Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Sunday, December 04, 2005
يکي يکدونه دختر

*۱۱ آذر ۸۴

*از ايميل هاي فورواردي:


End of year 2007 the satellite KEO will be launched into space.
Some 50000 years later it will return to Earth, intact, to offer our faraway,future,distant great garndchildren a collection of our
messages destined for them!

Every person living on Earth, small, weak, powerful or rich is provided with 4 pages of liberty and equality to pen down his
message destined for his faraway great grandchildren.
All the messages received, without undergoing any censorship, will be embarked aboard KEO.



اين هم سايتش..

*چند تا آهنگ قديمي اندي رو روي نوار کاست پيدا کردم.انقدر نازه.اصلاً جدي و اينا نيست.خيلي بي خيالانه و اينا..خوبه آدم گاهي بتونه اينطوري بشه و به هيچي فکر نکنه.خوش ميگذره..الان داره «تو يکي يکدونه دختر» رو مي خونه!

*و من همچنان دارم با کتابهاي تو خودم رو دار مي زنم..(:


*A Story Worth Reading . .

I had a very special teacher in high school many years ago whose husband died suddenly of a heart attack.
About a week after his death, she shared some of her insight with a classroom of students.
As the late afternoon sunlight came streaming in through the classroom windows and the class was nearly over, she moved a few
things aside on the edge of her desk and sat down there. With a gentle look of reflection on her face, she paused and said,
"Class is over. I would like to share with all of you, a thought that is unrelated to class, but which I feel is very important.

"Each of us is put here on earth to learn, share, love, appreciate and give of ourselves. None of us knows when this fantastic
experience will end. It can be taken away at any moment. Perhaps this is the Powers way of telling us that we must make the
most out of every single day."

Her eyes beginning to water, she went on, "So I would like you all to make me a promise. From now on, on your way to school,
or on your way home, find something beautiful to notice. It doesn't have to be something you see, it could be a scent, perhaps of
freshly baked bread wafting out of someone's house, or it could be the sound of the breeze slightly rustling the leaves in the trees,
or the way the morning light catches one autumn leaf as it falls gently to the ground.

"Please look for these things, and cherish them. For, although it may sound trite to some, these things are the 'stuff' of life.
The little things we are put here on earth to enjoy. The things we often take for granted.
We must make it important to notice them, for at anytime it can all be taken away."

The class was completely quiet. We all picked up our books and filed out of the room silently.
That afternoon, I noticed more things on my way home from school than I had that whole semester.

Every once in a while, I think of that teacher and remember what an impression she made on all of us,
and I try to appreciate all of those things that sometimes we all overlook.

Take notice of something special you see on your lunch hour today. Go barefoot, or walk on the beach at sunset.
Stop off on the way home tonight to get a double dip ice cream cone. For as we get older, is not the things we
did that we often regret, but the things we didn't do.

Remember, life is not measured by the number of breaths we take, but by the moments that take our breath away.



*داستاني که به خوندنش ميارزه!

سالها پيش در دبيرستان، معلم بسيار ويژه اي داشتم که شوهرش خيلي ناگهاني در اثر يه حمله ي قلبي فوت کرد.حدود يه هفته بعد، معلم ما بصيرت خودش رو در اختيار يه کلاس از دانش آموزها گذاشت.آخراي بعدازظهر که نور خورشيد از پنجره هاي کلاس به درون جاري بود و ديگه کلاس داشت تموم مي شد، معلممون چند تا چيز رو روي لبه ي ميزش گذاشت و خودش هم اونجا نشست.با يه لبخند مهربون روي چهره ش، مکثي کرد و گفت:کلاس تموم شده.ميخوام يه چيزي رو باهاتو در ميون بذارم که ارتباطي به کلاس نداره ولي من حس مي کنم خيلي مهمه.

همه ي ما به زمين اومديم تا ياد بگيريم، شريک بشيم، عشق بورزيم و قدر بدونيم.هيچ کدوم از ما نمي دونه اين تجربه ي فوق العاده چه وقت تموم ميشه.ممکنه هر لحظه اين اتفاق بيفته.شايد اين نيرومندترين راهه براي اينکه بهمون بگه که بايد از هر روزمون بهترين استفاده رو ببريم.

چشماش پر از اشک شد.ادامه داد:
از همه تون ميخوام يه قول بهم بدين.از امروز، سر راهتون به سمت خونه يا سر راهتون به سمت مدرسه يه چيز زيبا که بشه بهش توجه کرد، پيدا کنين.اين چيز، حتماً نبايد چيزي باشه که ببينيدش.مي تونه يه بو باشه، مثلاً مي تونه بوي نون تازه اي باشه که از يه خونه مياد يا مي تونه نسيمي باشه که خيلي آروم، برگهاي درختا رو تکون ميده و خش خش ش رو مي شنوين يا ديدن نور صبحگاهي موقعي که يه برگ پاييزي به آرومي روي زمين ميفته..

لطفاً دنبال چنين چيزايي بگردين و قدر اونا رو بدونين.ممکنه اينا براي بعضيا پيش پا افتاده به نظر بيان اما در واقع، اينها شالوده ي زندگي هستن.چيزاي کوچيکي که روي زمين گذاشته شدن تا ما ازشون لذت ببريم.چيزاي کوچيکي که ما اغلب هديه مي گيريم.بايد برامون مهم باشن و بهشون توجه کنيم هر زمان که برامون پيش ميان.

کلاس کاملاً ساکت بود.همه مون آروم کتابامون رو برداشتيم و کلاس رو خالي کرديم.اون روز بعدازظهر، بيشتر از همه ي اون ترم، سر راهم به طرف خونه، به خيلي چيزا توجه کردم.

گاهي به معلمم فکر مي کنم و ياد مياد که چه تاثري روي همه مون گذاشت و سعي مي کنم قدر همه ي اون چيزايي رو که گاهي هيچ کدوممون نمي بينيم و اهميتي بهشون نميديم، بدونم.

امروز ساعت ناهار، به چيز خاصي که مي بيني خوب توجه کن.با پاي برهنه راه برو يا موقع غروب توي ساحل قدم بزن.امشب که داري برمي گردي خونه، سر راه وايسا تا يع بستني قيفي بگيري.

همونطور که بزرگتر -پيرتر- ميشيم، مي بينيم کارايي که هيچ وقت انجام نداديم، بيشتر از کارايي هستن که انجام داديم و پشيمون شديم.

يادت باشه زندگي با تعداد نفس هات(the number of breaths)، اندازه گيري نميشه بلکه به تعداد لحظه هايي هست که(moments that take our breath away) واقعاً نفس مي کشيم.



*Wishing, You Loved Me Again . .

Ask me, just one more time
To be yours, for ever more
To share, for better or worse
And this time I won't let you go.

Tell me, just one more time
That you dream of me, and nothing else
That without me, you're incomplete
And this time, I won't be such a fool.

Hear me, just one more time
Forget all that I said before,
Why, I do not know
But now, I really want you back.

Look back just one more time,
See the smile fade away,
See these eyes longing,
Wishing you loved me again . .




* برتولت برشت

اگر كوسه ماهی‌ها، انسان بودند... و چند داستان ديگر

ترجمه: صادق كردونى

دختر كوچولوى مهمان‌دار كافه از آقاي كوينر پرسيد :" اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، آن وقت نسبت به ماهى‌هاى كوچولو مهربان‌تر نبودند ؟"
او درپاسخ گفت: يقيناً، اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند براى ماهى‌هاى كوچك دستور ساخت انبارهاى بزرگ مواد غذايى را مى‌دادند. اتاقك‌هايى مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكى، ازگياهى گرفته تا حيوانى. ترتيبى مى‌دادند تا آب اتاقك‌ها هميشه تازه باشد و مى‌كوشيدند تا تدابير بهداشتى كاملاً رعايت گردد. به طورمثال اگر باله‌ى يكى ازماهى‌‌هاى كوچك جراحتى برمى‌داشت، بلافاصله زخمش پانسمان مى‌گرديد تا مرگش پيش از زمانى نباشد كه كوسه‌ها مى‌خواهند. براى جلوگيرى از افسردگى ماهى‌‌هاى كوچولو، هرازگاهى نيز جشن‌هايى برپا مى‌كردند. چرا كه ماهى‌هاى كوچولوى شاد خوشمزه‌تر از ماهى‌هاى افسرده هستند. طبيعى است كه دراين اتاقك‌هاى بزرگ مدرسه‌هايى نيز وجود دارد.

در اين مدرسه‌ها چگونگى شنا كردن در حلقوم كوسه‌ها، به ماهى‌‌هاى كوچولو آموزش داده مى‌شد. به طور مثال آن‌ها به جغرافى نياز داشتند تا بتوانند كوسه ماهى‌هاى بزرگ و تنبل را پيدا كنند كه گوشه‌اى افتاده‌اند. پس‌از آموختن اين نكته، موضوع اصلى تعليمات اخلاقى ماهى‌‌هاى كوچك بود. آنها بايد مى‌آموختند كه مهم‌ترين و زيباترين لحظه براى يك ماهى كوچك، لحظه‌ى قربانى شدن است. همه‌ى ماهى‌هاى كوچك بايد به كوسه ماهى‌ها ايمان واعتقاد راسخ داشته باشند. به خصوص هنگامى‌كه وعده مى‌دهند، آينده‌اى زيبا و درخشان برايشان مهيا مى‌كنند.

به ماهى‌‌هاى كوچولو تعليم داده مى‌شد كه چنين آينده‌اى فقط با اطاعت و فرمان بردارى تضمين مى‌شود و از هر گرايش پستى، چه به صورت ماترياليستى چه ماركسيستى و حتى تمايلات خودخواهانه پرهيز كنند و هرگاه يكى ازآن‌ها چنين افكارى را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسه‌ها خبر داده شود . اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند طبيعى بود كه جنگ راه مى‌‌انداختند تا اتاقك‌ها و ماهى‌هاى كوچولوى كوسه ماهي هاى ديگر را به تصرف خود درآورند. دراين جنگها ماهى‌‌هاى كوچولو برايشان مى‌جنگيدند و مى‌آموختند كه بين آن‌ها وماهى‌هاى كوچولوى ديگر كوسه‌ها تفاوت فاحشى وجود دارد. ماهى‌‌هاى كوچولو مى‌خواستند به آن‌ها خبر دهند كه هرچند به ظاهر لالند، اما به زبانهاى مختلف سكوت مى‌كنند و به‌همين دليل امكان ندارد زبان همديگر را بفهمند. هر ماهى كوچولويى كه در جنگ شمارى از ماهى‌‌هاى كوچولوى دشمن را كه به زبان ديگرى ساكت بودند، مى‌كشت نشان كوچكى از جنس خزه‌ى دريايى به سينه‌اش سنجاق مى‌كردند و به او لقب قهرمان مى‌دادند.

اگر كوسه‌ها انسان بودند، طبيعي بود كه در بينشان هنر نيز وجود داشت. تصاوير زيبايى مى‌آفريدند كه در آنها، دندانهاى كوسه‌ها دررنگ‌هاى بسيار زيبا و حلقوم‌هايشان به‌عنوان باغهايى رويايى توصيف مى‌گرديد كه در آنجا مى‌شد حسابى خوش گذراند. نمايش‌هاى ته دريا نشان مى‌دادند كه چگونه ماهى‌هاى كوچولوى شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ‌ماهى‌ها شنا مى‌كنند و موسيقى آنقدر زيبا بود كه سيلى ازماهى‌هاى كوچولو با طنين آن، جلوى گروه‌هاى پيشاهنگ، غرق در رويا و خيالات خوش، به حلقوم كوسه‌ها روانه مى‌شدند.

اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، مذهب نيز نزد آنها وجود داشت. آنان ياد مى‌گرفتند كه زندگى واقعى ماهى‌هاى كوچك، تازه در شكم كوسه‌ها آغاز مى‌شود. ضمناً وقتى كوسه ماهى‌‌ها انسان شوند، موضوع يكسان بودن همه‌ى ماهى‌هاى كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نيز پايان مى‌يابد. بعضى ازآن‌ها به مقام‌هايى مى‌رسند و بالاتر از سايرين قرار مى‌گيرند. آن‌هايى كه كمى بزرگ‌ترند حتى اجازه مى‌يابند كوچك‌ترها را تكه پاره كنند. اين موضوع فقط خوشايند كوسه‌ماهى‌‌هاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمه‌هاى بزرگ‌ترى براى خوردن دريافت مى‌كنند. ماهى‌‌هاى بزرگ تر كه مقامى دارند براى برقرار كردن نظم در بين ماهى‌هاى كوچولو مى‌كوشند و آموزگار، پليس، مهندس در ساختن اتاقك يا چيزهاى ديگر مى‌شوند و خلاصه اينكه اصلاً فقط هنگامى در زير دريا فرهنگ به وجود مى‌آيد كه كوسه ماهى‌ها انسان باشند .
-------------------

جوانك بى‌فريادرس

آقاى ك.‌رباره‌ى اين عادت كه انسان بى‌عدالتى را تحمل كند و دم برنياورد سخن مى‌گفت.
آقاى ك. درباره‌ى تحمل بى‌عدالتى و دم‌نزدن‌سخن مى‌گفت و داستان زير را تعريف كرد:

شخصى از خيابان مى‌‌گذشت، از جوانكى‌كه سر راهش بود و گريه مى‌كرد ،علت ناراحتى‌اش را پرسيد.جوانك گفت: « براى‌رفتن به سينما 2 سكه جمع كرده بودم اما جوانى آمد و يك سكه را از دستم قاپيد.» سپس با دست، به جوانى كه كمى دورتر از آنها ايستاده بود اشاره كرد. آن مرد از او پرسيد: « براى كمك فرياد نزدى؟» جوانك گفت: چرا.. و صداى‌هق‌هق او شديدتر شد. مرد كه او را با مهربانى نوازش مى‌كرد، ادامه داد: هيچ‌كس صداى تو را نشنيد؟ جوانك گريه‌كنان گفت: نه. مرد پرسيد: ديگر بلندتر از اين نمى‌توانى‌فرياد بزنى؟ جوانك گفت: نه! و از آن‌جا كه مرد لبخند مى‌زد، با اميد تازه‌اى‌به او نگاه كرد.«پس اين يكى‌را هم بى‌خيال شو!» اين را گفت و آخرين سكه را هم از دستش گرفت و با بى‌توجهى به را‌هش ادامه داد و رفت.

-------------------

عشق به چه كسى؟

شايع بود كه هنرپيشه ‌ى زنى‌به نام Z به دليل عشق نافرجام خودكشى‌كرده است. آقاى كوينر گفت:« به دليل عشق به خويشتن، خود را كشته است. او نتوانست عاشق آقاى X باشد، وگرنه چنين عملى را هيچ‌گاه نسبت به او مرتكب نمى‌شد. عشق يعنى آرزوى آفريدن چيزى با توانايى‌هاى ديگران. علاوه بر اين بايد ديگران به تو احترام بگذارند و به تو تمايل داشته باشند و اين را مى‌توان هميشه به دست آورد. اين خواسته كه فراتر از اندازه دوستت بدارند، به عشق حقيقى مربوط نمى‌گردد. خودشيفتگى دليل است براى كشتن خود.
-------------------

دو شهر

آقاى كوينر شهر «ب» را به شهر «آ» ترجيح مى‌داد و مى‌گفت:در شهر «آ» به من عشق مى‌ورزيدند اما در شهر «ب» مرا دوست داشتند. در شهر«آ» به من سود مى‌رساندند، اما در شهر «ب» به من نياز داشتند. در شهر«آ» مرا سر ميز غذا دعوت مى‌كردند، اما در شهر «ب» مرا به داخل آشپزخانه فراخواندند.»
-------------------

گفت‌وگوى كوتاه

گفت‌وگوى زير را در اغذيه‌فروشى ميدان «الكساندر» شنيدم:

دور يك ميز مرمر مصنوعى سه نفر نشسته بودند، دو مرد و يك زن مسن، و آبجو مى‌نوشيدند. يكى از مردها رو به مرد ديگر كرد و گفت: «شرط ‌تان را برديد؟» مرد مخاطب در سكوت نگاهى به او انداخت و براى پايان دادن به اين بحث جرعه‌اى آبجو نوشيد. زن مسن مؤدبانه و با ترديد گفت:«شما لاغرتر شده‌ايد.»

مرد كه قبلاً سكوت كرده بود، به سكوت خود ادامه داد. سپس نگاهى سؤال‌برانگيز به مردى كه سر صحبت را باز كرده بود و حالا با اين جملات آن را به پايان مى‌رساند، انداخت: «بله، شما لاغرتر شده‌ايد.»
اين گفت‌وگو به نظرم مهم آمد، زيرا ديگر مسايل روزمره روح انسان را مى‌خراشد.

پ.ن :قابل توجهي اونايي که ميگن بازم داستان پخش کنين.
پ.پ.ن: اصلاً تو رو نميگم! :دي


*۱۰ آذر ۸۴

*شديداً کتابخون شدم! «شبح اپرا» هم تموم شد.اصلاً فکر نمي کردم آخرش شبحه کوتاه بياد.آخي! (:

*قرن ۲۱ ه مثلاً! اين تلفن ها هم با اين قاط زدن هاي بي موقعشون آدم رو حسابي خيط مي کنن.من هيچي نمي شنيدم! تو هم همينطور.حالا ما که با هم خوبيم ولي فکر کن بين دو نفر، کلي شکرآب شده.يکي به اون يکي تلفن مي زنه.طرف هي ميگه سلام..سلام...ولي جوابي نمي شنوه.فقط سکوت...از اين طرف، اوني که تلفن زده هم هيچي نمي شنوه.فقط سکوت..اين فکر مي کنه اون نميخواد بهش جواب بده، اون يکي هم فکر مي کنه طرف مقابلش با اينکه تلفن زده، به هر دليلي نخواسته باهاش حرف بزنه و ساکت وايساده.بعد همه چيز ممکنه بدتر بشه.بابا درست کنين اين خطوط تلفن رو! فيل که نميخواين هوا کنين!

*يادته گفتم با ۱۰۰۰ مصيبت يه درس سخت رو حذف کرديم که اختياري بود و به جاش يه درس بهتر گرفتيم؟ -من و فاطمه- خب اگه نمره مون هم هموني بشه که توي اون درس سخته مي شد، لااقل بيخودي وقت و انرژي زيادي هرد نداديم.با زحمت کمتر، همون نمره رو گرفتيم.فقط قرار بود استاد راهنما فعلاً چيزي ندونه! ازش امضا که نگرفته بوديم! و خب بعداً اگه مي فهميد و گير ميداد بايد راضي ش مي کرديم که بي خيال شه! آخه اين درسه قبلاً اجباري بود ولي حالا اختياري شده.استاد راهنما اصرار داره همه اين درس رو بگذرونن و ميگه بدون پاس کردن اين درس، از نظر من کسي فارغ التحصيل نميشه ولي طبق قانون! اين درس، اختياريه و ما دلمون نخواسته بگيريم! درکل ما ۳ نفر هستيم که اين کار رو کرديم.نفر سوم البته با استاد کل زده و امضا گرفته ولي ما يه راست رفتيم آموزش و مطمئن شديم که ثبت شده و با خيال راحت ميريم سر کلاس.اين درسه ۲ واحده و درسي که ما به جاش گرفتيم، ۳ واحديه.يعني ما يه واحد هم بيشتر از بقيه پاس مي کنيم.حالا سوال اينه که...يعني مسئله اينه که...خب يکي از خنگاي کلاس بعد از ۳ ماه، الان يادش افتاده که نميخواد اين درس رو و رفته به استاد گفته من ميخوام حذف کنم و استاد هم دوباره روضه خونده که نميشه و فلان.دختره گفته پس اينايي که سر کلاس نميان و اين درس رو ندارن چي ن؟! و استاد گفته خب امسال، فارغ التحصيل نميشن! ما که اينو شنيديم، کلي عصباني شديم.گفتيم نميشد دهنت رو نگه داري؟ اونم گفت خب چيه؟ گفتم لابد اسم هم بردي که کارت تکميل شه! گفت نه! چيزي نگفتم.حالا دو حالت داره.يا استاد راهنما ميره چک مي کنه و گير ميده که با اين دو نفر بگين بيان ببينم چه توضيحي دارن يا اصلاً چيزي نميفهمه و نميگه و موقع فارغ التحصيلي گير ميده.در هر حال فکر مي کنم گيرش رو ميده..فکر کنم مجبور ميشم باهاش دعوا کنم آخرش! خب نبايد توقع داشته باشه حرفش بالاتر از قانون باشه البته بايد قبلش نمره ي سمينار و پروژه م رو ازش بگيرم و گرنه ديگه واويلا! :دي حالا فاطمه مي گفت اصلاً نگرانش نباش.نمي تونه چيزي بگه.هميشه انقدر راحت مي گيره همه چيز رو.البته من بايد سعي کنم با زور هم شده دهنش رو ببندم وگرنه خيلي زوره برام که بخوام بگيرم اين واحد رو! البته با همه ي اين حرفا هنوز پشيمون نيستم.بابا چيه اين درساي آشغال؟!

[Link] [2 comments]






2 Comments:

» akhei,in koose mahia che ghashang bood
khoobi rasti? >:D<

Posted at 10:07 AM  

» من میدونستم اینقدر حیاتیه زودتر دست به کار میشدم! حالا در اولین فرصت درستش میکنم:D

Posted at 8:56 PM