Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Tuesday, July 12, 2005
مریم و گیشاشناسی
*۲۱ تير ۸۴

*راهنماي مردم آزاري با وبلاگ

*تا اونجاش که ميگه: او همواره با دست راست خود شما را نگه داشته است، توي بلاگ من هست ولي بقيه ش رو از يه جاي ديگه خوندي لابد!

*اينا رو در جريان سرچ در کامپيوترم پيدا کردم:


*If I am out of time and I could pick one day, One moment and keep it now, of all the days I have live, I would pick the day, I
met you...

*If you love someone, the greatest gift you can give them is your presence.



*زندگي هميشه يه جور نيست؛ هرچند وقتي به نظرت همه چيز تکراري شده، نمي توني اينطوري فکر کني.يه وقتايي بايد تصميم بگيري...که ميخواي بري فلان چيز رو ياد بگيري يا نه...ميخواي با فلاني دوست باشي يا نه...ميخواي بري اين رشته رو بخوني يا نه...موهات رو اين مدلي بزني يا نه...و الان...براي من...اين رشته رو ميخوام امتحان بدم يا نه! چون رشته ي من، فوق ليسانس نداره توي ايران، به هرحال هر رشته اي رو که بخوام امتحان بدم، يه جور تغيير رشته برام محسوب ميشه؛ و خب بعضي رشته ها به تخصص نداشته ي من! نزديک ترن تا بعضياي ديگه.تصميمي که من گرفتم، شايد به نظر خيليا خرکي بياد.حتي اونايي هم که تاييد مي کنن و اميدواري ميدن، يهو از دهنشون مي پره که چرا؟ اووووم...به هرحال از نظر من اين بهترين تصميمه و بايد بتونم اجراش کنم.برام سخته بعد از ۳ سال ايم مدلي درس خوندن، دوباره مث بچه آدم -کنکوري؟- بشينم خرخوني کنم هرچند اون موقع هم تا جا داشت از زيرش درمي رفتم.الان ولي ديگه جا نداره واسه فرار کردن.براي فوق يا نبايد بخوني يا خيلي دقيق بايد پيش بري؛ حد وسط وجود نداره؛ به درد نمي خوره.از اين ۳ تا کتابي که تا الان دارم، دو تاش رو نگاه کردم.يکي ش برام سخت بود يه طورايي.رفتم سراغ اون يکي.پر اسم و نظريه بود.فهميدم چي نوشته ولي هيچي ش يام نمونده الان! خدا به خير کنه :دي


*ما توي کلاس زبان، ۷ نفريم؛ يعني ۸ نفر بديم بعد يکي مون ديگه نيومد.با اينکه خونه شون توي همون خيابونيه که آموزشگاه هست ولي براي teacher راه رو بهونه کرده بود البته خود teacher مي گفت که حرفاش رو باور نکرده و حدس مي زنه طرف از جو صميمانه ي کلاس خوشش نيومده و همچنين از اينکه من (يعني خود teacher) همه رو به اسم صدا مي زنم و خب براي همين نمياد.anyway ما ۷ نفريم.دخترا: من و ساغر و مريم (يه مريم جديد) / پسرا:شهاب و امير و عليرضا و يه خانومي هم هست که dentist و استاد دانشگاهه.

teacher يه خانوم ۲۵ ساله ي خوش اخلاقه که تازگيا داره از دست بچه ها کلافه ميشه و اينکه کلاس ما آخر وقته -۷ تا ۹ شب- هم مزيد بر علت شده! پسرا هر ۳ تاشون دبيرستانين و البته هر ۳ دوست دارن از زير کار در برن.شهاب هميشه تمريناي ورک بوک رو از روي مال من مي نويسه.يه روز ميگه شما تمرينا رو نوشتين؟ روز بعدش مي پرسه نوشتني چي داشتيم؟ يا بار ديگه يه چيز ديگه ميگه و همه ي اينا يعني بده از روش بنويسم.گاهي هم خودم قبل از اينکه چيزي بده، ورک بوکم رو ميدم دستش و مي فرستمش توي اون کلاس خاليه که تا اومدن teacher بنويسه همه رو.امير و عليرضا از اينم relax ترن؛ يا سر کلاس مي نويسن يا اصلاً نمي نويسن! و فقط هي teacher رو حرص ميدن.يه کم هم سختشونه سر کلاس -به خاطر حضور دخترا فکر کنم- و خب شهاب انگار راحت تر از اون دو تاست.يه کم هم اخلاق من دستش اومده.روم حساب مي کنه.تمريناي سر کلاس رو اوايل جلو جلو مي نوشت و يه بارم جريمه شد که بستني بخره براي همه -و خب نخريد.اصلاً با کي هستي؟!- اينه که حالا مي شمره ببينه نوبت خودش به کدوم جمله مي رسه.آروم ازم مي پرسه -معمولاً روبروي من ميشينه- و خب لب خوني بلده.مي گيره قضيه رو!

با ساغر ميونه م زيا خوب نيست يعني زياد خوشم نمياد ازش.امسال ميره سوم دبيرستان.سر کلاس ديوونه م مي کنه بس که سوال مي پرسه.دلم ميخواد گاهي بهش بگم به جاي اين همه آرايش کردن -يه دختر ۱۴-۱۳ ساله- و سخنراني در مورد شوهر پولدار -حالا تعريف مي کنم- برو اينا رو ياد بگير که انقدر منو ديوونه نکني.

مريم ولي خيلي دختر خوبيه.با هم مشکلي نداريم.اون خانوم دنتيست هم رفتارش خيلي دوستانه س؛ خوشم مياد از تواضعش.سر کلاس معمولاً وقتي قراره تمرينهاي کتاب رو حل کنيم، teacher يکي دو دقيقه ميره بيرون و معمولاً امير بدو بدو ميره که جوابا رو از روي کتاب استاد بخونه و چون اون لحظه هول ميشه و مغزش از کار ميوفته فقط بلند ميگه که بقيه حفظ کنن.منم همه ش مي خندم.هر دفعه اين جريان تکرار ميشه و هر دفعه هم من مي خندم.

صحبت بحث و لکچر که ميشه پسرا مخالفت مي کنن و به teacher برمي خوره و شروع مي کنه که: مي تونين کتاب و نوار بگيرين و توي خونه اينا رو بخونين.کلاس براي اينکه که speaking و listening تون قوي بشه.حالا درباره ي چي حرف بزنيم؟ و باز در کمال پررويي مي گن نه!

يه بار بهشون مهلت ندادم مخالفت کنن و حرف love و اين چيزاي رمانتيک رو شروع کردم.هيچ کدوم توي بحث شرکت نکردن و انقدر ساعتشون رو نگاه کردن که با به teacher برخورد و تعطيلش کرد.به خودم گفتم دفعه ي ديگه بهشون ميگم که کارشون اصلاً خوب نيست ولي نگفتم شايد چون عليرضا داوطلب لکچر شد! بعدشم نوبت منه.خودم قبول کردم.اصلاً هم نمي دونم چي ميخوام بگم.

درکل کلاس خوبيه.هم پيشرفتم رو حس مي کنم، هم سرم گرم ميشه و به خيلي چيزا وقت ندارم فکر کنم.همه ش هم دارم مي خندم مث وقتي که مريم به future گفت furniture! خوشحالم که جزو کلاس کناري نيستم.جوش يه طوري بود.بچه ها همه بزرگتر از بچه هاي کلاس ما بودن -مثلاً سن بچه هاي دانشگاه- و خب جوش هم خيلي فرق داشت.استادش هم اون پسر قدبلنده س که اصلاً ازش خوشم نمياد.خيلي پرو به نظر مي رسه.

اون يکي کلاسه هم که واويلا! دو تا دختر هستن که اول از همه ميان که فقط براي پسراي کلاسشون، پشت چشم نازک کنن و ادا دربيارن.مث اين جلفهايي که کلاس زبان رو شبيه سازي مي کنن به دانشگاه.بعد گندش رو درميارن! دقيقاً همون مدلي! اميدوارم ترم هاي بعد هم کلاس همينجوري باشه.

يه چيزايي هم هست که من دقيق نمي دونم؛ مثلاً حرف love که ميشه همه به شهاب نگاه مي کنن و هي ميگن آيدا! ظاهراً فقط يه شوخيه؛ نمي دونم...يا مثلاً اون روز teacher به شهاب مي گفت آخر ترم که شد نري دنبال آقاي فلاني -مسئول آموزشگاه و همسر teacher البته!- که ورقه ت رو صحيح کنه ها.گفتم مگه برگه ها رو ايشون صحيح مي کنه؟ teacher گفت مال شهاب رو بله! :دي

خلاصه اينم از وضع کلاس ما.همه چيز ياد گرفتيم جز اوني که بايد.راستي Grudge رو ديدي؟ کاش يه بار از يه فيلم ترسناک جداً مي ترسيدم!



*۲۰ تير ۸۴

*امشب سر کلاس زبان، ۴ نفر بوديم.از يه کلاس ۷ نفره، ۳ نفر نيومده بودن! اون ۳ نفر هم ۳ تا پسراي کلاس بودن که قسم خوردن حل تمرينهاشون رو از من بيچاره بگيرن! علني ش کردن ديگه.قبل از کلاس، هميشه ورک بوک م رو ميدم به شهاب که دور از چشم استاد، از روش کپي بزنه! امير و عليرضا هم بعداً از روي ورک بوک شهاب مي نويسن.امروز استاد گفت وقتي ميگم شما دو نفر با هم کار کنين، شما دو نفر هم با هم، معنيش اين نيست که يکي بنويسه بقيه کپي بزنن! توي دلم گفتم خبر نداري همه تمرينا رو کپي مي زنن؛ تمرينهاي آخر درس رو هم اگه از قبل جواب دن، جريمه داره.واسه همين موقع خوندنش که ميشه، شهاب دونه دونه ازم مي پرسه.حالا يه بار ماجراهاي کلاسمون رو رنگي تعريف مي کنم.

*اون روز که از خونه ي مادربزرگه اومديم و حالم خوب نبود و اينا، فکر کردم عينک آفتابيم رو اونجا جاگذاشتم و از اونجايي که خيلي ننر تشريف دارم و به وسايلم شديداً عادت مي کنم و اينا، تلفن زدم ببينم اونجا هست يا نه! الان مادر بزرگ گرامي تماس گرفت گفت من هرچي مي گردم، عينک مريم رو پيدا نمي کنم. مامانم گفت خودش پيداش کرده، توي کيفش بود! به منم چيزي نگفت.اومدم ديدم عينکش روي ميزه.پرسيدم کي رفتي گرفتي؟ گفت توي کيفم بود.نديده بودم.بهش گفتم چرا پس نميگي پيداش کردي؟

بعد از پايان مکالمه ي تلفني، مامان ازم پرسيد چرا تلفن نزدي به اين بنده خدا بگي.تا توي کمد و کشوها رو هم گشته دنبال عينکت.فکر کرده عينک طبي ت رو گم کردي.

پ.ن:من چقدر خنگم که نمي بينم عينک توي کيفمه.
پ.پ.ن:چقدر بي فکرم که اعلام نمي کنم عينکم رو پيدا کردم.
پ.پ.پ.ن:چقدر سربه هوام که توضيح نميدم اوني که گم شده! عينک آفتابي بوده نه طبي.
پ.پ.پ.پ.ن:چقدر بي شعورم که تلفن نمي زنم بگم دنبالش نگردين.

ديده بودي تا حالا کسي به اين صراحت! نتيجه بگيره و اعلام هم بکنه؟!شرمنده شدم کلي.

*الان خانوم همسايه بالايي ماشين رو کوبيد به در پارکينگ.شيشه ي ماشين خرد شد حسابي! خودش هم داشت از ترس، غش مي کرد.مامان براش آب قند برد فکر کنم! اي داد بيداد :دي

*امشب مجبور شدم تلفن بزنم به يکي از بچه ها و بهش بگم که يه درسي رو افتاده.چون خودش نمي تونه فعلاً بره دانشکده و امروز پيغام گذاشته بود روي تلفن که اگه نمره ش رو مي دونم، بگم بهش يا اگه ميرم دانشکده، برم ببينم چند شده.دلم نميومد ولي مجبور شدم تماس بگيرم و بهش بگم.طفلک خيلي ناراحت شد.درس سختيه واقعاً!

*آدم توي اين متروي تهران چه ادا اصولهايي که نمي بينه.يا مث مسجد واسه هم جامي گيرن -با اووووون همه ژست و ادعاي کلاس!- يا حس مانکن بودن مي گيردشون و تمام مدت، دست به کمر واسه ملت، پشت چشم نازک مي کنن.عجب گيري افتاديما!


*۱۹ تير ۸۴

*شايد مسخره باشه ولي وقتي زهير رو مي خونم، مي بينم خيلي از حرفاش چيزاييه که هميشه مي دونستم ولي نمي تونستم بگم يا اصلاً خودم هم خبر نداشتم که اينا رو مي دونم؛ انگار فراموش کرده بودم!


*۱۸ تير ۸۴

*هرجاي تهران بزرگ که کار داشتين، آدرس هرجا رو خواستين فقط يه کلمه به من بگين :دي
ماجرا از اونجا شروع شد که من به علت کاري که برام پيش اومده بود، بايد مي رفتم دانشکده ي مديريت -گيشا- و از اونجايي که من رو با جرثقيل هم نميشه از خونه برد بيرون، طبيعيه که هيچ جا رو بلد نباشم -مگر جاهايي که لازم بشه برم- و خب گيشا هم يکي از همون جاها بود.قسمت جالب ترش اينجاست که اين دفعه هيچ کمکي رو قول نکردم و تصميم گرفتم خودم برم؛ حتي اگه کلي لازم بشه آدرس بپرسم و معطل شم حتي براي اتوبوس -چون تنها که باشم، عاقلانه رفتار مي کنم و با تاکسي نميرم- خب اول بايد مي رفتم ميدون توحيد.توي راه از يه خانومي سوال کردم -در تمام عمرم، تا جايي که يادم مياد همه ش در حال سوال کردن بوده م!- بهم گفت بهتره يه ايستگاه بعد از توحيد پياده بشي؛ از اونجا راحت مي توني بري...منم به حرفش گوش کردم؛ اولين اشتباه! وقتي پياده شدم، اوضاع به نظرم يه جوري بود.حس کردم يه جاي کار مي لنگه.از اون پسري که منتظر نشسته بود پرسيدم.اول گفت درسته، اشتباهي در کار نيست.بعد از ۲-۱ دقيقه صدام زد گفت اشتباهه! اين ماشينا که از اين مسير ميان، ميرن انقلاب -از گيشا به انقلاب- شما بايد بري از توحيد سوار بشي! -بازم به آقايون- مجبور شدم يه ايستگاه رو برگردم.کمتر از اوني بود که بخوام سوار ماشين بشم ولي بازم يه مشکلي بود.همون ماشينايي که از گيشا مي رفتن انقلاب، از توحيد هم رد مي شدن.عقلم رسيد شايد از انقلاب به گيشا، اون سمت ميدون باشه ولي حال نداشتم برم.شديداً مي خواستم در مصرف انرژي م صرفه جويي کنم؛ چقدر هم وفق شدم.يه خانوم ديگه بهم گفت مي تونم ماشيناي تجريش رو سوار شم و خب گيشا پياده بشم.فکر خوبي بود؛ قبول کردم.بهم گفت دانشکده ي مديريت رو بلده و مي تونه بهم بگه دقيقاً کجا بايد برم -بازم براي صرفه جويي در انرژي م قبول کردم- هرچند يه کم به نظرم اومد راه رو خوب بلد نيست و فقط حرف الکي مي زنه.

رسيديم پل گيشا.چون دفعه ي قبل از بالاي پل اومده بوديم و منم شديداً در جهت يابي مشکل دارم :دي فکر کردم بيخود راهم رو دور نکنم.حتماً اين آدم راه بهتري بلده.مي دونستم دارم اشتباه مي کنما ولي نمي دونم چرا کاري نمي کردم! دو ايستگاه ديگه هم رفتيم.کم کم سربالايي داشت شديد مي شد.نمي خواستم سر از تجريش دربيارم.خانومه مث خنگها -دلم ميخواد بکشمش هرچند اون موقع اصلاً عصباني نشدم- يه تابلو رو بهم نشون داد گفت مديريت! ولي اون در واقع پل مديريت بود نه دانشکده ي مديريت.در کمال بي تفاوتي پياده شدم.رفتم اون طرف خيابون و دوباره سوار شدم؛ دو تا ايستگاه رو برگشتم و باز رسيدم پل گيشا.

پل عابر و اينا...تااااا دانشکده.خيلي خلوت بود.پرنده پر نمي زد.کارم هم انجام نشد خدا رو شکر.يه مشکلي داشت که بايد مي رفتم دانشکده ي خودمون تا حلش کنم.مي خواستم يه تلفن بزنم ولي يادم اومد کارتم رو دادم به دوستم! تعاوني اونجا کارت نداشتن -تموم شده بود- رفتم بيرون از دانشکده.به راهنمايي يه خانوم ديگه -خدا بگم اين زنها رو چي کار کنه- سر از دانشکده کناري درآوردم -اسمش چي بود؟- با يه آدرس غلط -تو مايه هاي تهران، سمت چپ- راه افتادم.به هيچ جا نمي رسيدم.کسي هم نبود ازش چيزي بپرسم.رفتم توي دانشکده پزشکي و خب فهميدم بايد تمام راه رو بگردم و در جهت مخالف برم اون طرف.

ديگه حسابي گشتم تا تونستم تعاوني اونجا رو پيدا کنم و کارت بخرم -چرا دانشکده ي ما تعاوني نداره؟ يا داره؟- برگشتم همون دانشکده ي مديريت.حالا تلفنه نمي گرفت.تقريباً ديوانه شدم تا تونستم شماره رو بگيرم.فکر کنم اون بنده خدا رو هم کلافه کردم بس که تلفنش زنگ خورد.يا اصلاً هيچ بوقي نمي شنيدم يا در دسترس نبود يا گوشي رو برمي داشت ولي چيزي نمي شنيدم و نميشد حرف زد.چند بار هم قطع و وصل ميشد صدا.يه بارم که کلاً قطع شد.کلي سرش نق زدم.حقم بود بگه آخه من چي کاره ي مخابراتم؟

براي جلوگيري از گم شدن مجدد، ازش آدرس خواستم.خيلي خلاصه گفتم که موقع اومدن کلي گم شدم و اصلاً دلم نميخواد دوباره اين جريان تکرار شه.آدرسي که بهم داد خيلي سرراست بود ولي عملاً ازش استفاده نکردم -نشد يعني- و از يه راه ديگه اومدم.رسيدم آرياشهر! يه سري هم اونجا گيج شدم تا برسم خونه.اينم از تهران گردي من! فکر کنم بهتره شديداً يه فکري به حال خودم بکنم.مامان مي گفت لااقل صحها که داري ميري بيرون، منو صدا کن نگاه کنم لباست چه رنگيه که وقتي گم شدي بتونم به پليس اطلاعات بدم و توي روزنامه بدم بنويسن...اي داد بيداد...برام سر تکون بده :دي



*۱۷ تير ۸۴

*چه چيز خوبيه اين اس ام اس.دوسش دارم!



[Link] [0 comments]






0 Comments: