Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Tuesday, May 10, 2005
آوردي بهشت
*۱۴ ارديبهشت ۸۴

*کله صبح با مريم رفتيم پي تحقيق و علم و جمع آوري اطلاعات و اينا و نتيجه اينکه: اين رشته ها خيلي مزخرفن.به درد من يکي نمي خورن.سر يه ايميلي هم که نميومد برم، به مريم شيريني دادم.نميگم چي! که بموني توش :دي

*هر آدمي دو قلب دارد، قلبي که از بودن آن با خبر است و قلبي که از حضورش بي خبر. قلبي که از آن با خبر است، همان قلبي است که که در سينه مي تپد، همان که گاهي مي شکند، گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد. گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه؛ و گاهي هم از دست مي رود. با اين دل مي شود دلبردگي و بيدلي را تجربه کرد. دل سوختگي و دل شکستگي هم توي همين دل اتفاق مي افتد. سنگدلي و سياه دلي هم ماجراي اين دل است. با اين دل است که عاشق مي شويم، با اين دل است که دعا مي کنيم و گاهي با همين دل است که نفرين مي کنيم و کينه مي ورزيم و بد دل مي شويم.
اما قلب ديگري هم هست. قلبي که از بودنش بي خبريم. اين قلب اما در سينه جا نمي شود؛ و به جاي آن که بتپد، مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد. اين قلب نه مي شکند و نه مي سوزد و نه مي گيرد. سياه و سنگ نمي شود. از دست هم نمي رود. زلال است و جاري. مثل رود و نسيم و آن قدر سبک که هيچ وقت، هيچ جا نمي ماند. بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملکوت مي رقصد. آدم هميشه از اين قلبش عقب مي ماند.
اين همان قلب است که وقتي تو نفرين مي کني، او دعا مي کند. وقتي تو بد مي گويي و بيزاري، او عشق مي ورزد. وقتي تو مي رنجي او مي بخشد... اين قلب کار خودش را مي کند. نه به احساسات کاري دارد، نه به تعلقت. نه به آن چه مي گويي و نه به آن چه مي خواهي.
و آدم ها به خاطر همين دوست داشتني اند. به خاطر قلب ديگرشان . به خاطر قلبي که از بودنش بي خبرند.
*


Just Remember me . . .

When life's a struggle
And the world gets you down
Just remember the one
Who turned your life around

When you think no one cares
And no one could understand
I will be here waiting
Just to hold your hand

When you feel so neglected
And you feel so alone
You feel so unwanted
In every fiber of your bones

Remember the one
Who told you I cared
The one who promised you
To hold you when you're scared

Remember the times
That you cried together
And somehow just doing that
Made everything seem better

So if tomorrow morning you wake up
And the darkness doesn't let you see
Just Remember the one who loved you
Just Remember Me . . .




*۱۳ ارديبهشت ۸۴

*از الان ماتم گرفتم براي امتحاناي پايان ترم! فقط هم در حد ماتمه.نمي دونم چرا روم کم نميشه احياناً!

*خورشيد روبرومه،تاريکي تمومه امروز اومد از راه، اوني که آرزومه
آفتاب مي درخشه رو پرهاي بنفشه شوق ديدن تو زندگي مي بخشه؛ زندگي مي بخشه..:دي


*Hold my hand . . .

A little girl and her father were crossing a bridge. The father was
kind of scared so he asked his little daughter, "Sweetheart, please
hold my hand so that you don't fall into the river." The little girl
said, "No, Dad. You hold my hand." "What's the difference?" Asked the
puzzled father..

"There's a big difference," replied the little girl. "If I hold your
hand and something happens to me, chances are that I may let your hand
go. But if you hold my hand, I know for sure that no matter what
happens, you will never let my hand go." In any relationship, the
essence of trust is not in its bind, but in its bond. So hold the hand
of the person whom you love rather than expecting them to hold yours . .



*۱۲ ارديبهشت ۸۴

*شديداً حيفم مياد توي ارديبهشت مريض شم:
از ديروز صبح، احساس مي کنم تک تک ديواره هاي سلوليم درد مي کنن.تمام محتويات حفره ي شکمي با هم دعواشون شده و سرم مث کوه سنگينه؛ از روي بالش نمي تونم بلندش کنم! امروز ديگه تشريف بردم دکتر.اونجا هم همه به يه بهونه اي سعي مي کردن خارج از نوبت برن تو.يکي مي گفت حالم بده! -انگار بقيه خوبن، اومدن اردو!- يکي مي گفت بچه م الان از مدرسه مياد، يکي مي گفت گواهي يادم رفت بگيرم.ظاهراً از همه خوشتر من بودم!

* پر کن پیاله را، کین جام آتشین

دیریست ره به حال خرابم نمی برد؛

این جام ها که در پی هم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش..

گرداب می رباید و آبم نمی برد!

من با سمند سرکش و جادویی شراب،

تا بی کران عالم پندار رفته ام؛

تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریزپا

تا شهر یادها...

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد...

فريدون مشيری

*۱۱ ارديبهشت ۸۴

*در يه اقدام ضربتي، استاد قشنگ ما که هرگز زودتر از ۱۰:۱۵ نميومد سر کلاس، ساعت ۱۰ تشريف برد کلاس و هيچ کس رو هم بعد از خودش به کلاس راه نداد.نتيجه اينکه بيشتر از نصف بچه ها توي راهرو داشتن به استاد مي خنديدن و بعدش هم دوستان رفتن با مسئول حضور غياب صحبت کردن که به علت قاط زدگي استاد، اين دفعه براي کسي غيبت نزنه.اونم قبول کرد و بسي خوش به حال ما شد که در آن هواي پاک دونفره، جلوي گروه، مث بي کلاسا نشسته بوديم مرا ببوس و آرزومه (منصور) گوش مي کرديم :دي

*روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت كرد واين كه دختر مورد علاقه اش به او جواب رد داده و پيشنهاد ازدواج ديگري راپذيرفته است. شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و با رفتن به خانه مرد ديگر او احساس ميكند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي كند.
شيوانا با تبسم گفت: "اما عشق تو به دخترك چه ربطي به او دارد؟"
شاگرد با حيرت گفت: "ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟"
شيوانا با لبخند گفت: "چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل وعشق ورزيدني و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هر كس ديگري هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني. معشوق فرقي نميكند چه كسي باشد. دخترك اگر رفت، با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين عشق ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند! به همين سادگي...


پ.ن:اينو کپي کردم اينجا که همه بخونن ولي خودم اصلاً بهش معتقد نيستم؛به اينکه عشق، ربطي به معشوق نداره! زحمت تحليلش رو زهرا کشيده؛با زهرا موافقم(:

1- من با اين جمله اش مخالفت دارم که ميگه: «معشوق فرقي نميكند چه كسي باشد.» اتفاقا به نظر من خيلي مهمه که معشوق چه کسي باشه و آدم عشقش رو به پاي چه کسي داره ميذاره. از نظر من هر کسي نميتونه معشوقآدم باشه و هر کسي اونقدر ارزشمند نيست که آدم عشق خالصانه اش رو به پاي اون بذاره. البته سخت گيري صد در صد رو هم قبول ندارم و اينکه دقيقا بايد اون فرد پيدا بشه و اين حرفها، ولي معتقدم بايد کسي باشه که حداقل با ۷۰٪ معيارها و خواسته هاي دروني آدم سازگار باشه...
2- به نظر من اين معشوقه که باعث ميشه کسي عاشق بشه. اين جمله اش که ميگه «اين ربطي به دخترك ندارد.» رو هم قبول ندارم. يعني خوب اگه اون دخترک خاص نبود که اون شاگرد شايد اصلا عاشق نميشد؟ درسته که انسان ذاتا اهل عشق و شوريدگي هست، اما به نظر من اين عشق سرمنشا داره. حال و هواي عاشقي در درون انسان وجود داره، اما زماني به اوج خودش ميرسه که معشوق واقعي خودش رو هم پيدا کنه، يه چيزي مثل همون نيمه گم شده اي که شل سيلور استاين ازش ياد ميکنه.
ولي در کل زيبايي متن رو تحسين ميکنم و با بقيه جملاتش موافقم. خيلي از مواقع اشتباه آدمهاست که فکر ميکنن طرف واقعا لياقت اين عشق رو داشته، در حاليکه واقعا اينطوري نيست. که اگه لياقتش رو داشت، براي به دست آوردن چيزي که براش ارزش داشت، تلاش ميکرد.

*۱۰ ارديبهشت ۸۴

*امروز مثلاً قرار بود بعد از قرني، استاد ما رو ببره بازديد.کلي معطل شديم و ماشين اومد و اينا - به ما که بد نگذشت، همه ش مي خنديديم- اونجا هم که رسيديم، عليرغم هماهنگي هاي به عمل آمده، راهمون ندادن و ما هم به استاد گفتيم که بسه هرچي معطل شديم.برگرديم دانشکده.واقعاً که اينا نوبرن همه شون.

*توي کلاس ساعت ۱:۳۰ يه پسره هست که شديداً حرص ميده همه رو.يه چيزايي شنيده درخصوص اينکه آدم بايد پاچه خواري کنه واسه استاد و اينا ولي بد فهميده ماجرا رو و شديداً گندش رو درمياره سر کلاس.اولاً که شده ۱۰۰ نفر رو جابجا کنه بايد رديف اول بشينه و حتماً هم بايد کاملاً روبروي استاد باشه.بعد يه بند، جا مي مونه -مث بچه ها- و هي ميگه فلان چيز، چي بود استاد؟اين چي شد استاد؟ اون براي چي، اينطوري ميشه استاد؟.. ديگه حوصله استاد رو هم سربرده.منم لج مي کنم باهاش، وقتي زياد حرف مي زنه ميگم هيس! اونم حرص ميخوره.هيچي هم نمي تونه بگه بهم.ديگه ما همه ش مي خنديم بهش.اينم از بساط روز شنبه.

*۹ ارديبهشت ۸۴

*به خاطر يک واحد تئوري، هرهفته تمام جمعه رو بايد وقت بذارم درس بخونم براي امتحان سه شنبه ها.فالوده خوردن رو ايميل نوشت رو ترجيح ميدم.چه ربطي داشت؟

*۸ ارديبهشت ۸۴

*تو باز داري ميري و من تنها ميشم؛ با اين همه آدم کنارم تنها مي مونم.بديش اينه که تو هم مجبوري بري.اين چند روز که اينجا بودي، عادت کرده بودم از دانشکده بهت تلفن بزنم.نه واسه حرف زدن، به بهونه حرف زدن براي اينکه صدات رو بشنوم فقط.کاش اين دانشگاه لعنتي ت نبود و هميشه پيشم مي موندي.اين روزا خيلي دلم ميخواد باهات حرف بزنم.اگه هيچي هم نگم، بودنت آرومم مي کنه.يکي از معدود آدمايي هستي توي زندگيم که همه چيز رو همونطوري که هست، مي فهمي.ميخوام بدوني هميشه دوستت دارم..و از خدا ممنونم که تو رو آفريد و تو شدي دوست خوب من...(:

*۷ ارديبهشت ۸۴


My Angel Friend* . .

I know a friend watching over me
its not the kind with wings you see
she always has a hand to lend
i know that because she's my friend
She is there in life and death
and there with every breath
she is my forever friend
and remember forever had no end . . .



*صبح بارون خيلي قشنگي مي باريد، شديد هم بود.انقدر که با خودم چتر بردم استثنائاً.کلي واسه خودم قدم زدم و اينا و داشتم به چيزي که خودم هم دقيقاً نمي دونستم چيه، فکر مي کردم.مردم، همه بدو بدو با عجله از کنارم رد مي شدن و يه کم هم تعجب مي کردن.ميخواستم بگم بهشون که زير بارون، هرچي تندتر بدويد بيشتر خيس ميشين اما مي دونستم حتي اگر بگم، کسي گوش نميده به حرفم.بعدش رفتم گلفروشي..يه مغازه مستطيل شکل که طولش، تقريباً ۴-۳ برابر عرضش بود.سمت راست رو گل و گلدون و اينا چيده بود و فقط يه راه باريک براي رد شدن، سمت چپ مونده بود.روبرو هم ميز گذاشته بود مثلاً که پشت گلها کاملاً پنهان شده بود و هيچيش معلوم نبود.خنگول، گلايول ها رو گذاشته بود توي يه گلدون بلند؛ گلدون بلند رو گذاشته بود روي يه سکو.سکو هم دقيقاً جلوي ميز بود.بايد کلي ميگشتي تا ميز رو پيدا مي کردي.بهش گفتم که پيشنهاد مي کنم يه کم ميز رو بياره اين طرفتر.مشکوک! آدم مي ترسه.

حالا اينا هيچي.يه کيلو سبزي خوردن واسه دوستم مي گرفتم، به مراتب قشنگ تر از اين دسته گلي بود که آقاهه برام درست کرد.اون اطراف رو هم اصلاً بلد نبودم که برم از جاي ديگه گل بگيرم.به اندازه کافي هم دير شده بود.توي مود عصباني شدن و اينا هم نبودم ابداً.خانه دوست هم بسي خوش گذشت و اينا.يه چيزي که براي هزارمين بار ميگم، اينه که خيلي خوشحالم که خدا دوستي رو آفريد.اگه با مامان، بابا، خواهر، برادر و همه کساني که برات عزيزن، دوستي نداشتي زندگيت حتماً يه چيزي کم داشت..خيلي بيشتر از يه چيزي..خيلي بيشتر...


*I Could . . .

I could write you a letter,
But what would it say?
Could it make things better?
Would it make everything okay?

I could write you a song,
Full of love hope and grace.
Would you tell me what went wrong?
Could you say it to my face?

I could make a telephone call,
And listen as you cried
But I would not let you fall,
And if you did, we'd both know I tried.

I could make the world go away
But would that be what you like?
You would miss the golden sunrays
You would miss the moonlight.

I could stop all this pain
Bring it all to an end
The tears would fall like rain
On the shoulder of a dear friend . . .



*۶ ارديبهشت ۸۴

*تعطيل رسمي و عيد مبارک و اينا...دلمان خوش بيد! اين يک روز تعطيلي اضافه بر سازمان را خرخواني مي کنيم.ما که همه ش با دخترخاله گرامي خنديديم و فال گرفتيم! اي داد بيداد...:دي

*۵ ارديبهشت ۸۴

*از قرار معلوم، مامان مريم خانوم ديشب اومدن خوابگاه ديدن دختر گلشون و به خاطر همين هم بود که سر کلاس، مريم همه ش هول بود که زود کلاس تموم شه بره به مامانش سر بزنه.من البته کلي اذيتش کردم که بچه ننه و اينا ولي واقعاً اگه خودم به جاي مريم بودم، يک هفته هم حاضر نمي شدم توي خوابگاه و دور از خانواده م بمونم.واسه درس که هيچي، براي تفريح هم حاضر نيستم.قسمت جالب قضيه اينه که مامان من اصلاً آدمي نيست که هي قربون صدقه بچه هاش بره و راه به راه، بهم بگه قربون دست و پاي بلوريت! خودم هم موندم من چرا انقدر بچه ننه شدم! هرقدر هم بزرگتر ميشم، عوض يه اپسيلون حس استقلال و اينا، هي ننر تر و وابسته تر و رمانتيک تر ميشم.چرا؟!

*۴ ارديبهشت ۸۴

*من از اين کلاس بيماري شناسي، اصلاً و ابداً هيچي حاليم نميشه؛ نه اينکه نفهمم استاد چي ميگه ولي کلاس که تموم ميشه، انگار برام روزنامه مي خوندن، همه ش يادم ميره؛ يه کلمه ش رو هم محض رضاي خدا يادم نمي مونه :دي امروز هم که ديگه خيلي جالب بود.حدود ۹ رسيدم دانشکده.سر کلاس کلي خنديدم.۱۲:۴۵ هم خونه بودم.بازم داشتم مي خنديدم.خدا کنه شب امتحان هم همينقدر خوشحال باشم.

*۳ ارديبهشت ۸۴

*ساعت حرکت قطارهاي مترو شديداً تغيير کرده؛ از اين نظر که فاصله حرکت قطارها کمتر شده خيلي خوبه؛ فقط بديش اينه که اون ديدارهاي اتفاقي دوستانه حذف ميشه چون ديگه هرکي به هر قطاري برسه، سوار ميشه ولي قبلاً اکثر بچه ها براي رسيدن به يه کلاس خاص -مثلاً ساعت ۸ يا ۱۰ - با يه قطار مي رفتن.البته جديداً منم خيلي بي احساس شدم.راستش رو بخواي، زياد برام فرقي نمي کنه اطرافم چي مي گذره.شديداً تو حال خودم هستم!

* به زهره مي گفتم هرچي آشناهايي که بلاگت رو مي خونن، بيشتر بشن نوشتن برات سخت تر ميشه و خودسانسوريت بيشتر! آدم يه وقتايي از آشناهاي اينترنتي هم رودرواسي مي کنه.اينو بخون؛ خيلي قشنگه.مرسي از زهرا واسه نوشتنش.منم فکر مي کنم اينا رو خودم نوشتم!!!

آن وقت بود كه سر و كله روباه پيدا شد. روباه گفت: ـ سلام
شازده كوچولو برگشت اما كسي را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: ــ سلام.
صدا گفت: ــ من اينجام، زير درخت سيب ...
شازده كوچولو گفت: ــ كي هستي تو؟ عجب خوشگلي!
روباه گفت: ــ يك روباهم من.
شازده كوچولو گفت:ــ بيا با من بازي كن. نمي داني چقدر دلم گرفته...
روباه گفت: ـــ نمي توانم بات بازي كنم. هنوز اهليم نكرده اند آخر.
شازده كوچولو آهي كشيد و گفت: ــ معذرت مي خواهم.
اما فكري كرد و پرسيد: ــ اهلي كردن يعني چي؟...
- تو پي مرغ مي گردي؟
شازده كوچولو گفت: ــ نه، پي دوست مي گردم. اهلي كردن يعني چي؟
روباه گفت: ــ يك چيزي است كه پاك فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه كردن است.
ــ ايجاد علاقه كردن؟
روباه گفت: ــ معلوم است. تو الان واسه من يك پسر بچه اي مثل صد هزار پسر بچه ديگر. نه من احتياجي به تو دارم و نه تو هيچ احتياجي به من. من واسه تو يك روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلي كردي هر دو تامان به هم احتياج پيدا مي كنيم. تو واسه من ميان همهُ عالم موجود يگانه ئي مي شوي من واسه تو.
شازده كوچولو گفت: ــ كم كم دارد دستگيرم مي شود. يك گلي هست كه گمانم مرا اهلي كرده باشد.
روباه گفت: ــ بعيد نيست. رو اين كرهُ زمين هزار جور چيز مي شود ديد... اگر تو منو اهلي كني انگار كه زندگيم را چراغان كرده باشي. آن وقت صداي پائي را مي شناسم كه با هر صداي پاي ديگري فرق مي كند: صداي پاي ديگران مرا وادار مي كند تو هفت سوراخ قايم بشوم اما صداي پاي تو مثل نغمه ئي مرا از سوراخم مي كشد بيرون. تازه، نگاه كن آن جا آن گندمزار را مي بيني؟ براي من كه نان بخور نيستم گندم چيز بي فائده ئي است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزي نمي اندازد. اسباب تاسّف است. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتي اهليم كردي محشر مي شود! گندم كه طلائي رنگ است مرا ياد تو مي اندازد و صداي باد را هم كه تو گند مزار مي پيچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازي شازده كوچولو را نگاه كرد. آن وقت گفت: ــ اگر دلت مي خواهد من را اهلي كن!
شازده كوچولو جواب داد: ــ دلم كه خيلي مي خواهد، اما وقت چنداني ندارم. بايد بروم دوستاني پيدا كنم و از كلي چيزها سر درآورم.
روباه گفت: ــ آدم فقط از چيزهايي كه اهلي مي كند مي تواند سر در آرد. انسان ها ديگر براي سَر دراوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دكان ها مي خرند. اما چون دكاني نيست كه دوست معامله كند آدم ها مانده اند بي دوست... تو آگر مي خواهي خوب منو اهلي كن!
شازده كوچولو پرسيد: ــ راهش چيست؟
روباه جواب داد: ــ بايد خيلي خيلي حوصله كني. اولش يك خرده دورتر از من مي گيري اين جوري ميان علف ها مي نشيني. من زير چشمي نگاهت مي كنم و تو لام تا كام هيچي نمي گوئي، چون تقصير همهُ سو تفاهم ها زير سر زبان است. عوضش مي تواني هر روز يك خرده نزديك تر بنشيني.

فرداي آن روز دوباره شازده كوچولو آمد.
روباه گفت: ــ كاش سر همان ساعت ديروز آمده بودي. اگر مثلا" سر ساعت چهار بعد ازظهر بيائي من از ساعت سه تو دلم قند آب مي شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش تر احساس شادي و خوشبختي مي كنم. ساعت چهار كه شد دلم بنا مي كند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است كه قدر خوشبختي را مي فهمم! اما اگر تو وقت و بي وقت بيائي من از كجا بدانم چه ساعتي بايد دلم را براي ديدارت آماده كنم؟... هر چيز براي خودش قاعده ئي دارد.
شازده كوچولو پرسيد: ــ قاعده يعني چه؟
روباه گفت: ــ اين هم از آن چيزهايي است كه پاك از خاطره ها رفته. اين همان چيزي است كه باعث مي شود فلان روز با باقي روزها و فلان ساعت با باقي ساعت ها فرق كند. مثلا" شكارچي هاي ما ميان خودشان رسمي دارند و آن اين است كه پنجشنبه ها را با دخترهاي ده مي روند رقص. پس پنجشنبه ها بَره كشان من است: براي خودم گردش كنان مي روم تا دم موستان. حالا اگر شكارچي ها وقت و بي وقت مي رقصيدند همهُ روزها شبيه هم مي شد و من بيچاره ديگر فرصت فراغتي نداشتم.
به اين ترتيب شازده كوچولو روباه را اهلي كرد.
لحظهُ جدائي كه نزديك شد روباه گفت: ــ آخ! نمي توانم جلو اشكم را بگيرم.
شازده كوچولو گفت: ــ تقصير خودت است. من كه بَدَت را نمي خواستم، خودت خواستي اهليت كنم.
روباه گفت: ــ همين طور است.
شازده كوچولو گفت: ــ آخر اشكت دارد سرازير مي شود!
روباه گفت: ــ همينطور است.
ــ پس اين ماجرا فائده اي به حال تو نداشته.
روباه گفت: ــ چرا، واسه خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: ــ برو يك بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي كه گل خودت تو عالم تك است. برگشتنا با هم وداع مي كنيم و من به عنوان هديه رازي را به ات مي گويم.
شازده كوچولو بار ديگر به تماشاي گل ها رفت و به آنها گفت: ــ شما سر سوزني به گل من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه كسي شما را اهلي كرده نه شما كسي را. درست همان جوري هستيد كه روباه من بود: روباهي بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم كردم و حالا توهمهُ عالم تك است.
گل ها حسابي از رو رفتند.
شازده كوچولو دوباره در آمد كه: ــ خوشگليد اما خالي هستيد. برايتان نمي شود مرد. گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر گلي مي بيند مثل شما. اما او به تنهائي از همه شما سر است چون فقط اوست كه آبش داده ام، چون فقط اوست كه زير حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست كه حشراتش را كشته ام (جزء دو سه تايي كه مي بايست شب پره بشوند)، چون فقط اوست كه پاي گِلِه گزاري ها يا خود نمائي ها و حتا گاهي پاي بْغ كردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون كه او گل من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: ــ خدانگهدار!
روباه گفت: ــ خدا نگهدار... و اما رازي كه گفتم خيلي ساده است: جزء با دل هيچي را چنان كه بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد: ــ نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
ــ ارزش گل تو به قدرِ عمري است كه به پاش صرف كرده اي.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد: ــ... به قدر عمري كه به پاش صرف كرده ام.
روباه گفت : ــ انسان ها اين حقيقت را فراموش كرده اند اما تو نبايد فراموشش كني. تو تا زنده اي نسبت به چيزي كه اهلي كرده اي مسئولي. تو مسئول گلتي...
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تكرار كرد: ــ من مسئول گلمم.

*۲ ارديبهشت ۸۴

*ديروز ميخواستم درباره يه کاري که دوستم خواسته بود براش انجام بدم، يه آماري بدم و بگيرم و اينا.اين بود که تلفن زدم خونه شون.توي اين ۷ سال، ديگه مامان و بابا و خواهر و برادرش که هيچي، خاله و دايي و مادربزرگ و پدربزرگش هم که گوشي رو بردارن، من معرف حضورشون هستم! :دي اگه کارا مث بچه آدم پيش مي رفت، عطيه خانوم مي بايد ت.ي خوابگاه مشغول خرخوني مي بود نه اينکه بدو بدو بياد خودش گوشي رو برداره! حالا منم تازه از خواب بيدار شده بودم، گييييييييييييج! صداي دوستم رو که شنيدم، عوض سلام گفتم يا خدا! تو اونجا چه کار مي کني؟((((((((((((: حالا فعلاً دارم خودم رو خفه مي کنم با تلفن.فرهنگ ندارم که!

۱ ارديبهشت ۸۴

*يه وقتايي هست که حس مي کني حتي اسم روزا هم ديگه خيلي تکراري شده؛ ولي بازم يه روز هست که هرهفته خوشحالت مي کنه. نمي دونم دقيقاً چرا اما احساس مي کنم پنج شنبه ها دعام بالا ميره. پنج شنبه ها خدا بيشتر به نق زدن هام گوش ميده!

*۳۱ فروردين ۸۴


*Throughout life you wil meet one person . . .

Throughout life, you will meet one person, who is unlike any other.
This person is one you could forever talk to.
They understand you in a way that no one else does or ever could.
This person is your soul mate,your best friend.
Don't ever let them go.
For they are your guardian angel sent from heaven up an above...



من فرشته م رو دوست دارم؛ يعني مطمئن نيستم درست شناخته باشمش.يه کم شک دارم..اما فکر کنم دوستش دارم...

*۳۰ فروردين ۸۴

*ماجرا از يک صبح دل انگيز بهاري شروع شد؛ البته اولش اصلاً رمانتيک نبود چون لحظه بيدار شدن از خواب بود و خب همينطوريش هم نميشه صبح زود بيدار شد.اگه بهار هم باشه و بخواي کلاسي که خوشت نمياد هم بري ديگه هيچي! اينم بگم که خوشم نمياد از آدمايي که کله صبح، خواب آلود در انظار عمومي و خصوصي ظاهر ميشن.اينه که هميشه با لبخند و خنده و غش و ريسه ميرم دانشگاه -مدرسه هم همين مدلي مي رفتم- و خب تو دلم خوابم مياد! همه مي دونن کله صبح که سهله، نصفه شب هم نميشه مريم رو خواب آلود ديد.

مي فرمودم...اگه از ترس مريم -دوستم- نبود نمي رفتم کلاس ساعت اول رو! چون کارمون دو نفره س و اگه يکيمون نباشه، نميشه؛مخصوصاً اگه اون يه نفر دوستم مريم باشه :دي هيچي ديگه؛رفتم...امروز هم دو تا امتحان داشتيم اساسي.ديگه قيافه ها ديدني بود.من که ريلکس..مريم هم که هميشه استرس مي گيره،خيلي آروم بود.ديدم خيلي گرمه.گفتم من ميرم اين لباسه رو دربيارم.الان ميام.هوا هم بدمدل دونفره بود.زد به سرم که کلاس، بي کلاس! وقتي برگشتم مريم داشت خيلي جدي درس مي خوند. جرات نکردم يهو بگم بهش.شروع کردم مقدمه چيدن:تا استاد بياد،بيرون درس بخونيم.هوا خوبه...استقبال شد؛ پررو شدم :دي

ميگم نريم سر کلاس.حالشو ندارم.مريم يه کم اين دست اون دست کرد و بالاخره ok داد.حالا وايساده با بچه ها به حرف زدن.منم از دم در داد مي زنم بدو.استاد بياد نميشه فرار کنيما! خلاصه با سرعت عمل کافي فرار کرديم.از جلوي کتابخونه رد شديم.يه کم اون ورتر،مريم يهو گفت اون استاده؟ يکيو مي ديدم داره مياد.تريپ استاد هم بود ولي اصلاً مخم کار نمي کرد که فقط تريپش نيست،خودشه! هيچي ديگه؛بس که خنگ بازي درآورديم،استاد هم ما رو ديد.از خنده داشتم ولو مي شدم.مريم گفت زشته ديگه.حالا که ديدمون بيا بريم سر کلاس.من شروع کردم به نق زدن که نميام و نميخوام و اينا.مريم خانوم هم گوشش به اين حرفا بدهکار نبود.گفت بيا بدويم که زودتر از استاد برسيم که نفهمه مي خواستيم نريم سر کلاس.اون مي دويد،منم دنبالش.حالا بس که مي خنديدم نمي تونستم حتي درست بدوم.رسيديم نزديک ساختمون.دوباره اصرار کردم: نريم حالا؛ديده باشه.چيه مگه؟ چند لحظه مکث کرد؛ نريم سر کلاس؟(((((((((((((: مي دونستيم الان استاد سر مي رسه.گفتم بريم پشت درختا قايم شيم تا استاد بره تو.بعد فرار کنيم.اصلاً معطل نکرد.يه راست دوباره برگشتيم همون جايي که استاد ديده بودمون.از همون لحظه اول هم شروع کرديم ماجراي چند لحظه پيش رو هي واسه هم مي گفتيم و مي خنديديم.خدا رو شکر که هفته ديگه تعطيله؛ وگرنه با اين تابلوکاريي که ما کرديم،ديگه آبرو حيثيت واسه مون نمي موند!

رفتيم پارک که مثلاً درس بخونيم.من که انگار رفتم پيک نيک.چهارزانو نشسته بودم روي چمن ها؛به در و ديوار و درخت و جزوه لبخند مي زدم.مسئول آموزش هم اومد رد شد.همون جوري نشسته سلام کردم بهش.روم نميشد بلند شم اصلاً.اونم از من مسخره تر.داشت از خنده مي ترکيد.مريم هم يه ذره به من مي خنديد،دو ذره خرخوني مي کرد.هر ۳۰ ثانيه هم تکرار مي کرد که هيچي بلد نيستم و اين حرفا.همکلاسي هاي استراتژيک هم رد شدن و نچ نچ و واي واي راه انداختن که يعني خيلي زشته (((((((((((:
-خرخوني خيلي زشته- از اونجايي که کلاس بعدي هم تشکيل نشد، يه کم قدم زديم و صحبت کرديم.بعد رفتيم خوابگاه.حالا خوبه با قطعيت تمام تشکر کردم و گفتم نميام! جلوتر از مريم،توي اتاقشون بودم.يه بند هم جک تعريف کرديم و خنديديم.سر ناهار هم مريم خانوم زد فرش رو سوزوند.ديگه تکميل شد همه چيز.خنگول قابلمه داغ رو فرتي گذاشت روي فرش.حالا هي من ميگم بوي سوختگي مياد؛ يکي مي گفت زيرش رو خاموش کردم.اون يکي مي گفت دم کني سوخته.آخرشم که قابلمه از جاش تکون نمي خورد،کاشف به عمل اومد که فرشه سوخته!


از اينا بدتر،امتحان ظهر بود.قرار بود ساعت ۱۲:۱۵ شروع شه.ما فکر مي کرديم ساعت ۱۲ که بريم اولين نفريم! -هردومون نفر اوليم!- از طبقه دوم،همهمه بود که مي شنيديم.توي راهرو بس که شلوغ بود سرت گيج مي رفت.همه زودتر از ما اومده بودن((((:نشسته بودن به بگوبخند.استاد که اومد گفت اسماتون رو بگين بنويسم،همه ريختن سرش.چون جلو بوديم،اولين سري رفتيم تو که امتحان بديم -امتحان عملي بود- وقتش خيلي کم بود.مخم قفل کرده بود حسابي! هرچي بود تموم شد خلاصه.در واقع قسمت اولش تموم شد.براي اينکه بچه ها سوالا رو به هم نگن،اونايي که امتحان ميدادن،مي نشستن ته کلاس! انگار رفته بوديم اردو.هرچي حرف خنده دار بود همون موقع بع ذهنمون مي رسد.اون بيچاره ها هم داشتن اون جلو امتحان ميدادن.کلاس استاده هم پشم نداشت که بگه ساکت.منم خداييش خيلي سعي مي کردم نخندم؛لااقل بلند نخندم ولي نميشد.اصلاً حيف بود نخندم.نشسته بوديم روي ميز.روي صندلي نمي تونستم بشينم.تا وقتي ميز هست،حيفه روي صندلي بشينم.توي کتابخونه گروه هم هميشه روي ميز ميشينم! وقتي تعدادمون خيلي زياد شد،منتقل شديم به قرنطينه! يه اتاق کوچيک، اون همه آدم.يه دختره هم با کلي احساس مهندسي،نشسته بود داشت دل و روده نمي دونم چي رو تشريح مي کرد.بهش سپرده بودن کنترل کنه کسي از اتاق نره بيرون.اونم هي چشم غره مي رفت به هرکي در رو باز مي کرد.پسرا هم هي الکي در رو باز مي کردن که دختره چشم غره بره بهشون! من که ديگه قسمت دوم امتحان رو بي خيال شدم، اون يکي امتحانه رو مي خوندم.هي هم استاده رو قسم آيه مي داديم که ماها ۱:۳۰ امتحان داريم.اصلاً نميخوايم امتحان بديم.بذار ما بريم(((((((((: در باز شد و قرار شد اول اونايي برن که خدا وکيلي امتحان دارن! از امتحان دوميه که واقعاً شرمنده شدم چون ابداً هيچي از ريخت و قيافه ي نمونه ها يادم نميومد.بس که وقتش کم بود،حتي يه چيز پرت هم يادم نميومد بنويسم که برگه م خالي نباشه لااقل.

بدوبدو رفتيم يه کم نشستيم توي باغچه -ما اصولاً نذر داريم توي باغچه ها بشينيم- بعد رفتيم سر اون يکي کلاسه و خب امتحان هم بايد مي داديم.اون يکي باز بهتر بود.هرهفته بايد اين درس رو امتحان بديم و اين اولين جلسه اي بود که همه ي سوالا رو جواب دادم.استاد داشت شديداً درس مي داد،منم توي دلم باربي مي خوندم -منصور- خنده م گرفته بود از کار خودم.حدود ۳:۳۰ به زووووووووور کلاس رو تعطيل کرديم.کلي از خودم پذيرايي کردم.بعدش هم نشستم روي سکوي پله هاي دم گروه که مثلاً خاطرات يک مغ رو بخونم ولي در واقع حيفه آدم توي اون ارتفاع بشينه و سرش رو مث بچه آدم بندازه پايين و فقط کتاب بخونه.از طرفي خواهر گرامي و عده ي کثيري از بروبچز قرار بود برن مشهد -اردو - و مث نديدبديدها همه جمع شده بودن جلوي اتوبوس ها.يه عده الکي خوش هم مث من رفته بودن بدرقه! اکثراً نشسته بودن به حرف زدن.يه عده هم با عکس و فيلم، داشتن خودشون رو دار مي زدن.هرچي خواستم خواهر خوبي باشم ديدم نميشه.انگار اينا قرار نبود جايي برن.همونجا نشسته بودن پيک نيک! همچين هم توي باغچه ها عکس مي گرفتن انگار که اولين باره اومدن دارن اينجا رو مي بينن! اين شد که تشريف آورديم خونه.توي راه قرار شد از شنبه ما هم خودمون رو با عکس خفه کنيم و تلافي اين دو سال بي عکسي! رو دربياريم.هرروز به اندازه تمام ظرفيت دوربينه عکس مي گيريم.هروقت هم اندازه يه سي دي پر شد، مي زنم روي سي دي.ميدم به مريم.لااقل يه مدرکي واسه دانشگاه رفتنم داشته باشم.


*۲۹ فروردين ۸۴

*توي راه برگشت،دوستم برام يه ماجراي رمانتيک تعريف کرد از اين عشق و عاشقي هايي که شروعش از زمان کودکيه و همه ش سياه سفيده و اينا(: بعد اصرار اصرار که حالا تو بگو؛حال حرف زدن نداشتم.شک کردم اصلاً تو ارزش دوست داشتن داري يا نه!

*بالاخره موفق شدم اين ساراي تنبل رو با خودم ببرم گردش و نذارم دو ساعت تمام،بشينه توي اتاق و منتظر کلاس بعدي بشه؛کلي فکر کرديم و شعراي جوادي واسه هم خونديم((((((((((: يکيش مثلاً اين بود:چشماي تو چشمه ي نوره واللا! ...البته من ۱۰۰ سال هم فکر مي کردم،همچين چيزي يادم نميومد؛چند شب پيش،از توي حموم صداي اين اهنگه ميومد -پسر همسايه بالايي داشت گوش مي داد- واسه همين يادم مونده بود.فقط موندم چرا صداي ضبط اينا از توي حموم مياد؟! جداً سوال شده برام.

< dir="ltr">
Forever . . .

Forever I will think of you
Forever I will care.
Forever I'll remember
All those times we shared.

I try to forget you
But I couldn't dare;
Although you broke my heart;
In the broken pieces,
you are still there.

Forever is too long a time.
I have to accept you are no longer mine.
Will forever one day end?
Will my torn heart ever mend?

I hope one day I can say
Forever just finished yesterday
But I know it not going to happend forever . . .




*۲۸ فروردين ۸۴

*نمي دونم همه مث منن در اين مورد يا نه ولي اگه از کله صبح نرم دانشکده، انگار که چکش خورده تو سرم يا مثلاً سرم به در کابينتي جايي خورده؛همينطوري گيجم تاااا آخرش! امروز هم ۹:۳۰ رفتم دانشکده براي کلاس ساعت ۱۰.مريم سمت راستم نشسته بود،فاطمه سمت چپم و تمام مدت که استاد درس مي داد، اين دوتا يا مشغول آموزش آشپزي بودن يا اين يکي نق مي زد و مي خنديد که من عينک ندارم،نمي بينم،تو بنويس من کپي بزنم و اينا، يا اون يکي غر مي زد که من واسه امتحان سه شنبه همه رو خونده بودم ولي الان مي بينم اصلاً يادم نمياد! رديف جلويي ها هم هي افاضات مي فرمودن؛منم بي خيال همه شون مث الکي خوشا هي مي خنديدم؛راستي تو واسه چي بشکن مي زدي؟!

*۲۷ فروردين ۸۴

*يه استادي داريم اين ترم که اصلاً و ابداً و به هيچ وجه،جمله هاش سروته نداره و مني که هميشه جزوه هام end کامل بودن و ايناس،نمي فهمم بالاخره چي نوشتم تو اين جزوه! فقط همه ش ميريم ميشينيم رديف اول -که خوابمون نگيره- و مث بز اخفش،هي الکي سر تکون ميديم که يعني تو راست ميگي! خدا آخر عاقبت اين دانشجويات تهران يونيورسيتي رو به خير کنه!

*۲۶ فروردين ۸۴

*تقريباً اولين جمعه اي بود که يادمه مث روزاي ديگه بود و ماتمم نگرفت!

*۲۵ فروردين ۸۴

*۵ شنبه ها رو هميشه دوست دارم؛نمي دونم چرا دقيقاً..شايد چون ياد روزاي بچگيم مي افتم که مشقامو تند تند مي نوشتم و ذوق داشتم واسه مهموني آخر هفته.مخصوصاً وقتي مهمون قرار بود بياد،بيشتر خوشحال بودم.يادش به خير...چقدر دنيام کوچيک بود.از چه چيزاي کوچيکي چقدر خوشحال مي شدم.يه وقتايي دلم واسه آدم بزرگا مي سوزه.انقدر دنياشون به خيال خودشون بزرگ ميشه که ديگه هيچي نمي تونه خوشحالشون کنه؛تقريباً هيچي...

*۲۴ فروردين ۸۴

*مث انسان هاي بيکار، واسه يه قدم زدن ساده اين همه راه رفتم دانشکده و ۲ ساعته برگشتم خونه.خودمو خر کردم که کتاب ميخوام..جالبه آدم خودشو خر کنه.امتحان کن!

*۲۳ فروردين ۸۴

*بسيييييييييييييييييييييييييييييييييي خوش به حالمان شد؛در همين حد ميشه گفت.

عشق تنها ميبخشد، داد و ستدي در بين نيست،
از اين رو، سود و زياني در كار نيست.
عشق از بخشيدن لذت ميبرد،
همانگونه كه گُل از عطر افشاني لذت ميبرد.
چرا بايد بترسند؟ چرا بايد بترسي؟
به ياد آر: ترس و عشق هرگز با هم سر نميكنند، نميتوانند با هم باشند.
همزيستي ايندو ممكن نيست.
ترس درست قطب مخالف عشق است.
بگذار خندهات خندهاي تام و تمام باشد.

مث امروز...مث خنده امروز (: هميشه يادم مي مونه...


*۲۲ فروردين ۸۴

*کلاس دروس کاملاً تخصصي ما آخر امکانات است.در تابستان از گرما مي پزيم، در زمستان از سرما يخ مي زنيم.يک وقت هايي هم مثل امروز مي شود که وسط بهار، نمي دانيم چرا باز از سرما مي لرزيم.مرده شوي ببرد اين تهران يونيورسيتي را!

*۲۱ فروردين ۸۴

*اين مانتو شلوار آبيه، شديداً ساخته شده واسه تابلو شدن.اون اوايل، هروقت مي پوشيدمش متلک بود که دخترا مي گفتن به شوخي.از بابا خوش تيپ بگير تاااا بابا خوش رنگ و اينا.متاسفانه يا خوشبختانه، بيشتر از نصف لباساي من، آبيه.يه وقتايي با مامان که ميرم خريد۷ نميذاره لباس آبي بگيرم.ميگه ۱۰۰ تا داري۷ يه رنگ ديگه ش رو بردار ولي چه کنم که عشق آبي کشته منو! اين مانتو شلواره هم بس که خوشرنگه همه ميگن از کجا همچين رنگي پيدا کردي؟ همه مي پرسن..و کلي هم تحويلم ميگيرن که خيلي بهت مياد و اينا.خلاصه بهار که ميشه۷ واسه شاد شدن روحيه خودم و ملت! بعضي روزا با يه دست لباس آبي توي دانشکده قدم مي زنم.بس که اکثراً مانتوي تيره مي پوشن،فکر مي کنم خيلي يه طوريم و همه با دقت نگام مي کنن.يه کم سختمه ولي باز مي پوشمش(:

*۲۰ فروردين ۸۴

*مي دونم امروز، روز تولدته ولي به روم نميارم؛ مثلاً يام نيست، برام مهم نيست.مي دوني چرا؟ واسه اينکه تو هم همين کار رو کردي.مي دونم برام هديه گرفتي ولي من هديه رو نميخوام.دوست داشتم بهم تلفن مي زدي.از همون راه دور، فقط واسه يه مکالمه ي کوتاه...اما مهم نيست.منم برات کادو مي خرم ولي بهت تلفن نمي زنم.حتي ميل هم نمي زنم.اگه خوبه که خوبه ديگه؛ اگه نه، خودت يه فکري بکن.واسه من که مهم نيست.اصلاً نيست.

*۱۹ فروردين ۸۴

*يه وقتي بود که فکر مي کردم خيلي با ديگران فرق دارم؛نه اينکه بخوام بگم از بقيه بهترم يا حتي بدتر...اما فکر مي کردم هميشه اين تفاوت هست ولي الان ديگه زيادم مطمئن نيستم.ياد اون روز صبح داشتم که با زهره روي پله ها نشسته بوديم.من داشتم براش تعريف مي کردم؛اون لبخند مي زد و گوش مي داد.شايدم فکر مي کرد.يه کم که گذشت،ديديم مث هم هستيم.شايد در ظاهر متفاوت..اما اين يه قصه تکراريه.واسه هرکسي يه جور شروع ميشه؛واسه هرکسي يه رنگه،يه شکله اما همه ش يکيه و هرکسي فکر مي کنه فقط خودش اون رو داره،مال خودش بهترينه.همه رنج مي بريم،همه مي خنديم،اشک مي ريزيم،شاد ميشيم،فکر مي کنيم حالا ديگه معني زندگي رو مي فهميم اما وقتش که مي رسه،چندتامون حاضريم به خاطرش بجنگيم؟به خاطرش خطر کنيم؟به خاطر عشقمون..به خاطر کسي که حس مي کنيم دوستش داريم...


*My eyes could see you
My heart could feel you
My breath could sense you
I know I loved you
Before I met you...




You find them living in you . . .

*Somethings in life never changes
Sometimes in life,you dont find reasons
Some moments in life are not forgotten
Sometimes you loose hope...
When time rolls by you try to forget
What holds you on..
Some people in life are a part of you
And when you let them go
You never lose them
because
You find them living in you...



*بعضي وقتا ميرم توي آرشيو نوشته هاي قبلي م مي گردم و هميشه جالب ترين چيزايي که پيدا مي کنم،مال خودم نبوده! يه وقتايي هم نوشته ها برام خيلي تازگي دارن.انگار که داري دفتر خاطرات يه آدم ديگه رو ورق مي زني.نمي دونم عجيبه يا نه اما فعلاً که اين طوريه...

آشنايي شازده كوچولو و روباه :

شازده كوچولو گفت :” بيا با من بازي كن من خيلي غمگينم.
“روباه گفت:”من نمي توانم با تو بازي كنم؛ مرا اهلي نكرده اند.“
شازده كوچولو گفت:”اهلي كردن يعني چه؟“

روباه گفت:” اين چيزي است كه تقريباً فراموش شده است.يعني پيوند بستن،ايجاد علاقه كردن.“
شازده كوچولو پرسيد:” پيوند بستن؟“
روباه گفت:”البته! مثلاً تو براي من هنوز پسر بچه اي بيشتر نيستي.مثل صد هزار پسر بچه ديگر.نه من به تو احتياج دارم و نه تو به من احتياج داري؛ ولي اگر تو مرا اهلي كني،هر دو به هم احتياج خواهيم داشت. تو براي من يگانه خواهي شد و من براي تو يگانه ي جهان خواهم شد.“
روباه ادامه داد:”آدم ها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند.همه چيزها را ساخته و آماده از فروشنده ها مي خرند ولي چون كسي كه دوست بفروشد در جايي نيست، آدم ها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست مي خواهي مرا اهلي كن“...

پس با اين حساب...ولش کن...

*يک سال پيش در چنين روزي:

...راستش وقتی می بینم هرسال توی یه همچین روزی این همه برنج و شکر و کره و زعفران تبدیل میشه به شله زرد واقعاً ناراحت میشم.آخه این چه نذریه.بابا!اگه می خواین یه کار خوب انجام بدین خب عوض اینکه 4 ساعت سر دیگ وایسین و هی حرص بخورین که شل نشه! سفت نشه! پولش رو بدین به 4 تا آدمی که واقعاً بهش احتیاج دارن.
آخه که چی بشه؟این همه زحمت و هزینه برای اینه که به دوستان و همسایه و فامیل دسر بدین؟ بعدش از همه جالب تر اینه که همه میگن این زیادی شل بود! اون خیلی شیرینه.دل آدمو می زنه.این چقدر بادوم کم داره و ...از این حرفا.من هیچ وقت توی این مراسم شرکت نمی کنم لااقل به نشانه اعتراض.
یا چند روز پیش یه خانومی نذر کرده بود توی مسجد کباب!بده به ملت.باز صد رحمت به نذرای این مدلی.شاید به چند نفر گرسنه برسه و اون آقا یا خانوم یه ثوابی ببره ولی این شله زرد دیگه آخرشه.

و امسال بازم در مراسم روز جهاني شله زرد خونه ي مادربزرگه شرکت نکردم.دليل اصليش،همينيه که قبلاً هم گفتم.دليل فرعيش! هم اينه:
ديروز که داشتم با دکتر قرمزي تلفني حرف مي زدم،حرف همين مراسم شله زرد شد.گفتم چند وقت پيش،خونه مادربزرگه سفره بود و اينا.منم دوست ندارم توي اين جور مراسم شرکت کنم.نه اينکه از دعا خوندن دسته جمعي بدم بياد،اصلاً..ولي به آش درست کردن و سبزي خوردن و حلوا و غيره زياد معتقد نيستم.هميشه فکر مي کنم که اگه قراره با خدا شرط کني يه کاري رو زودتر واسه ت انجام بده و تو هم در عوض يه کار خوب بکني،اين کار خوب مي تونه کمک کردن به چند تا آدم ديگه باشه نه پختن کلي خوراکي و دعوت کردن دوست و آشنا و فاميل! ولي چون مادربزرگ گرامي،دست منو خونده بود و از دوهفته قبلش،سفارش کرده بود که کارمو رديف کنم و حتماً برم،ديگه نشد جيم شم! مجبور شدم برم. سر ديگ آش، صحنه جالبي بود.همين که پات مي رسه اونجا،يک آدم فرهيخته پيدا ميشه که دعوتت کنه تو هم يه هم بزني آش رو؛ ملاقه (؟)رو ازش مي گيري،چشمات رو مي بندي و ياد همه مشکلاتت -که احياناً يکي ش خيلي مهم تر از بقيه س - ميفتي و با لبخند مشغول هم زدن ميشي.همون موقع يه نفر -که احتمالاً همون آدم فرهيخته س -صداش مياد:ايشالا که همه جوونا خوشبخت شن.ايشالا که همه به آرزوشون برسن!...مثلاً ميخوان بگن درسته ما ۲۰۰ سالمونه ولي دل که داريم،مي فهميم!.. يا تا يه ذره کار انجام ميدي شروع مي کنن از پسراشون تعريف کردن،يا اينکه هي از خودت تعريف مي کنن يا هي ازت سوال مي کنن و آمار مي گيرن.دقيقاً براي همين چيزاس که از حضور در هرگونه مراسم اين مدلي خوشم نمياد و هميشه هم از زيرش در ميرم به نحوي از انحا! خلاصه که اينطوريا...

*مصداق کامل سه شنبه ۱:۳۰؛قابل توجه خودم و مريم،دوستم:

عقل ها خيلي موقع ها اشتباه مي کنن
قلب ها خيلي موقع ها دروغ مي گن
حرفا هميشه دو تا معني دارن...
اما چشم ها هيچ وقت اشتباه نمي کنن؛
هيچ وقت دروغ نميگن
و هميشه يک رو هستن..
به چشماش نگاه کن
و بخون حرف هايي رو که نمي تونه بهت بگه !

[Link] [0 comments]






0 Comments: