Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Saturday, September 24, 2005
اطلاعات بفرماييد
*۱ مهر ۸۴

*يه داستان خيلي قشنگ پيدا کردم:

اطلاعات بفرماييد!

...صدا ازم پرسید: در جایخی رو می تونی باز کنی؟ جواب دادم که می تونم! گفت: پس یه تکه یخ بردار و اون رو روی انگشتت نگهدار.اینجوری دردش ساکت میشه.موقعی که یخ رو روی انگشتت میذاری مراقب باش و گریه هم نکن! حالت خوب میشه.

از اون روز به بعد من برای هر کاری به «اطلاعات بفرمایید!» زنگ می زدم.او در درس جغرافی کمکم می کرد و بهم می گفت فیلادلفیا کجاست یا رودخونه ی رویایی اورنیوکو که قرار بود وقتی بزرگ شم اون رو کشف کنم کجاست! او در درس حساب کمکم می کرد و بهم می گفت :سنجاب اهلی که اون رو روز قبل توی پارک پیدار کرده بودم میوه و گردو می خوره.

روزی که پتی -قناری مون - مرد من به «اطلاعات بفرمایید!» زنگ زدم و قصه ی اندوهبارم رو براش گفتم.اون گوش کرد و بعد هم برای تسلی من همون حرفهایی رو زد که معمولا ًبزرگترا می زنن ولی من آروم نشدم.چرا باید چنین جانورانی باشن که انقدر قشنگ آواز بخونن و برای خانواده ها شادی و نشاط بیارن و بعد هم مث یه توده ی پر کف قفس بیفتن؟

اون حتماً اندوه عمیق منو می فهمید چون با صدایی آروم گفت: پل! همیشه به خاطر داشته باش دنیاهای دیگه ای هم هست که بشه در اونجا آواز خوند.

حالم که کم و بیش خوب شد، روز بعد دوباره بهش تلفن زدم.حالا دیگه صداش کاملاً برام آشنا بود.ازش پرسیدم: لغت نصب رو برام می تونی هجی کنی؟ گفت منظورت نصب کردن چیزیه؟ ن - ص- ب .درست در همین موقع خواهرم که علاقه ی عجیبی به ترسوندن من داشت، با گفتن پ...خ از پشت پله ها بیرون پرید.من از ترس دستگاه تلفن روی زمین انداختم.گوشی از دستم افتاد و سیمش از بیخ در اومد.هردومون خیلی ترسیده بودم.من مطمئن نبودم که وقتی گوشی رو می کشیدم، بهش صدمه زدم ه یا نه!

چند دقیقه بعد سر و کله ی یه مرد در ایوان خونه مون پیدا شد.اون گفت:
من تعميرکار تلفن هستم.داشتم پايين خيابون کار مي کردم و اپراتور تلفن به من گفت که در اين شماره اشکالي پيش اومده.بعد دستش رو دراز کرد و گوشي رو از من گرفت و پرسيد:چه اتفاقي افتاده؟ موضوع رو براش تعريف کردم.اون در جعبه ي تلفن رو باز کرد.يه سيم و فنر رو از اون بيرون کشيد.بعد اونا رو مرتب و با يه پيچ گوشتي به ته گوشي وصل کرد.بعد چند بار روي جايي که گوشي رو ميذارن زد.بعد شروع کرد به صحبت کردن و گفت: سلام! پيپ هستم.تلفن شماره ي ۱۰۵ درست شد.خواهر اون بچه اون رو ترسونده؛ اونم گوشي رو از جعبه کنده!...گوشی رو سر جاش گذاشت.لبخند زد و دست نوازشی به سرم کشید و رفت.
این ماجراها در شهر کوچکی در شمال غربی اقیانوس آرام اتفاق افتادند.نه سالم بود که به آون سو یعنی بوستون رفتم و مشاورم رو از دست دادم.

«اطلاعات بفرمایید! » به اون جعبه تلفن چوبی قدیمی پشت در خونه ی پدری تعلق داشت و هرگز سعی نکردم از تلفن لاغر مردنی بلند و باریکی که می شد اون رو روی میز داخل هال گذاشت، «اطلاعات بفرمایید!» جدیدی بیرون بیارم.به سالهای نوجوونی می رسیدم و خاطره ی اون گفتگوهای معصومانه ی دوران کودکی هرگز از خاطرم نمی رفت و در اون لحظات..اوقاتی که دچار تردید یا سردرگمی می شدم از ته دل آرزو می کردم اون صدای صمیمی رو بشنوم و اون امنیتی رو که با تلفن زدن به «اطلاعات بفرمایید!» توی دلم ریشه می دواند تجربه کنم.حالا می فهمم که اون خانوم چقدر مهربون و فهمیده و صبور بود که وقتش رو صرف یه پسربچه می کرد.سالها بعد موقعی که می خواستم به دانشکده م در غرب کشور برم هواپیمام در سیاتل توقف کوتاهی کرد.بین دو پرواز نیم ساعت وقت داشتم که پانزده دقیقه ش رو صرف گفتگو با خواهرم کردم گه ازدواج کرده بود و حالا داشت مادر می شد.بعد بدون اونکه واقعا بدونم دارم چه کار می کنم شماره ی تلفن اطلاعات شهر قدیمی مون رو گرفتم و جواب شنیدم: «اطلاعات بفرمایید!» ...

معجزه بود! همون صدای روشن و صمیمی و لطیفی بود که در کودکی شنیده بودم.ابدا از قبل طرحی در ذهن نداشتم.بی اختیار گفتم: میشه لطفا لغت نصب رو برام هجی کنین؟

مدتی سکوت برقرار شد.بعد اون صدای لطیف گفت: فکر کنم تا حالا درد انگشتت خوب شده باشه..از ته دل خندیدم و گفتم هنوزم شمایید؟ دلم میخواد بدونید در تمام اون ایام چقدر برام عزیز بوده اید.جواب داد: من دلم میخواد تو هم بدونی که چقدر برام عزیز بوده ای.من هرگز فرزندی نداشتم و همیشه منتظر تالفن های تو بودم.احمقانه س.مگه نه؟

ابداً احمقانه نبود.اما من نمی تونستم حرفی بزنم.به جای اون گفتم چقدر در طول این سالها به یادش بوده م و اگه اجازه بده موقعی که امتحانات نیم سال تحصیلی رو تموم کردم و به دیدن خواهرم اومدم، سری هم به اون خواهم زد.اون گفت:حتماً این کار رو بکن.سراغ سالی رو بگیر.

درحالی که به نظرم عجیب میومد که «اطلاعات بفرمایید!» اسم هم داشته باشه!!! گفتم:خداحافظ سالی! اگه سر و کارم با سنجابی افتاد، حتماً بهش میگم که میوه و گردو بخوره.سالی گفت: حتماً این کار رو بکن و یه چیز دیگه! امیدوارم یکی از همین روزا سری به اونیوکو بزنی.خدا نگهدار.

3 ماه بعد دوباره با سیاتل برگشتم.این دفعه کس دیگه ای گفت «اطلاعات بفرمایید!».سراغ سالی رو گرفتم.اون صدا گفت: دوستش هستید؟ گفتم:بله! یه دوست قدیمی.گفت متاسفانه باید بهتون بگم سالی این سالهای آخر بیمار شده و به طور پاره وقت در اینجا کار می کرد.اون 5 هفته پیش فوت شد.
قبل از اونکه تلفن رو قطع کنم اون صدا پرسید: اسمتون ویلیارد ه؟ گفتم:بله! گفت: سالی یه پیغام براتون گذاشته.اون رو نوشته.

من که تقریبا پیشاپیش می دونستم که چی باید نوشته باشه پرسیدم: چی نوشته؟ گفت: اینجاست! الان برات می خونمش.نوشته: بهش بگین دنیاهای دیگری هم هست که بشه در اونجا آواز خوند.اون خودش معنی حرفم رو می فهمه.

از تلفنچی تشکر کردم و تلفن رو قطع کردم.در حالی که خیلی خوب معنی حرف سالی رو می فهمیدم.

پل ویلیارد
مترجم: سارا کیمیایی
تایپ:مریمی!
تقدیم به «اطلاعات بفرمایید» هفته ی آخر شهریور 84 که همیشه ی خدا داره ناهار می خوره! (:


*تو حداقل دو بار متولد ميشي:
يک بار با چشم هاي بسته، يک بار با چشم هاي باز.دفعه ي اول رو يادت نمياد ولي دفعه ي دوم رو هرگز فراموش نمي کني.من هم I owe u a life ...

*يه کم برام جالبه که مردم روي پيغامگير خونه شون چي ميگن.خب معمولاً ميگن «با سلام! لطفاً پس از شنيدن بوق پيغام بگذاريد» يا «ضمن پوزش از عدم حضور، از شنيدن نام و پيامتان خوشحال مي شويم» يا يه صداي بچه گونه ميگه «ببخشيد که خونه نيستيم.اسمتون رو بگين تا وقتي اومديم باهاتون تماس بگيريم» و هرچيزي شبيه همين.کلاً حرفايي رو که خيلي هم رسمي نباشن، بيشتر مي پسندم.بعضيا انگار با خودشون هم رودرواسي دارن.امروز در حين! دور ريختن يه سري مجله که ۱۰۰ سال ديگه هم اينجا مي بودن، نگاهشون نمي کردم، اينا رو پيدا کردم که خيلي هم بي مزه ن ولي به يه بار خوندن ميارزن!

.:: در منزل حافظ:
رفته ام بيرون من از کاشانه ي خود، غم مخور / تا مگر بينم رخ جانانه ي خود، غم مخور
بشنوي پاسخ ز حافظ گر که بگذاري پيام / آن زمان کو بازگردد خانه ي خود، غم مخور

.:: در منزل سعدي:
از آواي دل انگيز تو مستم / نباشم خانه و شرمنده استم
به پيغام تو خواهم گفت پاسخ / فلک گر فرصتي دادي به دستم

.:: در منزل خيام:
اين چرخ فلک، عمر مرا داد به باد / ممنون توام که کرده اي از ما ياد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش / آيم چو به خانه، پاسخت خواهم داد

پ.ن: اينو خوب اومد ((((((((:

.::در منزل فردوسي:
نمي باشم امروز اندر سراي / که رسم ادب را بيارم به جاي
به پيغامت اي دوست! گويم جواب / چو فردا برآيد بلند آفتاب

.::در منزل مولانا:
بهد سماع از خانه ام، رفتم برون رقصان شوم / شوري برانگيزم به پا، خندان شوم، شادان شوم
برگو به پيغام خود، هم نمره و هم نام خود / فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم.
*۳۱ شهريور ۸۴

*امروز کلي اکتيو شدم.اول رفتم براي مامان خريد کردم. بعد يادم افتاد کلاس زبان ثبت نام نکرديم هنوز.اومدم خونه، پول برداشتم رفتم بانک.توي صف که منتظر بودم، يه خانوم پيري رو ديدم که ظاهراً مستخدم مدرسه بود و اومده بود يه کم پول از حسابش برداره تا وقتي که حقوقش رو بگيره.کارمنداي بانک هم مي شناختنش.يکي شون گفت بگو چقدر مي خواي من بهت ميدم.خانومه گفت نه و اينا.آقاهه هم اصرار مي کرد.خانومه گفت ۱۰ تومن.آقاهه ۱۵ تومن بهش داد.خانومه رفت.همه مشغول کار خودشون شدن.کارش خوب بود... (: صحنه ي قشنگي بود...

بعد رفتم آموزشگاه.گفتم اين برنامه اي که تلفني بهم گفتين يه روزش با برنامه ي دانشگاه من جور درنمياد.بعد فهميدم اون برنامه در واقع يکي از دو برنامه ي انتخابي برادرمه! کلاس ما ميشه شنبه و چهارشنبه ۸-۶ يعني بايد ۹-۷ مي بود ولي چون راه نغمه يه کم دوره و اينا شده ۸-۶.منم که همه ش کلاسام بعد از ظهره و تا برسم ميشه ۵/۶ يا يه ربع به ۷ (۷ ربع کم به قول شيرازي ها) حالا منم هنوز برنامه م فيکس نيست که بتونم برنامه کلاس زبان رو عوض کنم.اصولاً پگاه باهامون خيلي راه مياد.نميگه برنامه فيکسه و فلان! حالا قرار شد اگه ديدم نمي رسم بشه ۵/۶-۵/۸ ! اگه من نخوام هم ۹-۷ حتي!

خونه که اومدم، تلفن زنگ زد.دوست خواهرم بود.گفت يکي از اساتيد دانشکده فوت کردن.خواهرم هم اصولاً مث من احساساتي و اينا نيست.خيلي ساده گفت دکتر فلاني فوت شد...من انقدر شوکه شده بودم که اصلاً تا چند ثانيه هيچ کاري نمي تونستم بکنم.البته من هيچ درسي رو با ايشون نداشتم ولي چون استاد گروهمون بودن، خب مي شناختمشون.ترم آخر هم يه درس رو بايد با اين استاد مي گرفتيم.چيزي که الان يادم مياد اتاق ايشون توي گروهه که من نديدم ولي همه بچه ها ميگن فوق العاده قشنگه.با برگ تزئين شده کل اتاق...چند بار به سرم زد برم بهش بگم اگه تعريف اتاقش رو زياد شنيدم و اگه وقت داره بياد در اتاقش رو باز کنه و بهم اونجا رو نشون بده.دوست داشتم اون برگها رو ببينم..ولي هيچ وقت نرفتم بهش بگم.نمي دونم چرا.شايد فکر مي کردم مثلاً اون مث من بيکار نيست و وقت نداره.امروز داشتم پيش دوستم گريه مي کردم و اينا رو براش تعريف مي کردم.گفتم کاش يه بار بهش گفته بودم همه ي بچه ها تعريف اتاقش رو مي کنن.کاش مي گفتم دوست دارم يه روز اونجا رو بهم نشون بده...ولي من بهش نگفتم...کاش مي گفتم...

*تنها دلجویی تو را می خواستم.
صدایی از آن سوی سیم که می پرسد:
- خوبی؟
- خوبم...

پ.ن:دختر لوس!!!

*بالاخره پس از کلي مشکلات فيل ترينگ!!!! پيداش کردم!

*ايميل فورواردي و البته سرقتي!

يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياک ش می کوبيد که بره خونه، زن مسنی رو ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدس زن پنچر بود. می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برف ها ايستاده.

بهش گفت: من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم.زن گفت: من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می ‌شدم. بايستی صد تا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن و اين واقعاً لطف شما بود.

وقتی که جو لاستيک رو عوض کرد و در صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟ و او به زن چنين گفت:«شما هيچ بدهی اي به من نداريد. من هم در يک چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من امروز به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می‌خواهی که بدهيت رو به من بپردازی بايد اين کار رو بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!

چند مايل جلوتر، زن کافه ي کوچکی ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست بی توجه از لبخندِ شيرينِ زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه حامله باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلارشو بياره، زن از در بيرون رفته بود. درحاليکه روی دستمال سفره اين يادداشت رُ باقی گذاشت؛ اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود، وقتی که نوشته زن رو می‌خوند:

«شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يک نفر به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می خواهی که بدهي ت رُ به من بپردازی، بايد اين کار رو بکنی: نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!»

اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سر کار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر می کرد.وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:«همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو

پ.ن: تا وقتي به خط آخر نرسيده بودم، فکر مي کردم يه کم تکراريه.مث «خوبي دست به دست ميشه»...اما آخر آخرش...مممممم خيلي جالب بود :دي خوشم اومد!

*روشنايي همه جا پشت در است؛ در گشودن هنر است...

*توي خيابونمون! -خيابون مال منه!- يه کتابفروشي هست که با اينکه يه کم خيلي لوازم تحريرش رو گرون ميده بعضي وقتا ولي چون نزديکه، تازگيا زياد ميرم اونجا.بهتر از اون يکي کتابفروشه س که همه ش گير ميده که تو کي هستي؟ چند سالته؟ چه کاره اي؟ چقدر آدم جالبي هستي! به هرحال اون روز بعد از امتحان فاينال زبان با مريم رفتيم اونجا و من دو تا دفترچه خريدم.دفترچه يادداشت...يکي براي حدسياتم و تمرين هاي کتاب «تقويت نيروهاي روحي و رواني»؛ يکي هم همينطوري..چون خيلي خوشگل و ناز بود.شکل کلي ش مث رد پاي گربه س -هرچند من شديداً از گربه ها مي ترسم- و روش هم چند تا عکس کارتوني داره.همون عکس، يه ذره کمرنگ تر روي همه ي صحه هاش هست.بدي ش اينه که آقاهه خيلي کم حوصله س و تا ميگم اينو ببنيم، اون رو نشونم بده ميگه اذيت نکن.همه ش مث همه!!! منم کم نميارم.اصرار مي کنم که فلان چيز رو هم ميخوام ببينم.تا نبينم که نمي تونم خريد کنم! خلاصه مريم گفت اين دوميه خوشگله.يکي هم براي اون گرفتم.گفتم اين مال توئه! جالبه که وقتي ميخوام يه هديه کوچيک هم به کسي بدم يه کم روم نميشه! اونم جا خورد انگار.نمي دونم چرا؛ شايد چون تا حالا چيزي براش نگرفته بودم -حالا جز شيريني- و خب شب خوشگلي شد؛ با همون دو تا دفترچه يادداشت کوچولو.گذشت...ولي اصلاً نمي تونستم تو اين دوميه چيزي بنويسم.درسته پيش من بود اما انگار مال من نبود...امروز که رفتم قبض هاي بانک رو بدم به آموزشگاه، وقتي خواستم کتاب جيبي پگاه رو بهش پس بدم، جامدادي م رو ديدم و همون دو تا دفترچه يادداشت رو.گفتم يه چيزايي براي خودم خريدم.حيف که آقاهه اره نداشت! :دي بعد همه رو گذاشتم روي ميز.پگاه برشون داشت و نگاه کرد و اينا.بعد گفت واي چقدر نازن.مريم ميخواد با اينا بره دانشگاه.امروز هم انقدر دلم مي خواست برم جشن شکوفه ها -اولين روز مدرسه رفتن کلاس اولي ها- براي ما که جشن نگرفتن.گفتم ناراحت نکن خودت رو.ما رو هم زياد تحويل نگرفتن.خدا رو شکر که از شر دبستان راحت شدم!! وقتي گفتم «اره» از نگاهش فهميدم نمي دونه جريان اره چيه و خب چيزي هم نپرسيد.مث من نيست که هي در حال پرسيدن باشه.عوضش من ازش پرسيدم: مي دوني جريان اره چيه؟ گفت نه! ...امروز وقتي داشتم با دوستم تلفني حرف مي زدم، اونم نمي دونست جريان اره رو و خب اين مطلب آموزنده!!! رو من امروز به دو نفر ياد دادم.وقتي کسي چيزي مي خره که يه کم مناسب سنش نيست -مث دفترچه ها و جامدادي من که شباهتي به وسايل يه دانشجوي سال آخر نداره- مي توني بهش بگي اره نداشت اونجا که اينا رو مي فروخت؟ يا اره ميخواي؟ :دي اين يعني دست و پات رو اره کن تا بشي اندازه ي يه بچه اي که اينا مناسب سنش ه! (((: حالا منم اره ميخوام.

پگاه گفت صبر کن! بعد چند تا شکوفه ي ريز از اينا که به مو مي زنن، نشونم داد گفت ببين! گفتم آخي! چه نازن! ..مي دونستم مال خودشه.ديده بودم روي موهاش.گفت پس هروقت براي خودت اره خريدي، براي منم يکي بگير.هردومون خنديديم.جالب بود! حالا شديداً دنبال اره اي مي گرديم ظريف! که توي کيفامون جا بشه.

*من اصولاً يه کم خيلي دوزاريم کجه و گاهي اصلاً منظورهاي غير مستقيم رو نمي گيرم! دو روز پيش -سه شنبه ظهر- يکي از دوستام يه چيزي ازم پرسيد و خب مي خواست من بفهمم که يه کار کوچيک رو ميخواد براش انجام بدم.من خنگ ولي نفهميدم.بحث کشيده شد به جاهاي ديگه و يادم رفت..امروز نوشته بود چه جواب جالبي بهم دادي؟! مطمئنم ميگي از حرفام سردرنمياري!..ديگه فکر کن من چقدر فسفر سوزوندم تا فهميدم منظوري چيه.حالا اگه نمي فهميدم کلي دلم مي سوخت که چرا گيجم.آخي! الهي! مطه تو هميشه نميطي اصلاٌ تعارف بلى نيستي؟ خب مي گفتي بهم! :x چشم! روی چشمام! (:

*۳۰ شهريور ۸۴

*يکي از مسائلي که باعث ميشه از مهموني خوشم نياد اينه که حس مي کنم از کار و زندگي مي افتم..مث امروز...خيلي همه چيز بي مزه بود جز چيزايي که بايد مي دونستي و من داشتم مي نوشتم.«قصر قورباغه ها» هم تموم شد.نوشتم برات..مي بيني خودت...

*يک پوند کره

*کشاورز به نانوا يک پوند روغن فروخت.يه روز نانوا تصميم گرفت روغن رو وزن کنه تا ببينه واقعاً کشاورز يه پوند روغن بهش داده؛ و ديد که نه! اين عصباني ش کرد و کشاورز رو به دادگاه کشوند.
قاضي از کشاورز پرسيد که آيا از پيمانه استفاده کرده يا نه.کشاورز جواب داد عاليجناب! من پيمانه درست و حسابي ندارم اما يه ترازو دارم.قاضي پرسيد چطور روغن رو وزن مي کني؟کشاورز گفت خيلي قبل از اونکه نانوا از من روغن بخره، من مدتها يه پوند قرص نان ازش مي خريدم.هر روز که نانوا نان رو مياورد، ميذاشتمش توي ترازو و به همون اندازه بهش روغن مي دادم.اگه کسي سزاوار سرزنشه، نانواست!

پند اين داستان چيه؟توي زندگي همون چيزي بهمون برمي گرده که به ديگران ميديم.هر وقت کاري رو انجام دادي از خودت اين سوال رو بپرس:
آيا به اندازه ي همون دست دستمزدي که توقعش رو دارم، براي کارم ارزش قائل ميشم يا نه؟

درستکاري و خيانت عادت ميشن.بعضي از مردم نادرستي رو تمرين مي کنن و مي تونن خيلي راحت دروغ بگن.بعضيا انقدر دروغ ميگن که ديگه حتي خودشون هم نمي دونن حقيقت چيه؛ اما چي کسي رو دارن فريب ميدن؟ خودشون رو؛ بيشتر از هر کس ديگه اي! درستکاري رو ميشه کم کم تمرين کرد.بعضي از مردم به بي رحمي و جانورخوي بودن خودشون افتخار مي کنن. به نظر مي رسه اونا از اين کارشون بيشتر ضربه مي خورن تا از درستکار بودن.انتخابها مهم هستن.

پ.ن:اعتراف مي کنم که جمله آخر رو خودم هم نفهميدم!


*A Pound of Butter . .

There was a farmer who sold a pound of butter to the baker. One day the baker decided to weigh the butter to see if he was getting a
pound and he found that he was not. This angered him and he took the farmer to court.

The judge asked the farmer if he was using any measure. The farmer replied, amour Honor, I am primitive. I don't have a proper
measure, but I do have a scale." The judge asked, "Then how do you weigh the butter?" The farmer replied "Your Honor, long before
the baker started buying butter from me, I have been buying a pound loaf of bread from him. Every day when the baker brings the
bread, I put it on the scale and give him the same weight in butter. If anyone is to be blamed, it is the baker."

What is the moral of the story? We get back in life what we give to others.
Whenever you take an action, ask yourself this question: Am I giving fair value for the wages or money I hope to make?

Honesty and dishonesty become a habit. Some people practice dishonesty and can lie with a straight face. Others lie so much that they
don't even know what the truth is anymore. But who are they deceiving? Themselves--- more than anyone else.

Honesty can be put across gently. Some people take pride in being brutally honest. It seems they are getting a bigger kick out of the
brutality than the honesty. Choice of words and tact are important . . .


[Link] [0 comments]






0 Comments: