Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Sunday, December 18, 2005
شادي-آزادي-آرامش
*۲۷ آذر ۸۴

* ... و من اينجا نشسته م و نمي دانم چطور خودم را راضي کنم که تا يک ساعت ديگر، آماده شوم و به دانشگاه بروم و آن خانم استاد لعنتي را تحمل کنم؟ مي ترسم نتوانم خودم را کنترل کنم و يک چيزي بگويم بالاخره! لعنتي! :دي

*ايميل انگليسي نوشتن انقدرا هم سخت نيستا! يه چيز سخت تر مي گفتي لااقل! :پي


*طبيعت يه قانون شگفت انگيز و افسانه اي داره: ۳ تا چيز رو بيشتر از هرچيزي توي زندگي مون ميخوايم: شادي-آزادي-آرامش فکري هميشه وقتي به دست ميان که به ديگران ببخشيم شون.


There is a wonderful mythical law of nature that the three things we crave most in life:happiness, freedom, and peace of mind
are always attained by giving them to someone else.

Peyton Conway March



*خشم تو رو حقير و کوچک مي کنه درحالي که بخشش وادار ت مي کنه بزرگتر چيزي که هستي، بشي.


Anger makes you smaller, while forgiveness forces you to grow beyond what you were.

Cherie Carter-Scott



*خداوند زيباست
فقط به خاطر اينکه برگها سبزند.

کتاب <هايکوهاي ايراني>...


*۲۶ آذر ۸۴

*استاد درس التماس کنون! امروز يکي ديگه رو جاي خودش فرستاد و اونم يه ساعت بيشتر درس نداد هرچند هيچ کس نمي فهميد چي داره ميگه! بعدشم کلي ايميل بازي!..حدود ۴۰۰ تا ميل رو ميخوام فوروارد کنم که فعلاً بيشتر از ۱۰۰ تاش انجام شده! سرگيجه گرفتم ديگه!

*برگ از درخت خسته ميشه
پاييز همش بهونه است!

*مريم پاييزي...

*..شده يه داستاني رو ۱۰۰۰ دفعه براي خودت تعريف کني؟ هردفعه چه چيزايي ش رو مي بيني که انگار تازه به وجود اومدن! چطور قبلاً نديده بودي شون؟ جالب ترش اينه که اگه براي کس ديگه اي تعريف کني، طوري نگات مي کنه انگار سالها روي داستانت وقت گذاشتي و حالا شايسته ي يه تشويق درست حسابي هستي! اينا قصه نيست! چرا کسي نمي فهمي؟

*از ويژگي هاي منحصر به فرد من اين است كه به يك مساله به بدترين شكل ممكن نگاه مي كنم..آنگاه بهترين راهكارهاي ممكن را برايش پيدا مي كنم و به بدترين نحو آن را انجام مي دهم! ((:

*هفت خرافات به روز در ايران کلي ش رو سر کلاس زبان گفتم!


*۲۵ آذر

*فکر مي کنم مريم راست ميگه که من زياد اهل زندگي خانوادگي نيستم! ظاهراً در بعضي موارد، اون من رو بهتر از خودم مي شناسه.خب اگه دم به دقيقه تلفن زدن به فاميل و بعد مهموني دادن و مهموني رفتن و اينا ميشه جزئي از زندگي خانوادگي، من زياد اهلش نيستم.۱۰۰ سال يه بار ميرم ولي هي هر روز هر روز نه! هرچند امروز، خونه ي مادربزرگه بوديم و من همه ش داشتم رايتينگ م رو مي نوشتم ولي خوب بود کلاً (: واقعاً بعضي کارام به ادميزاد نرفته.خب وقتي بقيه رو مي بينم، مي بينم من مث اونا نيستم ديگه.بده ها ولي اينطوريم! همه اصرار دارن من بفهمم عادي نيست، يعني مث بقيه نيستم ولي اينش دقيقاً قسمت خوبشه.من که با خودم اينطوري بيشتر راحتم!

*يه عکس قشنگ...


*۲۴ آذر ۸۴

*اصلاً باورم نميشه به اين زودي آذر شد.انگار عيد نوروز همين ديروز بود! يا همون روزا که همه ش فکر مي کردم امتحان بيماري شناسي رو چطوري بخونم..يا همون روزا که همه ش يه خروار جزوه ي مصالح ساختماني دستم بود و مي ترسيدم پاس نشه! همه ش چه زود گذشت..تابستوني که خيلي خوش گذشت.صبح هاي گرمي که مي رفتم کلاس رانندگي..عصرايي که کلي مي خنديديم سر کلاس زبان...۲ مهر ي که اگه باهام نميومدي نمي تونستم برم دانشکده..کلاسايي که زود به بودنشون عادت کردم دوباره..دوباره همون فضا، همون آدما ولي يه طور تازه..يه مدل عجيب ولي جالب..انگار که دو نفر باشي، دو نفر کاملاً متفاوت که به طرز باورنکردني اي با هم جور در ميان گاهي! اون عصراي قشنگ...اون شباي بد، همه ش چه زود گذشت..اين سفر هم زود تموم ميشه..گيجم..انگار همه چيز رو هواست..من کجام؟

*کله ي صبح..اول ايميل بازي، بعد کامپيوترگردي و سرقت مسلحانه!:

ماجراي گوجه‌فرنگي‌ها !
مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد.
رئيس هيئت مديره مصاحبه‌ش کرد و تميز کردن زمين‌ش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و
گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل‌تون رو بدين تا فرم‌هاي مربوطه رو واسه‌تون
بفرستم تا پر کنين و همين‌طور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»

مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»رئيس هيئت مديره گفت:
«متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي
نداره، شغل هم نمي‌تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نمي‌دونست با تنها 10 دلاري که در جيب‌ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه‌فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگي‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه‌ش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي‌تونه به اين طريق زندگي‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر مي‌شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت.۵سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده‌فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده‌ي خانواده‌ش برنامه‌ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه‌ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد.

وقتي صحبت‌شون به نتيجه رسيد، نماينده‌ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»نماينده‌ي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي‌تونين فکر کنين به کجاها مي‌رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً مي‌شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.»

نتيجه‌هاي اخلاقي:
1. اينترنت چاره‌ساز زندگي نيست.
۲. اگه اينترنت نداشته باشي و سخت کار کني، ميليونر ميشي.
۳. اگه اين نوشته رو از طريق ايميل دريافت کردي، تو هم نزديکي به اين که بخواي آبدارچي بشي، به جاي ميليونر..

روز عالي داشته باشين!
پ.ن: در جواب اين نوشته به من ميل نزنين، من دارم ايميل‌م رو مي‌بندم تا برم گوجه‌فرنگي بفروشم!




*The story of tomatoes
A jobless man applied for the position of "office boy" at Microsoft.
The HR manager interviewed him then watched him cleaning the floor as a test.
"You are employed" he said. "Give me your e-mail address and I'll send you the application to fill in, as well as
date when you may start.

The man replied "But I don't have a computer, neither an email". "I'm sorry", said the HR manager.
If you don't have an email, that means you do not exist. And who doesn't exist, cannot have the job."

The man left with no hope at all. He didn't know what to do, with only $10 in his pocket. He then decided to go to
the supermarket and buy a 10Kg tomato crate. He then sold the tomatoes in a door to door round.
In less than two hours, he succeeded to double his capital. He repeated the operation three times, and returned
home with $60. The man realized that he can survive by this way, and started to go everyday earlier, and return late.
Thus, his money doubled or tripled every day. Shortly, he bought a cart, then a truck, and then he had his own fleet of
delivery vehicles.

5 years later, the man is one of the biggest food retailers in the US. He started to plan his family's future, and decided to
have a life insurance. He called an insurance broker, and chose a protection plan. When the conversation was concluded
the broker asked him his email. The man replied, "I don't have an email."

The broker answered curiously,"You don't have an email, and yet have succeeded to build an empire.
Can you imagine what you could have been if you had an e mail?!!" The man thought for a while and replied,
"Yes, I'd be an office boy at Microsoft!"

Moral of the story :
1 - Internet is not the solution to your life.
2 - If you don't have internet, and work hard, you can be a millionaire.
3 - If you received this message by email, you are closer to being an office boy/girl, than a millionaire...
Have a great day!!!
P.S. Do not forward this email back to me, I am closing my email & going to sell tomatoes!!!!




*وقتي امروز خدا پنجره را باز کرد . . .

خدا وقتي امروز پنجره‌ي رو به بهشت را باز کرد، مرا ديد و پرسيد: «فرزندم، بزرگ‌ترين آرزوت براي امروز چيه؟» پاسخ گفتم: «خدايا، لطفاً مواظب کسي که داره اين نوشته رو مي‌خونه باش، و همين‌طور خانواده‌ش، و دوستانِ خوبشون. شايستگي‌ش رو دارن و من هم خيلي دوست‌شون دارم.» عشق خداوند مانند اقيانوسي‌ست؛ آغازش پيداست و پايانش ناپيدا.

اين نوشته در طولِ روزي که به دستتون رسيده جواب ميده. بذارين ببينيم درسته يا نه. فرشته‌ها وجود دارن اما بعضي وقت‌ها چون بال ندارن، ما بهشون ميگيم دوست. اين نوشته رو براي دوستا‌تون بفرستين. بعضي موقع‌ها معجزه در ساعت 11:11ي عصر اتفاق ميوفته؛ چيزي که منتظر شنيدن‌ش بودين. اين جُک نيست: کسي به شما زنگ مي‌زنه يا به نحوي با شما در مورد چيزي که منتظر شنيدن‌ش بودين صحبت مي‌کنه.آرزوي امروز صبح رو از بين نبرين: اين نوشته رو براي حداقل 5 نفر بفرستين.


*This morning when the Lord opened a window...

This morning when the Lord opened a window to Heaven, He saw me and He asked:
"My child, what is your greatest wish for today?"
I responded: "Lord, please take care of the person who is reading this message, their family and their special friends.
They deserve it and I love them very much" The love of God is like the ocean;
you can see its beginning, but not its end.

This message works on the day you receive it. Let us see if it is true.
ANGELS EXIST but some times, since they don't all have wings, we call them FRIENDS.
Pass this on to your true friends. Something good will happen to you at 11:11 in the evening;
something that you have been waiting to hear. This is not a joke;
someone will call you by phone or will speak to you about something that you were waiting to hear.
Do not break this prayer; send it to a minimum of 5 people.




*سيزده جمله
«اگه مي‌توني حرف بزني، پس مي‌توني آواز بخوني. اگه مي‌توني راه بري، پس مي‌توني برقصي....»

۱. زندگي عادلانه نيست، سعي کن بهش عادت کني.
۲.خوب بخور. متناسب بمون. هر جور خواستي بمير.
۳.مردها از زمين گرفته شدن. زن‌ها از زمين گرفته شدن. با اين موضوع کنار بيا.
۴. ميان‌سالي زمانيه که پهناي سطح عقل و باريکي کمر جاشون رو با هم عوض مي‌کنن.
۵.فرصت‌ها وقتي از دست ميرن بيشتر به نظر ميان تا وقتي به طرف ما ميان.
۶.. آت و آشغال چيزيه که سالهاست نگه‌ش داشتي و دقيقاً سه هفته قبل از اين که بهش احتياج پيدا کني ميندازيش دور.
۷. هميشه يه احمق، بيشتر از اوني هست که حساب کردي.
۸.تجربه چيز جالبيه. بهت اين توانايي رو ميده تا وقتي دوباره انجامش ميدي، اشتباهي رو تشخيص بدي.
۹.زماني که مي‌خواي به پايان نزديک شي، ازت فرار مي‌کنه.
۱۰.نبايد سنگين‌تر از يخچالت باشي.
۱۱.کسي که منطقي فکر مي‌کنه، تضاد جالبي رو با دنياي واقعي مي‌بينه.
۱۲.خوشبخت اونايي‌ن که مي‌تونن به خودشون بخندن، چون هيچ وقت موضوع کم نميارن.
۱۳.پيروزي‌هاي زندگي با داشتنِ کارت‌هاي خوب به دست نمياد، بلکه با بازي کردنِ کارت‌هاي بد به دست مياد.


"If you can talk, you can sing, if you can walk, you can dance...."

1. Life is not fair; get used to it.
2. Eat well, stay fit, die anyway.
3.Men are from earth. Women are from earth. Deal with it.
4. Middle age is when broadness of the mind and narrowness of the waist change places.
5. Opportunities always look bigger going than coming.
6. Junk is something you've kept for years and throw away three weeks before you need it.
7. There is always one more imbecile than you counted on.
8. Experience is a wonderful thing. It enables you to recognize a mistake when you make it again.
9. By the time you can make ends meet, they move the ends.
10. Thou shalt not weigh more than thy refrigerator.
11. Someone who thinks logically provides a nice contrast to the real world.
12. Blessed are they who can laugh at themselves for they shall never run out of material.
13. Success in life comes not from having the right cards, but from playing bad ones properly.




*۲۳ آذر ۸۴

*من نه خيالاتيم نه ترسو.لااقل اندازه ي خيليا ترسو نيستم.براي همين مي تونم کلي سر به سر دوستام بذارم که وقتي توي خونه تنهان، حسابي مي ترسن.اصلاً انقدر تنهايي رو دوست دارم که حاضرم با اينکه حوصله م سررفته با بقيه بيرون نرم که با خودم تنها باشم ولي امشب که تنها بودم، يه اتفاقي افتاد که حسابي حالم جااومد.کلي ترسيدم.

به مريم تلفن زدم ولي جواب نداد.روي answering براش سخنراني کردم و اومدم پاي کامپيوتر، داشتم صفحه هايي رو که صبح save کرده بودم، مي خوندم.همه چيز خوب بود.مريم تلفن زد و يه کم خنديديم و اينا ولي وسطش قطع شد.هرچي تلفن زدم اشغال بود.اونم نتونسته بود تماس بگيره.حدود شايد نيم ساعت بعد دوباره زنگ زد ولي بازم قطع شد!

منم ديگه نتونستم تماس بگيرم.به اين نتيجه رسيده بوديم که خط ها خرابن! هيچي ديگه..همينطور که نشسته بوديم از توي اتاق روبرويي -وقتي اينجا نشسته م و در بازه، اونجا رو مي بينم يه کم و عادت دارم وقتي تنهام و اينجا ميشينم، چراغ بقيه ي اتاقها رو خاموش مي کنم- يه صدايي مياد.نمي فهميدم چيه و چي ميگه.يه حالتي بود.مث وقتي که کسي خوابه و بقيه يواش حرف مي زنن که بيدار نشه.بخوام بگم زنونه بود يا مردونه، بايد بگم مردونه ولي ترسناک بود.قلبم تند مي زد.برگشتم بيرون رو نگاه کردم.چيزي نديدم.دوباره مشغول کارم شدم.به خودم خنديدم که مث ترسوها فکر و يخال برم داشته و گفتم اگه هستي دوباره صدا م کن.آخه فکر مي کردم..يعني مي شنيدم به وضوح که اسمم رو ميگه..انگار وقتي صداش قطع شد فهميدم چي مي گفته..

چنذ لحظه گذشت و اون چيزي نگفت.به خودم گفتم ديدي خيالاتي شدي؟ ولي يهو باز صدا م زد.احتمالاً الان که داري اينا رو مي خوني فکر مي کني يا سر کاريه يا ۱۰۰٪ خيالاتي شدم.توقع ندارم کسي باور کنه.من نه ترسم هستم نه خيالاتي ولي به وضوح صدا ش رو مي شنيدم! کي بود؟

*صبح حدود ۴۵ تا ميل فوروارد کردم به آي دي جديدم! از ۳۹۷ تا ميل، بازم کلي ش مونده!
و مريم و يه دوست قديمي رو هم آنلاين ديدم وبسي خوشحال شديم.داشتم با مريم حرف مي زدم که يهو گفتم مريم! مريم! مريم! دوستم اومده و اينا.بنده خدا هيچي بهم نگفت.صبر کرد تا حرفامو بزنم.مرسي مريمي!

* ترجمه ی مژده دقیقی

«خواب هاروی» نوشته ی استیون کینگ

استيون كينگ1

جانت2 پايِ سينك ظرفشويي مي‌چرخد و يكهو، چشمش مي‌افتد به شوهرش كه حدود سي سال است با هم زندگي مي‌كنند. با تي‌شرت سفيد و شلوارك بيگ‌داگ3 نشسته پشت ميز آشپزخانه او را تماشا مي‌كند.

تازگي‌ها اين ناخداي روزهاي هفتة‌وال‌استريت4 را بيشترِ شنبه‌‌صبح‌ها درست همين‌جا با همين ريخت و قيافه مي‌بيند: شانه‌هاي آويزان و چشم‌هاي مات، شورة سفيد روي گونه‌ها، موهاي سينه‌اش كه از يقة تي‌شرت بيرون زده، و موهاي شاخ‌ايستادة پشت سر مثل آلفاآلفاي شيطان‌هاي كوچك5 كه پير و خرفت شده باشد. جانت و دوستش هانا6 اين اواخر براي هم داستان‌هاي آلزايمري تعريف مي‌كردند و همديگر را مي‌ترساندند (مثل دختربچه‌هايي كه شب خانة هم مي‌خوابند و براي همديگر داستان ارواح تعريف مي‌كنند): فلاني ديگر زنش را نمي‌شناسد، آن يكي ديگر اسم بچه‌هايش يادش نمي‌آيد.
ولي حقيقتاً باورش نمي‌شود كه اين حضورهاي خاموشِ صبح شنبه ربطي به آلزايمر زودرس داشته باشد. هاروي استيونس7 همة روزهاي كاريِ هفته يك‌ربع به هفت حاضر و آماده است و براي رفتن لحظه‌شماري مي‌كند، مرد شصت‌ساله‌اي كه قيافة پنجاه‌ساله‌ها را دارد (خ‍وب، بگوييم پنجاه‌وچهار ساله)، با يكي از آن كت و شلوارهاي برازنده‌اش، مردي كه هنوز مي‌تواند معامله‌اي را به نحو احسن جوش بدهد، به موقع بخرد، يا پيش‌فروش كند.

جانت با خودش مي‌گويد نه، اين فقط تمرين پيري است، و از پيري بيزار است. مي‌ترسد وقتي او بازنشسته شود، هر روز صبح همين آش باشد و همين كاسه، دست‌كم تا وقتي يك ليوان آب پرتقال بدهد دستش و (روز به روز بي‌حوصله‌تر، دست خودش هم نيست) بپرسد برشتوك مي‌خواهد يا فقط نان برشته. مي‌ترسد مشغول هر كاري باشد، رويش را كه برگردانَد او را ببيند كه در پرتو آفتاب درخشان صبحگاهي نشسته آنجا. هاروي اول صبح، هاروي با تي‌شرت و شلوارك، با پاهاي باز طوري كه مي‌تواند (اگر علاقه داشته باشد) برآمدگي ناچيز توي بساطش را ببيند، و پينه‌هاي زردِ شصت پاهايش، كه هميشه والاس استيونس8 و «امپراتور بستني»9 را به يادش مي‌آورَد.

ساكت نشسته باشد آنجا، گيج و منگ توي فكر، عوض آنكه حاضر و آماده باشد و براي رفتن لحظه‌شماري كند. خدايا، كاش اشتباه باشد. اين فكر باعث مي‌شود زندگي به‌نظرش خيلي سست و سطحي بيايد، يك‌جورهايي خيلي ابلهانه. بي‌اختيار از خودش مي‌پرسد يعني اين همان چيزي است كه اين همه سال به‌خاطرش مبارزه كرده‌اند، سه‌تا دخترشان را بزرگ كرده‌اند و شوهر داده‌اند، شيطنتِ اجتناب‌ناپذير ميانساليِ او را پشت سر گذاشته‌اند، به‌خاطرش جان كنده‌اند و گاهي (بياييد رو‌راست باشيم) دو دستي به آن چسبيده‌اند. جانت فكر مي‌كند اگر آدم‌ها بعد از آن جنگل تيرة انبوه به اينجا مي‌رسند، به اين... به اين توقفگاه... اصلاً چرا كسي به خودش زحمت مي‌دهد؟


ولي جواب اين سؤال آسان است. چون نمي‌دانستي. بيشترِ دروغ‌ها را در طول راه دور انداختي، ولي به آن يكي كه مي‌گفت زندگي مهم است محكم چسبيدي. آلبومِ عكس دخترها را نگه داشته‌اي، و توي اين آلبوم هنوز كوچك‌اند و هنوز استعدادهاي جالبي دارند: تريشا10، دختر بزرگشان، كلاه سيلندر به سر دارد و چوب جادويي از كاغذ آلومينيم را بالاي سرِ تيم، سگ كوكر اسپانيل11، تكان مي‌دهد؛ جِنا12 در ميانة پَرِشي وسط فواره‌هاي باغچه خشك شده، و هنوز از علاقه‌اش به مواد مخدر، كارت‌هاي اعتباري، و مردهاي مسن اثري ديده نمي‌شود؛ استفاني13، كه از همه كوچك‌تر است، در مسابقات منطقه‌ايِ هجي كردن كه كلمة cantaloupe موجب شكستش شد. در بيشترِ اين عكس‌ها، جايي (معمولاً در پس‌زمينه)، جانت و مردي كه با او ازدواج كرده حضور دارند، هميشه لبخند بر لب، انگار هر كار ديگري خلاف قانون باشد.

آن وقت يك روز اشتباه كردي و سرت را برگرداندي و به عقب نگاه كردي و ديدي دخترها بزرگ شده‌اند و مردي كه براي ادامه زندگيت با او اين همه مبارزه كرده‌اي، با پاهاي باز، پاهاي سفيد مثل گچ، نشسته و خيره شده به پرتو آفتاب و خدا مي‌داند كه شايد با كت و شلوارهاي برازنده‌اش پنجاه‌وچهار ساله نشان بدهد، ولي آن‌طور كه آنجا پشت ميز آشپزخانه نشسته به‌نظر مي‌آيد هفتاد سالش باشد، بلكه هفتادوپنج. شبيه آدم‌هايي است كه اراذل خانوادة سوپرانو14 اسمشان را گذاشته بودند افسرده.

مي‌چرخد طرف سينك ظرفشويي و آهسته عطسه مي‌كند، يك بار، دو بار، سه بار.
او مي‌پرسد: «امروز صبح چطوره؟» منظورش سينوس‌هاي جانت است، حساسيتش. بايد در جواب بگويد كه تعريفي ندارد، ولي حساسيت تابستاني‌اش، مثل خيلي از چيزهاي بد، امتيازي هم دارد. ديگر مجبور نيست پيش او بخوابد و نصفه‌شب سرِ سهم خودش از پتو و ملافه با او كلنجار برود، ديگر مجبور نيست صداي باد خفه‌اي را كه گهگاه در خواب عميق ول مي‌كند بشنود. بيشترِ شب‌هاي تابستان شش، حتي هفت ساعت مي‌خوابد، كه از سرش هم زياد است. وقتي پاييز برسد و هاروي دوباره از اتاق مهمان به اتاق خواب بيايد، خوابش كم مي‌شود و به چهار ساعت مي‌رسد، كه بيشترش هم آشفته و پريشان است.

مي‌داند كه او يك سال ديگر به اتاق خواب برنمي‌گردد. و جانت اگرچه به رويش نمي‌آورد ـ مي‌داند كه ناراحت مي‌شود، و جانت هنوز دلش نمي‌خواهد ناراحتش كند؛ اين چيزي است كه حالا در رابطه آنها عشق محسوب مي‌شود، دست‌كم از ناحيه جانت نسبت به او ـ خوشحال مي‌شود.
آه مي‌كشد و دستش را دراز مي‌كند طرف قابلمة آبِ توي ظرفشويي. توي آن دست مي‌چرخاند. مي‌گويد: «بد نيست.»

و بعد، درست وقتي دارد فكر مي‌كند (بار اولش هم نيست) كه در اين زندگي ديگر هيچ‌جور شگفتي، هيچ‌جور پيوند زناشويي عميق و كشف‌نشده‌اي وجود ندارد، او با لحني كه به‌طرز غريبي خودماني است مي‌گويد: «خوب شد پيشِ من نخوابيده بودي، جُكس15. خواب بدي ديدم. راستش، توي خواب فرياد زدم و از خواب پريدم.»
يكه خورده است. چند وقت مي‌شود كه به جاي جانت يا جُن، جكس صدايش نزده؟ ته دلش از اين اسم خودمانيِ‌جُن بيزار است. ياد آن هنرپيشه زنِ تي‌تيش‌مامانيِ سريالِ لَسي16 مي‌افتد. بچه كه بود، آن پسرك (تيمي، اسمش تيمي بود) هميشه يا داشت مي‌افتاد توي چاه يا مار نيشش مي‌زد يا زير تخته‌سنگ گير مي‌كرد. اصلاً چه‌جور پدر و مادري زندگي بچه را مي‌دهند دست يك سگ گله كوفتي؟

دوباره مي‌چرخد طرف او، و قابلمه و آن آخرين تخم‌مرغ را كه هنوز تويُش مانده فراموش مي‌كند، حالا ديگر آبش كاملا ً از جوش افتاده و ولرم است. او خواب بدي ديده؟ هاروي؟ سعي مي‌كند به ياد بياورد هاروي كِي به خوابي كه ديده اشاره كرده، و چيزي به‌خاطر نمي‌آورد. فقط خاطرة محوي از روزهاي عشق و عاشقي‌شان يادش مي‌آيد كه هاروي يك چنين چيزي مي‌گويد: «خواب تو را مي‌بينم»، و جانت آن‌قدر جوان است كه اين حرف به‌نظرش بيشتر دلنشين است تا سطحي و آبكي.
«چكار كردي؟»

او مي‌گويد: «فرياد زدم و از خواب پريدم. صدايم را نشنيدي؟»
«نه.» همان‌طور نگاهش مي‌كند. توي اين فكر است كه شايد دارد سر به سرش مي‌گذارد. شايد اين يك‌جور شوخي عجيب و غريب صبحگاهي است. ولي هاروي اهل شوخي نيست. خوشمزگي براي او در تعريف كردن داستان‌هاي بامزه از دوران خدمتش، سرِ ميز شام، خلاصه مي‌شود. همة آنها را دست‌كم صد بار شنيده است.

