Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Thursday, May 26, 2005
برگ
b
*۳۱ ارديبهشت ۸۴

*بازم بايد يه سال صبر کنم تا ارديبهشت بعدي...امسال با سال پيش، زمين تا آسمون فرق داشت؛ خيلي زياد...سال ديگه چه خبره به نظرت؟


*۳۰ ارديبهشت ۸۴

* وقتي سرگذشتي را تعريف مي كني يعني هنوز از آن رها نشده اي...


*۲۹ ارديبهشت ۸۴

*از وبلاگ زهرا:

... و اما روي ماه خداوند را ببوس (نویسنده: مصطفی مستور)

اين کتاب در واقع داستاني بود که از زبان يک دانشجوي دکتراي جامعه شناسي (یونس) نوشته شده بود که موضوع تزش درباره دليل خودکشي يکي از اساتيد برجسته فيزيک بود که دليل خودکشي اش نامعلوم بود. من توضيحات زيادي در مورد کتاب نميدوم، چون ميترسم کامل نباشه و داستانش رو لوث کنه. من از اينجاي کتاب خوشم اومد که موضوع اصليش ترديد پسره راجع به وجود خداوند بود. يعني مدام بدبختيهايي رو در اطرافش مي ديد که باعث ميشد که به وجود خدا شک کنه و البته به همون اندازه هم نامزدش بيشتر اين موضوع براش اثبات ميشد. و در نهايت به خاطر همين موضوع پسره رو کنار زد.

من مکالمه هاي کتاب رو خيلي دوست داشتم. صحبتهاي پشت گوشي مهتاب کرانه (دوست استادي که خودکشي کرده بود) خيلي زيبا بود. همين طور هم نوشته هاي آخر استاد که پسره دانشجو اونها رو ميخوند واقعا زيبا بود. حتي مکالمات بين موسي و خداوند (که موضوغ پايان نامه نامزد پسره بود) واقعا بي نظير بود. از شخصيت عليرضا هم خيلي خوشم مي اومد. کلا من اعتقاد کامل به اين موضوع دارم که آدمهايي که واقعا به چيزي اعتقاد دارن، زندگي براشون همان طور خوب پيش ميره و قانع هستند.

اينم بخشي از حرفهاي عليرضا که به نظرم خيلي زيبا بود:در فلسفه گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. در واقع مفهوم این حرف اینه که خداوند اون قدر هست که گویی نیست. اون قدر حضور داره که انگار غایبه. اصلا غیبتش به دلیل شدت ظهورشه می گن خدا مثل یک صدا ست که از اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوسته در هستی نواخته می شه. چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمی تونه بشنوه. در واقع دائمی بودن صدا مانع شنیدنش می شه شاید به همین دلیله که ما نمی تونیم خداوند رو درک کنیم به نظر من این خیال انگیزترین شعری یه که انسان در طول تاریخ سروده.این کتاب تاثیر زیادی روی من گذاشت، من موقع خوندن جملاتي از اين کتاب بارها منقلب شدم و اشکم در اومد. به خصوص از این قسمتش:


دیشب وقتی داشتم میرفتم خونه طرف عباس آباد، زنی گفت الهیه و من زدم روی ترمز. انگار کسی به من گفت مواظب باش، مواظب زنه باش! زنه جلو سوار شد و تا توی بلوار میرداماد حرفی نزد . اون جا بود که گفت مرده شوره همه دنیا و آدمای کثافتشو ببرن. گفت دلش میخواد یه مرد پیدا بشه و گوش تا گوش سرش رو ببره راحتش کنه.من چیزی نگفتم. تعجب هم نکردم چون از این مسافرها هم زیاد دیده بودم. توی بزرگراه مدرس که پیچیدم گفت دو سال پیش شوهرش گفت میخواد بره سفر و معلوم نیست کی برمیگرده. گفت شوهرش یک لات بی سروپا بوده و الان دو ساله که اونو و 3 تا بچشو تو این جهنم ول کرده.بهش گفتم اگه این حرفا رو میزنه که کرایه نده من کرایه ای نمیخوام.

گمونم میخواستم کار خوبی کرده باشم. به خودم گفتم: عباس، حالا وقتشه.پرسید: واسه چی این کارو میکنی؟ گفتم: برای رضای خداوند.بعد یکهو ریسه رفت. آن قدر بلند خندید که پیشونیش خورد به داشبورد ماشین.گفتم: فکر نمیکنم حرف خنده داری زده باشم گفت: اتفاقا خیلی هم خنده دار بود. چطوره به اون خدات بگی از توی آسمونش چند تا اسکناس سبز واسه این بیچاره بفرسته پایین.اینو که گفت دوباره خندش گرفت.بعد جدی شد و گفت: ببینم تو نمیخوای امشب خوش باشی؟ این طوری بهتره . هم تو خوش بگذرون و هم من چند تومن گیرم می یاد.

گمانم خداوندِ تو هم اینطوری راضی باشه. توی یک فرعی پیچیدم و گفتم تو تا حالا چیزی درباره خداوند شنیده ای؟گفت: یه چیزایی شنیدم اما چیزه زیادی ندیده ام ، گمونم خداوند هم چیز زیادی از من نشنیده. اگه شنیده بود که واسه یه لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم.ماشینو نگه داشتم هر چی تا اون موقع کار کرده بودم (حتی پول خردهامو) رو هم گذاشتم توی دستش.گفتم: خیال کن خداوندِ من از توی آسمونش این هارو انداخته پایین.مثله کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد و بعد پولهارو قاپید. از ماشین پیاده شد و زل زد تو چشمام. اشک تو چشماش جمع شده بود. قبل از اینکه درو ببنده گفت: " از طرف من روی ماه خداوند را ببوس؛"

*از شنيدنش خيلي ناراحت شدم؛ايشالا هرچه زودتر حال مامانت خوب ميشه زهراجون.


*۲۸ ارديبهشت ۸۴

*آهنگهاي قديمي رو که گوش ميدم، ميبينم آهنگهاي جديد، چقدر اعصاب خردکن هستن.همش صداي گرمب گرمب مي شنوي فقط! -آهنگهاي هايده مثلاً...ايول صدا:دي- امروز هم يه آهنگ از اندي شنيدم که نمي دونم جديده يا نه -مهم هم نيست- و ارزش هنري هم يٌخ ! ولي خوشگله در کل؛مخصوصاً اون دختر کوچولوئه که داره خودش رو مي کشه و وسط مي رقصه!

اي بهار، اي آسمون/عيدي ميرم به خونه مون/داد مي زنم اي جان، اي جان، اي جان/دارم ميرم به تهران، دارم ميرم به تهران

ناز من بهار مياد/گل به سبزه زار مياد/در اومد جوونه ها/دلم پر از بهونه هابعد از اون جداييا عشق به من گفت که بيا، عشق به من گفت که بيا

به هواي يار ميرم/واي که چه بي قرار ميرم/به خدا عاشقم و به عشق اين ديار ميرمواسه بوي کوچه مون تنگه دلم، تنگه دلم/واسه ي محله مون تنگه دلم، تنگه دلم

مي دونم از پنجره چقدر قشنگه منظره/دوباره زنده ميشه برام هزار تا خاطرهمن و يار مست بهار دست تو دست تو کوچه ها/ياد اون روزا به خير که يادشون قشنگ تره
دارم ميرم به تهران، دارم ميرم به تهران...

پ.ن:کاش من شهرستان درس مي خوندم، تعطيلات ميومدم تهران.تو راه هم اينو گوش مي کردم!

پ.پ.ن:دروغ گفتم؛ همينجا گوش بده بهتره((:


*۲۷ ارديبهشت ۸۴

*وقتي تو مي خندي، انگار دنيا رو بهم ميدن؛ عجيب احساس زنده بودن مي کنم.کاش ميشد بگم بهت(:


*۲۶ ارديبهشت ۸۴

*آخيش...چه امتحان وحشتناکي بود...ولي بعدش خوش گذشت؛ پس بالاخره راهت انداختم:دي


*۲۵ ارديبهشت ۸۴

*از کتاب زهير؛ به انتخاب مهدي اچ اي:

...انتخاب يک جمله براي معرفي يک کتاب انقدر سخته که اکثر نويسنده ها ترجيح ميدن پشت جلد، يه توضيح کلي بنويسن.. و انتخاب چند جمله، که بتونه نمايانگر يک کتاب باشه هم به همون قدر سخته. جملاتي که به هر نحو، ارزشمندترين مفاهيم کتاب باشن؛ انقدر که بتوني با جسارت بگي باقي ش به درد نمي خورد ! گلچين زير از کتاب زهير هست (آخرين کتاب پائولو کوئليو / آرش حجازي / نشر کاروان).

و البته نويسنده ش من نيستم: من هنوز اين کتاب رُ نخوندم يا هنوز موقع ش نشده که بخوام بخونم ش.. با اجازه از نويسنده ش..

* هر كسي اجازه همه كار دارد جز آن كه كسي را وادار به پيروي از جنون و عطش زندگي خود بكند.

* بهاي آزادي سنگين است به سنگيني بهاي بردگي. تنها فرقش اين است كه اين بها را با لذت و لبخند مي پردازي هر چند لبخندي آميخته به اشك.

* يكي كه ميرود معني اش اينست كه يكي ديگر مي آيد؛ عشق را دوباره پيدا مي كنم!

* تعصب تنها راه رهايي از ترديدهايي است كه همواره در كار برانگيختن و تحريك روح انسان است.

* دنيا معمولا بهترين دارايي مان يعني دوستهايمان را ميگيرد تا به ما بفهماند در اشتباهيم.

* دوست واقعي كسي است كه موقع پيشامدهاي خوب كنار آدم است كسي كه كنار ما بالا و پايين مي پرد و به خاطر موقعيتهاي ما شادي ميكند.

* دوست كاذب كسي است كه با آن قيافه غمگين و آن همدردي فقط در لحظه هاي سختي ظاهر مي شود و در واقع مشكلات ما تسلايي است براي زندگي نكبت بار خويش.

* چيزي كه وجود دارد آزادي انتخاب است و از آن به بعد آدم بايد به تصميم و انتخاب خودش متعهد باشد.

* عشق در سرشتهاي متفاوت ظاهر مي شود ؛در تضاد نيرو مي يابد و در رويارويي و دگرديسي دوام مي يابد.

* در لحظه اي كه مردم تصميم ميگيرند با مشكلي روبرو شوند، متوجه مي شوند قابل تر از آنند كه فكر مي كردند .

* انرژي و خرد به تمامي از منشا ناشناخته اي مي آيند كه معمولا به ان مي گوييم خدا.

* هيچ كس در محنت و رنج خودش تنها نيست هميشه كس ديگري هم هست كه مثل ما فكر ميكند مثل ما شادي ميكند يا مثل ما رنج مي برد و اين به ما نيرو ميدهد تا با چالش پيش رويمان بهتر روبه رو بشويم.

* خدا در مورد كيهان داده پردازي نمي كند همه چيز به هم متصل و داراي معناست هر چند اين معنا هميشه پنهان ميماند اما ما وقتي مي توانيم بفهميم كه به ماموريت حقيقي مان بر روي زمين نزديك شده ايم كه رفتاري در قبال ان ماموريت مي كنيم آغشته به انرژي شوق باشد.

* فرض كنيم دو آتش نشان وارد جنگلي مي شوند تا آتش كوچكي را خاموش كنند. آخر كار وقتي از جنگل بيرون مي ايند و مي روند كنار رودخانه صورت يكي شان كثيف و خاكستر آلود است و صورت آن يكي به شكل معصومانه اي تميز. سوال : كدامشان صورتش را مي شويد؟ سوال احمقانه ايست؛ معلوم است آنكه صورتش كثيف است. غلط است! ان كه صورتش كثيف است به ان يكي نگاه ميكند و فكر ميكند صورت خودش هم همانطور است، اما آن كه صورتش تميز است مي بيند كه سرتاپاي رفيقش غبار گرفته است و به خودش مي گويد حتما من هم كثيفم بايد خود را تميز كنم.

* براي اين كه انرژي حقيقي عشق بتواند از روحت بگذرد بايد تو را در حالي بيابد كه انگار تازه به دنيا آمده اي.....خيلي شاعرانه است اما خيلي هم سخت است چرا كه اين انرژي همواره اسير خيلي چيزهاست: تعهدات متقابل، بچه ها، گرايش جامعه...

* چيز مهم هميشه مي ماند ان چه كه مي رود چيزي است كه فكر مي كنيم مهم است اما در واقع بي ارزش است مثل قدرت كاذبي كه گمان مي كنيم براي در اختيار گرفتن انرژي عشق داريم.

* وقتي سرگذشتي را تعريف مي كني يعني هنوز از آن رها نشده اي.

* در زندگي هر كس همواره اتفاقي وجود دارد كه عامل اصلي توقف پيشرفت اوست.

* بهتر است آدم گرسنه بماند تا تنها. چرا كه وقتي تنهاييم انگار ديگر بخشي از بشريت نيستيم و منظورم نه تنهايي داوطلبانه كه تنهايي تحميل شده است.

* ظاهراً در همه جاي دنيا خيلي ها دارند نسبت به موضوع مشتركي هشيار مي شوند و خيلي شبيه هم رفتارمي كنند.

* الوهيت در هر مكان وهر لحظه اي حضور دارد. الوهيت را نمي توان از طبيعت بيرن كشيد و در كتابها گذاشت يا در چهار ديواري حبس كرد.

* در بركت نمي توان صرفه جويي كرد. بانكي نيست تا بركات را در ان ذخيره كنيم تا وقتي با خودمان به ارامش رسيديم برگرديم و از انها استفاده كنيم اگر از آن لذت نبريم انها را لاجرم و براي هميشه از دست مي دهيم.

* عشق بيماريست كه هيچ كس درمانش را نمي خواهد. انكه عشق بر او هجوم مي برد، پس از هجوم ميلي به برخواستن ندارد و آنكه از عشق رنج مي برد ميلي به شفا ندارد.

* رنج موقعي زاييده مي شود كه انتظار داريم ديگران به شكلي دوستمان بدارند كه خودمان مي خواهيم نه به شكلي كه عشق بايد متجلي شود، آزاد و بي اختيار ما را با قدرتش هدايت كند از توقف بازمان بدارد.


*۲۴ ارديبهشت ۸۴

*شده از کار کسي سردرنياري و از اين گيجي خوشت بياد؟


*۲۳ ارديبهشت ۸۴

*يه احساس هايي هست که سخته ولي خوبه؛ يه دردهايي هست که قشنگه.يه جمله هست که ميگه اين دردها گنجينه زندگي تو هستن.مي توني به ديگرون نشونشون بدي ولي صاحبش فقط خودت هستي.ازش لذت ببر...
اينا رو از وقتي که برام گفتي، تا حالا هزار بار تکرار کردم؛هزار بار...باشه...سعي مي کنم ازش لذت ببرم...


*۲۲ ارديبهشت ۸۴

*عشقه ديدي تا حالا؟ همون برگاي سبز خوشگلي که مي پيچن دور درخت؛ اولش که برگا کوچيکن، خيلي قشنگه..خيلي قشنگ...ولي يه وقت به خودت مياي، مي بيني برگا خيلي بزرگ شدن.دارن درختت رو خشک مي کنن و تو کاري نمي توني انجام بدي.عشق هم همينه.اولش که برگا کوچيکن، خيلي لذت بخشه ولي بعدش بايد مواظب باشي درختت رو خشک نکنه.مي فهمي؟


*۲۱ ارديبهشت ۸۴

*نمي دونم چي ميخوام.شايد يه سفر...يا يه کتاب...يا لااقل اينکه يه بعد از ظهر تابستون مث چند سال پيش، زير کولر دراز بکشم و با خيال راحت هندونه بخورم و کتاب قصه بخونم.عشق کيلويي چنده؟


*۲۰ ارديبهشت ۸۴



*Dream of the secret . . .

One day we meet actually..
still can't belive.
.how much memories in between usYou share my tears, you share my happinessEven though I cried be'coz of youYou give me hope for lonely life..You may don't know how much I think youyou may don't know how much poems I write be'coz of you..just be' coz I love you..

In every day you used to more and more quit..not like beforeWondering why can't you understand me..You are the most understandable person I have ever metTime is past we are late..I said.. that I want to go..But still you are silentYou know I want to take your wish with me..Suddenly you..
talk and wish..To all of my dreams come true..
still I am waiting with empty eyes Wondering why you can't understand.
That all of my dream is you . . .



*مي گفتي يه چيزايي هست که سخته ولي خوبه؛ يه دردهايي هست که قشنگه...بايد با اين درد قشنگ يه کاري مي کردم بالاخره.واسه همين، اين روزا اينطوريم.کاري رو که گفتي، نمي تونم انجام بدم.به ۱۰۰۱ دليل نميشه؛ راه ديگه اي به ذهنم نمي رسه.ميشينم کنار ببينم چي ميشه.اين روزا واسه هيچ کاري انرژي ندارم انگار! بعضي وقتا براي خودم نگران ميشم.کسي که توي ۲۱ سالگيش يهو انقدر خسته و کلافه ميشه از دنيا، چند سال ديگه ميخواد چي کار کنه با مشکلات جدي زندگي؟


*I found my heart in you . . .

I found my heart in you.buried beneath your soulYou're the keeper I've looking forThe one that makes me whole.
I was serachine through the starsDreaming with the moonLate at night I'd close my eyesand wish for someone like you.
Forever have I longedfor the awakening of your breathtogether we breathe as onewithout you I'm crying with the rainNow my life has just begun.
When it feels like there was no place to runAnd the world seems so dark and lowI think of you and start to smileThe darkness quickly goes.
It didn't take me long to findIt was something I always knewyou're the keeper of my heartI found my heart in you...



خيلي ها رو ديدم که کم و بيش، مث منن.امروز با مريم آرزو مي کرديم کاش واسه يه مدت، همه استرس هامون رفع ميشد؛ همه رو بي خيال مي شديم.مي رفتيم يه جاي دور و از زندگي -از زنده بودن- لذت مي برديم.مريم بيشتر اصرار داشت بگرده؛ من ولي ميخوام بخوابم با خيال راحت، راحت راحت...ميام گردش ولي بعدش بخوابم، خب؟


*Unseen . . .

It tears my heart in two not being able to tell you how I feel when you are with me,and the love I feel, which you can't see. As I sit across the table from you, Breathing the aura of your life, Who would have known of a love so strong That would surpass the eternity of this life.. Knowing I could never touch you, hold you,And love you the way I want to,I still smile sad tears that fall Slowly down my heart.As you walk away from the love,You never knew to look for the soul mate I could have been to you.. I linger a while and watch you pass me by.I realize you would never love me, And I watch my heart break down and die.My soul mate it is you..if only you knew . . .




ده قانون انسان بودن !

قانون يكم: به شما جسمي داده مي شود. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد، بايد بدانيد كه در طول زندگي در دنياي خاكي با شماست.

قانون دوم: با دوستان مواجه مي شويد. در مدرسه اي غير رسمي و تمام وقت نام نويسي كرده ايد كه «زندگي» نام دارد. در اين مدرسه هر روز فرصت يادگيري دروس را داريد. چه اين درسها را دوست داشته باشيد چه از آن بدتان بيايد، بايد به عنوان بخشي از برنامه آموزشي برايشان طرح ريزي كنيد.

قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآيند آزمايش است، يك سلسله دادرسي، خطا و پيروزي هاي گهگاهي، آزمايشهاي ناكام نيز به همان اندازه آزمايشهاي موفق بخشي از فرآيند رشد هستند.

قانون چهارم: درس آنقدر تكرار ميشود تا آموخته شود. درسها در اشكال مختلف آنقدر تكرار مي شوند تا آنها را بياموزيد. وقتي آموختيد ميتوانيد درس بعدي را شروع كنيد.

قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. هيچ بخشي از زندگي نيست كه درسي نباشد. اگر زنده هستيد درسهايتان را نيز بايد بياموزيد.

قانون ششم: جايي بهتر از اينجا و اكنون نيست. وقتي «آنجاي» شما يك «اينجا» مي شود به «آنجا»يي مي رسيد كه به نظر از «اينجا»ي فعلي تان بهتر است.

قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستند. نمي توانيد از چيزي در ديگران خوشتان بيايد يا بدتان بيايد، مگر آنكه منعكس كننده چيزي باشد كه درباره خودتان مي پسنديد يا از آن بدتان مي آيد.

قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگي كردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيار داريد، اينكه با آنها چه مي كنيد بستگي به خودتان دارد.

قانون نهم: جوابهايتان در وجود خودتان است. تنها كاري كه بايد بكنيد اين است كه نگاه كنيد، گوش بدهيد و اعتماد كنيد.

قانون دهم: تمام اينها را در بدو تولد فراموش مي كنيد. اگر مشكلات دانستني هاي درون را از ميان برداريد، همه اينها را به خاطر خواهيد آورد.

=============

*نتايج مثبت گذران زندگي در تنهايي ترجمه آزاد:مهدي اچ.اي

روز ديگه يکي از آشناها که مرد اجتماعي و شادي بود بهم گفت که يه روز، خيلي اتفاقي، بين دو تا قرار ملاقات، براي يکي دو ساعت تو نيويورک تنها بوده. به فروشگاه زنجيره اي ويتني ميره و خودش رُ با تماشاي چيزا سرگرم مي کنه. و اين براي اون يه شوک (تکان) بزرگ بود -به بزرگي مثلاً عاشق شدن- که کشف کرد مي تونه تنهايي به خودش خوش بگذرونه!

از خودم پرسيدم، اون از چي ترسيده بود؟ اين که يه دفعه، در تنهايي بفهمه که حوصله ش سر رفته يا -خيلي ساده- هيچ کسي نيست که بخواد ملاقاتش کنه؟ اما وقتي وارد اين جريان شده، دلش رُ به دريا زده.. اون الآن در شرايطي هست که بخواد بيشتر به خودش، به درونش توجه کنه. چيزي که خيلي وسيع، کشف نشده و حتا ترسناکتر از فضاي خارجي براي يه فضانورده. از اين به بعد هر درک اون با يه تازگي همراهه و خيلي بيشتر واقعي هست. چرا که کسي که بتونه دنيا رُ براي خودش ببينه، براي دقايقي يا بيشتر به يک نابغه تبديل ميشه. با حضور يک انسان ديگه، حس بينايي به ناچار دو برابر ميشه. به طرز حيرت آوري به اين مشغول هستيم که همراه من در اين مورد چي فکر مي کنه، يا من چه جوري فکر مي کنم؟ اينجوري اثر واقعي گم ميشه يا پخش ميشه.

«موسيقي که با تو شنيدم بيشتر از يه موسيقي بود.» دقيقاً. درنتيجه براي شنيدن خود موسيقي فقط بايد تنهايي به موزيک گوش داد. تنهايي نمکِ شخصيت آدم حساب ميشه؛ طمع واقعي و صحيح هر اتفاق رُ نمايان ميکنه.«کسي که تنها هست، هيچ وقت احساس تنهايي نمي کنه»؛ روح ماجراجو، راه رفتن در يک باغ آروم، در يک خونه ي خوب، دست شخص تنها رُ بند مي کنه!

در واقع احساس تنهايي وقتي به وجود مياد که با ديگرون هستيم. وقتي با ديگرون هستيم، حتا بعضي وقت ها با عشقمون؛ از سليقه، حالت و مزاج متفاوت مون رنج مي بريم. مراودات انساني گاهي وقتا از ما مي خواد که دريافت آگاهي مون رُ کم کنيم (وضعيت مون رُ ملايم تر کنيم) يا صرفنظر کنيم از هر واقعيت شخصي يا ترس از آسيب ديدن. يا از اين که شخص نامناسبي باشيم که عريان تلقي ميشه در موقعيت هاي اجتماعي. (اما) وقتي تنها هستيم، استطاعتش رُ داريم تا تمام اون چيزي باشيم که هستيم (کامل باشيم) و اون چيزي رُ حس کنيم که واقعا حس مي کنيم. اين يه نعمت خيلي بزرگه!

براي من جالب ترين چيز درمورد من و زندگي کردن به تنهايي، اين بوده که در بيست سال اخير، به صورت فزاينده اي موهبت بخش (rewarding) بوده. وقتي من مي تونم بيدار شم و طلوع خورشيد رُ از روي اقيانوس ببينم، همون طور که هر روز اين کار رُ انجام ميدم، و بدونم که يک روز کامل رُ پيش رو دارم، بدون مزاحمت و پيوسته، که در اون چند صفحه اي رُ بنويسم، با سگم برم قدم بزنم، در بعدازظهر بخوابم و فکر کنم (چرا آدما در حالت افقي بهتر فکر مي کنن؟)، بخونم و به موسيقي گوش بدم، من غرق خوشحالي ميشم.

فقط زماني احساس تنهايي مي کنم که ديگه خيلي خسته هستم، وقتي خيلي زياد -بدون هيچ استراحت و توقفي- کار کردم. وقتي که احساس پوچي مي کنم و احتياج دارم به طور کامل پر بشم. و بعضي موقع ها، وقتي که از يک مسافرت که براي خطابه (سخنراني) اي بوده، برميگردم خونه، وقتي که آدماي زيادي رُ ديدم و با آدم هاي زيادي صحبت کردم و تا خرخره پر از تجربياتي هستم که نياز دارن ثبت بشن، احساس تنهايي مي کنم.

در اون زمان، براي مدتي، تا زماني که خونه احساس خالي و بزرگي داره، شگفت زده ميشم از اين که «خود» من کجا قايم شده. بايد دوباره پس گرفته بشه، شايد با آبياري گلها، و نگاه کردن به هر کدومشون، انگار که هر کدوم شخصي هستن، با غذا دادن به دو تا گربه م، با آشپزي.

زمان ميبره، همون طور که ديدم در انتهاي دشت، چشمه اي هست که فوران مي کنه. اما زماني ميرسه که اين نوع دنيا فرو مي ريزه و اون «خود» از اعماق ناخودآگاه دوباره پديدار ميشه. بازگردوندن تمام چيزايي که جديداً تجربه کردم براي کاوش و درک آهسته ش. وقتي که من مي تونم دوباره با قدرت پنهانم بياميزم، و درنتيجه رشد کنم و درنتيجه تازه بشم. تا زماني که مرگ ما رُ جدا (تکه تکه) کنه.
// مي سارتن


The Rewards of Living a Solitary Life

The other day an acquaintance of mine, a gregarious and charming man, told me he had found himself unexpectedly alone in New York for an hour or two between appointments. He went to the Whitney and spent the "empty" time looking at things in solitary bliss. For him it proved to be a shock nearly as great as falling in love to discover that he could enjoy himself so much alone.
What had he been afraid of, I asked myself? That, suddenly alone, he would discover that he bored himself, or that there was, quite simply, no self there to meet? But having taken the plunge, he is now on the brink of adventure; he is about to be launched into his own inner space, space as immense, unexplored, and sometimes frightening as outer space to the astronaut. His every perception will come to him with a new freshness and, for a time, seem startlingly original. For anyone who can see things for himself with a naked eye becomes, for a moment or two, something of a genius. With another human being present vision becomes double vision, inevitably. We are busy wondering, what does my companion see or think of this, and what do I think of it? The original impact gets lost, or diffused.
"Music I heard with you was more than music." Exactly. And therefore music itself can only be heard alone. Solitude is the salt of personhood. It brings out the authentic flavor of every experience.
"Alone one is never lonely: the spirit adventures, walking / In a quiet garden, in a cool house, abiding single there."
Loneliness is most acutely felt with other people, for with others, even with a lover sometimes, we suffer from our differences of taste, temperament, mood. Human intercourse often demands that we soften the edge of perception, or withdraw at the very instant of personal truth for fear of hurting, or of being inappropriately present, which is to say naked, in a social situation. Alone we can afford to be wholly whatever we are, and to feel whatever we feel absolutely. That is a great luxury!
For me the most interesting thing about a solitary life, and mine has been that for the last twenty years, is that it becomes increasingly rewarding. When I can wake up and watch the sun rise over the ocean, as I do most days, and know that I have an entire day ahead, uninterrupted, in which to write a few pages, take a walk with my dog, lie down in the afternoon for a long think (why does one think better in a horizontal position?), read and listen to music, I am flooded with happiness.
I am lonely only when I am overtired, when I have worked too long without a break, when for the time being I feel empty and need filling up. And I am lonely sometimes when I come back home after a lecture trip, when I have seen a lot of people and talked a lot, and am full to the brim with experience that needs to be sorted out.
Then for a little while the house feels huge and empty, and I wonder where my self is hiding. It has to be recaptured slowly by watering the plants, perhaps, and looking again at each one as though it were a person, by feeding the two cats, by cooking a meal.
It takes a while, as I watch the surf blowing up in fountains at the end of the field, but the moment comes when the world falls away, and the self emerges again from the deep unconscious, bringing back all I have recently experienced to be explored and slowly understood, when I can converse again with my hidden powers, and so grow, and so be renewed, till death do us part.

May Sarton




*۱۹ ارديبهشت ۸۴

*به علت خوش اخلاقي زياد و بامزگي مضاعف! امروز استاد موقع حضور غياب بهم تذکر داد که خيلي مي خندم.شانس ندارم خب! هميشه ي خدا سر کلاس کلي ساکتم و اينا.يه بار يه کم -بيشتر از يه کم!خيلي بيشتر از يه کم!!- شلوغ کردم؛ اينم اينطوري شد.البته اهميتي نداره بخواي فکرش رو بکني.نهايتش افتادنه ديگه:دي حيف بود به اون صحنه هاي خنده دار نخندم.يکيش اون آقايي که پولها رو طوري توي دستش گرفته بود انگار که ميخواد شاباش بده! نتونستم اينو نگم؛ همه خنديدن و من به نمايندگي همه، تذکر شنيدم :دي ولي از حق نگذريم استاد خيلي آقاست! که هيچي بهمون نميگه.کلاً جز چند رديف اول، بقيه کلاس رو هواست.يادم باشه هفته ديگه، يه کم اونورتر بشينم!


*۱۸ ارديبهشت ۸۴

*اين مسئول حضور غياب، شديداً قاطي داره ظاهراً.کلي از دستش حرص خوردم.براي مني که ۱ جلسه غيبت داشتم فقط، ۳ تا غيبت زده.حالا خوب شد ديدم!جالبه که اشتباه خودش رو عمراً قبول نمي کنه.آقا اگه نمي توني اطلاعات رو درست از روي ورقه ها به ليست منتقل کني، خب اسمها رو بخون.اين زياد مسئله مهمي نيست؛ از اينش ناراحتم که کلاً همه ي کاراشون، همين مدليه.تنها چيزي که در نظر نمي گيرن وقت و موقعيت دانشجوئه! خدا نکنه قرار باشه يه کاري انجام بدن.ديگه مي کشن دانشجوها رو.فقط توقع دارن از آدم..و البته کلي هم ادعاشون ميشه!


*۱۷ ارديبهشت ۸۴

*يه چيزايي هست که خودت مي دوني ولي به ۱۰۰۱ دليل، نميخواي قبول کني؛ ترجيح ميدي ازش فرار کني يا خودت رو گول بزني يا بگي حالا خيلي مونده...ولي بالاخره يه وقتي ميرسه که مي بيني ديگه نمي توني فرار کني؛ اون وقته که مي ايستي روبروي خودت..و مي بيني بايد تصميم بگيري..که حالا بايد چي کار کني؟امروز، واسه من همچين روزي بود.يه خبر بد، چيزي که دوست نداشتم بشنوم و مي دونستم يه روزي اتفاق ميفته.اوهوم..من به خاطر تو ناراحتم.مهم نيست کي چي فکر مي کنه؛ از کسي که بيرون اين دايره ايستاده، زياد توقع ندارم.سخته برام ولي بايد بتونم باهاش کنار بيام؛ تو چرا هيچي بهم نميگي؟چرا نميگي؟

*عجيب راحت بودم امروز، عجيب راحت بودم.ميگن از هرچي مي ترسي، خودت رو باهاش درگير کن.اگه از آب مي ترسي، بپر توش تا ترست بريزه.اين تنها راهشه؛ نمي دونم اين جريان، چطوري باعث شد ترسم بريزه ولي عجيب راحت بودم.يه چيزايي هست که دوست دارم بدوني و در عين حال، نميخوام خودم يا هيچ کس ديگه اي اينو بهت بگه.ميخوام خودت بفهمي، خودت..


*۱۶ ارديبهشت ۸۴

*به ميمنت و مبارکي، مراسم درس خواندن در بدو امر، به علت مهمان نوازي و اينا تعطيل شد:دي

*بس که شکلات مي خورم، از روي پوستم خجالت مي کشم!


*۱۵ ارديبهشت ۸۴

*اصلاً خوشم نمياد همه خاطره هام درباره علم و دانش باشه ولي نميشه، راه نداره.بس که نمي خونم، از روي دفتر کتاب هم شرمنده م.مي نويسم بلکه دلم آروم بگيره -چه ربطي داشت؟- دو حالت بيشتر نداره:يا من خنگم، يا اينا خيلي سخته؛ استاد هم ديگه ماشالا.خودش هم نمي دونه چي ميگه.من که گوش نميدم.آدم يا چيزي رو ياد نگيره يا يه بار درست ياد بگيره.چه کاريه اول غلطش رو ياد بگيرم، بعد دوباره درستش رو؟ به زووووووووور دو تا مسئله حل کردم.سوميش رو ديگه حال ندارم.واي خداي من! اين ليسانس گرفتن ديگه چي بود زد به سرم؟

[Link] [0 comments]






0 Comments: