Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Tuesday, August 30, 2005
بهترین هدیه
*۸ شهريور ۸۴

*به ميمنت و مبارکي، بالاخره تمپ اينجا هموني شد که مي خواستم! دقيقاً همونيه که هميشه دوست داشتم داشته باشم و خب..اين يه هديه س (: بهترين هديه اي که تا حالا گرفتم از يه دوست و خب اصلاً نمي دونم براي تشکر از اين همه محبت چي بايد بگم؟ مرسي..خيلي خوشگل شده، همونيه که مي خواستم (:

*۷ شهريور ۸۴

*حال و هواي کلاس زبان خيلي عوض شده تاز گيا.يه مدليه که زياد خوشم نمياد.با نغمه و مريم خوش مي گذره ولي پسرا اصلاً تو باغ نيستن و واقعاً نمي دونم پس چرا ميان کلاس؟ teacher هي مجبوره تذکر بده و اينا و خب آخرش رو هميشه ختم به خير مي کنه ولي اين وقتيه که ديگه حسابي اعصاب ما به هم ريخته و هيچي ديگه!

يه سوال ديگه از The book of questions: اگه بتوني جنسيت بچه ت رو خودت انتخاب کني، دختر ميخواي يا پسر؟ اکثراً گفتن نميخوايم انتخاب کنيم.از جمله خودم! خانوم ترابي (سهرابي؟ بالاخره نفهميدم کدومه!) چون يه دختر داره گفت پسر ميخواد! نغمه دو قلو ميخواد -يه دختر و يه پسر- مريم، فکر کنم دختر ميخواد چون آنتي-پسره در کل! و خود teacher هم گفت پسر! ميخواد چون دخترا توي همچين دنيايي واقعاً زندگي ندارن.نه مي تونن تنها برن بيرون، نه مي تونن کارهايي رو که دلشون ميخواد، انجام بدن.مي گفت خيلي جاها رو خودم هم تنها نمي تونم برم و خب دخترا يا بايد يکي همراهشون باشه و ازشون مراقبت کنه يا اگه تنها برن، مامان باباشون بايد اضطراب بکشن تا اينا برگردن و ...خب راست هم ميگه.متاسفانه حقيقت داره.مي گفت حتي اينجا دخترا توي انتخاب همسرشون هم آزاد نيستن و بايد بشينن تا کسي بياد بهشون پيشنهاد ازدواج بده و اين وحشتناکه..من اصلاً حوصله ي بحث کردن و دفاع کردن از فجايعي رو که حقيقت دارن، نداشتم و ندارم..ولي مريم گفت نه! چرا بايد اينطوري باشه؟ و اينم اضافه کرد که اصلاً دوست نداره ازدواج کنه.teacher مي گفت تا کي مي توني با والدينت زندگي کني؟ ۴۰ سالگي خوبه؟ بالاخره حوصله ت سر ميره و اينجا هم که نميشه تنها زندگي کرد! خيلي برات سخت ميشه.به خاطر همين يک دليل هم که شده، اين کار رو مي کني.بعد تازه مي فهمي ما داريم چي ميگيم الان!

قضاوتش با خودت!

*۶ شهريور ۸۴

*صدا بزن من را
صداي تو خوب است.
صداي تو، سبزينه ي آن گياه عجيبي است که در انتهاي صميميت حزن مي رويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراک يک کوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من
شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي کرد
و خاصيت عشق، اين است...


*۵ شهريور ۸۴

*ميگن از هر دست بدي، از همون دست مي گيري.من با دست راستم دادم...ولي ميگن جوابش رو با دست چپم پس خواهم گرفت اگه جلوش رو نگيرم.يادم نمياد براي زندگي کسي بد خواسته باشم.نهايتاً اگه از کسي خوشم نميومده، ترکش کردم ولي راضي به تلخ کردن زندگي ش هم نشدم.حالا اگه قراره کسي اين کار رو با من بکنه، من جلوش مي ايستم...


*۴ شهريور ۸۴

*اينکه بگن خودکشي يه کار ضعيفه، فقط يه گفته ي دخترونه س! در حاليکه کسي که اين کار رو مي کنه به همه دنيا (ي کوچيک) ش فکر کرده... من اينو اصلاً قبول ندارم.اول اينکه چرا تا ميخواين از ضعيف بودن حرف بزنين، دخترا رو مثال مي زنين؟ دوم اينکه لزوماً همه سنجيده خودکشي نمي کنند!


*اين متن انگليسي ش...اينم ترجمه ش...

...حالا اگه من تو ترافيک گير کنم، اگه به آسانسور نرسم، دم در برگردم تا جواب تلفن رو بدم.. و تمام چيزاي کوچيکي که هميشه آزام ميدن؛ پيش خودم فکر مي کنم اين دقيقاً جايي هست که در اين لحظه بايد باشم.دفعه ي ديگه که صبح ديدين انگار هيچ چيز سر جاش نيست، بچه ها واسه لباس پوشيدن کلي معطل تون کردن، کليد ماشين رو نتونستين پيدا کنين؛ عصبي نشين، ناراحت هم نشين؛ يکي داره از بالا نگاه تون مي کنه. شايد يکي داره با اين چيزاي آزاردهنده ي کوچولو، به شما چيزي رُ ارزوني مي کنه و شايد شما به ياد بيارين دليل هاي احتمالي اين کار رو...ديروز به تاريخ پيوسته. فردا هم ناشناخته ست. امروز يک عطيه ست؛ به همين دليله که «present» ناميده ميشه...


*يک راه برات هست که بفهمي آيا ماموريتت رو روي زمين انجام داده اي يا نه؛ اگه هنوز زنده اي براي اينه که ماموريتت رو به پايان نرسوندي...


*مرمت بوم نقاشي...

*توي نيويورک ميخوام چاي عصرونه رو با يه هنرمند غريبه بخورم.اون الان توي يه بانک در Wall Street کار مي کنه ولي روزي رويايي داشت:مي بايست به ۱۲ نقطه جهان مي رفت و در هرکدوم از اون مکان، يه نقاشي يا مجسمه با موادي مي ساخت که از طبيعت به دست مياورد.

تا حالا ۴ تا از اين کارها رو انجام داده.يکي از اين عکس ها رو بهم نشون داد: يه مجسمه هندي درون غار در کاليفورنيا.وقتي که آواي روياهاش رو مي شنوه، تصميم مي گيره که بره توي بانک کار کنه و اينطوري مي تونه پول جمع کنه و ماموريتش رو به پايان برسونه.

ازش پرسيدم چرا اين کار رو کرد.گفت به خاطر اينکه دنيا رو در تعادل نگه دارم.ممکنه احمقانه به نظر برسه ولي يه چيز خيلي ظريف همه ما رو به هم پيوند ميده و ما بسته به اينکه چطور عمل مي کنيم، مي تونيم اون رو بهتر يا بدتر کنيم.ما مي تونيم خيلي چيزا رو با يه اشاره ي ساده که توي زمان خودش ممکنه مطلاقاً بي فايده به نظر برسه، حفظ يا نابود کنيم.ممکه روياهاي من مهمل و بي معني به نظر برسند ولي نميخوام ريسک دنبال نکردن روياهام رو بپذيرم.براي من، همه مردم مث يه تار عنکبوت بزرگ ولي شکننده و ظريف به هم متصلند.توي کارم سعي مي کنم يه قسمتي از اون تار رو مرمت کنم.


Restoring the canvas
In New York I am going to have late-afternoon tea with a rather unusual artist. She works in a bank on Wall Street, but one
day she had a dream: she had to go to twelve places in the world and in each place make a painting or a sculpture using material
from nature.
So far she has managed to complete four of these works. She shows me photos of one of them: an Indian sculpted inside a
cave in California. While she awaits the signs from her dreams, she goes on working at the bank – in that way she saves up the
money to travel and fulfill her task.
I ask her why she does this.
“It’s to keep the world in equilibrium,” she answers. “It may seem silly, but there is something tenuous that joins us all and we
can make it better or worse according to how we act. We can save or destroy so much with a simple gesture that at times seems
utterly useless. It may even be that my dreams are a lot of nonsense, but I don’t want to run the risk of not following them. For me,
people are related just like a huge, fragile spider’s web. I am trying through my work to mend a part of that web.”




*يه بار در زمستان ۱۹۸۱من و همسرم درحاليکه توي خيابون Prague قدم مي زديم، به يه مرد جوان رسيديم که مشغول نقاشي کردن ساختمون هاي اطرافش بود.گرچه من از بردن وسايلم وقتي سفر مي کنم وحشت دارم ( و هنوز يه سفر ديگه در پيش داشتم) يکي از نقاشي ها نظرم رو جلب کرد و تصميم گرفتم که بخرمش.وقتي اومدم پول رو بهش بدم، متوجه شدم که با وجود سردي هوا دستکش دستش نکرده (۵ درجه زير صفر بود!) پرسيدم چرا دستکش دستت نکردي؟
- براي اينکه بتونم مداد دستم بگيرم! ...و شروع کرد به گفتن اينکه چقدر Prague رو توي زمستون دوست داره و اين بهترين فصل براي نقاشي کردن شهره و گفت انقدر از فروش تابلو ش خوشحاله که ميخواد يه پرتره مجاني از همسرم بکشه.

درحاليکه منتظر بودم نقاشي ش تموم بشه، متوجه شدم يه چيز عجيبي اتفاق افتاده:ما بدون اينکه بتونيم به زبون همديگه صحبت کنيم، حدود ۵ دقيقه با هم گپ زده بوديم! و با ايما و اشاره،خنده، حرکات صورت و تمايل براي به اشتراک گذاشت چيزي منظورمون رو به هم فهمونده بوديم.

يه ميل ساده براي شريک شدن در چيزي، ما رو قادر ساخت بدون کلمات، وارد دنياي زبانها بشيم.جايي که همه چيز واضحه و احتمال اينکه کسي منظورت رو بفهمه وجود نداره.


Once, in the winter of 1981, I was walking with my wife through the streets of Prague when we came across a young man
drawing the buildings around him.Although I dread carrying things with me when I travel (and there was still a traveling ahead), I
was taken by one of the drawings and decided to buy it.When I handed him the money I noticed that he was not wearing gloves,
despite the cold weather (it was 5 degrees below zero).
“Why aren’t you wearing gloves?” I asked.
“So I can hold the pencil.” And he began to tell me how loved Prague in the winter, that was the best season to draw the city.
He was so happy with his sale that he decided to do a portrait of my wife without charging anything.
While I was waiting for him to finish the drawing, I realized that something odd had happened: we had chatted for almost five
minutes without being able to speak one another’s language. We made ourselves understood only by gestures, laughter, facial
expressions and the desire to share something.
The simple desire to share something had enabled us to enter into the world of language without words, where everything is
always clear and there is not the slightest risk of being misunderstood.



*۳ شهريور ۸۴

*.. و اگر ايميل نبود، زندگي چيزي کم داشت...

*۲ شهريور ۸۴

*به هرکي ميگم دفعه اولي که امتحان رانندگي دادم، قبول شدم فکر مي کنه شوخي مي کنم.به جون خودم راست ميگم! مث همه از کله صبح نشستم توي کوچه تا ظهر که نوبتم شد.بعد که ديدم ماشين امتحان، همون ماشين مربي خودمه بسي ذوق کردم ولي بعدش گفتم -به خودم- اگه رد شم :دي خواهر گرامي کلي بهم مي خنده چون همه سر شل و سفت گرفتن کلاج ماشين رد ميشن معمولاً و خب اين کلاجيه که من بهش عادت کرده م الان! جناب سرهنگه! يه خانومي بود که اونقدرا هم که به نظر مي رسيد وحشتناک نبود! خيلي بدتر بود(((((((: نه! شوخي کردم.سعي مي کرد خيلي جدي به نظر برسه.۱۰۰ بار به بچه ها گفتم اگه وسط خيابون ازتون خواست مثلاً دور بزنين، قبل از شروع بگين با اجازه! چون دارين از روي خط ممتد رد ميشين و اين خلاف مقرراته ولي خودم يادم رفت يعني زورم اومد! بگم.خيلي خسته بودم.ماشين رو اين طرف خيابون برخلاف جهت حرکت بقيه ماشينا پارک کرده بودن و براي اينکه بتونم راه بيفتم، اول بايد مي رفتم اون لاين و خب از روي خط ممتد هم رد شدم و هيچي هم نگفتم.خود افسره گفت البته اينجا خط ممتده ولي اشکالي نداره چون مجبوريم الان.منم با سر اشاره کردم که بله و قبل از اينکه بخواد تذکر بده بهم، خودم سرعتم رو زياد کردم و زدم ۲! حالا من عمراً به محض شروع حرکت، سرعتم رو برسونم به بيشتر از ۴۰! ولي مي خواستم نگه -نفهمه!- ترسوئم! :پي همينکه سرعتم زياد شد گفت با اون پژوئه يه پارک دوبل بزن..ديدم اگه بخوام يهو ترمز کنم، خيلي خوشگل ميشه وضعيت! و خب مربي خودم نبود طرف که شروع کردم نق بزنم که چرا زودتر بهم نگفتي.براي همين ازش رد شدم با کمال خونسردي.خانومه خودش ترمز کرد گفت چرا پارک نکردي؟ منم خيلي خونسرد مجبور شدم بهش دروغ بگم.گفتم مگه منظورت اون يکي پژوئه نبود؟ -يه پژوي ديگه ۴۰ متر جلوتر پارک کرده بود- گفت خب خانوم! وقتي آدم اسم ماشينا رو بلد نباشه همينطوري ميشه ((((((((((((: توي دلم گفتم خفه شو بابا! بلند گفتم بله! گاهي اينطوري ميشه و خب خدا خيرش بده چون انقدر وجدان داشت گه بهم بگه چرخ ماشينه توي جوبه! مي دونستم اگه برم توي جوب، کاملاً رد ميشم! و ايشالا امتحان بعدي و اينا و از اونجايي که يکي از تفريحات سالمم در دوران آموزش، پارک دوبل با ماشينايي بود که توي جوبه چرخشون، خيلي راحت پارک کردم.يکي به نفع من :دي يه کم رفتيم جلوتر، رسيديم به يه تقاطع.ازم پرسيد اسم اينجا چيه؟ حالا جرات نمي کردم بگم تقاطع! گفتم يه وقت غلط باشه ضايع ميشم! گفتم منظورتون رو متوجه نميشم. -مث خنگا :دي- گفت يعني از نظر راهنمايي و رانندگي، اسم اينجا چيه؟ گفتم تقاطع! -به خودم گفتم چرا اول همين رو نگفتي خب؟- گفت بله! چرا نميگي پس؟ گفتم خب جناب سرهنگ! من از ساعت ۷ توي گرما ايستادم تا الان -از ۱۱ گذشته بود- طبيعيه که گيج باشم.خسته شدم.فشارم افتاده حسابي.گفت افتاده يا بالا رفته؟ گفتم افتاده! هميشه ميفته! نمي دونم چرا انقدر حرف مي زد؟! شايد مي خواست ببينه حواسم پرت ميشه يا نه! منم که تخصصم پرچونگي ه! حالا از شانس گند من، دو عدد دلداده عاشق! دست در دست هم، جلوي راه من قدم مي زدن توي اون خيابون خلوت و هرچي هم بوق مي زدم، اصلاً با کي هستي! من فقط سرعت رو کم کردم ولي افسره ترمز گرفت کامل! و خب کلاج رو ول کرد.منم نگرفتمش! به من چه! هرکي ماشين رو نگه داشته، خودش هم کلاج رو بگيره.هيچي ديگه! خاموش شد! کفرم گرفته بود اساسي! گفتم حيف اون پارک دوبل قشنگم...از دست رفت :دي بهش گفتم من هيچ وقت خاموش نمي کردم! گفت خب عيب نداره، روشن کن.دوباره راه افتادم.دو قدم جلوتر گفت خب نگه دار.امتحان داشت تموم مي شد.دوبله پارک کردن هم ممنوعه.بين دو تا ماشين يه فضا بود که مي خواستم اونجا نگه دارم که نگه دوبله پارک کردي و اينا.خودش ترمز کرد دوباره گفت چرا اينطوري مي کني؟ مي خواستم بگم کي بهت گفته جاي من انقدر ترمز بگيري؟ خودم بلدم! -:پي- توي اين هاگيرواگير دوباره خاموش شد ماشين.واااي! گفت دوبار خاموش کرديا.۳ تا بشه رد ميشي.حالا منم فشارم افتاده بود.نمي تونستم کلاج بگيرم اصلاً.ديگه کلي با قسم و آيه و سلام و صلوات امتحان به ميمنت و مبارکي تموم شد..قبل از اينکه برگه هامو بده بهم، گفت قبولي ولي فکر نکني علامه دهر شديا.برو تمرين کن.گفتم چشم جناب سرهنگ.مرسي(: نتونستم عصباني شم.خوشحال بودم خب...

*سر کلاس زبان به همه شيريني دادم ولي قبلش مجبور شدن برام دست بزنن! :دي

*۱ شهريور ۸۴

*کارلايل:
«هر اقدامِ بزرگ، ابتدا محال به نظر مي رسد.»
اما بيشتر رو "ابتدا"ش تکيه مي کنم تا "محال" ش ...
پ.ن:منم همينطور.

*ديگه همه عالم فهميدن من گيجم! مربي رانندگي م امروز، روز خوش اخلاقيش بود.کلي حال پخش مي کرد و اينا.خواستيم پياده شيم، به خواهرم گفت مدارکش جوره همه ش؟ خواهرم گفت بله! گفت يه چک بکن براش.بذار توي کيفش.گيج مي زنه! ((((((((((((:

*خنگ هم شدم.خدا رو شکر.اگه ياد گرفتم اينو:


every time I get next to you
I wanna make you feel the way that i do
baby if you only knew
hoe I love you, I need you and I'm never gonna let you go
but you think that it's all a lie-lie
that I would hurt you and make you cry - say what
don't you know that just ain't me
Cause I love you, need you and I'm never gonna let you go


(:

*از کارات گاهي سر در نميارم.مرسي و ممنون براي اين موقعيت خيلي کمه! چي بگم بهت؟ هوم؟

*فيلم کنسرت رضا صادقي رو براي خواهرم رفتم.خيلي خوشحال شد(: تونستم بالاخره خوشحالش کنم.

*الو؟ سلاااام مریم.چطوری؟ نیم ساعت حرف می زنیم.به خودم میگم ببینم می تونی مث آدم حرف بزنی؟ ولی نمیشه که! خودم می دونم.وقتی دارم براش تعریف ی کنم، اول می خندم.اونم می خنده.گاهی جمله بعدی رو نمی تونم بگم.کمک می کنه.بعد منو یاد یه چیزی میندازه که...بهش فکر نکرده بودم.انقدر خوشحال بودم که حواسم نبود اصلا.ساکت میشم..و بعد بلافاصله شروع می کنم به گریه کردن.انگار نه انگار که تا همین ۳۰ ثانیه یش داشتم می خندیدم.اول هیچی نمیگه...میگم که متاسفم..ولی نمی تونم تمومش کنم.میگم بهش فکر نکرده بودم.یادم نبود..میگه عیبی نداره.شاید می تونه تصور کنه آدمی که هرگز ندیده، وقتی اشک می ریزه چه شکلی میشه.از یه چیز دیگه حرف می زنیم.باز می خندیم..حالا چی میشه؟ بهش فکر نکرده بودم...

*وااااااااای اینجا رو.یاد خاطرات خودم افتادم! ((((:

*نمی دونستم ترانه ی! سینیوریتا (کامران و هومن) رو مریم حیدرزاده گفته!

*قد و وزنتان رو اینجا وارد کنین تا بگه نرمال هستین یا نه! من که هستم!

*۳۰ روش برای آنکه مهندس بهتری باشید!

*وقتی که فتوشاپ کارها به جون حیوانات و کوجودات دریایی میفتن!

*توصیه هایی برای داشتن یک وبلاگ موفق: قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم

با تشکر

*خوش به حال آدم
که تنها عاشق روی زمين بود
بی هراس از ترس از دست دادن معشوقش
بی پروا در عشق بازی های روزانه اش.
نه کسی بود که وقت نبودنش، سد راه حوا شود و متلکی به او بگويد.
نه تلفن داشت که نيمه شب، مزاحمی زنگ بزند و فوت کند و بعد او برود توی فکر که نکند اين، فلانی باشد که چشمش دنبال حوا بود.
نه پول داشت که بترسد حوا هر روز از او مدهای جديد لباس زير و رو را بخواهد.
نه دختر ديگری بود که با ديدنش، دلش يک جوری بشود.
نه مرد ديگری که با ديدنش به حوا بگويد : روسريتو درست کن !
نه آن موقع لوازم آرايشی بود که وقت بوسيدن حوا، صورتش چرب و رنگی شود و رويش نشود به حوا بگويد :
- نمی شه اينقد خودتو چسان فسان نکنی؟! بابا تو رو همينطوری ساده بيشتر می خواستمت .
نه ماهواره بود که بترسد حوا با ديدن فيلم هايش هوايی شود و نه پارتی بود که مجبور شود برای شاد شدن زورکی، قرص اکس بندازد بالا.
نه مجبور بود کار کند از کله سحر تا بوق سگ که شب خسته و کوفته و با بدن خيس از عرق، رويش نشود برود توی رختخواب، بغل حوا.
نه مجبور بود برای ارضاء حس چشم و همچشمی حوا، ماشين بنز چل ميليونی بخرد.


خوش به حال حوا
که معشوق ترين معشوق آدم بود.
نه ترسی از آمدن هوو داشت، نه ترسی از بالا زدن رگ تعصب همسر.
برگ مویی کفايتش می کرد و گاهی شايد گردن بندی از صدف، تنها زينتش بود.
نه حسود بود که چيزی نمی ديد برای حسادت، که حس لاينفک زنانه است.
نه غمی داشت که چرا زن فلانی نشدم که بچه پولدار بود.
مردش تمامی دارايی اش بود و عشقش.
که بی گمان حتی اگر يک نفر مرد ديگر روی زمين بود خدا را چه ديدی ؟ شايد ... چه مي دانم!
غصه اندامش را نمی خورد که مبادا دور کمرم فلان سانت از دور کمر فلانی بيشتر شود
که فلانی ای نبود برای مقايسه اش.
نه آينه ای بود که دماغش را ببيند در آن و دلش هوس کند برای سربالا کردنش برود جراحی پلاستيک و نه دانشگاهی بود که دانشجو شود و اونتو از راه بدرش کنند !
تنها مردی که ديده بود آدم بود و بالاجبار آدم، تنها کسي بود که ديده بود.

.. بيچاره من
که گاهی گم می شوم بين اينهمه آدم
يادم می رود هويتم
يادم می رود آدم بودنم
بماند بقيه چيزهايش

بيچاره تو
که مانده ای دودل
که من
يا فلانی
يا فلانی ديگر و .... هزاران نقطه

تازه آخرش
من گم می شوم
و تو يکنفر ديگر را
عوضی جای من پيدا می کنی
و بعد من،يکنفر ديگر را جای تو
و بعد از طی مسير ها و مسيرها
و روزها و سالها
و عوض کردن های پی در پی
باز
هم را که می يابيم
تازه می فهميم که
آنطور که بايد همديگر را دوست نداريم
و بايد
از هم جدا شويم.

و بعد تو بين اينهمه آدم ؟؟!! ميگردی دنبال يک آدم ؟؟!!
و من بين اينهمه حوا ؟؟!! دنبال يک هوا !!
مسخره اس نه ؟
گوشم را می گيرم
و چشمم را
و آرام می روم يک گوشه
يواشکی زمزمه می کنم :
- کاشکی من حوا بودم
تو هم
آدم
هيشکی بين ما نبود
به جز
خدا
...


*۳۱ مرداد ۸۴

*ديروز رفتم چشم پزشکي! خنگول نفهميد من چشمام ضعيفه و بايد عينک بزنم.تا چپ و راست و بالا و پايين ازم پرسيد.گفت تمومه، عينک لازم نداري! بابا تو از منم بي سوادتري! خوش به حال من!

*تو از هر در که باز آيي بدين خوبي و زيبايي / دري باشد که از رحمت، به روي خلق بگشايي...يه کم قديميه خيلي ولي فکر مي کنم الان يه لباس گشاد بلند تنمه، دارم بي خيال واسه خودم مي چرخم و گل مي چينم..و خب اون موقع، اين شعرا بوده ديگه! اومده يار اومده نداشتن که!

[Link] [1 comments]






1 Comments:

» سلام قشنگ بود مثل همیشه و خوندنی

Posted at 11:35 AM