«فرياد مي‌زدم و يك چيزهايي مي‌‌گفتم، ولي حرف‌هايم مفهوم نبود. مثل آنكه... چه مي‌دانم... نمي‌توانستم دهانم را درست ببندم. انگار سكته كرده بودم. صدايم هم ضعيف‌تر بود. اصلا ً شبيه صداي خودم نبود.» مكث مي‌كند. «صداي خودم را شنيدم، و به خودم فشار آوردم كه ساكت شوم. ولي سر تا پايم مي‌لرزيد، و مجبور شدم يك مدت چراغ را روشن كنم. سعي كردم ادرار كنم، و نتوانستم. اين روزها انگار هميشه ادرار دارم ـ به‌هرحال، يك كمي ـ ولي ساعت دو و چهل‌وپنج دقيقة امروز صبح ادرارم نمي‌آمد.» مكث مي‌كند، نشسته آنجا توي آفتاب. جانت ذرات رقصان گرد و غبار را در پرتو آفتاب مي‌بيند. انگار دور او هاله نوري تشكيل مي‌دهند.

مي‌پرسد: «چه خوابي ديدي؟» اين هم عجيب است. براي اولين بار، شايد در عرض پنج سال، از آن وقت كه تا نصفه‌شب بيدار ماندند و در اين مورد حرف زدند كه سهام موتورلا17 را بفروشند يا نفروشند (و عاقبت هم فروختند)، حرفي كه هاروي مي‌خواهد بگويد برايش جالب است.

او مي‌گويد: «نمي‌دانم آن را برايت تعريف كنم يا نه»، و برخلاف هميشه انگار خجالت مي‌كشد. مي‌چرخد، فلفل‌ساب را برمي‌دارد، و آن را از اين دست به آن دست مي‌اندازد.
جانت به او مي‌گويد: «مي‌گويند اگر خوابت را تعريف كني، واقعيت پيدا نمي‌كند.» اين هم شگفتيِ شمارة دو: يكباره حضور هاروي در آنجا پررنگ مي‌شود، طوري كه سال‌ها نبوده. حتي سايه‌اش روي ديوار بالاي تُستر يك‌جورهايي تيره‌تر مي‌شود. جانت با خودش مي‌گويد به‌نظر مي‌آيد مهم است، و چرا بايد اين‌طور باشد؟ چرا درست وقتي داشتم فكر مي‌كردم زندگي سست و سطحي است، بايد سخت و عميق به‌نظر بيايد؟ الان صبح يك روز تابستان است در اواخر ژوئن. ما در كانتيكات18 هستيم. ما ماه ژوئن هميشه در كانتيكات هستيم. به‌زودي يكي از ما مي‌رود روزنامه را مي‌آورد، كه سه قسمت مي‌شود، مثل سرزمين گُل19.

«واقعاً؟» هاروي مي‌رود توي فكر، ابروهايش بالا رفته (بايد ابروهايش را دوباره قيچي كند، دارد آشفته مي‌شود، و خودش هيچ‌وقت حواسش نيست) و فلفل‌ساب را از اين دست به آن دست مي‌اندازد. دلش مي‌خواهد به او بگويد كه اين كار را نكند، كه اين كار عصبي‌اش مي‌كند (مثل سياهيِ عجيب سايه‌اش روي ديوار، مثل ضربان قلب خودش كه ناگهان بي‌هيچ دليلي تند شده)، ولي نمي‌خواهد حواس او را از آنچه در اين صبحِ شنبه در سرش مي‌گذرد پرت كند. آن وقت او بالاخره فلفل‌ساب را مي‌گذارد روي ميز، كه بايد كار درستي باشد ولي معلوم نيست چرا نيست، چون فلفل‌ساب هم ساية خودش را دارد كه از اين سرِ ميز تا آن سر مي‌افتد، مثل ساية يك مهرة عظيم شطرنج، حتي خرده‌نان‌هاي روي ميز هم سايه دارند، و اصلاً نمي‌داند چرا اين موضوع بايد او را به وحشت بيندازد، ولي مي‌اندازد.

ياد گربه چِشايري20 مي‌افتد كه به آليس مي‌گويد: «اينجا همه ديوانه‌اند»، و ناگهان احساس مي‌كند كه دلش نمي‌خواهد خواب لعنتي هاروي را بشنود، همان خوابي كه وقتي از آن پريده فرياد مي‌زده و مثل آدم‌هاي سكته‌كرده يك چيزهايي مي‌گفته. ناگهان دلش مي‌خواهد زندگي فقط سطحي باشد. سطحي هيچ عيبي ندارد، خيلي هم خوب است، اگر شك داري، كافي است به زن‌هاي هنرپيشة فيلم‌ها نگاه كني.
كلافه است، فكر مي‌كند هيچ‌چيز نبايد پيشاپيش آشكار شود. بله، كلافه است؛ انگار گُر گرفته، هرچند مي‌تواند قسم بخورد كه همة آن مصيبت‌ها دو سه سال پيش تمام شده. هيچ‌چيز نبايد پيشاپيش آشكار شود. الان صبح شنبه است و هيچ‌چيز نبايد پيشاپيش آشكار شود.

دهانش را باز مي‌كند كه به او بگويد خودش هم قضيه را برعكس فهميده، كه در واقع مي‌گويند اگر خوابت را تعريف كني، واقعيت پيدا مي‌كند، ولي خيلي دير است، او ديگر شروع كرده به حرف زدن، و جانت فكر مي‌كند اين جزاي خودش است براي سطحي تلقي كردن زندگي. زندگي در واقع عين آوازهاي جِترو تال21 عميق است، مثل آجر سخت است. اصلاً چرا فكر كرده طورِ ديگري است؟

او مي‌گويد: «خواب ديدم صبح است و من آمده‌ام پايين توي آشپزخانه. صبح شنبه بود، درست مثل الان، فقط تو هنوز بيدار نشده بودي.»
جانت مي‌گويد: «من شنبه‌صبح‌ها هميشه قبل از تو بيدار مي‌شوم.»
او با حوصله مي‌گويد: «مي‌دانم، ولي اين خواب بود.» يك وقتي تنيس بازي مي‌كرد، ولي آن روزها ديگر گذشته. جانت با قساوتي كه از او خيلي بعيد است فكر مي‌كند، تو سكته مي‌كني، پيرمرد، كارُت اين‌جوري تمام مي‌شود، و شايد يك نفر به دلش بيفتد كه در روزنامة تايمز سوگنامه‌اي برايت چاپ كند، ولي اگر يكي از هنرپيشه‌هاي زنِ فيلم‌هاي عامه‌پسند يا يك بالرين كم و بيش مشهورِ‌دهة چهل همان روز مرده باشد، همين هم نصيبت نمي‌شود.

او مي‌گويد: «ولي همين‌جوري بود. منظورم اين است كه آفتاب افتاده بود توي آشپزخانه.» يك دستش را بلند مي‌كند و ذرات گرد و غبارِ دور سرش را به حركت درمي‌آورد و جانت دلش مي‌خواهد سرش فرياد بزند كه اين كار را نكند، كه اين‌جوري نظم كائنات را به‌هم نزند.

«سايه‌ام افتاده بود روي زمين. تا آن موقع، به‌نظرم آن‌قدر روشن و آن‌قدر سخت نيامده بود.» مكث مي‌كند، لبخند مي‌زند، و جانت مي‌بيند كه لب‌هايش بدجوري ترك خورده‌است. «"روشن" براي سايه صفتِ مضحكي است، مگر نه؟ "سخت" هم همين‌طور.»
«هاروي... »

او مي‌گويد: «رفتم طرف پنجره و بيرون را نگاه كردم، ديدم يك طرفِ وُلوُوي فريدمن22 قُر شده، و ـ يك‌جورهايي ـ فهميدم كه فرانك باز هم رفته بيرون و مست كرده و آن فرورفتگي هم مال موقعي است كه برمي‌گشته خانه.»

جانت ناگهان احساس مي‌كند الان است كه غش كند. فرورفتگيِ پهلوي وُلوُوي فرانك فريدمن را خودش ديده بود، وقتي رفته بود دمِ در ببيند روزنامه آمده يا نه (نيامده بود)، و همين فكر را كرده بود، كه فرانك رفته به كافة گورد23 و توي پاركينگ به يكي ماليده. فكرش دقيقاً اين بود: حالا طرف چه بلايي سرش آمده؟
اين فكر از ذهنش مي‌گذرد كه هاروي هم اين را ديده، و به‌دليل عجيبي دارد سر به سرش مي‌گذارد. هيچ بعيد نيست؛ اتاق مهمان كه شب‌هاي تابستان آنجا مي‌خوابد، مشرف به خيابان است. فقط هاروي اين‌جور آدمي نيست. هاروي استيونس اهل «دست انداختن» نيست.

روي گونه‌ها و پيشاني و گردنش عرق نشسته، رطوبتش را حس مي‌كند، و قلبش تندتر از هميشه مي‌زند. واقعاً احساس مي‌كند چيزي دارد آشكار مي‌شود، و چنين چيزي چرا بايد الان اتفاق بيفتد؟ الان كه تمام دنيا ساكت است، و چشم‌انداز آينده آرام است؟ فكر مي‌كند، اگر من چنين چيزي خواستم، متأسفم... شايد هم در واقع دارد دعا مي‌كند. پسش بگير، خواهش مي‌كنم پسش بگير.

هاروي دارد مي‌گويد: «رفتم سراغ يخچال و داخلش را نگاه كردم و يك بشقاب تخم‌مرغ آب‌پز ديدم كه رويُش روكش محافظ كشيده شده بود. خوشحال شدم ـ ساعت هفت صبح دلم ناهار مي‌خواست!»

مي‌خندد. جانت ـ يعني جكس ـ به قابلمة توي سينكِ ظرفشويي نگاه مي‌كند. به آن يك دانه تخم‌مرغِ آب‌پزي كه تويُش مانده. بقيه‌شان را پوست كنده و خيلي مرتب نصف شده‌اند، و زرده‌هايشان درآمده. توي كاسه‌اي كنار جاظرفي هستند. شيشة مايونز كنار كاسه است. برنامة ناهارش همين تخم‌مرغ‌هاي آب‌پز بود با سالاد كاهو.
مي‌گويد: «نمي‌خواهم بقيه‌اش را بشنوم»، ولي به‌قدري آهسته حرف مي‌زند كه خودش هم به زحمت صداي خودش را مي‌شنود. يك وقتي عضو باشگاه تئاتر غيرحرفه‌اي بود و حالا صدايش تا آن طرف آشپزخانه هم نمي‌رسد. ماهيچه‌هاي سينه‌اش خيلي ضعيف است، اگر هاروي هم مي‌خواست تنيس بازي كند، ماهيچه‌هاي پاهايش همين‌طور بود.
هاروي مي‌گويد: «فكر كردم فقط يك‌دانه‌شان را مي‌خورم، و بعد با خودم گفتم نه، اگر اين كار را بكنم جانت دعوايم مي‌كند. بعد تلفن زنگ زد. پريدم طرف تلفن چون نمي‌خواستم تو را بيدار كند. قسمت ترسناكش از اينجا شروع مي‌شود. مي‌خواهي قسمت ترسناكش را بشنوي؟»

جانت سرِ جايش كنار سينك ظرفشويي فكر مي‌كند نه، نمي‌خواهم قسمت ترسناكش را بشنوم. ولي، درعين‌حال، دلش مي‌خواهد قسمت ترسناك را بشنود، همه مي‌خواهند قسمت ترسناك را بشنوند، اينجا همه ديوانه‌اند، و مادرش هم واقعاً گفته بود اگر خوابت را تعريف كني، واقعيت پيدا نمي‌كند. معني‌اش اين بود كه بهتر است كابوس‌ها را تعريف كنيد و خواب‌هاي خوب را توي دلتان نگه داريد، مثل دندان زير بالش پنهانشان كنيد. هاروي و جانت سه‌تا دختر دارند. يكي‌شان پايين همين خيابان زندگي مي‌كند، جِنا، مطلقه و هم‌جنس‌باز، هم‌اسم يكي از دوقلوهاي بوش، و چقدر هم كه جنا از اين موضوع دلخور است؛ اين روزها اصرار دارد مردم جن24 صدايش كنند. سه تا دختر، كه معني‌اش يك عالمه دندان زير يك عالمه بالش است، يك عالمه نگراني دربارة غريبه‌هاي توي ماشين‌ها كه قولِ گردش و آب‌نبات مي‌دهند، و يك عالمه احتياط و دورانديشي. كاش مادرش راست گفته باشد كه تعريف كردن خواب بد مثل فرو كردن تيري در قلب خون‌آشام است.
هاروي مي‌‌گويد: «گوشي را برداشتم، تريشا بود.» تريشا دختر بزرگشان است كه قبل از آنكه پسرها را كشف كند، كشته‌مردة هوديني و بلك‌استون25 بود. «اولش يك كلمه بيشتر نگفت، فقط گفت "بابا"، ولي فهميدم تريشاست. مي‌داني كه آدم چطور هميشه اين چيزها را مي‌فهمد؟»

بله. مي‌داند آدم چطور هميشه اين چيزها را مي‌فهمد. چطور هميشه مي‌فهمد بچة خودش است، از همان اولين كلمه، دست‌كم تا وقتي بزرگ بشوند و آدم ديگري بشوند.
«گفتم: "سلام تريش. چي شده صبحِ به اين زودي تلفن مي‌كني، عزيزم؟ مامانت هنوز توي رختخواب است." اولش جوابي نيامد. فكر كردم تلفن قطع شده، و بعد آن پچ‌پچ‌ها و هق‌هق‌ها را شنيدم. جويده جويده حرف مي‌زد. انگار سعي مي‌كرد حرف بزند، ولي صدا از دهانش بيرون نمي‌آمد چون قدرت نداشت يا نفسش بالا نمي‌آمد. آن‌موقع بود كه كم‌كم ترس برم داشت.»

خٌب، دارد جان مي‌كَند، مگر نه؟ چون جانت ـ همان جكسِِ ‌سارا لارنس26، جكسِ باشگاه تئاتر غيرحرفه‌اي، جكسِ متخصص درجه يكِ بوسة فرانسوي، همان جكس كه سيگار ژيتان مي‌كشيد و سرخوشيِِ تِِكيلا را دوست داشت ـ جانت حالا ديگر مدتي است كه ترسيده، حتي قبل از آنكه هاروي چيزي دربارة فرورفتگي بدنة وُلوُوي فرانك فريدمن بگويد ترسيده بود. و وقتي به اين موضوع فكر مي‌كند، يادِ صحبت تلفني‌اش با دوستش هانا مي‌افتد كه يك هفته هم از آن نمي‌گذرد، همان صحبتي كه دست آخر به داستان‌هاي ترسناكِ آلزايمري ختم شد. هانا توي شهر، جانت مچاله روي صندلي پشت پنجرة اتاق نشيمن، نگاهش به يك جريب زمينشان در وست‌پورت27، به آن همه گل و گياه زيبا كه او را به عطسه مي‌اندازد و اشك به چشم‌هايش مي‌آورد، و قبل از آنكه صحبت به آلزايمر بكشد، اول دربارة لوسي فريدمن و بعد دربارة‌فرانك حرف زده بودند، و كدامشان آن جمله را گفته بود؟ كدامشان گفته بود: «اگر فرانك همين‌طور مستِ لايعقل رانندگي كند، بالاخره مي‌زند دخل يك نفر را مي‌آورد»؟

«آن وقت تريش چيزي گفت شبيه به "ليز" يا "ليس"، ولي توي خواب فهميدم دارد... دارد... جا مي‌اندازد؟ ... كلمة درستش همين است، نه؟ فهميدم هجاي اولش را جا مي‌اندازد، و در واقع دارد مي‌گويد "پليس". ازش پرسيدم قضية پليس چيه، و مي‌خواهد دربارة پليس چي بگويد، و گرفتم نشستم. درست همان‌جا.» صندلي را نشان مي‌دهد، در گوشه‌اي كه به آن مي‌گويند كنجِ تلفن. «باز هم سكوت شد، بعد چند كلمة‌جويده جويدة ديگر، همان كلمه‌هاي جويده جويدة پچ‌پچ‌آلود. ديگر داشت ديوانه‌ام مي‌كرد. با خودم گفتم، استاد نمايش، مثل هميشه، ولي بعد، خيلي واضح مثل صداي زنگ، گفت "شماره". و فهميدم ـ همان‌طور كه فهميدم مي‌خواست بگويد "پليس" ـ فهميدم مي‌خواهد بگويد پليس به او تلفن كرده چون شماره ما را نداشتند.»

جانت، بهت‌زده، سر تكان مي‌دهد. دو سال پيش تصميم گرفته بودند شماره‌شان را از راهنماي تلفن دربياورند، بس كه خبرنگارها دربارة كثافت‌كاري اِنرون28 به هاروي تلفن مي‌زدند. معمولاً هم موقع شام. نه اينكه هاروي هيچ ربطي به انرون داشته باشد؛ دليلش اين بود كه اين‌جور شركت‌هاي بزرگ نفتي به‌نوعي در تخصص او بودند.

همين چند سال پيش هم در يكي از كميسيون‌هاي رياست‌جمهوري شركت كرده بود، آن موقع كه كلينتون رئيس بزرگ بود و دنيا (دست‌كم در نظرِ بي‌مقدار جانت) كمي بهتر و امن‌تر بود. و با اينكه خيلي چيزهاي هاروي را ديگر دوست نداشت، از اين بابت كاملا ً مطمئن بود كه در انگشت كوچكش بيشتر از همة آن كثافت‌هاي انرون بر روي هم صداقت و شرافت هست. شايد صداقت گاهي ‌وقت‌ها حوصله‌اش را سر ببرد، ولي مي‌داند چيست.

ولي مگر پليس‌ها نمي‌توانند شماره‌هايي را كه در راهنماي تلفن ثبت نشده پيدا كنند؟ خٌب، شايد اگر عجله داشته باشند موضوعي را بفهمند يا چيزي را به كسي بگويند، نتوانند. به علاوه، لزومي ندارد خواب‌ها منطقي باشند، درست است؟ خواب‌ها شعرهاي ضمير ناخودآگاه‌اند.

و حالا كه ديگر طاقت ندارد بي‌حركت بايستد، مي‌رود طرف درِ آشپزخانه و به صبح روشنِ ژوئن نگاه مي‌كند، به درياچة سويينگ29 كه نسخة كوچك آنهاست از روياي امريكاييِ جانت. اين صبح چقدر ساكت است! ميليون‌ها قطرة شبنم هنوز روي علف‌ها مي‌درخشند. با اين حال، قلبش محكم در سينه‌اش مي‌كوبد و صورتش خيسِ عرق است و دلش مي‌خواهد به او بگويد كه بس كند، كه نبايد اين خواب را تعريف كند، اين خواب وحشتناك را. بايد يادش بيندازد كه جنا پايينِ همين خيابان زندگي مي‌كند ـ يعني جن، جن كه در ويدئوكلوپِ دهكده كار مي‌كند و تمام شب‌هاي آخر هفته را در كافة گورد به مشروب خوردن مي‌گذراند، با امثال فرانك فريدمن كه سن و سال پدرش را دارند، و بي‌ترديد بخشي از جذابيتشان در همين است.

هاروي دارد مي‌گويد: «همه‌اش پچ‌پچ و كلمه‌هاي جويده جويده، حاضر هم نبود بلند حرف بزند. بعد شنيدم كه گفت "كشته شده"، و فهميدم يكي از دخترها مرده. نمي‌دانم چطور، ولي فهميدم. تريشا نبود، چون خودش پاي تلفن بود؛ يا جنا بود يا استفاني. خيلي ترسيده بودم. راستش، نشسته بودم آنجا و فكر مي‌كردم كه دلم مي‌خواهد كدامشان باشد، مثل همان انتخاب لعنتيِ سوفي. بنا كردم سرش فرياد زدن. "بگو كدامشان! بگو كدامشان! تو را به خدا، تريش، بگو كدامشان!"تازه آن موقع دنياي واقعي كم‌كم رنگ گرفت... هميشه مي‌دانستم چنين چيزي وجود دارد...»

هاروي خنده كوتاهي مي‌كند، و جانت در روشنايي تند صبحگاهي مي‌بيند كه وسط فرورفتگي بدنة وُلوُوي فرانك فريدمن لكة قرمزي هست، و وسط آن لكِ تيره‌اي است كه مي‌تواند خاك باشد، يا حتي مو. فرانك را مي‌بيند كه ساعت دو صبح ماشينِ قُر را كنار جدول خيابان نگه مي‌دارد، مست‌تر از آن است كه بخواهد وارد راه ماشين‌‌رو بشود، چه رسد به گاراژ ـ دروازه تنگ است و باقي قضايا. مي‌بيندش كه سرش را انداخته پايين و تلوتلوخوران به سمت خانه مي‌رود، و نفس‌نفس مي‌زند.

«آن موقع ديگر مي‌دانستم توي تختخوابم، ولي صداي ضعيفي را مي‌شنيدم كه اصلاً شبيه صداي من نبود، شبيه صداي آدم غريبه‌اي بود، و نمي‌توانست هيچ‌كدام از كلمه‌هايي را كه مي‌گفت درست ادا كند. "او ـ آمشان ـ ريش!"، چيزي بود شبيه به اين. "او ـ آمشان ـ ريش!"»

هاروي ساكت مي‌شود، مي‌رود توي فكر. با دقت فكر مي‌كند. ذرات گرد و غبار دور صورتش مي‌رقصند. آفتاب باعث مي‌شود سفيديِ تي‌شرتش چشم را بزند؛ تي‌شرتِ‌آگهيِ پودر لباسشويي است.

عاقبت مي‌گويد: «دراز كشيده بودم روي تخت و منتظر بودم تو دوان دوان بيايي توي اتاق و ببيني چه اتفاقي افتاده. تمام موهاي تنم سيخ شده بود، و مي‌لرزيدم. البته مثل تو به خودم مي‌گفتم اين فقط يك خواب بود، ولي در ضمن فكر مي‌كردم چقدر واقعي بود. چقدر وحشتناك و حيرت‌انگيز بود.»

هاروي دوباره مكث مي‌كند، توي اين فكر است كه چطور بگويد بعد چه اتفاقي مي‌افتد، متوجه نيست كه زنش ديگر به حرف‌هاي او گوش نمي‌كند. اين جكس حالا تمام مغزش، تمام قواي ذهني قابل ملاحظه‌اش را به كار انداخته تا خودش را متقاعد كند كه آنچه مي‌بيند خون نيست و فقط آسترِ رنگ وُلوُو است كه از زيرِ رنگِ خراشيده بيرون زده. «آستر» كلمه‌اي است كه ضمير ناخودآگاهش سخت مشتاق است در ذهنش شكل بگيرد.

عاقبت مي‌گويد: «حيرت‌آور است، مگر نه؟ مي‌بيني تخيل مي‌تواند چه عمقي داشته باشد؟ لابد شاعرها ـ منظورم شاعرهاي بزرگ است ـ شعرشان اين‌جوري بهشان الهام مي‌شود، مثل اين خواب. همة جزئيات كاملا ً واضح و روشن است.»
ساكت مي‌شود. آشپزخانه در تصرف آفتاب و ذرات رقصان است. آن بيرون، دنيا معلق مانده. جانت به وُلوُوي آن طرف خيابان نگاه مي‌كند، انگار در چشم‌هايش ضربان دارد، سخت مثل آجر. تلفن كه زنگ مي‌زند، اگر مي‌توانست نفس بكشد، جيغ مي‌زد. اگر مي‌توانست دست‌هايش را تكان بدهد، گوش‌هايش را مي‌گرفت. مي‌شنود كه هاروي بلند مي‌شود و به آن سمت مي‌رود و تلفن دوباره زنگ مي‌زند، و بار سوم.
با خودش مي‌گويد اشتباه گرفته‌اند. حتماً همين‌طور است، چون اگر خوابت را تعريف كني، واقعيت پيدا نمي‌كند.
هاروي مي‌گويد:«الو؟»


پي‌نوشت‌ها

1) Stephen King
2) Janet
3) Big Dog
4) Wall Street
5) Alfalfa، پسربچه‌اي از شخصيت‌هاي اصلي مجموعة تلويزيوني شيطان‌هاي كوچك (Little Rascals) . اين مجموعة تلويزيوني محبوب امريكايي كه از 1922 تا 1944 ادامه داشت، دربارة ماجراهاي گروهي بچه تخس در يك محله بود.
6) Hannah
7) Harvey Stevens
8) Wallace Stevens
9) «Emperor of Ice Cream»، شعر معروفي از شاعر امريكايي والاس استيونس (1879-1955). شعر روايت شخصي است كه به خانة پيرزن همسايه كه تازه از دنيا رفته مي‌رود تا كمك كند جنازه را براي تدفين آماده كنند، درحالي‌كه ساير همسايگان در تدارك غذا ـ از جمله بستني ـ براي مراسم عزا هستند.
10) Trisha
11) cocker spaniel
12) Jenna
13) Stephanie
14) The Sopranos، مجموعة تلويزيوني ماجرايي امريكايي در سال‌هاي 2000كه شخصيت‌هايش اعضاي خانوادة مافياييِ سوپرانو هستند.
15) Jax
16) Lassie
17) Motorola
18) Connecticut
19) Gaul
20) Cheshire Cat، گربه‌اي در كتاب ماجراهاي آليس در سرزمين عجايب نوشتة لوييس كارول، كه لبخند مي‌زند و به‌تدريج ناپديد مي‌شود تا آنكه فقط لبخندش باقي مي‌ماند.
21)Jethro Tull ، گروه موسيقي امريكايي كه در 1968 تشكيل شد و هنوز هم به كار خود ادامه مي‌دهد. اين گروه به‌ويژه در دهه‌هاي هفتاد، هشتاد و نود بسيار موفق بود. «Thick as a Brick» (سخت مثل آجر) از آلبوم‌هاي معروف اين گروه در اوايل دهة‌هفتاد است.
22) Friedman
23) Gourd
24) Jen
25) Harry Houdini(1874-1926) و Harry Blackstone (1885-1965) هر دو از شعبده‌بازان و تردست‌هاي مشهور امريكا.
26) Sarah Lawrence، كالج هنر كوچكي در شمال نيويورك.
27) Westport
28) Enron
29) Sewing

*۲۲ آذر ۸۴

*يه روز خيلي خوب..يه دوست قديمي...کلي حرف..کلي همه چيز..مرسي...


[Link] [0 comments]






0 Comments: