About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Tuesday, April 04, 2006
شرط بندي
*۱۵ فروردين ۸۵ *به من چه! گفته باشم!!:
*نتيجه ي کامپيوترگردي امروز: (خيلي قشنگه) شرط بندي (آنتوان چخوف) شب پاييزی تاريکی بود. بانکدار پير، درحالیکه در اتاق مطالعهاش از گوشه ای به گوشه ی ديگر قدم بر میداشت، خاطرات مربوط به مهمانی ۱۵ سال پيش را مرور میکرد. آدمهای دوست داشتنی زيادی در آن مهمانی حضور داشتند و در مورد موضوعات جالبی صحبت میشد. يکی از موضوعات صحبت آنان، مجازات مرگ بود. مهمانها، که چند تايی دانشجو وروزنامهنگار هم در ميانشان وجود داشت، اکثراً با مجازات مرگ مخالف بودند. آنها اين نوع مجازات را مهجور میدانستند. برخی از آن ها عقيده داشتند که بايد در سراسرجهان، مجازات حبس ابد به جای مجازات مرگ بر قرار شود. ميزبان گفت: من با شما هم عقيده نيستم. من خودم نه حبس ابد و نه مجازات مرگ را تجربه نکرده ام. اگر با استدلال قياسی درمورد اين موضوع قضاوت کنيم، به عقيده من میبينيم که مجازات مرگ بسيار اخلاقیتر و انسانیتر از مجازات حبس ابد است. اعدام شخص را خيلی زود راحت میکند، در حالی که زندان، او را ذره ذره می کشد. کدام يک از اين دو انسانی ترند؟ کسی که درعرض چند ثانيه شما را ميکشد يا آن که به مرور و طی سالها، جانتان را می گيرد؟ يکی از مهمانها گفت: اين دو کار هردو به يک اندازه غير اخلاقی است، چون هدف هر دو يکی است يعنی گرفتن زندگی. قاضی که خدا نيست تا اشتباه نکند؛ پس حق ندارد چيزی را که امکان برگشت دادانش وجود ندارد، از کسی بگيرد. بين جمع، يک وکيل هم بود. جوانی درحدود ۲۵ ساله. وقتی نظرش را پرسيدند گفت: هم اعدام هم حبس ابد هردو غير اخلاقیاند. ولی اگر از من میخواستند بين آندو يکی را انتخاب کنم، يقيناً دومی را ترجيح می دادم. هر چه باشد، زنده ماندن به هر حال، بهتر از محروم شدن از زندگی است. بحث حسابی داغ شد. بانکدار که در آن زمان، جوان و بسيار عصبی بود، ناگهان از کوره در رفت و با مشت روی ميز کوبيد. بعد رو به جوان فرياد کشيد: دروغ میگويی! دو ميليون شرط میبندم که تو حتی ۵ سال هم نمی توانی توی يک سلول بمانی. وکيل جوان گفت: اگر واقعاً جدی میگويي، دراين صورت من هم شرط میبندم که نه ۵ سال، بلکه ۱۵ سال توی يک سلول بمانم. بانکدار باصدای بلند گفت: پانزده سال! قبول است! آقايان من دو ميليون شرط بستم. وکيل گفت:قبول است شما دو ميليون می گذاريد و من آزاديم را. به اين ترتيب بود که اين شرط بندی مضحک و ديوانهوار انجام شد. بانکدار که آن زمانها پولش از پارو بالا میرفت و دمدمی مزاج و بد عادت بود، در آن هنگام از خود بيخود شده بود. وقت شام، او به شوخی رو به وکيل جوان گفت: تا دير نشده است، سر عقل بيا جوان! دو ميليون برای من پولی نيست ولی تو در عوض، سه چهار سال از بهترين سالهاي عمرت را از دست می دهی. می گويم سه يا چهار سال، چون امکان ندارد که بيش از آن در زندان طاقت بياوری. اين را هم فراموش نکن بيچاره! که زندان داوطلبانه بسيار سخت تر از زندان اجباری است. همين فکر که تو حق داری هر زمان که بخواهی از زندان خارج شوی، همه ي زندگيت درسلول را زهرت میکند. دلم برايت میسوزد. وحالا بانکدار قدم زنان از گوشه ای به گوشه ی ديگر اتاق، همه ی اينها را به خاطر می آورد و از خود میپرسد: چرا من اين شرط رابستم؟ فايده اش چه بود؟ وکيل ۱۵ سال از دست داد و من دو ميليون از پولم را دور ريختم. يعنی اين شرط مردم را متقاعد می کند که اعدام بهتر است يا حبس ابد؟ نه اصلاً از اساس بيهوده و احمقانه بود. از جانب من، دليلش تلون مزاج يک آدم شکم سير بود. و از جانب وکيل، بهيقين حرص پول... و بعد او جزييات آنچه را که پس از مهمانی آن شب روی داده بود ، مرور کرد.... تصميم بر آن گرفته شد که وکيل تحت شديدترين مراقبتها، دوره ی زندانی خود را در اتاقی رو به باغ منزل بانکدار بگذراند. قرار شد که طی دورهی زندان، او از حق بيرون رفتن از در، ديدن مردم، شنيدن صدايشان، دريافت نامه و روزنامه محروم باشد. او فقط اجازه داشت که يک ساز موسيقی داشته باشد، کتاب بخواند، نامه بنويسد و سيگار بکشد. طبق قرار، او می توانست با دنيای خارج از طريق پنجره کوچکی که مخصوص اين کار تعبيه شده بود، ارتباط برقرار کند ولی در سکوت و بدون حرف. هر نيازی که داشت، کتاب، موسيقي، و سيگار را میتوانست با فرستادن يادداشتی از همان پنجرهی کوچک و به هر مقدار که می خواست، دريافت کند. در توافقنامه، جزئیترين موارد هم ذکر شده بود، طوری که زندان او را به شدت کنترل شده و منزوی میساخت. طبق آن وکيل ناچار بود دقيقا ۱۵ سال، از ساعت دوازده چهاردهم نوامبر۱۸۷۰ تا ساعت دوازده چهاردهم نوامبر ۱۸۸۵ درسلول خود بماند. کوچکترين تلاش او برای زير پا گذاشتن شرايط تعيين شده، يا فرار از زندان، حتی اگر فقط دو دقيقه به زمان موعود مانده بود، بانکدار را از پرداخت دوميليون پول به او معاف میساخت. دريک سال اول زندان، وکيل آنطور که از يادداشتهايش پيدا بود، به طرز وحشتناکی از تنهايی و کسالت رنج میبرد. از اتاقش، شب و روز صدای پيانو به گوش میرسيد. از دريافت سيگار امتناع میکرد. او نوشت: تنباکو هوای اتاقم را ضايع می کند .درسال اول ، برای وکيل کتابهايی سبک فرستاده شد، رمانهای عشقي، داستانهای جنايي، کمدی و ... درسال دوم، ديگر صدای پيانو به گوش نمیرسيد. و وکيل فقط کتابهای کلاسيک درخواست کرد. در سال پنجم دوباره صدای موسيقی به گوش رسيد و او سيگار درخواست کرد. کسانی که مراقبش بودند، میگفتند که درتمام آن سال، او فقط می خورد و می آشاميد و روی تختش دراز می کشيد. اغلب خميازه می کشيد و با عصبانيت با خودش حرف می زد. کتاب نمی خواند، گاهی نيمههای شب مینشست و به نوشتن مشغول ميشد. ساعتها مینوشت و صبح همهی نوشتههايش را پاره ميکرد. چندين بار صدای گريهاش به گوش رسيد. در نيمه های دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه به مطالعه زبان، فلسفه و تاريخ پرداخت. او چنان با ولع اين موضوعات را دنبال می کرد که بانکدار به زحمت وقت میکرد کتابهايی را که میخواست، برايش فراهم کند. درمدت چهارسال، چيزی در حدود ششصد جلد کتاب به درخواست او خريداری شد. هنگامی اين شور و اشتياق پايان گرفت که بانکدار يادداشت زير را از زندانی دريافت کرد: زندانبان عزيزم! من اين چند خط را به شش زبان می نويسم. آنها را به اهل فن نشان بده. بگذار خوب آن را بخوانند. اگر حتی يک اشتباه جزئی هم درمتن نيافتند، ازشما خواهش مي کنم دستور دهيد که گلوله ای به نشانهی اين موضوع در باغ شليک شود. با شنيدن صدای شليک، من خواهم دانست که کوششهايم بیثمر نبودهاند . نوابغ در هر سن و سالی و در هر کشوری به زبانهای مختلفی صحبت میکنند ولی در درونشان شعله نبوغی مشابه يکديگر زبانه میکشد. آه اگر نهايت شادی مرا الان که آنها را درک مي کنم، می دانستی! زندانی ارضا شده بود...به دستور بانکدار، گلوله ايی در باغ شليک شد. بعدها پس از سال دهم، وکيل بيحرکت پشت ميزش مینشست و انجيل میخواند. به نظر بانکدار عجيب میآمد که کسی درعرض چهار سال، ششصد جلد کتاب تخصصی را خوانده باشد، نزديک يک سال را تنها خواندن يک کتاب، که فهم آن راحت و حجم آن کم است، بگذراند. سپس، انجيل جای خود را به تاريخ اديان و الهيات داد. طی دو سال قرارداد، او تعداد قابل توجهی کتاب با موضوعات تصادفی خواند. يک وقت او به علوم طبيعی می چسبيد، يک وقت ديگر اشعار بايرون و شکسپير را می خواند. گاهی مي شد که در يادداشتهايش همزمان، يک کتاب شيمي، يک کتاب مرجع پزشکي، يک رمان و تعدادی رسالهی فلسفی و مذهبی میخواست.او طوری مطالعه می کرد که گويی در دريايی ميان تکههای يک کشتی شکسته شنا میکند و برای نجات زندگيش مشتاقانه تکهاي را پس از تکهی ديگر چنگ می زند. بانکدار همه اينها را به ياد آورد و با خود گفت: فردا ساعت دوازده او آزادی خود را باز می يابد. طبق قرار، من بايد دو ميليون به او بپردازم. اگر بدهم، کارم تمام است. برای هميشه از بين خواهم رفت... پانزده سال پيش ، او ميليونها پول داشت ولی حالا او میترسيد که ازخود بپرسد کدام يک را بيشتر دارد... پول يا بدهی... بورس بازی نابخردانه ، سفته بازی و بی پروايی غيرعقلانی او که حتی درسنين پيری هم نمیتوانست خود را از شرش راحت کند، به مرور کارش را خراب کرده بود. آن مرد تاجر پيشه مغرور، نترس و متکی به خود، اکنون به بانکداری معمولی تبديل شده بود که با هر نوسانی در بازار به خود مي لرزيد. پيرمرد در حالی که سرش را با نا اميدی درميان دستانش پنهان می کرد، با خود زمزمه کرد: آن شرط بندی لعنتی … چرا مردک نمرد؟ فقط چهل سالش است. او تا آخرين پول سياهم را از من خواهد گرفت، بعد برای خودش ازدواج ميکند، از زندگی لذت می برد، بورس بازی ميکند و من مثل يک گدای حسود به او نگاه خواهم کرد و هر روز صدايش را خواهم شنيد که ميگويد: من خوشبختيم را به تو مديونم. بگذار تا کمکت کنم. نه! فايده اي ندارد! تنها راه نجات از ورشکستگی و آبروريزی اين است که او بميرد! ساعت، سه بار به علامت رسيدن ساعت ۳ زنگ زد. بانکدار گوش داد. داخل خانه، همه خواب بودند و آدم فقط صدای نالهی درختان يخزده را از بيرون پنجره می شنيد. او درحالیکه سعی ميکرد بيصدا عمل کند، از داخل گاو صندوق کليد دری را که ۱۵ سال گشوده نشده بود، بيرون آورد و داخل جيب پالتويش گذاشت. بعد، از خانه بيرون رفت. باغ تاريک و سرد بود . باران می باريد. بادی مرطوب و نافذ در باغ زوزه می کشيد و درختها را راحت نمیگذاشت. با اين که تاحد امکان، چشمهايش را باز کرده بود ولی نه می توانست زمين را ببيند، نه مجسمههای سفيد توی باغ را، نه ساختمان داخل آن را و نه درختان را. همانطور که به ساختمان داخل باغ نزديک ميشد، دو بار نگهبان را صدا زد. پاسخی نشنيد. مسلم بود که نگهبان از اين هوای بد به جايی پناه برده و حالا در آشپزخانه يا انباری خوابيده است. پيرمرد باخود گفت: اگر من شهامت انجام منظورم را داشته باشم، قبل از همه به نگهبان مظنون خواهند شد. در تاريکی، او کور مال، کورمال، پلهها و بعد در را پيدا کرد و وارد هال ساختمان باغ شد. سپس به داخل راهروی باريکی پيچيد و کبريتی روشن کرد. هيچکس آنجا نبود. تختخوابی بدون ملحفه و رو يه آن جا قرار داشت. اجاقی آهنی درگوشه اتاق و در تاريکی پيدا بود. مهر و موم دری که به اتاق زندانی منتهی ميشد، دست نخورده مانده بود. هنگامی که کبريت خاموش شد، پيرمرد، درحالی که از هيجان مي لرزيد، از پنجره ي کوچک به داخل سرک کشيد. در اتاق زنداني، شمعی سوسو مي زد. خود زندانی پشت ميز نشسته بود. تنها قسمتی از پشتش، موهای سرش و دستهايش ديده ميشدند. کتابهای باز روی ميز، دو تا صندلي، و روی فرش نزديک ميز، پخش شده بودند. ۵ دقيقه گذشت و زندانی حتی يکبار تکان نخورد. ۱۵ سال زندان به او آموخته بود که چگونه بيحرکت بنشيند. بانکدار با انگشت ضربهاي به پنجره زد، ولی زندانی تکان نخورد. آنوقت بانکدار، با احتياط مهر و موم را شکست و کليد را در قفل قرار داد. قفل زنگ زده، ناله ای کرد و در جيرجير کنان باز شد. بانکدار انتظار داشت که فوراً فرياد تعجب و صدای قدمهای او را بشنود. سه دقيقه ديگر هم گذشت و اتاق درهمان سکوت اوليه ي خود فرو رفته بود.او تصميم گرفت که وارد اتاق شود. پشت ميز مردی نشسته بود. مردی که با انسانهای معمولی فرق داشت. يک مشت پوست واستخوان با موهای بلند زنانه و ريشی انبوه و پر پشت...رنگ چهرهاش زرد خاکی بود. گونههای فرورفتهای داشت. کمرش باريک و بلند و دو دستی که سر پر مويش را روی آن قرار داده بود، چنان لاغر و استخوانی بود که حتی نگاه کردن به آنهم زجرآور بود. موهايش جوگندمی شده بود و کسی که چهرهی لاغر پير مردانهی او را میديد، اصلاً نمیتوانست باور کند که تنها چهل سال داشته باشد. روی ميز در جلوی چشمان افتادهاش، صفحه ای کاغذ قرار داشت که با خطی ريز روی آن چيزی نوشته شده بود. بانکدار با خود گفت: موجود بيچاره خواب است...شايد رويای ميليونها ميليون پولش را می بيند. فقط بايد اين موجود نيمه مرده را روی تخت پرت کنم و چند لحظه بالش را روی دهانش نگه دارم. آن وقت ديگر دقيق ترين معاينه ها هم نشانی از مرگ غير طبيعی را نشان نخواهند داد. ولی قبل ازهر چيز، بگذار ببينم اينجا چه نوشته است. بانکدار تکه کاغذ را برداشت و خواند: فردا ساعت دوازده شب، من آزادی خود را دوباره به دست می آورم و می توانم به ميان مردم باز گردم. ولی قبل از آنکه اين اتاق را ترک کنم و خورشيد را ببينم، چند چيز است که بايد به تو بگويم. من درپيشگاه خداوند و دربرابر وجدان خود اعلام ميکنم که آزادي، زندگي، سلامتی و همه آنچه را که کتابها، برکات دنيا ناميده اند، حقير میشمارم....... پانزده سال تمام، من باتلاش بسيار زندگی زمينی را مطالعه کردم. درست است که من نه زمين را ديده ام ونه مردم را...ولی من درکتابها آواز خواندم، به شکار آهو و خرس وحشی درجنگلها رفتم، عشقورزيدم و قصهگوهای افسانهای که به وسيله ي شعرای نابغه خلق شده اند، شبها به ديدنم می آمدند و قصههای خارقالعادهشان را در گوشم زمزمه میکردند. آنها مرا گيج و مدهوش می کردند.............در کتابها از دامنه های البرز و مونبلان بالا رفتم و طلوع خورشيد صبح را ديدم. ديدم که چگونه در غروب، آسمان، اقيانوس و لبههای کوهستان با رنگ قرمز طلايی پوشيده می شد. از آن جا ديدم که چگونه رعد ابرها را ميشکافد. جنگلهای سر سبز را ديدم. همينطور مزارع، رودخانهها، درياچهها و شهرها را...من آواز سيرنها را شنيدم و صدای نواختن نیپان به گوشم رسيد..............درکتابها من خود را به عمق ورطههای هولناک انداختم. معجزهها کردم، شهرها را به آتش کشيدم، دينها را مرور کردم، جهانگشايی کردم...کتابها به من دانش دادند. تمامی تفکرات خستگی ناپذيربش درطی قرنها، اکنون دربخش کوچکی از مغز من فشرده شده است. میدانم که از همه شما داناترم... من همهی کتابها را حقير میشمارم. همهی دانش و برکات زمينی شما را حقير میشمارم. همهی آنها پوچ ، فاني، ظاهری و موهومند، درست مثل يک سراب. هر چه هم که تو مغرور و زرنگ و زيبا باشي، باز هم مرگ تو را همچون موشی در زير زمين از صفحهی روزگار محو خواهد کرد. اعقاب شما، تاريختان و فنا ناپذيری نوابغ شما مثل ذره اي منجمد می ماند که با دنيای خاکيتان يکجا میسوزد... تو ديوانه ای و راه اشتباه را می پيمايی. تو گمراهی را درعوض حقيقت و زشتی را درعوض زيبايی گرفته اي. تعجب مي کني؟ من هم متعجبم از شما که آسمان را با زمين معاوضه میکنيد. نمی خواهم بفهمم چرا. من نفرت واقعی خود را از آنچه که شما به خاطرش زندگی می کنيد، با صرف نظر کردن از آن دو ميليونی که زمانی برايم بهشت بود و حالا حقير می شمارمش، به شما نشان می دهم. من خود را از آنها محروم می کنم و پنج دقيقه قبل از موعد مقرر از اينجا بيرون می آيم تا شرط قرار داد را زير پا گذاشته باشم. هنگامی که بانکدار نامه را خواند، آن را روی ميز گذاشت، بوسهاي بر سر مرد عجيب زد و به گريه افتاد. او از ساختمان بيرون رفت. هيچگاه درطول عمرش حتی آن زمان که در بازار بورس ضررهای وحشتناکي داده بود، مثل حالا از خودش بدش نيامده بود. به خانه که رسيد، روی تختش دراز کشيد، ولی آشفتگی و گريه تا ساعتها او را از خواب باز داشت.... صبح روز بعد، نگهبان بيچاره ،مضطرب و دوان دوان خود رابه او رساند و گفت: مردی که در ساختمان باغ زندگی ميکرد، از پنجره بالا رفت و وارد باغ شد. سپس ازدر باغ خارج شد و غيبش زد. بانکدار فوراً به همراه مستخدمينش خود را به ساختمان باغ رساند و فرار زندانی را تاييد کرد. برای پرهيز از هرگونه شايعات غير ضروري، او نامه را از روی ميز برداشت و در باز گشت به خانه، آن را درگاو صندوق خود قرار داد. / پايان *آشنایی با اصطلاحات و واژهنامه تلفنهمراه *آموزش نحوه استفاده از سرویس های رایگان مخابرات *یک سری « آیا میدانستید که ...!؟ » جالب! *یک سری دیگر از «آيا مي دانستيد كه ...؟!» *در اینجا میتوانید ببینید چند نفر «همنام شما» وجود دارد! *آب سبز رنگ تا حالا دیدین!؟ *عکس؛ اتاق یک خورهی بازیهای کامپیوتری!!! *از دست اين مريم زبون دراز: به مناسبت سال سگ: مثل سگ دروغ بگوييم چـون سگ زوزه بكـشيم همچنان سگ پاچه بگيريم از صبح تا شب، سگ دو بزنيم زنـــدگي سگي داشته بـاشيم و مانند سگ كمي بيشتر به وفاداري تظاهر كنيم! *اينا رو هم از لينکدوني ش ببينين: love gesture / فاطي! (همونيه که توي پست قبلي گفتم «فرهنگ استفاده از نت و اينا..» لينکش رو يادم رفته بود بذارم!) *..امیدوارم خیلی زشت نباشد که من از گوگل سرچ به عنوان Spelling Checker استفاده میکنم! *دستهات دستهات مال من؟ با دستهای من بنويس با دستهای من غذا بخور با دستهای من موهات را مرتب کن با دستهای من به زندگی فرمان بده فقط دستهات را از تنم بر ندار! برو از اينجا برو فقط يک بار برگرد و نگاهم کن کوتاه اگر توانستی باز هم برو. همه جا دنبالت میگردم حتا در ذهن آدمهای غريبه که از کنارم عبور میکنند و مرا نمیبينند پس کجايی! چرا همه جا هستی و من تو را نمیبينم؟ میشود وقتی از کنارم میگذری موهام را بهم بريزی بعد مرتبشان کنی؟ ... خب بوسم هم بکن! تنم مال تو بوسم نکن ببين چگونه برای لبهات گريه میکند تنم ... نفسهات مال من؟ میشود اسمارتيزهای رنگی را بريزم توی يقهات بعد دنبالشان بگردم؟ تو را به خدا نگذار گمت کنم! تو نباشی آنقدر گريه میکنم که خدا دنبالت بگردد و دعوات کند بعد خودم براش زبان در میآورم. مرسی که هستی <<<<<<<<<< و هستی را رنگ میآميزی هيچ چيز از تو نمیخواهم فقط باش فقط بخند فقط راه برو نه. راه نرو میترسم پلک بزنم ديگر نباشی. *۱۴ فروردين ۸۵ *يه خوبي تعطيلات اينه که هر وقت بخواي مي خوابي / بيدار ميشي.کاري به کار ساعت نداري ديگه؛ امروز تقريباً مُردم تا بيدار شدم.خوابم نميودا ولي سخت بود انگار.توي راه، «هنر رابطه» رو مي خوندم.. توي دانشگاه، پرنده پر نمي زد..ولي خيلي خوب بود.هواي خنک و لطيف با کلي درخت و گل و سبزه.. ۳ تا مجله ي خيلي خوب پيدا کردم.بالاخره رفتم موضوع تحقيقم رو عوض کردم -بهتر شد! لااقل منبع فارسي داره يه کم- کلي هم اداي عاشقان علم رو درآوردم واسه اون يکي استاده.اين همونيه که ميگم سر کلاسش، خط و نقطه بازي مي کنم با مريم.درسش هم خيلي کشکيه و خلاصه از روي پسرخالگي بيشتر ميشه ازش نمره گرفت تا از روي جزوه و درس و اينا.منم تا حالا يا نرفتم سر کلاسش يا اگه رفتم، واسه خودم مشغول بودم.نه چيزي گفتم، نه شنيدم استاد چي داره ميگه.اينه که اصلاً حس نمي کردم ناسلامتي درس دارم اين ترم با اين استاد.. و خب امروز، هيچ کس نبود.رفتم توي دفترش و سلام، سال نو مبارک و اينا و شروع کردم بهانه گرفتن که استاد! چرا بچه ها نميان سر کلاس؟! اون از جلسه هاي پارسال که مي گفتن امتحان فوق داريم، اينم از الان.. حالا خودم داشتم از خنده مي مردم.البته مي خنديدم.استاده همچين ريلکسه؛ راحت ميشه هرهر بخندي.نمي پرسه چرا! اونم الکي -از خداشه حالا!- گفت آره و اينا.گفتم پس من منتظر مي مونم.شايد چند نفر بيان:دي :دي انقدر هم قيافه م جدي بود که خودم هم باورم شده بود.يه ۶-۵ دقيقه نشستم مجله ورق زدم.بعد دوباره رفتم توي دفترش و خداحافظي کردم اومدم خونه. استاد هم کلي به به و چه چه کرد که چه دانشجوي نمونه اي و اينا و گفت اسمتون رو بنويسين من يادم بمونه و يه برگه داد دستم.گفتم استاد اينکه هيچ توضيحي نداره! ليست اعدام نباشه؟ بالاش تاريخ زدم و اسمم رو خوش خط نوشتم براش :پي اميدوارم گم نشه برگه هه! :دي :دي و اضافه کردم: استاد اگه ميخواين + بدين، دو تا بدين بي زحمت چون من جلسه ي آخر پارسال رو هم اومده بودم که متاسفانه تشکيل نشد! (((((((: براي مامان که تعريف مي کردم، مي خنديد مي گفت اَه اَه بسه، حالم ازت به هم خورد! به سارا هم که گفتم، فحشم مي داد مي گفت بقيه ش رو نگه ديگه.خلاصه يه تريپ ديگه پاچه خواري بيام، ۲۰ ه رو گرفتم :دي *پگاه سرما خورده؛ تلفن زد گفت کلاس امروز، فردا تشکيل بشه؟ گفتم باشه.من حرفي ندارم.. ولي عجب کلاس زباني رفتيم اين ترم.از ۲ ساعت که جلسه ها شده ۱.۵ ساعت.به جاش قراره ميک-آپ باشه که اونم نمياد کسي! مجبوريم انگار! [Link] [3 comments] 3 Comments:» saale no , bahaar e no,T norooz pirooz , har roozat norooz , shaadbaashi . Posted at 3:10 AM » تو روزی خواهی آمد .... ~ Posted at 11:33 AM » برایتان آرزوی موفقیت دارم.... Posted at 1:17 AM |