About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Sunday, July 03, 2005
حکايت مريم و کفش هاي گم شده
*۹ تير ۸۴ *مطلبي هست تحت عنوان تماس گرفتن با دنياي ارواح. براي اين کار يک روش خيلي رايج وجود داره و اون هم استفاده از صفحه هاي سخنگو (Talking Board) و صفحه ي ويجا (Ouija Board) هست...توضيحات نويسنده رو ببينيد اول.بعد هم اين فايل کوچيک رو دانلود کنيد و بخونيد.زود دانلود ميشه؛ مشکلي نيست.مرسي از نويسنده ش...(گردآورنده ش) *به مريم ميگفتم بايد يه فکري به حال اين ماجراي کفشم بکنم.تمام مدت، هرهر ميخنديد فقط.خوشحال بود واسه موبايلش وگرنه همچين مشکلي!!! ۱۰۰ سال ديگه هم خنده دار نيست! *۸ تير ۸۴ *ورق ها رو ولو کرده بودم وسط اتاق، خفن داشتم فال مي گرفتم واسه خودم.بعد يهويي نمي دونم چي شد که تلفن زدم به دختر خاله گرامي و قرار شد بياد دوتايي خودمون رو خفه کنيم! توي اين هاگير واگير دکتر -دوست دوران دبيرستانمه، بهش ميگيم دکتر! همينطوري الکي- تلفن زد و نشد بيچاره دو کلمه حرف بزنه.اول که پشت خطي داشتم و تا رفتم جواب بدم، اينور قطع شد. -دخترخاله م بود؛ مي خواست قر بياد که من ناهار نميام.منم گفتم بيخود کردي.وقت منو نگير.زود باش بيا- بعد که دوباره دکتر تماس گرفت، مامان از بيرون اومد و هول بود که به بابام تلفن بزنه.دوباره من کلي عذرخواهي کردم از دوستم و اينا و خب قرار شد چند دقيققه بعدش صحبت کنيم.خلاصه انقدر ملت اون روز زنگ زدن که ما عملاً دو ساعت بعدش تونستيم با هم حرف بزنيم. داشتم درباره مسائل کاملاً استراتژيک و رمانتيک و اينا با عطيه حرف مي زدم که دخترخاله گرامي سرکله ش پيدا شد و خب اصلاً بنده خدا اين اتاق نيومد که من راحت حرفم رو بزنم.در نهايت ولي مجبور شدم بلند شم برم اون اتاق.نمي دونست در جواب قصه هايي که توي ميل براش نوشته بودم، چي بايد بگه بهم و خب بهش گفتم فورواردش کن براي دوستت.ببينم نظر اون چيه؛ بماند...بعد قضيه خوابهاي سريالي عجيب غريبم رو گفتم بهش و اون فقط تونست بگه که فکر مي کنه توي اين مدت، خيلي ازم فاصله گرفته، دور شده ازم... بعد از ظهر که خاله هام اومدن، آويزون خاله وسطي شدم و گفتم که تو رو خدا خواب منو برام تعبير کن -بلده تعبير خواب- و خب از اينجا بود که ماجرا شروع شد: ...نمي دونم دقيقاق چند وقته اين خواب هي تکرار ميشه برام.فکر کنم ۳ ماهي باشه.دفعه اول خواب ديدم رفتم مسجد دانشکده -نمي دونم چرا رفتم.شايد مثلاً براي نماز- و وقتي اومدم بيرون، ديدم کفشام نيستن! هرچي گشتم، نتونستم پيداشون کنم. دفعه بهد بازم همين خواب تکرار کرد؛ فقط شکل مسجده يه کم عوض شده بود.شبيه يکي از صحن هاي حرم امام رضا بود اونجا.دفعه بعدش يه مسجد بود توي يه واحه تقريباً که بازم اونجا کفشام گم شد و خب ديگه طوري شده که وقتي خواب مسجد مي بينم، مي دونم الان کفشام رو درميارم و ميرم داخل و وقتي ميام بيرون، امکان نداره کفشام رو پيدا کنم!!! جالبه که اصلاً نمي تونم نرم داخل.هميشه اعتماد مي کنم که اين دفعه ديگه گم نميشن کفشام و خب بازم گم ميشن متاسفانه! دفعه آخر يادمه بعد از اينکه ديدم کفشام نيستن، يکي از آشناها رو ديدم اونجا -نمي دونم يهو سرکله ش از کجا پيدا شد؟!- و بهش گفتم آقاي فلاني! کفشام گم شدن.چي کار کنم؟ گفت اصلاً ناراحت نباش :دي خودم برات پيداش مي کنم.بعدش رفت و با کفش برگشت. حالا تعبيرش به گفته خاله م البته: کفش، بخته.وقتي کفشت گم ميشه يعني بختت رو ازت ميگيرن.به عبارتي شوهرت رو ميگيرن ازت. -توجه داشته باشيد که همه داشتن مي خنديدن بهم! فکر کنم قيافه م خيلي خنده دار شده بود اون موقع- بايد بتوني پسش بگيري.سوره مريم رو بخون.درست ميشه.بعدش ازم پرسيد يه جايي ميخواي بري زيارت؟ يه جايي که تا حالا نرفتي... گفتم از کجا مي دوني؟ ۱۰۰۰ ساله ميخوام امام زاده صالح ولي نشده تا حالا البته قبلاً هم رفتم اونجا ولي اينقدري بودم و چيز زيادي يادم نمونده. کلي همه تاکيد و توصيه کردن که حتماً برو اونجا.پات رو که بذاري توي حرم، حله ديگه.حالا من بسي نگران شدم از دو جهت: يکي اينکه خاله م مي گفت کسي که کفشت رو برات پيدا کرده، يا درباره خودش يا از طرف يه آدم ديگه، حتماً مياد باهات صحبت مي کنه يه زماني و خب من اصلاً دلم نميخواد درباره يکي ديگه بياد باهام صحبت کنه.نميشه فقط درباره خودش حرف بزنه؟ به عبارتي کفشام رو نميخوام.خود اون آدم، بدون کفشام هم باشه ابداً مشکلي نيست.فداي سرش :دي دوم اينکه اين يه جور جنگ روانيه خب! ميشه همون رقيبي که اون خانومه -که برام فال قهوه گرفت- مي گفت بهم. پ.ن:من به عنوان يک فرد تحصيل کرده، اصلاً خرافاتي و اينا نيستم ولي خوشم هم نمياد که فقط چيزايي رو باور کنم که با چشمام مي بينم.راه هاي ديگه اي هم وجود داره.جادو هميشه جالب بوده برام. پ.پ.ن:واسه کم کردن روي سارق کفشهام هم شده، من اين مشکل رو با تمام نيروم حل مي کنم. پ.پ.پ.ن:اگه تعبير خواب بلدين، ميل بزنين.مرسي. *۷ تير ۸۴ *صبح براي رفتن با کسي قرار نذاشته بودم.نشسته بودم توي ايستگاه مترو و حرکت قطارها رو تماشا مي کردم.کتاب زبانم توي کيفم بود ولي اصلاً حوصله ش رو نداشتم.دلم عجيب تنگ شده بود اما حرفي هم نداشتم که بخوام بگم بهش.شايد براي همين بود که براي دومين بار تماس گرفتم اما حرفي نزدم. از اعماق قلبم آرزو کردم کاش امروز يه طورايي سرکله ت پيدا ميشد و يه طورايي مي دونستم که نميشه اصلاً.ظهر ولي تصميم داشتم حرف بزنم باهات.وقتي که نشد، لجم نگرفت.فکر کردم لابد بهتره امروز با هم حرف نزنيم.۲ دقيقه بعد وقتي ديدم اونجا منتظرم نشستي، از خوشحالي داشتم ولو ميشدم.يه حس خيلي قشنگ بود برام.يادم اومد که صبح، خدا داشته منو مي ديده.وقتي گفتي فقط واسه من اومدي اونجا، کلي کيف کردم.حيف که هيچ کدوم اينا رو نمي تونم بگم بهت..ولي دلم تنگ شده بود.خوب شد اومدي... *۶ تير ۸۴ طناب... *داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوهها بالا برود.او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد ولي از آنجا که افتخار اين کار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندي هاي کوه را تماماً دربرگرفت و مرد، هيچ چيز را نمي ديد؛ همه چيز سياه بود.اصلاً ديد نداشت و ابر، روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد و درحاليکه به سرعت سقوط مي کرد، از کوه پرت شد.در حال سقوط، فقط لکه هاي سياهي را درمقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه جاذبه، او را در خود مي گرفت. همچنان که سقوط مي کرد و در آن لحظات ترس عظيم، تمام رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد.اکنون فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک است.ناگهان احساس کرد که طتان به دور کمرش محکم شد.بدنش بين آسمان و زمين، معلق بود و فقط طناب، او را نگه داشته بود و در اين لحظه سکون، برايش چاره اي نماند جز آنکه فرياد بزند: خدايا کمکم کن. ناگهان صداي پرطنيني که از آسمان شنيده ميشد جواب داد:از من چه ميخواهي؟ خدا! نجاتم بده. -واقعاً بور داري که من مي توانم تو را نجات بدهم؟ -البته که باور دارم. -اگر باور داري، طنابي را که به کمرت بسته است، پاره کن. يک لحظه سکوت... و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد. --------- گروه نجات مي گويند که يک روز بعد، يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند.بدنش از يک طناب آويزان بود و با دستهايش محکم طناب را گرفته بود...و او فقط يک متر از زمين فاصله داشت. و شما؟چقدر به طنابتان وابسته ايد؟ آيا حاضريد آن را رها کنيد؟ در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد: هرگز نبايد بگوييد که او شما را فراموش کرده يا تنها گذاشته است.هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست.به ياد داشته باشيد که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است. پ.ن:اين داستان رو چند وقت پيش -يادن نمياد دقيقاً کي! - توي يه بلاگ -يادم نمياد کجا!- خوندم و گذاشتم روي بلاگ خودم -کدوم پست؟- با رعايت کپي رايت البته.اين رو ولي الان از روي يه کتاب کوچيک دو زبانه تايپ کردم.دوست داشتم خودم تايپش کنم.من رو ياد اون روز شنبه ميندازه.کنار رود پيدرا!!!! *۵ تير ۸۴ *امروز مريم اومده بود خونه مون که مثلاً با هم روي پروژه مون کار کنيم.اولش بحثها کاملاً علمي و تخصصي بود :پي بعد با ورود دخترخاله و خواهر گرامي و داداش کوچيکه، مراسم به بزن برقص و ادا اصول تبديل شد.تحصيلات هم ما رو درست نکرد :دي *۴ تير ۸۴ * از هيجان تقريباً نمي تونستم بشينم نتايج شمارش آرا رو گوش بدم.ايول که راي آوردي.زنده باد احمدي نژاد...اينطوري ميشه لااقل تا ۴ سال آينده به آينده کشور اميدوار بود.به اينکه خيلي چيزا درست بشن اگه خدا بخواد.توي ۴ سال خيلي کارا ميشه کرد.زنده باد... * ۳ تير ۸۴ خداوند اين کشور را از شر دشمن، خشکسالي، دروغ محفوظ دارد. دعاي داريوش کبير در تخت جمشيد *من نمي دونم چرا بعضيا خيلي راحت هرچي به دهنشون مياد ميگن.ساده لوح بودن هم حدي داره آخه! *سوتي آپديت قبلي:*اين فيلم شاخه گلي براي عروس چرا انقدر فروش کرد؟ اينگه خييييلي بي مزه بود! خودم براي خودم جک بگم بيشتر مي خوندم! بيشتر مي خندم نه بيشتر مي خوندم! *توي اين هاگيرواگير انتخابات رياست جمهوري، کلي لينک ميدن بچه ها ولي اين ديگه آخرش بود.يعني چي آخه؟ *نهايت ساده لوحي و حماقت...نترسيد! کسي قرار نيست پياده رو ها رو زنونه مردونه کنه، خانوما رو مجبور کنه چادر سرشون کنن و به مدل مو و لباس ملت گير بده.مگه مشکل جامعه ما مدل مو و رنگ لباسه؟ به جاي اين داد و هوارهاي بي اساس، ۴ خط سخنراني گوش بدين محض رضاي خدا که بهتون نخندن...وبلاگ تبليغاتي درست کردين مثلاً؟ [Link] [0 comments] |