About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Wednesday, December 14, 2005
رويدادهاي همزمان
*۲۱ آذر ۸۴ *فکر نکنم بشه با صد تا دريا، اين همه نفرت رو بشوري از من... *۲۰ آذر ۸۴ *ماجراي فريزر! *درباره ي «رويدادهاي همزمان» زياد خوندم ولي امشب دقيقاً وقتي داشتم به يکي از دوستام فکر مي کردم که بهش تلفن بزنم و فلان روز بگم ميخوام ببينمش، تلفن زنگ زد و خب خودش بود! چيزي که بايد يادم بمونه، اينه که نه فکر کردن من، باعث شد اون بهم تلفن بزنه..نه چون اون مي خواست تلفن بزنه، من بهش فکر مي کردم.اينا دو تا رويداد جداگانه هستن که همزمان اتفاق ميفتن و يه مفهومي برات دارن که بايد بفهمي ش! مثلاً يه سوالي داري که جوابش پيش طرف مقابله يا تو بايد چيزي بگي که اون يه مطلبي رو از حرفات بگيره؛ در واقع هردوشه به نظرم..خب دوستم اين چند روز کلي کار داره و مي گفت شايد نتونم بيام..گفتم اصرار نمي کنم چون ميگي کار دارم ولي دوست دارم بياي(: پرسيد ناراحت شدي؟ گفتم معلومه که نه.واسه چي؟ گفت مي دوني؟ من اصلاً برام مهم نيست کسي ازم ناراحت بشه.اهميتي نميدم ولي تو فرق داري.برام مهمه ازم ناراحت نشي..آخي! من نه تنها ناراحت نشدم، خوشحال هم شدم! مرسي تلفن زدي.. *بعد از قرني در کانون گرم خانواده، فيلم سينمايي تماشا کردم:«دهکده»...قشنگ بود..تقريباً هم تماشا مي کردم، هم تند تند تصميم مي گرفتم..ولي هنوزم نمي دونم آره يا نه!! حالا بعداً تصميم مي گيرم.در لحظه بايد تصميم گرفت گاهي! *شب ها رو خيلي دوست دارم..امروز يکي از بچه ها که تحقيقش روي باغ فردوس هست، آلبوم عکس هايي رو که گرفته بود، داد ببينم..جاي قشنگيه.شايد باعث بشه برم ببينم خودم..باغ کوچيک ولي فوق العاده قشنگيه..با باغچه و حوض که من عاشقشم! *دلم يه دشت بزرگ ميخواد با يه کلبه ي کوچيک چوبي..بدو بدو ميرم اون وسط.دراز مي کشم و آسمون رو نگاه مي کنم..دستام رو باز مي کنم به طرفين.اهميتي هم نميدم که موهام به هم مي ريزه.انقدر مي مونم تا شب بشه.صداي جيرجيرکها رو ميخوام بشنوم.ميخوام ماه رو ببينم.ستاره ها رو.گاهي که شبها به آسمون نگاه مي کنم، فکرم همه جا ميره.نمي دونم سر و ته دنيا کجاست بالاخره..اول دنبال ماه مي گردم.جالبه! حتي فکرش هم جالبه که اينجا سوار سفينه بشي و بعد روي ماه پياده بشي..البته منو نمي برن چون ۱۰۰ سال هم تمرين کنم، بازم حالم بد ميشه.همه ميرن پي تحقيق و بررسي! من بايد بخوابم! تازه اونجا که وسط زمين و هوا معلقم! حتي نميشه خوابيد! به فاطمه مي گفتم اگه شانس برگشتنم از بقيه ي سفرها کمتر هم باشه و بتونم برم، باز هم ميرم.اون مي گفت نميري! حالا انگار همه منتظر من هستن که ميرم بالاخره يا نه! چي مي گفتم؟..نميخوام صبح بشه.تنهايي خوش مي گذره.گرچه هيچ وقت حس نمي کنم تنهام.يه حضور مهربون هميشه مراقب منه.تو رو نميگم! به خودت نگير.از بچگي باهام بوده.تا آخرش هم هست..دلم يه دشت بزرگ ميخواد... *۱۹ آذر ۸۴ *بعد از کلاس با فاطمه رفتيم خونه ش.جالبه که از صبح، تمام حواسم به اين بود که هديه ش رو نشکنم و سالم برسه به خونه ش! بسي خوش گذشت.جات خالي! از همه بهترش اين بود که هميشه بهم مي گفت تو پاي کامپيوتر چه کار مي کني که نمي فهمي وقت چطور مي گذره؟ بعد خودش انقدر سرش گرم شد که غذا کمي تا قسمتي سوخت! بامزه بود! و خب..خياي صحبت کرديم.مرسي به خاطر دوستاي خوب خداجون! به خاطر همه ي چيزاي خوب مرسي(: *يه مادربزرگ باز به کلاس زبان اضافه شد.بدبخت شديم رفت! :دي *۱۸ آذر ۸۴ *يه روز افففتضاح و تبديل نسخه ي خطي به چاپي براي بستن دهن استاد!..بالا افتادن و بستني دايتي! *۱۷ آذر ۸۴ *Wow! تو اومدي؟ خوشحالم! (: *افتادم به جون فولدرم توي کامپيوتر! اينو پيدا کردم: رئيس سيا بايد سه تا جاسوس جديد رو امتحان مي کرد. يکي شون 25 ساله، ديگري 35 و نفر آخر 45 سالش بود. خانم هاي هر کدوم رو در اتاق هاي جداگونه اي ميذاره، به مردِ 25 ساله تفنگي ميده و ميگه: «برو تو اتاق و خانم ت رو بکش!» 25 ساله هه ميگه: «نمي تونم اين کار رو انجام بدم. من خيلي دوستش دارم.» رئيس، تفنگ رو به مرد 35 ساله ميده و ميگه: «برو تو اتاق و همسرت رو بکش!» مرد 35 ساله ميره تو اتاق، بعد از پنج دقيقه مياد بيرون و ميگه: «نمي تونم اين کار رو انجام بدم.» رئيس، تفنگ رو به مرد 45 ساله ميده و ميگه: «برو تو اتاق و همسرت رو بکش!» مرد 45 ساله ميره تو اتاق، صداي سه تا شليک مياد و بعد صداي دعوا و زد و خورد. رئيس ميپره ميره تو اتاق و ميبينه زنش مُرده، رو زمين افتاده. مي پرسه: «چه اتفاقي افتاده؟» مرد 45 ساله ميگه: «احمق ها تير مشقي (تيري که فقط صدا داره و گلوله نداره) تو تفنگ گذاشته بودن؛ مجبور شدم خفه ش کنم تا بميره!»
[Link] [1 comments] 1 Comments:» فکر نکنم بشه با صد تا دريا، اين همه نفرت رو بشوري از من..سلام میشه بگی کجایی الان ؟ چرا دیگه خبری نیست ازت ؟ سر نمی زنی به ما ؟؟؟ راستی اومدم بگم که آپديت کردم وقت داشتی يه سری بزن !! يا علي Posted at 10:21 PM |