About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Friday, June 03, 2005
قبل از اين که
*۱۰ خرداد ۸۴ *امروز . . . امروز قبل از اينکه بخواي به گفتن حرفِ نامهربوني فکر کني، به کسي فکر کن که نميتتونه صحبت کنه. قبل از اين که در مورد طمع غذات غرولند کني به کسي فکر کن که چيزي براي خوردن نداره. قبل از اين که از زن يا شوهرت بنالي به کسي فکر کن که گريه مي کنه و از خدا يه همدم مي خواد. امروز قبل از اين که بخواي از زندگي شکايت کني به کسي فکر کن که خيلي زود به آسمونا رفت. قبل از اين که از بچه هات بنالي به کسي فکر کن که بچه، آرزوشه اما نازا ست. قبل از اين که بخواي سر خونه ي کثيفي که کسي جارو يا تميز نکرده مشاجره کني، به کسي فکر کن که در خيابون ها شب رُ مي خوابه. قبل از اين که بخواي بنالي از فاصله ي دوري که مجبوري رانندگي کني، به کسي فکر کن که همين فاصله رُ طي مي کنه، اما پياده. و زماني که خسته هستي و از شغلت شکايت مي کني، به اون بيکار، معلول و کسي فکر کن که آرزوشه شغل تو رُ داشته باشه. قبل از اين که بخواي انگشتت رُ به سمت کس ديگه اي بگيري و کس ديگه اي رُ محکوم کني،به ياد بيار که حتا يکي از ما بدون گناه نيست و همه مون به يک آفريننده جواب پس ميديم و زماني که افکار افسرده کننده به نظر ميرسه که تو رُ دلسرد مي کنن، يه لبخند بر لبت قرار بده و خدا رُ شکر کن که زنده اي و هنوز مي توني تجربه هاي زميني کسب کني. زندگي يه عطيه ست زندگي ش کن. ازش لذت ببر. اونو جشن بگير.. ارضاش کن.. روز عالي داشته باشين...
(متن انگليسي) *فکر کن . . . مرد از خونه اومد بيرون تا کاميون جديدش رُ تحسين کنه. در کمال حيرت، پسر سه ساله ش رُ ديد که با خوشحالي، با چکش رو رنگ درخشان ماشين مي کوبه و تو رفتگي ايجاد مي کنه. مرد به سمت پسرش دويد، اون رُ به اطراف کوبيد و به عنوان تنبيه با چکش زد به دستش تا باد کرد. وقتي پدر آروم شد، سريع پسرش رُ به بيمارستان برد. اگرچه دکتر نااميدانه سعي کرد تا استخوان هاي خردشده رُ نگه داره، در نهايت مجبور شد که انگشت هاي دو دستِ پسر رُ قطع کنه. وقتي پسر بعد از جراحي به هوش اومد، و بانداژ (نوار زخم) رُ ديد، معصومانه گفت: «بابا، واقعاً در مورد کاميون متأسفم» بعد پرسيد «اما کي انگشت هاي من دوباره رشد مي کنن؟» پدر رفت خونه و خودکشي کرد. دفعه ي ديگه وقتي ديدي کسي سر ناهار شير رُ رو ميز ريخت يا شنيدي بچه اي گريه مي کرد، اين داستان رُ به ياد بيار. قبل از اين که صبرت رُ از دست بدي و بخواي از دست کسي که دوستش داري ناراحت بشي، فکر کن. کاميون ها مي تونن تعمير بشن، اما استخوان ها و قلب هاي شکسته معمولاً نه. ما معمولاً در فهم تفاوت يک شخص و يک نمايش مي مونيم. انسان ها (همه) اشتباه مي کنن. ما اجازه داريم اشتباه کنيم اما کاري که انجام ميديم وقتي عصباني هستيم هميشه باهامون مي مونه. درنگ کنين و بينديشين. قبل از اين که کاري کنين فکر کنين. صبور باشين... ما حق داريم عصباني بشيم، ولي اجازه نداريم ستمکار باشيم.
ترجمه از: مهدي اچ اي *خب اينم از سرقت امروز...اصولاً اگه وبلاگ ايشون نبود، واسه من خيلي بد ميشد لابد:دي از شوخي گذشته، مدلش ترجمه هاش رو خيلي دوست دارم و همينطور نثر روزنويسي ش رو.خيلي خوبه جايي رو روي نت داشته باشي که با ديدنش، دلت باز شه.خيلي خوبه(: *۹ خرداد ۸۴ *خوشبختانه کلاس ساعت ۸ تشکيل نشد.البته من اصلاً نرفتم چک کنم کلاس هست يا نه.يه راست رفتم روي پله هاي گروه نشستم با بچه ها به حرف و خنده و اينا.جالبه که همه لجشون گرفته بود که چرا ديروز نموندم براي جشن فارغ التحصيلي بچه ها.خب من خيلي باشخصيتم اصولاً و بدون دعوت جايي نميرم.ايراد از اونا بوده که همچين جشني رو دعوتيش کردن.عيب نداره؛ ايشالا جشن فارغ التحصيلي خودمون... *مريم -دوستم- امروز حالش زياد خوب نبود.با هم رفتيم بهداري دانشکده...دراز کشيده بود روي تخت و بهش سرم وصل بود.وقتي رفتم داروخانه براي داروهاش، خيلي دلم گرفت.ديدم ما واقعاً بعضي وقتا چقدر ناشکري مي کنيم و قدر موهبت هايي رو که داريم، نمي دونيم...برگشتم توي اتاق، نشستم روبروش و شروع کردن به جک تعريف کردن.فکر کنم دلم ميخواست بلند شه خفه م کنه:دي بازديد هم که رفتيم، اون نيومد.جالبه که ما کلي به استاد توضيح داديم که ما فردا دو تا امتحان داريم و وقت نداريم و اينا.اگه خيلي مهم نيست ما نياييم و اين حرفا.استاد هم يه مدلي جواب داد انگار که اگه اونجا چه خبره.همينطوري قلمبه قلمبه دارن علم و دانش پخش مي کنن.حيف ميشه اگه نريم.ديگه رفتيم...انقدر دور بود که نگو.ساعت ۴ رسيديم اونجا.زير آفتاب داغ وايساده بوديم حرفاي تکراري اي رو مي شنيديم که خود استاد، سر کلاس هم مي تونست بگه.تنها نکته + ماجرا، بستني قيفي موقع برگشتن بود... *قرار نبود بيايي اما يه طورايي مي دونستم سر و کله ت الان پيدا ميشه.از اخلاقت سردرنميارم بعد از اين همه وقت.انگار بايد من هميشه واسه ت استارت بزنم! مي دونستم داري حرفاي من و دوستم رو گوش ميدي.وقتي با دوستت اومدي، خوشحال شدم اما خيلي هم تعجب نکردم؛ دفعه دوم، وقتي ديدم سر راهم ايستادي، همه خستگيام يادم رفت.مي دونستم کار خاصي نداري.فقط مي خواستي يه حرفي زده باشي.دوست داشتم منم وايسم.وقتي خاطره هاي بي سر و ته تعريف مي کني واسه کش دادن ماجرا، کيف مي کنم.دلم مي خواست بغلت کنم و بهت بگم چقدر دوستت دارم...اما مجبور بودم مث بچه آدم! روبروت بايستم و بهت لبخند بزنم فقط...مرسي که اومدي... *۸ خرداد ۸۴ *کلاس نماتد خيلي بامزه بود.استاد تند تند از روي اسلايدها مي خوند.چرا؟ ويدئو پروژکتور رو قرض گرفته بود، بايد زود پس مي داد(((((((((((: *خيلي دوست داشتم جشن فارغ التحصيلي هم گروهي ها رو برم ولي نرفتم.هميشه توي جشنهاي گروه، همه وعوتن ولي امسال بچه ها کارت چاپ کردن و کلي کلاس گذاشتن و اينا و خب من کارت نداشتم.جالبه که روم نشد به هيچ کدوم از دوستاي سال ۴ بگم بهم کارت بدن.از اون بدتر اينکه هرکي دوست داشت بره جشن، اول رفت يه کم کمک کرد، بعد هم رفت توي سالن و کلي کيف کرد و اينا و خب من برام افت داشت اينطوري خودم رو دعوت کنم.در کمال بي عرضگي اومدم خونه و از لجم، کلي خوابيدم.فکر کنم اشتباه کردم...شايدم نه...تموم شد ديگه...بي خيال... *يه ميل خيلي باحال:
پس ديگه به ترکها نخند(((((((((((((((((((((((: *۷ خرداد ۸۴ *نمي دونم چه حکمتيه که مريم سر بعضي کلاساي اين ترم، همه ش خوابه! جالبه که در کمال اعتماد به نفس، اداي بچه + ها رو درمياره و بدو بدو ميره رديف اول ميشينه - نيست حالا همه واسه رديف اول، سرودست ميشکنن؟منم اصلاً جلو نميشينما!- بعد همه ش سرش روي جزوه شه؛ مدام هم ميگه خوابم مياد! امروز ديگه کلافه م کرد.هي مي خنديدم به قيافه تابلوش((: گفتم خب تو برو بخواب.من بعد از کلاس، وسايلت رو ميارم.بدون کيف بلند شي بري، استاد فکر مي کنه الان برمي گردي، گير نميده بهت.بالاخره راضي شد که بره... بعد از کلاس، هرجا دنبالش گشتم، نبود.حالا خودم يه کوله بزرگ داشتم+ جزوه م توي دستم.کيف مريم و جزوه اونم بود.با اون وضع، هي از اين سر دانشکده مي رفتم اون سر دانشکده.آخرش ديگه خسته شدم.کلاس ساعت دوم هم تشکيل نشد.با فاطمه رفتيم کتابخونه.تازه مريم خانوم، توپ و سرحال اومد.رفته بود نزديک ترين خوابگاه خوابيده بود! من رو بگو فکر مي کردم الان لب ديواري، توي باغچه اي جايي خوابش برده:دي *۶ خرداد ۸۴ *يه وقتايي هست که حس مي کني زندگيت تهي شده.خالي خالي...همه ش داري مي دوي و اصلاً زنده بودنت رو نمي فهمي، ازش لذت نمي بري.بدتر از همه اينه که از اين دويدن هات هم راضي نيستي.انگار نميخواي اينطوري باشه ولي مجبوري.شباي امتحان درس خوندن -اونم وقتي اولين باره داري جزوه ت رو مي خوني- بعضي وقتا خيلي لذت داره؛ اينکه اين همه اراجيف رو فقط يه دور بخوني و بري نمره ش رو بگيري و خلاص! ولي يه وقتايي که به هر دليلي -حواست جمع نميشه، خوابت مياد، کلافه اي يا هرچي- نمي توني بخوني، فکر مي کني کاش قبلاً يه کاريش مي کردم و ته دلت هم اصلاً پشيمون نيستي و دقيقاً مي دوني داري شعار ميدي! حالا امتحان فردا رو که بلدم، ناراحت اون نيستم؛ يه چيزي هست که روي قلبم سنگيني مي کنه ولي دقيقاً نمي دونم چيه...کاش تو هم وقتي مي خواستي امتحان بگيري، قبلش يه ندا ميدادي.يعني الان داري امتحانم مي کني؟لااقل يه ذره برسون بهم. *۵ خرداد ۸۴ *کيلومترها فاصله بين ماهيچ وقت باعث نميشه که عشق مون از بين بره،چرا که عشق ما واقعاً آسمانيه.و هرگز نه تزلزل پيدا مي کنه، نه کمرنگ ميشه.. (متن انگليسي) *۴ خرداد ۸۴ *انتظار بعضي اتفاق ها خيلي سخت تره تا تحمل کردن اتفاق افتادنشون! من الان اينطوريم.نشسته م ببينم کي پيش مياد و از الان دارم غصه ش رو مي خورم.ميخوام بي خيال باشم ولي نميشه، نمي تونم.حانيه توي کتابخونه که نشسته بودم، اومد کنارم.گفت چرا راحت نمي نويسي مريم؟من فضول نيستم...حرفش شايد خنده دار بود ولي جدي مي گفت.من گريه م گرفته بود.به روي خودم نياوردم.گفتم به خاطر تو نيست حاني! کلاً چند وقته قاطي کردم(: ...دلم ميخواست ميومدم سراغت.بهت مي گفتم تقصير توئه.آره...همه ش تقصير توئه... *يه چيزايي هست که گفتنش سخته؛ مي دوني هست ولي يه وقتايي شک مي کني..و نمي توني به کسي بگي ش حتي! دلم يه چيز خوب مي خواست؛ حتي بهتر از پياده روي...بهتر از قدم زدن توي باغ..بهتر از دويدن...مرسي به خاطر ترجمه ها و همينطور انتخاب اين متن ها...مرسي.. *اگه يکي بياد تو زندگي ت و بشه قسمتي از تواما به دلايلي نتونه بمونه خيلي زياد گريه نکن.. فقط خوشحال باش که راه ت (براي مدتي، با اون) پيوند خوردو يه جورايي، اون برات خوشحالي رُ به ارمغان آورد، حتا اگه براي مدت کوتاهي.. اونو از خودت دورش نکن، براي اين که اگه اين کار رُ بکني يه روزي دوباره فکر مي کني که چرا گذاشتي پرواز کنه و بره با اين که زماني به تو خيلي نزديک بود.. بزرگ ترين حسرت هاي زندگي ما، از ريسک هايي هست که نپذيرفتيم شون اگه فکر مي کني، چيزي تو رُ خوشحال مي کنه برو دنبالش...به يادت باشه که اين مسير رُ فقط يک بار طي مي کنيم.. (متن انگليسي ش)
-------------------------------------------------------------------------------- *عشق اونه که وقتي داري تو خيابون پياده راه ميري؛ همه ي مردم دنيا، از فاصله ي بيست متري شبيه کسي هستن که دوستش داري؛ عشق اونه که وقتي کسي رُ به فاصله ي بيست متري ت مي بيني، قلبت تندتر بتپه و لبخند بياد رو لبات - هر چند فقط خودت مي دوني و خودت. شايد واسه همينه که عاشقا از جمع گريزونن؛ چون فقط يکي هست که از نزديک قشنگه - باقي اضافي هستن.. عشق يعني جدايي. عشق يعني خواستن چيزي که نيست؛ کسي که در دسترس نيست.خيلي جالبه؛ مهمترين واقعه ي زندگي يه پارادوکس بزرگه که هيچ گريزي نداره.عشق زماني به وجود مياد که کسي، براي ما از بقيه متفاوت تر ميشه؛ اما اين کافي نيست. عشق زماني به وجود مياد که بودن (يا حتا فکرِ بودن) با کسي، به ما آرامش ميده؛ اما اين کافي نيست.. کافس هست؛ عشق نيست.عشق، تمناي معشوق با در نظر گرفتن هيچ چيز ديگه ست. عشق خواستن چيزيه که براي ما، از خود ما عزيزتره. نه فقط در لفظ؛ که شايد فرق عشق حقيقي و غيرحقيقي در همين باشه. عشق سه تا خصوصيت داره: يک- تمناي يکي شدن با معشوق؛ زماني که همه ي خواست هاي او، ميشه خواست هاي تو.. تا قبل از عشق؛ هر کسي زندگي خودش رُ داره. اما بعد از اومدن عشق، خواست هاي جديدي اضافه ميشه؛ و مهمتر: حتا اگه اين خواست ها، با خواست هاي قبلي تعارض داشته باشه؛ خواست هاي قبلي حذف ميشه.. عشق يعني ارجحيت و تماميت خواهي خواست هاي معشوق. دو- مختص بودن معشوق؛ معشوق در همه حال و هر حال، فقط يکيه و يکي مي مونه. عشق حقيقي که بر مبناي پذيرش وجود شخص مقابل صورت ميگيره؛ فقط در يک صورت ميتونه به شخص ديگه اي برگرده؛ که عشق حقيقي نباشه. سه- هجران.. مسلمه که تا قبل از دو طرفه شن عشق؛ هميشه اين شک هست که «آيا اون هم منو دوست داره؟» و يا حتا «آيا اون هم واقعاً منو به خاطر خودم دوست داره؟» و بعدش هم يه ترس بزرگ هست: «با گذشت زمان، رابطه ي ما چه جوري ميشه؟» يا با در نظر گرفتن شرايط و فراز و نشيب هاي زندگي: اين عشق تا کي وجود داره.. از نظر علمي و عملي، عشق جستجوي چيزي هست که نداريم: لحظه ي وصال، مرگه عشقه. عشق خواستن و خواستن و همچنان خواستنه. اميد به رسيدن.. اما بعد از رسيدن؛ ديگه چيزي وجود نداره. مي تونه علاقه يا محبت باشه؛ اما عشق نه. به همين دليل بود که «كه گور» (؟) بزرگترين فيلسوف دانمارکي و پدر فلسفه ي معاصر که از بزرگترين عشق شناسان دنيا هست؛ پذيرفتن عشق رُ براي خودش کُشت تا بتونه هميشه عاشق زندگي کنه: معشوق ش رُ پس زد تا هميشه در هجران باشه و هميشه در آرزو و تمناي رسيدن.. چون مي دونست وصال، پايان عشقه.. اتفاق پارادوکسيکال جالبيه؛ عاشق براي زندگي چيزي رُ مي خواد که در اصل مرگ خودشه. پ.ن. البته اين شخص طاقت نمياره؛ بعد از چند سال، تصميم ميگيره اون روي اين زندگي پارادوکسيکال رُ انتخاب کنه؛ دوباره ميره دنبال اون شخص، اما اون موقع چون خانم ازدواج کرده بودن؛ راضي نميشن برگردن به قبل.. پ.پ.ن. اين يه مورد خيلي معروف و جالبه فلسفيه که هميشه همه جا مطرح ميشه :) پ.پ.پ.ن. در مورد اسم اين فيلسوف شک دارم.. يه چيزي تو همين مايه ها بايد باشه. رو اينترنت (به فارسي) فقط يه نوشته پيدا کردم که ربطي به حرف من نداره. در هر حال شايد اسم اشتباه باشه، اما اصل موضوع درسته. پ.ن از طرف من - بالايي ها مال من نبود -:اين آقاهه خيييييييييييلي اشتباه کرد؛ من اگه بودم از اين غلطا نمي کردم! بعضي اشتباه ها رو نميشه جبران کرد. -------------------------------------------------------------------------------- *درخت، برگ، باد و عشق.. درخت..مردم منو «درخت» صدا ميزنن.. من 5 تا دختر رُ ملاقات کردم؛ زماني که در پيش دانشگاهي بودم. يه دختر بود که هميشه دوستش داشتم، اما هيچ وقت جرأت نکردم برم جلو. نه صورت خيلي زيبايي داشت، نه اندام خوبي و نه هيچ جذابيت خاصي. يه دختر خيلي معمولي بود. دوستش داشتم، واقعاً دوستش داشتم. معصوميت ش رُ دوست داشتم، رک گويي، زيرکي و شکنندگي ش رُ. دليلي که نرفتم دنبالش اين بود که فکر مي کردم يه آدم خيلي معمولي مثل اون، نمي تونه جفت خيلي خوبي براي من باشه. و همين طور مي ترسيدم بعد از مدتي گکه با هم باشيم، همه ي اين احساس ها ناپديد بشه. و مي ترسيدم شايعه و حرف هايي ديگرون، ناراحت ش کنه. احساس مي کردم اگه اون قراره مال من باشه، بالاخره مال من ميشه و نيازي نيست تا من همه چيز رُ ول کنم به خاطر اون. آخرين دليل، باعث شد اون سه سال منو همراهي کنه. منو ميديد که دنبال دخترهاي ديگه ميرم، و من به مدت سه سال، قلب ش رُ شکستم. اون حامي خوبي بود، و من خواستار رياست. وقتي دومين دوست دخترم رُ بوسيدم، اون يه دفعه اومد بين ما. خودش خجالت کشيد اما لبخند زد و گفت «ادامه بدين!» قبل از اين که دور بشه. روز بعد، چشم هاش مثل گردو پف کرده بود. مني خواستم بدونم چي باعث شده اون گريه کنه. بعدش، همون روز، از کلاس آموزش فوتبال اومدم چيزي بردارم و گريه ش رُ براي يکي دو ساعت، تو کلاس ديدم. چهارمين دوست دخترم از اون خوشش نميومد. حتا يه بار دوتايي داشتن دعوا مي کردن. من مي دونستم شخصيت اون جوري نيست که بخواد دعوايي رُ شروع کنه. با اين وجود من جانب دوست دخترم رُ گرفتم. سرش داد زدم و همه ي احساس هاش رُ ناديده گرفتم و با دوست دخترم رفتيم بيرون. روز بعد، با من مي خنديد و جک مي گفت؛ انگار هيچ اتفاقي نيوفتاده. مي دونستم اون اذيت شده، اما اون نمي دونست که عميقاً من هم اذيت شده بودم. وقتي با پنجمين دوست دخترم به هم زدم، ازش خواستم با هم بريم بيرون. بعد، بهش گفتم که چيزي رُ مي خوام بهش بگم. بهش در مورد اين که رابطه ي قبلي م رُ به هم زدم گفتم. خيلي تصادفي، اون هم چيزي بود که مي خواست به من بگه. در مورد اين که با کسي رو هم ريخته.. مي دونستم اون کيه. جريان اين که دنبالش بود، موضوع روز مدرسه بود. بهش قلب شکسته م رُ نشون ندادم؛ فقط لبخند و بهترينِ آرزوها.. وقتي رسيدم خونه، نمي تونستم ديگه نفس بکشم. اشک ها سرازير شدن و من در خودم شکستم. چند بار تا الآن ديده بودمش که گريه کنه براي مردي که از حضورش رُ تأييد نمي کرد؟در ضمن فارغ التحصيلي، SMS اي رُ تو موبايلم خوندم که: «کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه..» برگ..مردم منو «برگ» صدا ميزنن.. در طول سه سال پيش دانشگاهي، روابط خيلي نزديکي با يه پسر داشتم، يه جور رفاقت. اگرچه زماني که اون اولين دوست دخترش رُ داشت، احساسي رُ ياد گرفتم که هيچ وقت نبايد ياد مي گرفتم؛ حسادت. مطمئناً تا حد نهايي ش. اونا فقط به مدت دو ماه با هم بودن. وقتي که از هم جدا شدن، خوشحاليم رُ پنهون کردم. اما بعد از يه ماه، اون با يه دختر ديگه رو هم ريخت. دوستش داشتم و مي دونستم اونم منو دوست داره. ولي پس چرا دنبالم نمياد؟ از اونجايي که منو دوست داره، پس چرا اولين قدم رُ بر نمي داره؟ هر زمان که يه دوست دختر جديد داشت، دل منو به درد مي آورد. بعد از مدت زماني، شروع کردم به نرديد که نکنه اين يه عشق يک طرفه ست؟ اگه منو دوست نداشت، پس چرا اينجوري با من رفتار مي کرد؟ اين بيشتر از چيزي هست که معمولاً براي يک دوست انجام ميدن. مي دونستم چي دوست داره، يا عادت هاش چه جوريه. اما اين رفتارش رُ نسبت به خودم، هيچ وقت نمي تونم بفهمم. نمي توني از من -به عنوان يه دختر- بخواي که ازش بپرسم. با وجود اين، دوست داشتم همچنان پيش ش باشم. مواظب ش باشم، همراهي ش کنم، و دوستش داشته باشم. به اين اميد که يه روز، اون هم منو دوست داشته باشه. براي همين، منتظرش موندم. بعضي موقع ها تعجب مي کردم که بايد اين انتظار رُ ادامه بدم؟ اين درد، اين دو راهي، سه سال با من همراه بود. آخراي سال سوم، يه سال سه اي دنبالم بود. هر روز دنبالم ميومد. اون مثل يه باد خنک و ملايم بود که سعي مي کرد با وزيدنش، برگ رُ از درخت جدا کنه. در نهايت، فهميدم که مي خوام به اين باد يه موقعيت کوچيک تو قلب م بدم. مي دونم که باد، برگ رُ به سرزمين بهتري مي بره. آخرش، برگ درخت رُ ترک کرد. اما درخت فقط لبخند زد و ارم نخواست که بمونم. کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه.. باد..مردم منو «باد» صدا مي زنن.. براي اين که دختري رُ دوست داشتم که بهش مي گفتن برگ. براي اين که اون خيلي به درخت وابسته بود، در نتيجه من بايد يه باد خبيث ميشدم. بادي که با دميدنش، اون رُ دورش کنه. وقتي اولين بار ديدمش، يک ماه از زماني که به اين مدرسه منتقل شده بودم مي گذشت. شخص ريزاندامي رُ ديدم که به سال بالايي هاي من نگاه مي کرد و من فوتبال بازي مي کردم. در طول ECA (تمرين؟)، اونجا مي نشست. تنها يا با دوستاش، به اون پسره نگاه مي کرد. وقتي با دخترا صحبت مي کرد، تو چشماش حسادت بود. وقتي بهش نگاه مي کرد، لبخند کوچيکي تو چشماي دختره بود. نگاه کردن بهش برام عادت شده بود. همون طور که اون هم دوست داشت پسره رُ نگاه کنه. يه روز، اون نيومد. احساس مي کردم چيزي رُ گم کردم. نمي تونم حس م رُ توصيف کنم، مگه اين که بگم يه جور اضطراب و نبود آرامش. سال بالاييه هم اون روز اونجا نبود. رفتم تو کلاسشون، بيرون قايم شدم و ديدم سال بالايي م رُ که داشت بهش بد و بيراه مي گفت.اشک تو چشماش جمع شده بود وقتي سال بالايي رفت. فرداي اون روز، اونو سر جاي هميشگي ش ديدم، که پسره رُ نگاه مي کرد. به طرفش رفتم و بهش لبخند زدم. يادداشتي رُ برداشتم و بهش دادم. غافلگير شد. بهم نگاه کرد، لبخند زد و يادداشت رُ قبول کرد. روز بعدش، اومد، يادداشتي رُ به من داد و رفت. نوشته شده بود:«قلب برگ خيلي سنگينه و باد نمي تونه با دميدنش اونو دور ببرتش.» «به خاطر سنگيني قلب برگ نيست، به خاطر اينه که برگ نمي خواد هيچ وقت درخت رُ ترک کنه.» يادداشت ش رُ با اين گفته جواب دادم و يواش يواش اون شروع کرد با من حرف بزنه و حضور و تلفن هاي منو پذيرفت. مي دونستم کسي رُ که دوست داره من نيستم. اما اين پشتکار رُ داشتم تا يه روز اونو مجبور کنم که دوستم داشته باشه. در طول چهار ماه، بيشتر از بيست بار عشق م رُ بهش اعلام کرده بودم. هر دفعه موضوع رُ عوض مي کرد. ولي من هيچ وقت دست نکشيدم. اگه من تصميم گرفتم اون مال من باشه، قطعاً از هر وسيله اي استفاده مي کنم تا بتونم برش پيروز بشم. يادم نمياد چند بار بهش علاقه م رُ نسبت بهش اظهار کردم. اگرچه مي دونستم موضوع رُ عوض ميکنه، همچنان پرتوهايي از اميد رُ در خودم داشتم. اميدوارم بودم قبول کنه که دوست دخترم باشه. هيچ وقت هيچ جوابي رُ از پشت تلفن ازش نشنيدم. پرسيدم: «چه کار مي کني؟ چه طوري مي توني نخواي جواب بدي؟» گفت:«دارم سرم رُ -به نشونه ي جواب مثبت- تکون ميدم.» نمي تونستم چيزي رُ که گوش هام مي شنيدن باور کنم: «ها؟!» «دارم سرم رُ تکون ميدم» خيلي بلند جواب داد. تلفن رُ قطع کردم، سريع لباسم رُ عوض کردم، تاکسي گرفتم و با عجله به سمت جايي که بود رفتم و زنگ در رُ زدم. زماني که در رُ باز مي کرد، خيلي محکم درآغوش ش گرفتم. کوچ برگ به خاطر پافشاري باده، يا به خاطر اين که درخت ازش نخواسته بمونه.. نتيجه گيري اخلاقي.. در عشق، ما به ندرت برنده ميشيم اما زماني که عشق حقيقيه، حتا اگه ببازي، تو همچنان برنده اي براي داشتن احساس دوست داشتن کسي، بيشتر از مقداري که خودت رُ دوست داري.زماني ميرسه که از دوست داشتن کسي که دوستش داريم دست بر مي داريم. نه به دليلي اين که طرف از دوست داشتن ما دست کشيده، بلکه چون پي ميبريم اين جوري اون خوشحال تره، اگه بذاريم بره.. چرا چشم هامون رُ مي بنديم وقتي مي خوابيم؟ يا گريه مي کنيم؟ يا زماني که چيزي رُ تصور مي کنيم؟ يا وقتي همديگه رُ مي بوسيم؟ به خاطر اين که زيباترين چيزها تو اين دنيا قابل ديدن نيستن. چيزايي هستن که نمي خوايم هيچ وقت بذاريم برن يا افرادي که نمي خوايم هيچ وقت ترک شون کنيم، اما اينو تو ذهن ت داشته باش که اين که بذاري بره، آخر دنيا نيست. بلکه شروع يه زندگي تازه ست. شادي براي اونايي که گريه مي کنن و اذيت ميشن مي مونه، اونايي که جستجو مي کنن و اونايي که تلاش مي کنن. چون فقط اونا هستن که مي تونن ارزش اهميت افرادي رُ که زندگي مون رُ لمس کردن، درک کنن. يه عشق بزرگ؟ زمانيه که ما اشک مي ريزيم و همچنان دلواپس طرف هستيم. زمانيه که اون تو رُ ناديده مي گيره و تو همچنان دنبالشي. زمانيه که اون شروع مي کنه کس ديگه اي رُ دوست داشته باشه و تو لبخند مي زندي و ميگي «برات خوشحالم.»اگه عشقي شکست خورد، خودت رُ آزاد کن. بذار قلبت دوباره بال هاش رُ باز کنه و پرواز کنه. به ياد داشته باش، ممکنه عشق رُ پيدا کني و از دستش بدي، اما وقتي عشقي مي ميره، تو هرگز نبايد همراهش بميري. قوي ترين افراد اونايي نيستن که هميشه برنده ميشن، بلکه اونايي هستن که بعد از هر شکست دوباره بلند ميشن. به نحوي، در طول زندگي، دو مورد خودت چيزايي رُ ياد مي گيري و مي فهمي که هيچ افسوس و پشيماني وجود نداره و هر چي که هست، يه تقدير مادام العمر از انتخابيه که انجام دادي. عشق طرز فراموش کردن نيست، اما طرز بخشش تو هست، نوع شنيدن تو نيست بلکه نوع فهميدنته. نوع ديدنت نيست بلکه نوع احساس ت هست. اين نيست که چه جوري بذاري بره، اينه که چه جوري نگه ش داري.خيلي خطرناک تر اينه که در درون خودت گريه کني تا به صورت بيروني. اشک هاي بيروني مي تونن پاک بشن در حالي که اثر اشک هاي پنهاني براي هميشه مي مونه..بهتره منتظر کسي که مي خواي بموني تا با کسي که حاضره، مقدماتي رُ بچيني. بهتره که منتظره اون شخص مناسب بموني؛ براي اين که زندگي خيلي کوتاه تر از اينه که بخواي با هر کسي هدرش بدي.
==================== *بارون پسر و دختر شديداً عاشق همديگه بودن. به چشم همه ي دوستاشون، اونا يه زوج کامل بودن. اونا با هم بيرون ميرفتن، مثل همه ي زوج هاي ديگه، و از با هم بودن و عشق شون لذت مي بردن. با اين حال، چيزي بود که پسر نمي فهميد. هر وقت بارون ميومد، دختر عاشق اين بود که تنهايي بره بيرون زير بارون و به نظر مي رسيد بهش خوش مي گذره. پسر هميشه مي خواست به دختر زير بارون بپيونده، اما دختر جلوش رُ مي گرفت و مي گفت ميترسه مريض بشه. پسر خيلي اهميت نمي داد. فکر مي کرد تا وقتي که دختر خوشحاله، خب خودش هم همون طور خوشحاله. چيزاي خوب هيچ وقت دووم نميارن. عشقشون يک سال ادامه داشت، و پسر دختر ديگه اي رُ ملاقات کرد. عشق به اين دختر خيلي قوي تر بود و نهايتاً پسر شروع کرد به پايان دادن به رابطه ي قبلي. دختر مي دونست بايد بذاره بره، چون پسر مثل يه اسب وحشي مي مونه؛ از آزادانه گشتن در چمنزار وحشي لذت ميبره. در آخرين روز دوستي شون، پسر دختر رُ فرستاد خونه. پسر آخرين بوس شب به خيرش رُ کرد و گفت که براي همه چيز متاسفه. قبل از اين که از هم جدا بشن، پسر از دختر يه سوال پرسيد. «چه طور مي توني هر دفعه دوست داشته باشي تنهايي بري زير بارون، بدون اين که من همراهي ت کنم؟» دختر يه خنده ي تصنعي کرد و گفت:«براي اين که نمي خوام منو ببيني که زير بارون گريه مي کنم» . . .
*۳ خرداد ۸۴ *امروز توي سلف با سارا نشسته بودم؛ حرف مي زديم و مي خنديديم.ياد سال اول افتادم؛ روزايي که با هم چند تا درس عمومي داشتيم.با هم مي رفتيم و برمي گشتيم.روزاي خوبي بود.بي خيال مي خنديدم و خوش بودم.فکر نمي کردم يه روزي يه مسئله به ظاهر ساده همه زندگيم رو تحت تاثير قرار بده.پشت کدوم بهونه باز... *۲ خرداد ۸۴ *بچه هاي سال ۴ رو که مي بينم دلم مي گيره؛ ياد دوران دبيرستان خودم ميفتم؛ روزايي که هر دقيقه ش رو سعي مي کرديم با هم باشيم و بهمون خوش بگذره؛ روزايي که غصه مي خورديم و دلمون نمي خواست از هم جدا شيم و فکر مي کرديم تا ابد همينطور دلتنگ هم مي مونيم.يادمه يه روز همه مون نشستيم گريه کرديم با هم.اونايي هم که آرومتر بودن، اخماشون تو هم بود...الان اما نشسته م اينجا..از خيلي هاشون خيلي وقته خبر ندارم و عين خيالم هم نيست.غصه چيزايي رو مي خورم که تا ديروز برام مهم نبودن و آدمايي که تا ديروز نبودن.دلم ميخواد به همه شون بگم دنيا همينه.انقدر خصه نخورين؛ عادت مي کنين.اون جداشدن براي من خيلي سخت بود اما بهم يه چيزي رو ياد داد:اينکه اگه واقعاً کسي رو دوست داشته باشي، مي توني براي خودت نگهش داري.اتفاق هاي تازه ميفته، آدماي جديد ميان توي زندگيت و تو ممنون ميشي که دنيا يکنواخت نموند برات(: *ا خرداد ۸۴ *وقتي عدد روزهاي ماه با عدد روزاي هفته يکي ميشه، خيلي خوشم مياد مث امروز که اول ماه شده يکشنبه...تا ۵ شنبه همينجوريه(: *امروز همه آمارم رو گرفتن:دي از مريم بگير تا اون يکي مريم + خواهرم و دوست خواهرم؛ همه ديگه(((((: [Link] [0 comments] |