Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Saturday, April 08, 2006
Make The Call

*۱۸ فروردين ۸۵

*اصولاً «فلاني با بقيه فرق داره» از پايه و اساس، جمله ي احمقانه و غلطيه؛ از من بهت نصيحت! قبل از اينکه خودت به اين نتيجه برسي!

*..امروز بی ربط ترین جک عمرم رو هم دراتوبوس شنیدم.یه خانمی که خیلی هم مسن نبود به بغل دستیش میگه تقویم به انگلیسی چی میشه؟
-ممم میشه کلندر
پس چرا میگن سررسیت!!!!!؟

*چقد بعضیا قشنگ عاشق میشن! آدم دلش میکشه بره عاشق بشه!

*نمي دونم چشمات هميشه همينطوري خوشگل برق مي زنه يا فقط به بعضي آدما اينطوري نگاه مي کني.کاش مي شد يه طوري که منو نبيني چشمات رو تماشا کنم ببينم چطوري به بقيه نگاه مي کني.


*تلفن بزن!

قصه اي که ميخواي بخوني واقعيه و تقديم ميشه به ياد و خاطره ي گيل بلنپ!«تلفن بزن» يه تمرينه که در اون از شنونده ها ميخوام تصور کنن:
شما در مسير اروپا هستيد؛ تنها هم سفر مي کنيد.اين يک پرواز عادي در هر مسيره.شما عازم يه سفر مطبوع و نسبتاً طولاني هستيد.بعد از حدود ۵۰ دقيقه متوجه لرزش خفيفي در هواپيما ميشيد ولي چيز قابل توجهي نيست.درحقيقت، هيچ کس ديگه اي متوجه ش نشده.بنابر اين شما هم ديگه بهش فکر نمي کنيد.

يک ساعت بعد باز متوجه لرزش ميشين و انگار اين بار يه کم بدتر هم شده اما ممکنه باز هم چيز مهمي نباشه.شما هم ميگين چيزي نيست و بي خيالش ميشين.

ديگه به لرزش فکر نمي کنيد تا اينکه يه دفعه شديدتر ميشه و يه صداي انفجار بلند مياد و هواپيما با يک حرکت شديد و ناگهاني به سمت راست متمايل ميشه و بعد دوباره درست ميشه.چند نفر هم مي ترسن و جيغ مي زنن تا اينکه کاپيتان توضيح ميده که شما فقط يک موتور رو از دست داديد ولي نگران نباشيد چون هواپيما طوري طراحي شده که با ۳ موتور باقي مانده هم مي تونه بي خطر پرواز کنهو بي هيچ مشکلي مي تونيد برسيد به اروپا.
اين حرفها همه رو آروم مي کنه و بعد از يکي دو دقيقه، پرواز کاملاً نرمال ادامه پيدا مي کنه تااااا اينکه کاپيتان دوباره مياد و ميگه: ما دچار يک مشکل شديم.از قرار معلوم در حال حاضر نه سوخت کافي داريم که به اروپا برسيم و نه مي تونيم برگرديم و فرود بياييم.بنابر اين ناچاريم توي آب فرود بياييم.

بعد از يه مکث ظاهراً بي پايان ادامه داد:بعد تصميم گرفتيم از کوتاه ترين مسير به اروپا بريم طوري که در نهايت سالم برسيم.به پرواز ادامه ميديم تا وقتي که بتونيم مسير رو کوتاه کنيم تا نجات پيدا کنيم و هواپيما از شر سوختي که ممکنه باعث آتش سوزي بشه نجات بديم.تا وقتي همه چيز رو به راه بشه لطفاً سر جاهاتون بمونين و سعي کنين آروم باشين.متشکرم!

اولين چيزي که عجيب به نظر مي رسه اينه که هواپيما چقدر آروم و بي سر و صدا شده.به چز چند تا صداي هق هق آروم، بقيه به طرز عجيبي ساکت و آروم ن تا اينکه چند نفر تصميم مي گيرن تلفن ها رو به چنگ بيارن و با بي قراري شروع مي کنن به شماره گرفتن.براي به دست آوردن بقيه تلفنها همه با هم درگير ميشن و حتي چند نفر با مشت ميفتن به جون هم.کاپيتان از کابينش بيرون مياد و به همه دستور ميده تلفنها رو بذارن سر جاش و برگردن به صندلي هاشون.

براي چند دقيقه به کابين خلبان ميره، برمي گرده و اعلام مي کنه:بسيار خب! ما تصميم گرفتيم همين کار رو با نظم انجام بديم! همه شانس برابر دارن.ما تصميم گرفتيم با توجه به سوخت باقي مانده، سرعت از دست رفتن سوخت و تعداد مسافرين به هر کسي که مايله اجازه بديم يه تلفن بزنه که حداکثر مي تونه دو دقيقه اي باشه نه بيشتر.. و معني ش دو تا تلفن يک دقيقه اي يا چهار تا تماس سي ثانيه اي نيست.هرکس فقط و فقط يک تماس مي تونه بگيره.ما اين کار رو به ترتيب الفبا در هر رديف انجام ميديم.همکاران ما بهتون کمک مي کنند...
-------------------
حالا به همه کاغذ ميدم و ميگم همه بايد روي کاغذها بنويسن به چه کسي ميخوان تلفن بزنن.پس لطفاً فقط يک اسم رو با دقت بنويسيد!
چند دقيقه صبر مي کنم تا همه بنويسن اسم ها..
بعد مي پرسم: خب پس منتظر چي هستيد؟
فکر کنم ما بايد توي اون هواپيما باشيم تا بريم تلفن بزنيم، آره؟

بعد بهشون تکليف ميدم براي خونه: امروز...تلفن بزن..
يک روز صبح، قبل از يکي از همين کارگاه هاي عملي م، مايک بلنپ (کسي که دوبار در اين کلاس خاص شرکت کرده بود) اومد پيشم با يه چيز خيلي مهم که مي خواست من هم بدونم.بهم گفت اين يه موضوع خصوصيه.ميشه چند دقيقه تنها صحبت کنيم؟ گفتم شايد بين دو کلاس يا وقت ناهار بتونيم با هم تنها باشيم... و اين فرصت بعد از کلاسم پيش اومد.
مايک اومد جلوي کلاس پيشم و اول توضيح داد که من نتونسته م تمرين «تلفن بزن» رو مث سال قبل خوب انجام بدم!
من ناگهان در افکارم غرق شدم، که چطور اون تمرين ويژه واقعاً مناسب عده زيادي از مردم نبوده.بهش گفتم من تمرين «تلفن بزن» رو در سراسر کشور انجام ميدم و خب..خيلي ساده اصلاً نمي فهميدم جريان چيه و همه ش داشتم با خودم کلنجار مي رفتم.مايک صبورانه بدون هيچ حرف يا حرکتي منتظر موند تا من تمومش کردم.تنها توضيحي که داد اين بود که با مهربوني گفت: مي دونم.. و بعد قصه ي خودش رو برام گفت...
اول ميخوام بدوني که من يه ازدواج واقعاً شگفت انگيز داشته م.در واقع، چند هفته ي ديگه اگه خدا بخواد من و همسرم، بيست و پنجمين سالگرد ازدواجمون رو جشن مي گريم.رابطه ي ما هميشه خيلي خوب بوده.
من لبخند زدم و گفتم: تبريک ميگم.

خب وقتي پارسال ازمون خواستي که بنويسيم توي اون تماس تلفني چي ميخوايم بگيم، بايد اعتراف کنم خيلي احساس حماقت کردم.با خودم فکر کردم اون همه ي اينا رو مي دونه ولي بهت اعتماد کردم! و انجامش دادم.بعد از کارگاه رفتم تا واقعاً تلفن بزنم، همونطور که تو پيشنهاد داده بودي و من و همسرم هردومون خنديديم ولي من همه ي چيزايي رو که نوشته بودم بهش گفتم.
اون روز ما يه عصر شگفت انگيز رو با هم گذرونديم.چه شب شگفت انگيزي بود! سه يا چهار ساعت فقط توي بغل هم بوديم، مي خنديديم، از عشقمون حرف مي زديم و به هم مي گفتيم همه ي اين سالها چقدر همديگه رو دوست داشته ايم.اون شب، يک شب خيلي خاص در طول همه ي دوران ازدواج فوق العاده ما بود.

تا اون وقت دو تا از خانم هاي کلاس اومده بودن و داشتن حرفهاي رو گوش مي دادن ولي به نظر نمي رسيد مايک ناراحت شده باشه و من متوجه اين هم شدم که اون همينطور که برام حرف مي زد شروع کرده بود به اشک ريختن.در واقع اون دو تا خانوم هم همينطور!
داشتم نگران مي شدم وقتي اينو بهم گفت:

۵ روز بعد، ۵ روز بعد از اون کارگاه تو، يه تصادف اتومبيل خيلي وحشتناک داشتيم.يه تصادف خيلي خيلي بد.من چند هفته توي بيمارستان بودم و همسرم..خب اون.. هوز توي کماست..
وقتي اين رو گفت، هر چهار نفرمون دلمون گرفت و گريه کرديم.همه منو براي چند لحظه همديگه رو بغل کرده بوديم.من حتي نمي تونم بخوام رنجي رو که اون تحمل کرده، تصور کنم.
وقتي همديگه رو رها کرديم و اشکامون رو پاک کرديم، مايک گفت:
مايکل! ميخوام يه چيزي رو بدوني! اگه گريه مي کنم به خاطر اين نيست که ديگه هيچ وقت نمي تونم با همسرم صحبت کنم.رک بگم، ديگه اشکي برام نمونده که براش بخوام گريه کنم.اگه ناراحتم و گريه مي کنم براي اينه که پاسگزارم از اينکه اين شانس رو داشتم که بهش بگم چقدر اون برام مهمه.مهم نيست چه اتفاقي ميفته.مي دونم که اون مي دونه من چقدر دوستش دارم و هميشه هم دوستش خواهم داشت.ميخوام به خاطر همه ي اينها ازت تشکر کنم.تو اين شانس رو بهم دادي که بهش بگم.

ازش تشکر کردم.اون دوباره منو در آغوش گرفت.

هيچ وقت به اندازه اون لحظه، احساس حماقت نکرده بودم.احساس يه دزد رو داشتم.حس مي کردم از بقيه شنونده هام در اون روز چيزي رو دزديدم ؛ نه همه شون..اونايي که شامل تمرين «تلفن بزن» نشده بودن.
اون هفته خودم شخصاً همه ي کتاب تمرين هايي رو که تازه چاپ کرده بوديم رو پس گرفتم و تمرين «تلفن بزن» رو بهشون اضافه کردم.امسال از همه کساني که قبلاً در اين کارگاه ويژه شرکت کرده بودن، عذرخواهي کردم؛ مخصوصاً اونهايي که من اين تمرين رو در شهرشون انجام ندادن اصلاً و تونستم داستان مايک رو (با اجازه ي خودش البته) چندين بار تعريف کنم.براي همين ديگه کسي اين تمرين رو ساده و کوچيک تلقي نمي کنه.

خب دوستان! حالا نوبت شماست.همين الان يک لحظه وقت بذاريد و از خودتون بپرسيد اگه شما توي اون هواپيما بودين، به کي تلفن مي زديد؟ چي بهشون مي گفتيد؟ و اينکه.. خب کِي قراره تلفن بزنين؟


*Make The Call
by Michael D. Hargrove


This story you are about to read is true and is dedicated to the memory of Gayle Belnap.


"Make The Call" is an exercise in which I ask the audience to imagine; you are on a 747 en route to Europe. You're traveling alone. It's a normal flight in every way. You settle down for a pleasant but rather long flight. About fifty minutes into it, you notice a slight vibration in the plane, but it's barely noticeable, as a matter of fact, no one else is noticing it so you don't give it any more thought.


An hour later, you notice the vibration again. It seems to have gotten a little bit worse, but then again maybe not. You figure it's nothing and let it go. You don't even think of the vibration any more until it suddenly gets a lot more severe, and then there's a loud POP! and the plane makes a sudden and violent dip to the right and then levels off again under control. There are a few screams and some panic among your fellow passengers until the captain gets on the intercom and explains that you've just lost an engine but not to worry because this plane is designed to fly safely with the remaining three. You can make it to Europe without any difficulty whatsoever.


This seems to calm everyone down and after a minute or two, the flight again becomes a perfectly normal one.


That is until the captain gets on the intercom once more, "Folks, we have discovered a problem. Evidently, when our number two engine let go, it did so in a very violent way. It has severed a fuel line. It's obvious now that we won't have enough fuel to get to Europe or to turn around and land. So we will be forced into making a water landing."


After a seemingly endless pause, he continued, "We've decided to proceed on to Europe as this will be the shortest distance for safety efforts to reach us. We'll continue to fly as long as we can to shorten the distance for rescue and to rid the plane of as much fuel as possible to help reduce the risk of fire. As we get closer to the time, we'll go over all the safety procedures you will need to survive. Until then folks, please remain in your seats and try to stay calm. Thank you."


The first thing that strikes you as odd is how very quiet the plane has become. With the exception of a couple of muffled sobs, everyone is surprisingly calm. That is until some genius decides to grab one of the phones and start to dial feverishly which triggers a mad dash for the remaining phones. Several arguments and even two fistfights ensue. The captain bursts out from the cockpit and orders everyone to get off the phones and back into their seats.


He retreats to the cockpit for a few minutes, returns, and announces; "Okay folks; we're going to do this in an orderly fashion. Everyone will get the same chance. We have determined, that with the fuel remaining, the rate of fuel loss, and the number of passengers aboard, each of you will be allowed to make one phone call. It can be up to two minutes long but not any longer. And that does NOT mean two one-minute calls or four 30 second calls. One call per person and one call only. We'll do this alphabetically within each row. Our stewards will assist you."


I then ask each of the workshop attendees to commit to paper who it is they'd call. And once everyone's written down the name of their special someone, I then ask them to commit to paper exactly what it is they would tell them.


I wait several minutes until everyone in the entire room has completed the exercise.

Then I ask them, "So what are you waiting for?"


I point out that we don't really need to be on that plane to make this call, do we?


Then I give them their homework assignment: "Today . . . make the call."


One morning, before the beginning of one of my workshops, Mike Belnap (who had attended this particular workshop twice before) came up to me with something really important he had to share. He said that it was private, however, and asked if we could find the time to break away from everyone for a few minutes. I told him that perhaps during one of the breaks or during lunch we could be alone. An opportunity didn't present itself, however, until after the workshop was over and everyone else was filling out their evaluations.


Mike approached me at the front of the room and first commented on how I hadn't done the "Make The Call" exercise like I had the previous year. I immediately plunged into a well thought out, thoroughly competent explanation of how that particular exercise wasn't really appropriate for a large group of sales people, who after all, only came for closing skills, objection word tracks, or the like. I told him that I had only used "Make The Call" sporadically around the country, and simply wasn't convinced of its relevance to this type of audience.


While I was spouting this professional trainer's insight, Mike waited patiently without comment or facial _expression until I had finished. The only remark he made was a mild, "Oh, I see." He then proceeded to tell me his story.


He tells me, "First, I want you to know that I have an absolutely wonderful marriage. As a matter of fact, a few weeks from now, God willing, my wife and I will celebrate our 25th wedding anniversary. My marriage has always been strong."
I smiled and said, "Congratulations."


Mike went on, "So when you asked us last year to write down what we'd say during our one phone call, I have to admit that I felt really silly. I was thinking to myself that she knows all of this already. But I trust you Michael, so I did it anyway. After the workshop, I pulled off the road to actually make the call, like you suggested, and both my wife and I had a good chuckle but I got it all out and told her everything I had written down."


"Later on that evening we had a fabulous time together. What a wonderful night! We spent three or four hours just hugging, laughing, reaffirming our love and telling each other how much in love we have been all these years. It was a very special night in an absolutely wonderful marriage."
By this time, two female co-workers of Mike's had joined our conversation but he didn't seem to mind much. I also noticed that he had started to noticeably tear up as he was telling me this story. Actually, the ladies were too. I had just started to worry about that when Mike hit me with it.


"Five days later, five days from the day of your workshop last year Michael, my wife and I were in a terrible car accident, a really bad one. I was in the hospital for several weeks. My wife, Gayle . . . well . . . Gayle is still in a coma."


With that, all four of us broke down, and cried. We sort of group hugged each other for a few moments. I couldn't begin to imagine the pain Mike must have been feeling.


When we eventually pulled away from each other, and after drying his eyes, Mike spoke again, "Michael, I want you to know something. I'm not crying right now because I may never get to speak with Gayle again. Frankly, I don't have any more tears left for that. I'm crying because I'm so very grateful that I had the chance to tell her how important she is to me. No matter what happens, I know that she knows how much I love her and will always love her. And I want to thank you for that. You gave me the opportunity to tell her." I thanked him. He hugged me again.


I don't ever remember feeling as small as I did at that moment. I felt like a thief. I felt that I had just stolen from the rest of the audience that day (not to mention all the other audiences) for not including the "Make the Call" exercise.

Later that week, I ended up personally buying back the entire inventory of newly revised workbooks we had just printed and then I redid them to include the "Make the Call" assignment. This past year, I've made a point to apologize to everyone who had attended this particular workshop before, just in case I had chosen not to do the exercise in their city. I've also been able to recount Mike's story (with his permission) so nobody dismisses this activity as simply trivial.


So, friend, now it's your turn. Take a moment right now and ask yourself, if you were on that plane, who would you call? Then, what would you tell them? And, how soon will you make the call?


*۱۷ فروردين ۸۵

*خيلي رمانتيک داشتم زير بارون قدم مي زدم؛ يهو يه عااااااالم آب گل آلود به خاطر رد شدن يه ماشينه پاشيد روي ژاکت خوشگلم -اون سفيد آبيه- اول خواستم عصباني شم! بعد ديدم ارزش نداره.ياد يه جمله از دکتر فرهاد ميثمي -از کتابهاي انديشه سازان، تريپ پيش دانشگاهي م و اينا- افتادم: هرچي باشه، اون هم به تو هديه اي داده..ما هديه ي اين مدلي نخوايم کي رو باد ببينيم؟

*اين مدير گيج آموزشگاه براي اعلام تغيير ساعت کلاس ها يا مسج زده واسه ملت يا يه بار تلفن زده، طرف نبوده، اينم ديگه يادش رفته دوباره تماس بگيره.جالبه هرهر هم مي خنديد مي گفت خب يادم رفت! چي کار کنم؟ من موندم پگاه بيچاره چي مي کشه از دست پسر گيجي مث اين؟ ولي بامزه بود.آدم دلش نميومد عصباني شه حتي!


*۱۶ فروردين ۸۵

*تست روانشناسي شخصيت


*يه قلم و کاغذ بردار و به سوالها جواب بده.مي توني سوالها رو براي دوستانت ايميل کني.اگه اين کار رو کردي، امتياز خودت رو بذار به عنوان سابجکت.توي ميل هم توضيح بده که هرکي اينو براي بقيه فوروارد مي کنه، به جاي سابجکت، امتياز خودش رو بنويسه.حاضري؟ شروع کن..(من مال خودم رو همينجا علامت مي زنم!)


۱.چه زماني بهترين حس و حال رو داري؟


الف) صبح ها
ب)بعد از ظهر و اوايل عصر
ج)شبها ديروقت!<<

۲.چه مدلي را ميري؟

الف) تقريباً تند با قدمهاي بلند<<

ب) تند با قدمهاي کوتاه

ج) آروم -انقدر تند هم نه!- سرم رو مي گيرم بالا و اينور اونور رو نگاه مي کنم.

د) آروم، پايين رو هم نگاه مي کنم.

ه) خيلي آروم

۳.وقتي با مردم حرف مي زني

الف) دست به سينه مي ايستي

ب) دستهات رو به هم قلاب مي کني

ج) دستهات رو کنار بدنت قرار ميدي

د) کسي رو که داري باهاش حرف مي زني، لمس مي کني <<

ه) با گوشت بازي مي کني، به چونه ت دست مي کشي يا به موهات ور ميري

۴.وقتي ميخواي راحت باشي، چطوري ميشيني؟

الف) زانوهات خم ن و پاهات کار هم قرار مي گيرن

ب) پاهات رو ضربدري روي هم ميذاري!! (چه مي دونم چطوري معني کنم خب!) <<

ج) پاهات رو دراز مي کني يا صاف ميذاري د) يک پا ت رو خم مي کني

۵. وقتي يه چيزي سرگرم ت مي کنه و برات جالبه، عکس العمل ت چيه؟

الف) خنده ي درست و حسابي به نشونه ي رضايت <<

ب) با دهان بسته مي خندي

ج) يه بيخند با کلي خجالت!

۶.وقتي به يک مهموني يا جمع دوستانه ميري

الف) انقدر با سروصدا وارد ميشي که همه متوجه حضورت بشن

ب) بي سروصدا وارد ميشي و دنبال يه آشنا مي گردي <<

ج) انقدر ساکت و آروم مياي که اصلاً کسي متوجه حضورت نشه

۷.داري سخت کار مي کني.کلي تمذکر کردي، يهو يه چيزي افکارت رو به هم مي ريزه.

الف) از اون وقفه استقبال مي کني

ب) بي نهايت عصباني ميشي

ج) گاهي الف، گاهي هم ي <<

۸.کدوم يک از اين رنگها رو بيشتر دوست داري؟

الف) قرمز يا نارنجي

ب) سياه

ج) زرد يا آبي روشن <<

د) سبز

ه) آبي تيره يا ارغواني

و) سفيد

ز) قهوه اي يا خاکستري

۹.وقتي شب توي رختخواب هستي، در آخريت لحظات که داره خوابت مي بره چطوري دراز مي کشي؟

الف) به پشت دراز مي کشي

ب) به روي شکم مي خوابي

ج) به پهلو، يه کم هم خودت رو جمع مي کني <<

د) سرت روي يکي از بازوهاته

و) سرت رو مي بري زير پتو / ملافه

۱۰.اغلب خواب مي بيني که

الف) داري از جايي ميفتي (سقوط مي کني)

ب) دنبال چيزي يا کسي مي گردي <<

ج) پرواز مي کني يا شناوري

د) زياد خواب نمي بيني

و) خوابهات کلاً خوب و خوشايند هستن.

امتيازها:

۱. الف=۲ / ب=۴ / ج۶ ۲. الف=۶ / ب=۴ / ج=۷ / د=۲ / و=۱ ۳. الف=۴ / ب=۲ / ج=۵ / د=۷ / و=۶ ۴. الف=۴ / ب=۶ / ج=۲ / د=۱ ۵. الف=۶ / ب=۴/ ج=۳ / د=۵ / و=۲ ۶. الف=۶ / ب=۴ / ج=۲ ۷. الف=۶ / ب=۲ / ج=۴ ۸. الف=۶ / ب=۷ / ج=۵ / د=۴ / ه=۲ / و=۲ / ز=۱ ۹. الف=۷ / ب=۶ / ج=۴ / د=۲ / ه=۱ ۱۰. الف=۴ / ب=۲ / ج=۳ / د=۵ / ه=۶ / و=۱

حالا عددها رو جمع بزن.مال من شد:۵۰

نتايج:

بالاتر از ۶۰: ديگران تو رو به چشم آدمي مي بينن که بايد در برخورد باهات، مواظب رفتارشون باشن.مغرور، خودوحور و بينهايت سلطه جو هستي.ممکنه ديگران تحسين ت کنن و بخوان مثل تو باشن ولي هيچ وقت بهت اعتماد نمي کنن و نميخوان زياد باهات قاطي بشن!

۵۱ تا ۶۰: ديگران تو رو مهيج، غير قابل پيش بيني و فطرتاً رهبر مي دونن.کسي که سريع مي تونه تصميم بگيره اگزچه هميشه تصميمهاش درست هم نيست.اونها تو رو جسور و حادثه جو مي دونن.کسي که همه چيز رو امتحان مي کنه و از ماجراها لذت مي بره.اونها از اينکه ياهات باشن لذت مي برن به خاطر شور و هيجاني که به جمع ميدي.

۴۱ تا ۵۰: ديگران تو رو بانشاط، سرزنده، مليح، سرگرم کننده، اهل عمل و هميشه جالب مي دونن.کسي که هميشه در مرکز توجه ه ولي انقدر متعالد هست که کاملاً در راس قرار نگيره.ديگران همچنين تو رو مهربون، باملاحظه و فهيم مي دونن.کسي که هميشه خشوحال شون مي کنه و بهشون کمک مي کنه.

۳۱ تا ۴۰: ديگران تو رو معقول، محتاط و اهل عمل مي دونن؛ باهوش، بااستعداد ولي متواضع و فروتن.شخصي نيستي که سريع و راحت با دگيران دوست بشي ولي به کساني که باهاشون دوست بشي، بي نهايت وفاداري و ازشون همينقدر هم توقع وفاداري داري.خيلي شول مي کشه تا به کسي اعتماد کني ولي اگر اعتمادت از کسي سلب بشه، خيلي هم طول مي کشه تا دوباره بتونه اعتمادت رو به دست بياره.

۲۱ تا ۳۰: دوستانت تو رو زحمتکش و ايرادگير مي دونن؛ محتاط و دقيق.واقعاً تعجب مي کنن اگه کاري رو يهويي بي برنامه انجام بدي.انتظار دارن اول هرچيزي رو بادقت از تمام زوايا بررسي کني و بعد، اصلاً يه تصميم ديگه خلاف اين جريان بگيري.فکر مي کنن اين واکنش تا حدودي به دليل بيعت محتاط توئه.

کمتر از ۲۱: مردم فکر مي کنن تو خجالتي، نگران و دودل هستي.کسي که احتياج داره مواظبش باشن و اغلب کس ديگه اي بايد براش تصميم بگيره.آدمي که نميخواد با کسي يا چيزي درگير بشه.تو رو مث کس مي دونن که مشکلاتي رو مي بينه که اصلاً وجود ندارند.بعضيا فکر مي کنن تو خيلي کسالت آوري.فقط اونايي که خوب مي شناسندت مي دونن که اينطوري نيستي.

If a man empties his purse in his head, no one can take it away from him. An investment in knowledge always pays the best interest.
Benjamin Franklin

ّاگه آدم سرمايه ش رو توي سرش نگه داره، هيچ کس نمي تونه اون رو ازش بگيره.سرمايه گذاري در علم، هميشه بهترين بهره رو ميده.
بنجامين فرانکلين

He who every morning plans the transaction of the day and follows out that plan, carries a thread that will guide him through the maze of the most busy life. But where no plan is laid, where the disposal of time is surrendered merely to the chance of incidence, chaos will soon reign.Victor Hugo

*کسي که هر روز براي کارش برنامه ريزي مي کنه و اون برنامه رو دنبال مي کنه، انگار ريسماني داره که اون رو از وسط مارپيچ زندگي هدايت مي کنه ولي وقتي نقشه اي وجود نداره، و همه چيز به شانس بستگي داره، به زودي آشفتگي حکمفرما ميشه.
ويکتور هوگو

*Women and Cats
I've never understood why women love cats. Cats are independent, they don't listen, they don't come in when you call, they like to stay out all night, and when they're home they like to be left alone and sleep. In other words, every quality that women hate in a man, they love in a cat.

*زنها و سگها
هيچ وقت نفهميدم چرا زنها، سگ دوست دارن.سگها خودمختارن! گوش نميدن به حرف، وقتي صداشون مي کني نميان، دوست دارن تمام شب بيرون باشن و وقتي توي خونه ن، دوست دارن تنهاشون بذاري که بخوابن.به عبارت ديگر، زنها از هر چيزي که درباره ي مردها ازش بدشون مياد، درباره سگها دوستش دارن!

It is in your moments of decision that your destiny is shaped.
Anthony Robbins

*در لحظات تصميم گيري ست که سرنوشت ت شکل مي گيره.
آنتوني رابينز

[Link] [1 comments]






1 Comments:

» خانم جان اسمتون در لینک دونی درست شد ما رو از ر وبردی اسم و آدرس وکیل عاشق رو درست کن

Posted at 3:06 AM