About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, September 03, 2005
بالش
*۱۱ شهريور ۸۴ *متاسفانه من يه اخلاق خيلي بد دارم.اونم اينه که اصلاً و ابداً نمي تونم بيشتر از نهايتاً يه روز جايي به جز خونه خودمون بمونم و خب اين خيلي بده.مثلاً باعث ميشه هيچ وقت از مسافرت لذت نبرم -اينکه توي راه ،حالم بد ميشه بماند- و خب اگه يه وقت موقعيتي بشه که مجبور بشم خونه نباشم، ديوونه ميشم و بدين ترتيب امروز همه رو پيچوندم و برگشتم خونه.۲ ساعت و خرده اي موندم و کارهامو انجام دادم و برگشتم.کار واجبم چي بود حالا؟ بد از قرني يه دوست رو آنلاين ديدم و کلي خوشحال شدم و اينا و خب کلي هم با هم دعوا کرديم.نمي خواستم اينطوري شه.يه جرياني بود که نمي دونم چرا (؟؟؟) ولي همه چي ش کاملاً برعکس در اومد و دعوا هم شد تازه.من شايد خيلي خوش اخلاق نباشم -اين رو دقيقاً قبول دارم - ولي اگه کسي خيلي برام عزيز باشه وقتي از دستش عصباني ميشم سعي مي کنم زياد نشون ندم ولي وقتي طرف رو نمي بينيش و مجبوري همه رو بنويسي، اين مدلي ميشه.خب در نهايت همه ش ختم به خير شد :پي يه طوري شد که فکر کردم اگه آخر دعواها اينطوري تموم ميشه بازم با من دعوا کن.ميشه لطفاً؟ *...يه جمله خيلي وقت پيش خوندم.يه نقاشي بود:دختره چند تا بالش کنارش بود و يکي ش رو بغل کرده بود و چيزي به اين مضمون زيرش نوشته شده بود که: تا وقتي کلي بالش اطرافت هست، مي توني براي نداشتن کسي که بغلش کني، گريه نکني... *۱۰ شهريور ۸۴ *من عاشق تنها بودنم، نه اينکه همه ش نخوام کسي رو ببينم ولي خب خيلي وقتا هست که از بين تنها بودن و بين يه جمع بودن، اولي رو انتخاب مي کنم و امروز هم از صبح تنها بودم و ايميل بازي و اينا تااااا عصر که رفتيم خونه مادربزرگه.خيلي خوش گذشت و داشتم فکر مي کردم اگه توي جمع خوش مي گذره پس چرا همه ش ميخواي تنها باشي؟ *...مي گفت من اينو باور دارم که اراده خدا بر همه چيز غالبه در نهايت.شايد الان طوري بشه که تو بگي چرا فلاني ميخواد با هر حيله اي زندگي منو خراب کنه و چيزي که خيلي برام عزيزه ازم بگيره، شايد اون فکر کنه موفق شده و خوشحال بشه ولي در نهايت مطمئن باش اراده خدا حرف آخر مي زنه.اون ميگه اين کشمکش به نفع کي تموم بشه بهتره.تو کار خودت رو بکن ولي... *مجبور شدم با يکي دعوا کنم امروز.يه جا هست از اينا که از نصب ويندوز گرفته برات انجام ميدن تا مثلاً فروش نرم افزار و سي دي و اينا و خب يه سري جاي سي دي هم داشتن پشت ويترين ولي اوني که من مي خواستم نبودن هيچ کدوم.خيلي بزرگ بودن.رفتم داخل و به پسره گفتم يه جاي سي دي ميخوام که خيلي ظريف و کوچيک باشه در حد مثلاً ۴ تا سي دي، کم حجم و سبک، کاملاً موقت.توضيحم کامل بود ولي اون مسخره بازي درآورد.گفت مي تونين سي دي ها رو بذارين توي يه پاکت بزرگ، هم سبکه هم کم حجم.هرهر هم خنديد.منم که قاطي! همينطوري کاملاً جدي بهش نگاه مي کردم.خيلي بهم برخورد.خودش فهميد بي موقع شوخي کرده -با بد کسي البته!- رفت چند تا جاي سي دي آورد و گفت کدوم رو ميخواي و اينا و خب همه ش خيلي بزرگ بود.توضيحم رو تکرار کردم.از اين اخلاق فروشنده ها که همه ش ميخوان جنس هاشون رو به ملت بندازن، حالم به هم ميخوره.با دزدي فرقي نداره گاهي! جداً ميگم.دوباره حرفش رو تکرار کرد: يه کيسه پلاستيکي بردارين و همه سي دي ها رو بذارين توش و خب سبک هم هست.چهره م کاملاً خنثي بود.لحنم هم سعي کردم عوض نشه.گفتم مگه من با شما شوخي دارم؟ پسره همينطوري مونده بود.کلي جاخورد.شايد فکر نمي کرد جلوي دوستاش ضايع ش کنم.تقصير خودش شد.مي خواست يه کم مودب باشه.توقع داشتم بگه اصلاً هيچي نداريم و خب منم مجبور ميشدم مثلاً تريپ عصبانيت و اينا بيام بيرون ولي رفت گشت يه چيز خيلي خوب و سبک برام پيدا کرد و خيلي مودبانه داد دستم نگاه کنم.زيادي حالش گرفته شده بد .دلم سوخت براش.فکر کردم الان که پامو از اونجا بذارم بيرون، دوستاش کلي مسخره ش مي کنن.دخترم ديگه! دلم زود به رحم مياد.گفتم معذرت ميخوام.من زود عصباني شدم...جاي معذرت خواهي نداشت رفتارش.در واقع به خاطر حضور دوستاش خواستم ديگه خيلي هم حرف نخورده باشه ازم.يه جمله گفتم ولي زيادي باحال بود تريپ جمله هه اون لحظه! گفت خواهش مي کنم ولي بازم حالش گرفته بود.خواهرم بيرون منتظر بود.گفت چرا زود عصباني ميشي که بعدش عذرخواهي کني؟ خب اخلاقت رو درست کن.من ولي پشمون نيستم.اين درست ترين رفتار ممکن بود توي اون لحظه. *۹ شهريور ۸۴ *يه کم که بزرگ ميشي مي بيني حرکات بعضيا چقدر بچه گونه س؛ مث خنده هاي بي موقع سر صحنه اي از فيلم که نه تنها خنده دار نيست حتي اگر هم بود، توي جمع نبايد بهش خنديد.بزرگترا هم همينطوري از دست من حرص مي خورن وقتي لجبازي مي کنم؟ امشب سر کلاس زبان، فيلم I am sam رو ديديم و خب من يه کم خيلي حوصله م سر رفت.فيلم که دوست ندارم، پسرا هم هي حرف مي زدن يه بند و مي خنديدن.ديگه واويلا.مريم هم امانتي منو جا گذاشته بود توي اتاقش ولي از اينکه گرفته بودش برام خيلي خوشحال شدم(: *خيلي جالبه که بري توي يه مغازه و از کسي که اصلاً نمي شناسي ش و بعداً هم قرار نيست ببيني ش ديگه، بخواي يه چيزي برات انتخاب کنه به سليقه ي خودش.امتحان کن يه بار... [Link] [1 comments] 1 Comments:» دیگه مطمئن شدم که من رو که کاملا فراموش کردی. چون هر چی واست پیغام میذارم اصلا انگار نه انگار. ولی حد اقل این جمع دوستانه رو از دست نده. منتظرت هستم. Posted at 6:41 AM |