Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Friday, September 16, 2005
خنده درمانی
*۲۵ شهريور ۸۴

*نمي دونم چرا اينطوريه.من خودم اصلاً روحيه ثابتي ندارم.مثلاً الان دارم با کلي اشک و آه و خيلي رمانتيک و اينا يه جرياني رو تعريف مي کنم؛ نه اينکه بخوام فيلم بازي کنم ولي خب هميشه حس هام قوي و پررنگ هستن و براي همينه که وقتي خوشحالم، از خنده ي من همه مي خندن.وقتي هم ناراحتم، اشک همه درمياد موقعي که تعريف مي کنم چمه! چي مي گفتم؟ آهان! شديداً روحيه ثابتي ندارم و اين ديگه براي خودم عادي شده کاملاً.مثلاً مامان ميگه مياي فردا بريم فلان جا؟ و خب خيلي صادقانه ميگم از الان نمي تونم قول بدم.بذار فردا بشه ببينم حالش رو دارم يا نه.اونم ناراحت ميشه -گاهي هم به روم نمياره- و يه طوري رفتار مي کنه که حس نکنم مثلاً کارم بد بوده.گاهي فکر مي کنم اين طبيعيه! اما اگه يه روزي دختر خودم، اخلاقش اينطوري باشه من واقعاً ناراحت نميشم؟ نمي دونم...ديگه همه تقريباً اين اخلاق منو پذيرفتن.خب چاره ديگه اي ندارن.بعضيا مث بچه هاي کلاس زبان سعي مي کنن با تهديد :دي و اصرار و پشت هم تلفن زدن و اينا راضي م کنن که مثلاً وقتي ميخوان برن بيرون، منم باهاشون برم.اصرارهاشون گاهي کلافه م مي کنه ولي سعي مي کنم نشون ندم اصلاً.عادت مي کنن کم کم.الان هم که از دستت يه ذره بگي نگي لجم گرفته، فکر کنم براي اينه که عادت کردم به تريپ ميل هات اين چند وقت؛ وقتي يهو اين مدلي جدي ميشي، نمي دونم...انگار برمي خوره بهم.يه چيزايي توي همين مايه ها.ولش کن اصلاً (:

*۲۴ شهريور ۸۴

*يکي از چيزايي که خيلي خوشحالم مي کنه اينه که ببينم تونستم يه کاري کنم که کسي رو خوشحال کنم.حالا اگه کار خيلي کوچيکي هم باشه، فرقي نمي کنه.فکر مي کنم خوشحال کردن آدماي ديگه رو نميشه کار کوچيکي دونست.براي همينه که خودم هم خوشحال ميشم.لااقل براي چند دقيقه حس مي کنم از خودم راضيم انگار.مث هديه هاي امروز که براش گذاشته بوديم روي ميز کامپيوتر.خوشحال شد.گفت فکر مي کردم تولدم رو يادتون رفته (:

*۲۳ شهريور ۸۴

*خواب ديدم مريض شده.يه کم همه چير درهم بود؛ انگار يه طورايي بي معني به نظر مي رسيد.نمي تونم بگم نگران شدم..ولي مي خواستم بودنم چقدر صحت داره.چقدر درسته.چند روز با خودم کلنجار رفتم که بهش بگم يا نه.فکر مي کردم شايد بهم بخنده که تلفن بزنم و خوب ديشبم رو براش تعريف کنم! (: امروز ولي اين کار رو کردم.اون اصلاً بهم نخنديد.خواست براش تعريف کنم دقيقاً چي بوده خوابم...و بعد گفت که آره.يه کم مريض شدم الان.چيز مهمي نيست.استخوان هام درد مي کنن يه کم.يه چيز خوب هم فهميدم.اينکه بعضيا شايد خيلي چيزا رو به روت نيارن ولي اگه حواست رو جمع کني، مي توني خودت چيزايي رو بفهمي که اونا به ۱۰۰۱ دليل، به زبون نميارن.امروز فهميدم که خوشحال شد از اينکه بهش تلفن زدم.لااقل به خاطر تبريک...به خاطر اينکه اون چيزي بهم نگفته بود ولي خودم دنبالش بودم که بفهمم...به خاطر اينکه يادم بود...به خاطر اينکه پرسيدم کاري که براش حرص مي خوردي، درست شد يا نه...به خاطر اينکه نگران سلامتيش بودم...حتي به خاطر اينکه چند بار تلفن قطع شد و دوباره سعي کردم تماس بگيرم...شايد همه ش نهايتاً نيم ساعت شد ولي اندازه يه روز کامل، بهم خوش گذشت (:

*۲۲ شهريور ۸۴

*بازم امتحان زبان...جلسه خنده درمانيه دقيقاً! بعداق رنگي تعريف مي کن :پي

*از کتاب «نامه هاي بچه ها به خدا»
گردآوري: استوارت هامپل و اريک مارشال
برگردان:دل آرا قهرمان

*توي کلاساي ديني يکشنبه ها به ما گفتن که تو چيکار مي کني.کي جاي تو کار مي کنه وقتي که تو ميري مرخصي؟

جان

*تو چطور تونستي بدوني که خدا هستي؟

چارلي

*خداي عزيز! نجيل رو خوندم.آفرينش يعني چي؟ هيچ کس به من نميگه.

با عشق
آليسون

*خداي عزيز! ميخوام تو جشن هالوين، لباس شيطان رو بپوشم.از نظر تو اشکالي نداره؟

مارني

*خداي عزيز! آيا تو واقعاً نامرئي هستي يا اين فقط يه شوخيه؟

لوسي

*خداي عزيز! آيا اين حقيقت داره که اگه بابام از همون حرفاي بدي که وقت بازي بولين مي زنه، توي خونه هم بزنه، به بهشت نميره؟

آنيتا

*خداي عزيز! تو قصد داشتي که زرافه اين شکلي باشه يا اينکه تصادفاً اين شکلي شد؟

نورما

*خداي عزيز! چرا به جاي اينکه بذاري مردم بميرن و مجبور بشي آدماي تازه ديگه اي بسازي، همين آدمايي رو که وجود دارن، نگه نمي داري؟

جين

*خداي عزيز! چه کسي دور کشورها خط مي کشه؟

نان

*خداي عزيز! آيا تو خداي حيوونا هم هستي يا خداي اونا يکي ديگه س؟

نانسي

*خداي عزيز! من به اون عروسي رفتم و اونا وسط کليسا همديگه رو بوسيدن.اشکالي نداره؟
*۲۱ شهريور ۸۴

*کلاس زبان برام خيلي تنوعه.خوبيش اينه که اکثر بچه ها دبيرستاني هستن.نه اينکه بچه باشن ولي خب يه طورايي منو ياد ۴-۳ سال پيش ميندازن.يه کم دنيا رو آسون تر مي کنه بودنشون...پگاه، اسم فرشاد رو گذاشته «زعفرون خورده»! آخه ميگن هرکي يه ليوان زعفرون آب کرده غليظ بخوره، انقدر مي خنده تا بميره و خب فرشاد هم هميشه در حال خنديدنه.اصلاً حرف عادي هم که ميخواد بزنه، يه بند مي خنده.بعد پگاه گفت که اسم سرخپوستي برادرم، «مصيبت در خانه» هست چون خيلي همه رو عاصي مي کنه وقتي خونه س.به خواهرم که اينا رو گفتم، ازش خواستم برام يه اسم سرخپوستي بذاره.گفت «گاهي حوصله» بهت مياد! راست ميگه.هرکي هرچي ميگه، من ميگم حوصله ش رو ندارم ((((:

هيچ وقت نتونستم -نخواستم- کارها رو سر ساعت خاصي انجام بدم.هميشه همينطوري بودم.يادمه مثلاً دبيرستان که مي رفتيم، مدير مدرسه مون خيلي وراج بود و انگار قسم خورده بود هر روز صبح با خاطره هاي مزخرفش، حال همه رو به هم بزنه يا بياد وقت بچه هاي مردم رو بگيره و خلاصه کتابي رو که ديشب تمومش کرده بگه.با اون همه جانمازش که آب مي کشيد، هيچ وقت نفهميد همه اينا همون چيزيه که بهش ميگن حق الناس! و بخشيدنش دست خدا هم نيست.مستقيماً بايد مردم رو راضي کني اگه حقشون رو بگيري..چي مي گفتم؟ اوهوم...چند شبه شديداً توي مود کتاب خوندنم.عجله ندارم که زودتر تمومشون کنم.از خوندنشون لذت مي برم.وسطاش کلي فکر مي کنم.«تقويت نيروهاي روحي و رواني» رو دارم مي خونم.تمرينهاش رو توي يه دفتزچه کوچيک يادداشت مي کنم که انجام برم.البته هنوز عادت نکردم بهشون.از اون ور دفترچه هم حدس هاي هر روزم رو مي نويسم.بايد روزي ۲۰ تا حدس بزنم.فعلاً چون فرصت رو مغتنم مي شمارم!!! و همه ش خونه م زياد نمي تونم مانور بدم.حدس هام در اين حده که مثلاً تلفن که زنگ مي زنه با کي کار داره؛ کي چه ساعتي فلان کار رو انجام ميده، از پنجره که بيرون رو نگاه کنم اول يه خانوم رو مي بينم يا يه آقا؛ و يه چيزايي توي همين ما يه ها.کلاً روزي ۸-۷ تا شده تا الان و نتيجه ش هم ۵۰-۵۰ هست!

کتاب ديگه اي که دستمه، «سفر روح» هست که توصيه مي کنم حتماً بخونيد.يه طورايي به آدم آرامش ميده.خيلي قشنگ اون تصورات وحشتناک آدم رو از مرگ، پاک مي کنه.انقدر عاليه که اصلاً آدم دلش ميخواد زودتر بميره.ديگه فايده نداره بگم مرگ بر فلاني! تازه کلي خوش به حالش ميگه اگه بميره! خلاصه که شبها تا ۱ که همين طوري بيدارم؛ کار هميشه مه! الان چند شبه تا ۲ بيدارم.گاهي ۳ يا حتي ۴.البته چون مردني تشريف دارم و عادت ندارم و اينا يه کم فرداش اذيت ميشم ولي حيفه.مهر که بشه کلي کار دارم واسه انجام دادن + کلاس زبان + شايد بخوام درس بخونم.۳ سالي ميشه مث بچه آدم درس نخوندم.پشتم باد که هيچي، طوفان خورده! اونم بايد درست کنم.شايد اصلاً نخوام به کنکور امسال برسم ولي بايد شروع کنم.خلاصه که اينطوريا...

[Link] [0 comments]






0 Comments: