Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Thursday, August 26, 2004
ندید بدید

*نوابغ گرامي در هنگام نوشتن کامنت،بي زحمت اون علامت سوال کنار کلمه کامنت (بالاي اون کادري که توش تايپ مي کنين)رو يه کليک مرحمت بفرماييد.ببينين چيه!اگه اشکالي نداره.دو نقطه پي!
*ياد بگيرين از کشورهاي ديگه هم برام کامنت مي ذارن.بابا بين المللي!بابا اينترنشنال!
*دارم کلي حال مي کنم با اين لينک دادن به تک تک کامنتها.فکر کنم تا هفته ديگه برام عادي شه!فعلا کماکان نديد بديدم!
*داستان ازدواج پريا...اينم بلاگشه:دنياي زيباي پريا.بريم ببينيم چون خودمم تا حالا نرفتم راستش.دو نقطه پي!
*اين شعر «سرما خوردن عروسک چرا» رو شنيدي؟با اينکه از برنامه «خاله نرگس» و «خاله سارا» اصلا خوشم نمياد ولي اين شعره خيلي بانمک بود.قرار بود ما دست بزنيم،نگين برامون برقصه.يه دفعه وسطاي آهنگ،ديديم اون داره دست مي زنه،ما داريم براش مي رقصيم.دو نقطه۱۰۰تا پرانتز!
*من نمي دونم چرا بعضيا فکر مي کنن احترام گذاشتن به ديگران،آدم رو کوچيک مي کنه؟واقعا عجيبه برام.حتي يه تلفن هم که ميخوان جواب بدن،زورشون مياد درست صحبت کنن.مثلا همين۱۱۸...هر دفعه تلفن بزنم ميگم سلام...خسته نباشيد.توقع هم نداره طرف تشکر کنه يا بشينه به احوالپرسي.حتي جواب سلام هم نده،سعي مي کنم ناراحت نشم.موضوع اينه خيلي هاشون،کارشون رو هم کامل انجام نميدن.خيلي وقتا يه شماره غلط ميدن و خلاص!يا ميگن:نداريم! و قطع مي کنن.مهلت نميدن مثلا يه راهنمايي بخواي يا چيزي بپرسي.کم مونده آدم رو بزنن.فقط چند مورد بود که خيلي خوب برخورد کردن.فکر نکنم ديگه تلفن جواب دادن و تايپ کردن چند تا کلمه،خيلي کار طاقت فرسايي باشه.اونم الان که خيلي ها بيکارن و حتي يه کار با حقوق کم هم باشه،قبول مي کنن اون وقت اينا...
*يا مثلا اين چه فرهنگيه که ما بچه ها رو آدم حساب نمي کنيم؟چند سال پيش،دختر خاله م بيمارستان بود.من تلفن زدم باهاش حرف بزنم...يا تماس گرفتم با محل کار اون يکي خاله م ...يا حتي همين۱۱۸...توضيح اينکه من صدام -صدام نه!صداي من!!!- يه کم از پشت تلفن،بچه گونه س و کمتر از سنم به نظر مي رسه.دوستاي خواهرم،هميشه منو با خواهرم اشتباه مي گيرن -و اگه دمم،فلش بشه!مي تونم کلي بذارمشون سر کار-...با اينکه من کاملا مودبانه سوال کردم و حرفم هم منطقي بود،چون با شنيدن صدام،فکر کرده بودن بچه م،جواب درست و حسابي ندادن يا گفتن گوشي رو بده به بزرگترت!آدم چقدر لجش مي گيره.منم اعتراض کردم،گفتم من خودم بزرگترم!شما کارتون رو انجام بدين،انقدر پشت هم تلفن زدم تا طرف از رو رفت.اصلا ممکنه يه بچه اي تنها مونده باشه و به اون تماس تلفني،واقعا احتياج داشته باشه،يا کمک بخواد،يا حالش خوب نباشه،يا ترسيده باشه...اصلا اهميتي نميدن.فقط ميخوان راحت باشن.مي ترسن براي حقوقي که مي گيرن،يه کم بيشتر زحمت بکشن.باز ميکن همه نه!بعضيا...
يا همين يکي دو هفته پيش،تماس گرفتم با کتابخونه مرکزي دانشگاه،ببينم شرايط ثبت نام چيه؟-دانشکده خودمون که ماشالا...اونا معلوم نيست عتيقه س يا کتاب مرجع براي دانشجوها-گفتم شايد از دانشکده ما بهتر باشه کتاباش.يه سري که۱۱۸شماره غلط بهم داد.مال يه قسمت ديگه از دانشگاه بود.خانومه هم کلي عصباني شد و غرغر و اينا.با اينکه من ازش معذرت خواستم بابت اينکه به خاطر شماره غلط،يه لحظه مزاحمش شدم،ولي اهميتي نداد و با اينکه شماره کتابخونه رو مي دونست،يه عدد سه يا چهار رقمي نصفه نيمه گفت و قطع کرد.گفتم شايد مثلا سه شماره آخر بوده،ولي بازم غلط بود.دوباره زنگ زدم۱۱۸.اين بار شماره رو درست داد.يه خانومي گوشي رو برداشت.تا گفتم ثبت نام،گفت فقط دانشجوهاي کارشناسي ارشد!گفتم خانوم من دانشجوي همين دانشگاهم،فقط دانشکده م اونجا نيست-آخه بي انصاف-گفت يه لحظه!رفت نيم ساعت با يه خط ديگه خوش و بش کرد،مي تونست بگه يه ربع ديگه دوباره تماس بگير!بعد که اومد و ديد در کمال ناباوري،من هنوز گوشي دستمه،گفت خب!۱۵مهر بياين براي جلسه معارفه!اوني هم که گفته بود فقط دانشجوي فوق و اينا،از خودش درآورده بود.مي دونستم اينو،چون چند تا از بچه هاي دانشکده،عضو شدن اونجا.
آدم متاسف ميشه وقتي مي بينه مردم انقدر نسبت به هم بي عاطفه شدن و اصلا دلشون براي همديگه نمي سوزه.حتي از زير ساده ترين وظايفشون هم شونه خالي مي کنن.بعد پنج شنبه ها توي همه برنامه هاي راديو و تلويزيون،ميشينيم ميگيم دنياي ما چه بد شده،قبلنا بهتر بود.ما که البته قبلني نديديم که بهتر از حالا بوده باشه.مثلا!
*آخر جستجوي پيشرفته با همکاري ياهو،گوگل و ام اس ان...اينجا
*مسابقه تقوا!
در روزگاران بسيار دور،دو برادر زندگی ميکردند.اولی تاجر و به کار جواهر فروشی مشغول به کار بود و دومی دست از دنيا برداشته بود و با گروهی از زاهدين در يک غار در کوهی در خارج از شهر از بامگاهان تا شامگاهان و از شامگاهان تا بامگاهان به ذکر و عبادت خدا می پرداختند.
از قضا روزی گذر برادر زاهد به شهر افتاد و با خود انديشيد که خوب است که يادی هم از برادرش بکند.از اين جهت به سوی حجره برادر به راه افتاد.وقتی که مي خواست داخل مغازه شود،دو خانم را که برای خريد جواهرات در حجره برادرش بودند،ديد که دارند از حجره خارج ميشوند.به داخل حجره رفت . بعد از احوالپرسی و ياد گذشته و حرفهای برادرانه برادر زاهد از برادر تاجر گله کرد که ای برادر تو با بودن در اين مکان و معاشرت با زنان،دچار گناه شده و مي شوی و روز به روز از خدا دورتر ميشوی.
برادر تاجر گفت تو سخت در اشتباهي و مطمئن باش که من از تو با تقواترم!اين حرف بر برادر زاهد سخت گران آمد و برآشفت.دمی انديشيد و آرام شد،سپس با خوشحالی به برادرش گفت:موافقی مسابقه ای برگزار کنيم؟برادر تاجر که تعجب کرده بود گفت چه مسابقه ای؟برادر زاهد گفت : مسابقه تقوا!
ما هر کدام از خدا تقاضايی می کنيم ببينيم خدا به کدام درخواست ما جامه عمل می پوشاند.برادر تاجر که نمی توانست تعجبش را از اين قضيه پنهان کند قبول کرد.برادر زاهد لبخندی زد و گفت پس قرار ما يک هفته بعد همين ساعت همين جا. روزها به سرعت می گذشت و به روز مسابقه نزديک می شدند.اما از احوال دو برادر؛برادر زاهد که در اين يک هفته از گروه زاهدين جدا شده بود،در غاری تاريک و نمناک،به ذکر و عبادت مشغول بود و نه مي خوابيد و نه چيزی ميخورد.اما برادر تاجر به روال عادی زندگيش ادامه ميداد.اما بالاخره روز مسابقه فرا رسيد. برادر زاهد درست سر موقع حاضر شد و برادر تاجر هم آخرين مشتريش را که اتفاقا خانم جوانی بود که آرايش بسياری کرده بود و حجابش را هم به درستی رعايت نکرده بود راه انداخت.ديدن اين صحنه ،برادر زاهد را به پيروزی در مسابقه اميدوارتر کرد.
خلاصه ديگه دردسرتون ندم دو برادر کمی حال و احوال کردند و برادر زاهد گفت اگر آماده ای شروع کنيم.برادر تاجر بلند شد و قفل حجره را انداخت و گفت : بسم الله . برادر زاهد به اطرافش نگاه کرد و يک زنبيل در گوشه حجره ديد.آنرا برداشت گفت خدايا من در اين زنبيل آب می ريزم به خواست من و به اذن تو آب از سوراخهای زنبيل جاری نشود.آب را ريخت و اينچنين شد.برادر زاهد که شعف خود را نمی توانست پنهان کند با شادی به برادر تاجر گفت : ديدی برادر!من از تو با تقواترم!برادر تاجر لبخندی زد و گفت : خدايا به خواست من و به اذن تو آب از سوراخهای زنبيل جاری شود.واينچنين شد!(يعنی خواست برادر زاهد باطل شد)برادر زاهد برای دقايقی خشکش زد بعد نشست و شروع کرد به گريه و زاری:"خدايا،آخر چرا؟من اينهمه به درگاه تو عبادت کردم ...."برادر تاجر به او دلداری داد گفت:ای برادر تو به گوشه ای رفته ای و بدون در معرض گناه بودن به عبادت ميپردازی،اما من با وجود اينکه در معرض گناه و لغزشم،گناه نمی کنم و بر نفسم غالبم و اين در نزد خدا بسيار بالاتر است.

[Link] [0 comments]






0 Comments: