضی چیزا رو زود یاد بگیرن.کاریش هم نمیشه کرد.خودشون که نمیخوان اینطوری باشن! به هرحال بسی خوش گذشت و خیلی هم خسته شدم ولی اولین بار پشت فرمون نشستن خیلی هیجان انگیزه. *کم پیش میاد مهمونی بهم خوش بگذره ولی امروز خونه مادربزرگه خیلی خوش گذشت.خاله لواشک درست کرده بود و خب من خودم رو خفه کردم.یاد اون روزایی افتادم که همه مون کوچیک بودم -من و خواهرم و دخترخاله هام و پسرخاله م - و بهمون می گفتن به لولشکها ناخنک نزنین تا خشک شن.بعد بخورین.هیچ کدوم حرف گوش نمی کردیم.توی لواشکها همیشه جای انگشتامون بود.کیفش به این بود که کسی چیزی نمی گفت بهمون.یادش خیر! *16 مرداد 84 *امروز رفتم دانشکده.هیچ کس نبود.همه جا خلوت خلوت بود.داشتن گروه رو رنگ می زدن.یه ساختمون قدیمی رو -کنار بوفه- داشتن خراب می کردن.برای یکی از گروه ها تابلوی جدید زده بودن و خب همه جا داشت تمیزتر میشد.کلی قدم زدم..پارک..گروه..بانک رفتم..باغ...یه دوست دختر-دوست پسر تازه کشف کردم و خودم رو زدن به هلن کلر بودن! - و در کل بد نبود.احتمالا کتابها رو بیخودی تمدید کردم.بخونشون نیستم.کی حال داره واسه فوق بخونه بابا! ولم کن. شب کلی گریه کردم.چشام شده بود قرمز قرمز و صدا م هم حسابی گرفته بود.نمی خواستم مامان متوجه بشه ولی دید منو و هرچی پرسید چم شده هیچی نگفت.الکی گفتم هیچی.چی بگم آخه؟ *فیلم دیوید بلین رو گیر آوردم بالاخره.محشششششششششره! نمی دونم چرا بعضیا اصرار دارن به جادو بگن چشم بندی! احمقانه س به نظرم! *15 مرداد 84 *تابستون هم به نیمه رسید.واسه خودم متاسفم که عوض اینکه قد زندگیم رو بدونم فقط میخوام بگذره.نمی دونم چرا.با اینکه همیشه چیز لااقل بد نیست اما میخوام بگذره.منتظر معجزه م انگار! *14 مرداد 84 *(((((: وای خدا آدم به خودش امیدوار میشه.یاد کلاس شنا رفتن خودم افتادم.چقدر سوتی می دادم! *۱۳ مرداد ۸۴ *جلسه آخر کلاس آيين نامه بود.خدا رو شکر! ديگه مجبور نيستم وقتي مخوام بخوابم، ساعت بذارم که به کلاس ساعت ۴ و نيم برسم! جناب سرهنگ يهو گفت يه سوالي مي پرسم که نميخوام کسي جواب بده و فقط بهش فکر کنين.آيا شعور به جسم آدم ربط داره؟ چند لحظه مکث کرد..يکي گفت بله.يکي ديگه گفت نه! همه شروع کردن به جواب دادن! جوابا که تموم شد و کلاس ساکت شد، گفتم جناب سرهنگ! اول بگين منظورتون از شعور دقيقاً چيه؟ هرکسي ممکنه يه برداشتي داشته باشه! گفت شعور ديگه! به همون معني اي که همه مي دونن؟! گفتم من مي تونم به شعور اجتماعي هم ربطش بدم! يا به خيلي چيزاي ديگه و اگه همه اينا رو نديد بگيريم، شعور، آموخته هاي روح آدمه.به جسم هيچ ربطي نداره...نمي دونم چرا -حرف عجيبي نزدم- ولي همه برگشتن عقب نگام کردن...يا مثلاً نمي دونم چي شد که يکي گفت -يکي از پسرا- سلول هاي بدن هر ۱۲ روز کاملاً عوض ميشن.سرهنگ گفت چه عالي! پس زنم ديگه منو نميشناسه؟! ۴ تا بي کلاس هم خنديدن به حرفش.به نظر من که اصلاً خنده دار نبود.جالب نيست درباره همسرت چيزي بگي که بقيه بخندن! بعد يکي ديگه -بازم از پسرا- گفت فقط سلول هاي مغز عوض نميشن...من اضافه کردم: و قلب! باز همه برگشتن نگام کردن! خب من به خاطر اخلاق خاصم يا جو دانشگاه يا هرچيز ديگه اي که نمي دونم چيه، خيلي راحتم توي حرف زدن با بقيه حتي اگه نشناسم طرف رو و نمي دونم چرا خانوما -دخترا نه!- کاملاً برمي گشتن که ببينن کيه که توي کلاس سرهنگ فلاني، بحث فلسفي راه انداخته! دفعه سومش هم وقتي بود که سرهنگ گفت خانوما به ترتيب از اين جلو بگين کجاها توقف ممنوعه.همه يواشکي از روي کتاب نگاه مي کردن و مي گفتن و به من که رسيد ديگه همه ش رو گفته بودن.يه خانوم بي نهايت بزرگ! هم جلوي من مردني نشسته بود و به همين علت اصلاً سرهنگه منو خوب نمي ديد و گفت حالا اون خانومي که اونجا من خوب نمي بينمشون! من صافتر نشستم که يه کم بيام بالا که منو ببينه و گفتم بله؟ (: گفت نوبت شماست.گفتم نظر خاصي ندارم :دي کلاس، منفجر شد! از خنده.خودش هم مي خنديد مي گفت خانوم! قانونش رو بگو.من مگه نظر شما رو خواستم؟((((: *يه حرکت خيلي ضايع انجام دادم امروز! دخترخاله م گفت آهنگ لحظه ي ديدار نزديک است مهرشاد رو ميذاري گوش بدم؟ مديا پلير رو باز کردم...شروع کرد به خوندن...لحظه ديدار نزديک است/ باز من ديوانه ام، مستم...دستام رو بردم توي موهام...باز شروع کردم به گريه کردن...خيلي ضايع...تاااابلو! پرسيد چيه؟ دلت تنگ شده؟ *۱۲ مرداد ۸۴ *دست منو بگير که داره اينجا فرو ميره تنم ميون مرداب / ببين که تو نگاه بي قرارم، نگاه خواهشه به سوي مهتاب... *۱۱ مرداد ۸۴ *سرهنگ هم بود سرهنگ هاي قديم.اين آقاهه واسه اينکه کلاسش بامزه بشه، همه ش داره مثال مادرزن و خواهرشوهر و جاري! مي زنه که ملت بخندن.تنها چيزي که خوب يادم مونده، حق تقدم هاست: هميشه و در همه حال، حق تقدم با منه! ايول (((: *۱۰ مرداد ۸۴ *اين آموزش اجباري که براي آيين نامه گذاشتن، مي تونست خيلي خوب باشه.نمي تونم بگم مي تونست خوبتر باشه چون اصلاً خوب نيست که حالا بخوام بگم خوبتر! ولي ۱۰ ساعت وقت آدم رو مي گيرن و راه دودر کردن هم نداره.هر جلسه اي رو که نري با اکيپ بعدي يا با يکي از اکيپ هاي هفته بعد يا هفته بعدترش بايد بري و خلاصه راه فرار نداره! ۱۵ تومن هم مي گيرن براي اين ۱۰ ساعت.۴ ساعتش فني بود که ابداً هيچي نفهميديم! جز يه پسره که کانيک خونده بود و مدام با استاد بحث مي کرد از نوع مودبانه ش.فقط اينو فهميدم زياد الکي کلاج بگيري، اون بوي وحشتناک مربوط ميشه به صفحه کلاج! تازه اينم شک دارم درست فهميدم يا نچ! *امتحان فاينال زبان بود امروز.همه چيز خيلي عادي و بدون کوچکترين استرسي برگزار شد.شهاب نزديکترين صندلي به من رو اشغال کرده بود و ناگفته پيدا بود که بايد بهش برسونم.حالا هيچ مکالمه اي هم بينمون انجام نشدا! گفتم من عادت ندارم روي برگه م رو بگيرم.هرچي دلت خواست بنويسي، بنويس از روم ولي هيچي ازم نپرس چون توي اين يه ذره جا نميشه يواشکي حرف زد.گفت باشه.چيزي نمي پرسم و هرازگاهي طوري که خودم هم نفهميدم چطور! بهم مي فهموند که برگه م رو بگيرم بالا که مثلاً جواب ۱۰ تا تست رو يهو حفظ کنه و بزنه.مي خواستم بگم پسر! مگه پولت رو از سر راه آوردي؟ خب دوست نداري واسه چي مياي خودت رو زجر ميدي؟ ((: تعطيليم تا يک هفته! *۹ مرداد ۸۴ *این راز جهان است که همه چیز ماندنی است و نمی میرد، فقط قدری از نظر دور می ماند و دوباره باز می گردد. هیچ چیز نمی میرد، انسانها خود را به مردن می زنند و عزاداریهای دروغین و آگهی های غم انگیز ترحیم را تاب می آورند، ولی آنجا ایستاده اند و از پنجره به بیرون نگاه می کنند، صحیح و سالم، با کالبدی تازه و بدیع. رالف والدو امرسون پ. ن. نمیدانم چرا وقتی این مطلب رو خواندم، نا خودآگاه بیاد فیلم تماشایی دیگران(Others) افتادم... پ.پ.ن: منم ياد کتاب بريدا افتادم! )...شعر دو کاراکتر داره که به طور ساده ميشه گفت کاراکتر اول مردي هست که مُرده و کاراکتر دوم دوست صميمي اون مرد هست. البته به طور دقيق تر شايد بشه در نظر گرفت که مردِ دوم داره تو ذهنش با خودش حرف مي زنه که آيا کارش صحيح هست يا نه و اگه دوستش الان بود چي ميگفت...
مردِ مُرده اول از کارش ميپرسه؛ «الان که من مرده م، روستاييان و دوستان ديگه م، زمين من رو هم شخم مي زنن؟ آيا صداي جرينگ جرينگ زنگوله اي که به افسار حيوان ها بسته شده همچنان مياد، مثل زماني که من زنده بودم؟»
دوستِ مرد بهش جواب ميده؛ آره، اسب ها زمين رُ زير پاشون لگدمال مي کنن و زنگوله ي افسارها جرينگ جرينگ مي کنن. هيچ فرقي نکرده از وقتي که در خاکِ زميني که روش کار ميکردي خفتي.»
بعد، مرد از تفريح شون مي پرسه، شايد خاطراتِ بودن با دوستانش که؛ «آيا الآن که من ديگه نمي تونم بلند شم؛ هنوز فوتبال در کنار ساحل دريا بازي ميشه، با بچه هايي که دنبال توپ چرمي بدَون؟»
«آره، توپ تو هواست. بچه ها با جون و دل بازي مي کنن. دروازه سر جاشه و دروازه بان هم سر جاش وايساده تا توپ رُ بگيره..»
و مرد نگران دوست دخترشه؛ «دوست دخترم خوشحاله؟ کسي که دوريش برام خيلي سخت بود. آيا وقتي عصر سرش رُ ميذاره رو بالش، از گريه کردن (به خاطر مرگِ من) خسته شده و دست کشيده؟»
و دوستِ مرد جواب ميده: «آره، اون به آرامي سرش رُ بر بالش ميذاره؛ نه براي گريه کردن. دوست دخترت خوشنوده. آروم باش، دوستِ من، آرام بگير و در بستر ابدي ت بخواب.» (لحن سطر آخر جوريه که انگار داره چيزي رُ پنهان مي کنه. مي خواد «دوستِ مرده ش» آروم به خواب هميشگي بره و از اين سوال کردن ها دست برداره..)
«الآن که من ضعيف و نحيف شدم، دوستم قوي و سرحال مونده؟ آيا جايي رُ براي خوابيدن؛ بهتر از جاي من پيدا کرده؟» (آيا طرز زندگي ش بهتر از چيزي که من داشتم هست؟ شبا راحت مي خوابه؟)
«آره. آره دوستِ من، من در آرامش مي خوابم. طريقي که جوون هاي ديگه هم اگه بودن انتخاب ش مي کردن. من دلِ معشوقه ي مردِ مُرده اي رُ به دست آوردم. هيچ وقت ازم نپرس کي!» (توجه بشه اول به اين که «lie» هم به معني خوابيدن هست هم دروغ گفتن.«من به آسوني دروغ ميگم..» و دوم به اين که تا الآن همه ي «آره» ها Aye بود اما اين بار با اقتدار و شايد عصبانيت، طرف داد ميزنه Yes... پ.ن: نامرد! *مامان بزرگ شبها که می رفتم بخوابم و يواشکی از ترس شب و تنهايی گريه می کردم می اومد پيشم و می گفت، تو خوشبختی...تو شادی...هيچی وجود نداره که بخوای ازش بترسی، اگه تو شهر هرت بودی بايد می ترسيد. مامان بزرگ شهر هرت کجاست؟ مامان بزرگ می گفت :صبر کن تا برام کتابش رو بيارم برات بخونم. و اونوقت يواش و پيرانه راه می افتاد و می رفت طرف صندوقچهء گوشهء اطاق، کليدش رو از پر چارقدش در می آورد و در صندوقچه اش رو باز می کرد. اون ته ته صندوقچه يه کتاب جلد چرمی کهنه رو در می آورد. اول روشو دست می کشيد و بعد با گوشهء چارقدش يه بار روی ماه کتابشو پاک می کرد. دوباره آروم ميومد طرف من، می شست کنار من روی تخت و کتابش رو باز می کرد. آره شهر هرت جاييه که... يادم نمی ياد چی می گفت، فقط می دونم وقتی که دو سه جمله برام از شهر هرت می خوند، توی دلم قند آب می شد و می گفتم...خدايا من خوشبختم. بيچاره آدمهای شهر هرت... تازگي ها دوباره ترس و غصهء تنهايی گاهی به سراغم مياد. اونم نه موقع خواب و نه توی شب، بلکه توی روز و روشنايی، هی بخودم می گم چرا می ترسی؟!...اگه توی شهر هرت زندگی می کردی چی کار می کردی؟ اما راستش رو بخواين چون يادم نبود که شهر هرت چه جوريه دلم آروم نمی شد. تا اينکه يه روز تصميم گرفتم برم سراغ مادر بزرگ و ازش بخوام که کتاب شهر هرت رو بده بخونم. رفتم اما نمی دونم چرا هر چی اصرار کردم که مادر بزرگ تو رو خدا اون کتاب رو بده بخونم. گفت: نه...نه... نه... آخه چرا؟؟؟ ديگه اون کتاب رو نمی شه خوند ... فقط بدون که خوشبختی... آخه... آخه بی آخه، فهميدي؟! خوب چه می شد کرد؟ اشتباه حدس زديد. شب که مادر بزرگ خوابه می شه رفت و اون کتاب و برداشت...آرامش بعدش می ارزه که يه مدت ناله و فحش از مادربزرگت بشنوی. رفتم و با هزار مکافات اون کتابو برداشتم يا بهتر بگم دزديدم... دويدم طرف اطاق خودم...چراغ مطالعه رو روشن کردم و تند تند شروع کردم خوندن. بذاريد برای شما هم بخونم...ببخشيد مجبورم تند تند ورق بزنم و از هر چند صفحه يکی دو تا جمله اش رو بگم... شهر هرت *شهر هرت جايی است که رنگهای رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب اند. *شهر هرت جايی است که اول ازدواج می کنند بعد همديگرو می شناسند. *شهر هرت جايی است که همه بدند، مگر اينکه خلافش ثابت شود. *شهر هرت جايی است که دوست بعد از شنيدن حرفهات بهت می گه: دوباره لاف زدی؟! *شهر هرت جايی است که بهشتش زير پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند. *شهر هرت جايی است که درختان، علل اصلی ترافيکند و بريده می شوند تا ماشينها راحت تر برانند. *شهر هرت جايی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند. *شهر هرت جايی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند، اما حوصلهء ۵ دقيقه قدم زدن را با همان همسران ندارند. *شهر هرت جايی است که همه با هم مساويند و بعضی ها مساوی تر. *شهر هرت جايی است که برای مريض شدن و پيش دکتر رفتن حتماْ بايد پارتی داشت. *شهر هرت جايی است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصيبت ديده چند چادر برپا کرد. *شهر هرت جايی است که خنده عقل را زائل می کند. *شهر هرت جايی است که زن بايد گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مرواريد در صدف. *شهر هرت جايی است که مردم سوار تاکسی می شوند تا زود برسند سر کار تا کار کنند و پول تاکسيشون رو در بياورند. *شهر هرت جايی است که ۳۳ بچه کشته می شوند و مامورهای امنيت شهر می گويند: به ما چه!!! مادر و پدرها دندتون نرم می خواستيد مواظب بچه هاتون باشيد. *شهر هرت جايي است که نصف مردمش زير خط فقرند، اما سريالای تلويزيونيش رو توی کاخها می سازند. *شهر هرت جايي است که ۲ سال بايد بری سربازی تا ياد بگيری چطور بليط پاره کنی. *شهر هرت جايي است که شادي حرام است حرام. *شهر هرت جايی است که گريه محترم و خنده محکوم است. *شهر هرت جايی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگ است. *شهر هرت جايی است که هرگز آنچه را بلدی نبايد به ديگری بياموزی. *شهر هرت جايی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار. *شهر هرت جايی است که وقتی می روی مدرسه کيفت رو می گردند، مبادا آينه داشته باشید. *شهر هرت جايی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه و ابلهانه و...است. *شهر هرت جايی است که توی فرودگاه برادرو پدرتو می تونی ببوسی اما همسرت رو نه. *شهر هرت جايی است که بدون اجازه همسر حق گرفتن پاسپورت نداری. *شهر هرت جايی است که وقتی از دختر می پرسند، می خوای با اين آقا زندگی کنی؟ می گه : نمی دونم هر چی بابام بگه. *شهر هرت جايی است که وقتی می خوای ازدواج کنی ۵۰۰ نفر و دعوت می کنی و شام می دی، تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنند. *شهر هرت جايی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اينکه از يک طرفش بيفتي. *شهر هرت جايی است که... وای چرا من آروم نشدم...تموم تنم می لرزه... مامان بزرگ می گفت: ديگه نبايد اين کتاب رو خوندها... خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست!!! وقتي با هم حرف مي زنيم، حس خيلي خوبي دارم؛ اينکه يه دوست خوب داشته باشي توي دنيا، عاليه؛ حتي اگه برام دل بسوزوني..نمي دونم..واقعاً منو مي فهمي؟
[Link] [0 comments] |