Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Monday, December 26, 2005
True Friend
*۴ دي ۸۴

*امروز اينو يادم آوردي:

بهترين دوست اونيه که کنارش بشيني..يه کلمه هم با هم حرف نزنين.بعد بلند شي بري و حس کني اين بهترين مکالمه اي بوده که حالا داشته اي.

پ.ن: خب نميگم اين بهترين مکالمه بود -چون چيزاي بهتري هم هست که يادم بياد- ولي خوب بود..يعني فکر نکن من ناراحت شدم.خب..سکوت خوبي بود.شايد داشتي به حرفاي قبلي م فکر مي کردي..شايد داشتي فکر مي کردي چي بگي من باز ناراحت نشم طبق معمول..شايد اگه کسي اون موقع نگات مي کرد، فکر مي کرد طرف مقابلت داره يه بند حرف مي زنه..من خوشحالم که تو هستي..خوشحالم که تونستم صداي سکوتت رو بشنوم..همين برام کافي بود..بايد باشه..مرسي...مطمئن باش من ناراحت نشدم..اميدوارم امتحانت رو خوب بدي..

* و من چنان با کلي خوشحالي و بزن برقص براي رفتن به دانشگاه آماده ميشم که هرکي ندونه فکر مي کنه ۴-۳ تا قرار بسيار! مهم دارم که انقدر خوشحالم! (((((:

*مامان! قبل از رفتن، ظرفها رو شستم -هرچند خيلي کم بودن- و سعي کردم خونه رو به هم نريزم تا اگه امروز برنگشتم، ازم راضي باشي لااقل!



*دنيا ديگه مثل تو نداره...

*به يه نتيجه‌ی خيلی خيلی مهم توی زندگيم رسيدم: مطلقاً ديگه حاضر نيستم رابطه‌ای رو پيش ببرم که از همون اوايلش حس کنم به جايی نمی‌رسه يا احتمال زيادی بدم که سرانجامی نداره ...

*هميشه از سفر بيزار بودم.نمي دونم چرا! شايد چون جدايي رو برام تداعي مي کرده هميشه..شايد چون خيلي بچه ننه م! ..شايد چون خيلي ساده توي راه، به طرز وحشتناکي حالم بد ميشه و حتماً بايد کسي باشه که بغلم کنه که بتونم بخوابم..شايد چون..نمي دونم اما دلم سفر ميخواد..شادي و رنگ ميخواد..

*اين ديوانگی است ...

که از همه‌ی گل‌های رُز تنها به‌خاطر اين‌که خار يکی از آن‌ها در دستمان فرورفته، متنفر باشيم.
که همه‌ی روياهای خود را تنها به‌خاطر اين‌که يکی از آن‌ها به حقيقت نپيوسته است؛ رها کنيم ...

اين ديوانگی است ...
که اميد خود را از دست بدهيم به‌خاطر اين‌که در زندگی با شکستی مواجه شده‌ايم.
که از تلاش و کوشش دست بکشيم به‌خاطر اين‌که يکی از کارهايمان بی‌نتيجه مانده است ...

اين ديوانگی است ...
که همه‌ی دست‌هايی که به سوی ما دراز شده به‌خاطر اين‌که يکی از دوستانمان زابطه‌مان را زير پا گذاشته است؛ رد کنيم.
که هيچ عشقی را باور نکنيم؛ به‌خاطر اين‌که در يکی از آن‌ها به ما خيانت شده است ...

اين ديوانگی‌ است ...
که همه‌ی شانس‌های‌مان را از دست بدهيم؛ به‌خاطر اين‌که يک‌بار دچار ناکامی شده‌ايم ...

به ياد داشته باشيم که هميشه

شانس‌های ديگری هم هستند
دوستی‌های ديگری هم هستند
عشق‌های ديگری هم هستند

تنها بايد قوی باشيم؛ پر استقامت باشيم؛ صبر داشته باشيم و در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پيش بمانيم...


*تلفن / خالد رسول پور

نشسته اي به انتظار زنگ تلفن. و مي داني او، همين حالا، در آن گوشه ي ديگر دنيا به طرف تلفن مي رود، گوشي را بر مي دارد و شماره مي گيرد. عرق كرده اي. از فرط انتظار. و شوق. تلفنِ تو اما، زنگ نمي خورد. او مكثي مي كند و باز، شماره مي گيرد. انگار شماره اشغال است. يا اين طور وانمود مي كند.
تلفنِ تو اما، زنگ نمي خورد.
به ناگاه چشم هايش درخشيدن مي گيرد. حرف مي زند. و تو اطمينان داري كه لرزش تنش از شادي است.
تو به انتظاري و چشمانت، تلفن را انگار مي خورند.
او حرف مي زند و تو اشك هايت را پاك نمي كني.
بعد او بوسه اي مي فرستد و گوشي را مي گذارد. سه دقيقه حرف زده است.
تو سرت را پايين انداخته اي و ديگر به انتظار زنگ تلفن نيستي. در اين انديشه اي كه او به غير از تو، مگر كسِ ديگري هم دارد؟
و غافل از آني كه در سه دقيقه ي گذشته ي شب، هيچ تلفني در هيچ كجاي دنيا زنگ نخورده است.

*بيگانه در خانه

سميرا كه از همان حوالي ميگذرد از آن دور مي گويد:«من با مريم موافقم»
و هر يك از دو مريم همزمان به ديگري مي گويد:«ديدي حق با من بود؟»
چند ثانيه بعد به زور خودم را از ميان دعواي دو مريم و بنفشه و پانته آ و نازي و ليلا و تهمينه و ندا و شبنم و ديگران بيرون مي كشم و ميزنم بيرون. هنوز نفهميده ام درست است يا درست نيست. تا به خيابان اصلي برسم موزائيك هاي كف پياده رو را مي شمارم. درست است، درست نيست، درست است، درست نيست... تا به موزائيك آخر مي رسم. موزائيك آخر نصفه است.

*عاشقانه / سروش در لابرينتش

اوشون يه راهبه زن بود که خيلي هم خوشگل بود و همه راهبه هايي که توي معبد با اون زندگي مي کردن دوستش داشتن. يکي از راهب ها که شديدا عاشق اوشون شده بود هر روز براش نامه هاي عاشقانه مي نوشت و اونها را سر راه اوشون قرار مي داد، بدون اينکه حتي شهامت داشته باشه يکبار نزديک بشه و حرف دلش رو بزنه.
يه روز توي محضر استاد که بودن، اوشون از جاش بلند شد و خطاب به پسر جوان گفت:«گر راست مي گي که عاشقم هستي همين الان بلند شو و بيا منو بغل کن.»

*تصادف / دعاگوي شيطان

وقتي که چنان تصادف مهيبي کردم، تا چند لحظه گوئي در خوابم و هيچ چيز را تشخيص نمي دادم. بعد از ثانيه هائي، خودم را پيدا کردم و به سرعت، به سمت ماشين واژگون ام دويدم. بدن زخمي ام، هنوز با کمربند راننده به صندلي چسبيده بود. با تمام قوا، فرياد زدم و کمک خواستم. صورت راننده ي جيپي که با من تصادف کرده بود، بر آسفالت پخش شده بود و نيم تنه ي پائين زنش هم به آن سوي جاده پرتاب شده بود. يعني هر دوي آن ها به همين راحتي مرده بودند؟
لااقل از اين خوش حال بودم که در اتومبيل من، جز خودم هيچ سرنشيني نبوده! کشان کشان، تن پاره ام را تا نيم تنه از پنجره به بيرون کشيدم. در اين لحظه، وجود سردي را در پشت سرم احساس کردم.
به محض آن که روي برگرداندم، راننده ي جيپ و زن اش را ديدم که به من لبخند مي زدند. مرد، به صداي گنگي گفت:«کار از کار گذشته است. بيا برويم!»


صبح سرد پائيزي / دعاگوي شيطان

آخرين سيگارش را کشيد. به تنه درخت تکيه داده بود و گرماي مطبوع آفتاب تن اش را مور مور مي کرد و چشمان روشن اش را مي آزرد. نمي از برگ فرو ريخت. ابرها يا کلاغ ها؟ کدام بالاتر بودند؟
ساعت هفت صبح بيست و هشتم نوامبر بود و هنوز کريسمس نيامده، سرما بيداد مي کرد. پاهايش در کفش سرد و خيس کمي بي حس شده بود. به ياد خانه افتاد. سرش را به درخت تکيه داد و چشمانش را بست: پدر و مزرعه، مادر و هيزم و سوپ. نيز، خواهر کوچکش، لوسي و بچه گربه ها و دست آخر، دختر همه عمرش: آنجليا. اوه! کريسمس امسال چه خوش خواهد گذشت!
چشمانش را گشود و به روبرو نگاه کرد: شش سرباز آماده با تفنگ در مقابلش ايستاده بودند.
فرمانده فرياد زد:«گروهان! ... آماده ... هدف،...آتش!»

*يك لكه كوچولو / زمزمه شبانه

يه لكه كوچولو بود روي پيراهنم. تو ديديش. من نديدم. فردا دوباره تو ديديش. من نديدم. آن فقط يه لكه كوچولو بود. ولي تو آنقدر ديديش. ديديش تا اينكه به اندازه كافي بزرگ شد كه آنروز عصباني بشي و داد بزني چرا من لكه اي به اين بزرگي را روي پيراهنم نمي بينم! و من با تعجب به پيراهنم نگاه كردم و آن لكه كوچولو را ديدم. اولش خنديدم. ولي وقتي ياد نگاههاي روزهاي پيشت افتادم يه جايي از دلم درد گرفت و هيچوقت هم خوب نشد.
آن فقط يك لكه كوچولو بود.

*كلبه كوچولوي من

زن دلش مي خواهد برود کنار پنجره. ناخن هايش را بجود و فکر کند و فکر کند و فکر کند.
اما آنقدر لوله و سيم به بدنش وصل شده که نمي تواند جم بخورد.
زن خيال مي کند مردن سخت نيست.
اشک هايش تمام نمي شود. اولين باري نيست که گريه مي کند. نه! اما اولين بار است که گريه آرامش نمي کند.


*۳ دي ۸۴

*.. و من شديداً کلاس نرفتم و کلاس زبان را هم که رفتم، زود جيم شدم آمدم خانه! و فقط دلم از اين سوخت که چرا تا ۹ صبح خوابيدم و اصلاً تلاشي نکردم که قبل از ساعت ۷ چشم باز کنم و دنيا را ببينم!



"Whenever a Man Lies"

One day, while a woodcutter was cutting a branch of a tree above a river, his axe fell into the river.
When he cried out, the Lord appeared and asked, "Why are you crying?"
The woodcutter replied that his axe has fallen into water. The Lord went down into the water and reappeared with a golden axe.

"Is this your axe?" the Lord asked.
The woodcutter replied, "No."

The Lord again went down and came up with a silver axe. "Is this your axe?" the Lord asked.
Again, the woodcutter replied, "No."

The Lord went down again and came up with an iron axe."Is this your axe?" the Lord asked.
The woodcutter replied, "Yes."

The Lord was pleased with the man's honesty and gave him all three axes to keep, and the woodcutter went home happily.
------------------------------
One day while he was walking with his wife along the riverbank, the woodcutter's wife fell into the river.
When he cried out, the Lord again appeared and asked him, "Why are you crying?"
"Oh Lord, my wife has fallen into the water!"

The Lord went down into the water and came up with Jennifer Lopez. "Is this your wife?" the Lord asked.
"Yes," cried the woodcutter.

The Lord was furious. "You cheat! That is an untruth!"

The woodcutter replied, "Oh, forgive me, my Lord. It is a misunderstanding. You see, if I said 'no' to Jennifer Lopez, You will
come up with Catherine Zeta-Jones. Then if I also say 'no' to her, You will thirdly come up with my wife, and I will say 'yes,'
and then all three will be given to me. But Lord, I am a poor man and I will not be able to take care of all three wives, so
*that's* why I said yes this time."

The moral of the story is whenever a man lies it is for an honorable and useful reason !!



*وقتي يه مرد دروغ ميگه

يه روز وقتي هيزم شکن داشت شاخه ي درختي رو درست بالاي رودخونه مي بريد، تبرش توي رودخونه افتاد.زماني که نشسته بود و داشت گريه زاري مي کرد، خدا ظاهر شد و گفت چرا گريه مي کني؟ هيزم شکن جواب داد که تبرش افتاده توي آب.خدا توي آب رفت و با يه تبر طلايي اومد بالا.

خدا پرسيد: اين تبر توئه؟ هيزم شکن گفت نه!
خدا دوباره رفت توي آب و با يه تبر نقره اي اومد بالا.دوباره پرسيد: اين تبره توئه؟ و هيزم شکن دوباره جواب داد نه!

خدا باز رفت توي آب و اين بار با يه تبر آهني اومد بالا و پرسيد اين تبر توئه؟ و هيزم شکن جواب داد آره!

خدا به خاطر صداقت مرد خوشحال شد و هر ۳ تا تبر رو داد بهش و هيزم شکن با خوشحالي رفت خونه.
------------------------------
يه روز که هيزم شکن داشت با همسرش کنار رودخونه قدم مي زد، همسرش افتاد توي رودخونه.زماني که اون داشت گريه زاري مي کرد، خدا ظاهر شد و گفت چرا گريه مي کني؟ هيزم شکن جواب داد: واي خدايا! همسرم افتاده توي رودخونه.

خدا رفت توي آب و با جنيفر لوپز اومد بالا.پرسيد اين همسر توئه؟ هيزم شکن گفت آره! خدا عصباني شد و گفت: تو داري تقلب مي کني.اين حقيقت نداره!

هيزم شکن جواب داد: خدا منو ببخش.سوء تفاهم شده! ببين اگه به جنيفر لوپز مي گفتم نه، تو با کاترينا زتاجونز از توي آب ميومدي بيرون و اگه بازم مي گفتم نه، دفعه ي سوم زن خودم رو مياوردي.بعد من مي گفتم آره و تو هر سه تا شون رو به من مي دادي ولي من يه مرد فقيرم و نمي تونم از سه تا همسر مراقبت کنم.به خاطر همين دفعه ي اول گفتم آره!!

نتيجه اخلاقي داستان اينه که وقتي يه مرد دروغ ميگه، حتماً يه دليل به درد بخور و قابل احترامي داره.

پ.ن: و صد البته نويسنده ش يه چيزي تو مايه هاي پينوکيو بوده لابد!
پ.پ.ن: يه روز چوپان دروغگو مي ميره.ميره اون دنيا.ازش مي پرسن تو کي هستي؟ ميگه دهقان فداکار.
پ.پ.پ.ن: حالا اينکه چرا پينوکيو منو ياد چوپان دروغگو ميندازه براي خودم هم سواله!

[Link] [0 comments]






0 Comments: