Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Friday, April 20, 2007
من و ورون جان
*۲۸ فروردين

*بدين وسيله از ورون جان به خاطر گذشت و فداکاري در راستاي گوش دادن به recordهاي بي‌کيفيت گوشي اينجانب و نيز صرف وقت گرانبهايشان براي آموزش آوازهاي ارمني به اين جانب تشکر و قدرداني مي‌نمايم. ايشالا عروسي‌ت جبران کنم!

*مامان ِ دوست ِ خواهر گرامي چند سال پيش پاش رو کرد توي يه کفش که براي پسر عزيزتر از جان‌ش زن بگيره!

*۲۹ فروردين

*افتاده‌م رو دنده‌ي احترام به پوست! شديييييييييييييييييييييييييييد! :دي

*يه عاااااااااااااااااالم تب دارم! سرما خوردن هم شد کار آخه؟

*۳۰ فروردين

*مُردم بس که خوابيدم، چاي و پرتقال خوردم، با کفش‌هاي سفيد شسته شده توي خونه چرخيدم که رو ش کم بشه و بتونم راه برم باهاش، خودم رو لوس کردم که «واي، فلان چيز رو نمي‌خورم، اصرار نکن مامان، حال‌م به هم مي‌خوره»، باز خوابيدم، دوباره بيدار شدم پرتقال خوردم، هي همه چيز از اول!

*گردش دسته جمعي خانوادگي!

*من اصولاً کر تشريف دارم! بنابراين در صورتي که کار مهمي داريد، به يکي از همراهان‌م زنگ بزنيد؛ اگر تنها هستم، بدونيد يه نيم ساعتي بايد زنگ بزنيد! حالا يا اتفاقي مي‌شنوم صدا ش رو يا لطف مي‌کنم شماره رو مي‌بينم؛ اون هم اتفاقي! :دي

*زمينه‌ي خر شدن براي شوهر کردن! دارد در ما فراهم مي‌شود. مخ‌مان هم بگويي نگويي تا حدودي زده شده ولي اصلاً به روي خودمان نمي‌آوريم و در جواب مسج‌هاي عشقولانه‌ي خواهر ِ گرامي‌شان، جک فوروارد مي‌کنيم!!! ما اصولاً هيچ چيزمان به آدميزاد نرفته است و از آن جمله است شوهر کردن‌مان!!! :دي

*شب انقدر حال‌م بد بود که ديگه نمي‌دونستم چي کار کنم! نه حس‌ش بود برم دکتر، نه خواب‌م مي‌برد، نه مي‌تونستم آروم بشينم يه جا! خواهر گرامي هم نشسته بود پاي تلفن با دوست‌ش هر و کر، مامان هم با ليوان شربت نبات وايساده بود بالا سر من، هي هم‌ش مي‌زد و اصرار مي‌کرد يه کم‌ش رو بخورم. من هم هي مي‌گفتم تو رو خدا اسم‌ش رو هم جلوي من نيار؛ حال‌م به هم مي‌خوره! توي اين هاگير واگير هر هر هم مي‌خنديدم:
- مامان! مي‌دوني مث کيا شدم؟ مث اين شوهر نديده‌هايي که از خوشحالي پس ميفتن، بعد هي براشون شربت قند ميارن و باد شون مي‌زنن! ((:

*۳۱ فروردين

*افتادم به جون دستمال و ميز کامپيوتر و در و ديوار اتاق حسابي! گاهي ييهو! خيلي بي‌بي‌تميز ميشم!

*سرقت گوشي مرمر، معضلي بزرگ شده است در مخابره‌ي اطلاعات! کِي تلفن بزنم خب؟!

*ميگن ۱۰۰۱ کتاب هست که بايد پيش از مرگ خوندشون حتماً!
يه بنده خدايي - از سايت جيره‌ي کتاب - زحمت کشيده و کلي گشته - تا جايي که تونسته - کتاب‌هايي رو که ترجمه شدن، ليست کرده. بقيه‌ش هم حالا يا ترجمه نشده يا شده و ما خبر نداريم. گفتن هر کي بتونه در تکميل اين ليست کمک کنه - که کتاب‌هاي ترجمه شده رو پيدا کنه! - يه کتاب جايزه مي‌گيره. شماره‌هاي کنار اسامي هم طبق ليست سايت Listology هست. مشخصات کتاب‌هاي ترجمه شده رو هم از سايت http://www.ketab.ir/درآورده‌ن. اين شما و اين ليست کتاب‌هاي ترجمه شده‌اي که قبل از اينکه تشريف ببريد اون دنيا، بايد بخونيد حتماً. انتخاب اسامي کتاب‌ها هم - با اينکه حتماً جاي بحث داره - توسط بيش از 20 نفر از منتقدين ادبي دستچين شده. چونه نزن حالا! کتاب خوندن، ضرر نداره که!

1- هرگز رهايم مكن - كازوئو ايشيگورو (ققنوس)
19- ماجراي عجيب سگي در شب - مايك هادون (افق)
50- سور بز - ماريو وارگاس يوسا (علم)
52- شيطان و دوشيزه پريم - پائولو كوئيلو (كاروان)
57- بي‌خبري - ميلان كوندرا (روشنگران)
63- آدمكش كور - مارگارت آتوود (ققنوس)
70- تيمبوكتو - پل استر (افق)
89- ساعتها - مايكل كانينگهام (كاروان)
90- ورونيكا تصميم مي‌گيرد بميرد - پائولو كوئيلو (كاروان)
92- خداي چيزهاي كوچك - آرونداتي روي (علم)
93- خاطرات يك گيشا - آرتور گلدن (سخن)
145- عروس فريبكار - مارگارت اتوود (ققنوس)
155- جاز - توني موريسون (آفرينه)
189- بيلي بت‌گيت - اي.ال. دكتروف (طرح‌‌نو)
190- بازمانده روز - كازوئو ايشيگورو (كارنامه)
194- تاريخ محاصره ليسبون - خوزه ساراماگو (علم)
195- مثل آب براي شكلات - لورا اسكوئيل (روشنگران)
215- كبوتر - پاتريك زوسكيند (مركز)
219- سه گانه نيويورك - پل استر (افق)
223- دلبند - توني موريسون (روشنگران و چشمه)
236- عشق در زمان (سال‌هاي) وبا - گابريل گارسيا ماركز (ققنوس)
242- سرگذشت نديمه - مارگارت اتوود (ققنوس)
251- سال مرگ ريكاردو ريش - خوزه ساراماگو (هاشمي)
252- عاشق - مارگاريت دوراس (نيلوفر)
253- امپراطوري خورشيد - جي.جي. بالارد (چشمه)
256- بار هستي - ميلان كوندرا (گفتار / قطره)
261- شرم - سلمان رشدي (تندر)
266- زندگي و زمانه مايكل ك - جي.ام. كوتسيا (فرهنگ نشر نو)
274- منظره پريده رنگ تپه‌ها - كازوئو ايشي گورو (نيلا)
276- خانه ارواح - ايزابل آلنده (قطره)
286- آوريل شكسته - اسماعيل كاداره (مركز)
287- در انتظار بربرها - جي.ام. كوتسيا (پلك)
288- بچه‌هاي نيمه‌شب - سلمان رشدي (تندر)
294- نام گل سرخ - اومبرتو اكو (شباويز)
294- كتاب خنده و فراموشي - ميلان كوندرا (روشنگران)
300- اگر شبي از شبهاي زمستان مسافري - ايتالو كالوينو (آگاه)
322- آماتورها - ريچارد بارتلمي (كلاغ سفيد)
331- برج - جي.جي. بالارد (چشمه)
335- رگتايم - اي. ال دكتروف (خوارزمي)
324- پاييز پدرسالار - گابريل گارسيا ماركز (حكايتي ديگر)
338- آبروي از دست رفته كاترينا بلوم - هاينريش بل (نيلوفر)
346- مامور معتمد - گراهام گرين (نيلوفر)
349- سولا - توني موريسون (قله)
350- شهرهاي نامرئي - ايتالو كالوينو (باغ نو / پاپيروس)
359- سيماي زني در ميان جمع - هاينريش بول (آگاه)
365- آبي‌ترين چشم - توني موريسون (ويستار)
366- ترس دروازه‌بان از ضربه پنالتي - پتر هاندكه (فصل سبز)
375- سلاخ‌خانه شماره 5 - كورت ونه‌گات (روشنگران و مطالعات زنان)
389- 2001، يك اديسه فضايي - آرتور سي. كلارك (نقطه)
390- آيا آدم مصنوعي‌ها خواب گوسفند برقي مي‌بينند؟ - فيليپ ك. ديك (روشنگران)
393- در قند هندوانه - ريچارد براتيگان (چشمه)
399- صد سال تنهايي - گابريل گارسيا ماركز (اميركبير)
400- مرشد و مارگاريتا - ميخائيل بولگاكف (فرهنگ نشر نو)
402- شوخي - ميلان كوندرا (روشنگران)
410- نايب كنسول - مارگاريت دوراس (نيلوفر)
424- شيدائي لول و. اشتاين - مارگاريت دوراس (نيلوفر)
427- گهواره گربه - كورت ونه‌گات (افق)
433- حباب شيشه - سيلويا پلات (نشر باغ)
436- پرواز بر فراز آشيانه فاخته - كن كيسي (هاشمي)
439- منطقه مصيبت‌زده شهر - جي.جي. بالارد (جوانه رشد)
441- هزارتوهاي بورخس - خورخه لوئيس بورخس (كتاب زمان)
445- فرني و زوئي - جي.دي. سالينجر (نيلا)
448- سولاريس - استانسيلاو لم (فارياب)
449- موش و گربه - گونتر گراس (فرزان روز)
462- طبل حلبي - گونتر گراس (نيلوفر)
466- بيليارد در ساعت نه و نيم - هاينريش بل (سروش)
468- يوزپلنگ- جوزپه تومازي دي لامپه دوزا (ققنوس)
472- همه چيز فرو مي‌پاشد - چينوا آچيه (جوانه رشد / سروش / آستان قدس رضوي)
485- پنين - ولاديمير ناباكوف (شوقستان)
486- دكتر ژيواگو - بوريس پاسترناك (ساحل)
494- ارباب حلقه‌ها - جي. آر. آر. تالكين (نگاه)
495- معماي آقاي ريپلي - پاتريشيا هاي اسميت (طرح نو)
499- آمريكايي آرام - گراهام گرين (خوارزمي)
500- آخرين وسوسه مسيح - نيكوس كازانتزاكيس (نيلوفر)
503- سلام بر غم - فرانسواز ساگان (هرم)
508- سالار مگس‌ها - ويليام گلدينگ (رهنما)
511- خداحافظي طولاني - ريموند چندلر (روزنه‌كار)
519- قاضي و جلادش - فردريش دورنمات (ماهي)
521- مرد پير و دريا - ارنست همينگوي (نگاه)
522- شهود - فلنري اوكانر (نشر نو)
525- مالون مي‌ميرد - ساموئل بكت (پژوهه)
527- امپراطوري كهشكشانها (سه كتاب) - ايزاك آسيموف (شقايق)
529- ناطوردشت - جي.دي. سالينجر (نيلا)
530- انسان طاقي - آلبر كامو (قطره)
535- مرد سوم - گراهام گرين (برگ / ني)
539- من، روبوت - ايزاك آسيموف (پاسارگاد)
547- 1984 - جورج اورول (نيلوفر)
559- طاعون - آلبر كامو (نيلوفر)
564- قلعه (مزرعه) حيوانات - جورج اورول (جامي)
551- جان كلام - گراهام گرين (نيلوفر)
569- مسيح هرگز به اينجا نرسيد - كارلو لوي (هرمس)
570- لبه تيغ - ويليام سامرست موام (فرزان روز)
579- بيگانه - آلبر كامو (نيلوفر)
589- جلال و قدرت - گراهام گرين (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي)
592- خوشه‌هاي خشم - جان استاين‌بك (اميركبير)
574- شازده كوچولو - آنتوان دو سنت اگزوپري (اميركبير)
576- بازي مهره شيشه‌اي - هرمان هسه (فردوس)
578- برخيز اي موسي - ويليام فاكنر (نيلوفر)
587- زنگها براي كه به صدا در مي‌آيند - ارنست همينگوي (صفي عليشاه)
599- خواب گران - ريموند چندلر (كتاب ايران)
602- تهوع - ژان پل سارتر (نيلوفر)
603- ربه‌كا - دافنه دو موريه (جامي / جاويدان)
605- صخره برايتون - گراهام گرين (ثالث)
606- ينگه دنيا - جان دس‌پس (هاشمي)
608- موشها و آدمها - جان استاين‌بك (اساطير)
610- هابيت - جي. آر. آر. تالكين (پنجره)
611- سال‌ها - ويرجينيا وولف (اميركبير)
615- داشتن و نداشتن - ارنست همينگوي (اميركبير)
619- بر باد رفته - مارگارت ميچل (نگاه)
622- ابشالوم، ابشالوم - ويليام فاكنر (نيلوفر)
628- آنها به اسبها شليك مي‌كنند - هوراس مكوي (باغ نو / نشر نو)
643- اتوبيوگرافي آليس بي. تكلاس - گرترود استاين (آگاه)
648- سفر به انتهاي شب - لوئي فردينان سلين (جامي)
649- دنياي قشنگ نو - آلدوس هاكسلي (نيلوفر)
654- امواج - ويرجينيا وولف (مهيا)
655- كليد شيشه‌ي - داشيل همت (روزنه‌كار)
663- وداع با اسلحه - ارنست همينگ‌‌وي (نيلوفر)
664- خرمن سرخ - داشيل همت (روزنه‌كار)
667- در غرب خبري نيست - اريك ماريا رمارك (جويا / ناهيد)
671- خشم و هياهو - ويليام فاكنر (نگاه)
675- ارلاندو - ويرجينيا وولف (اميركبير)
683- ناديا - آندره برتون (افق)
684- گرگ بيابان - هرمان هسه (اساطير)
685- در جستجوي زمان از دست رفته - مارسل پروست (مركز)
686- به سوي فانوس دريايي - ويرجينيا وولف (نيلوفر)
688- آمريكا - فرانتس كافكا (هاشمي)
691- قصر - فرانتس كافكا (نيلوفر)
692- شوايك - ياروسلاو هاشك (چشمه)
698- خانم دالو ري - ويرجينيا وولف (رواق زمان نو)
699- گتسبي بزرگ - اف. اسكات فيتز جرالد (نيلوفر)
701- محاكمه - فرانتس كافكا (نيلوفر)
704- بيلي باد ملوان - هرمان ملويل (فردا)
706- كوه جادو - توماس نان (نگاه)
707- ما - يوگني زامياتين (نشر ديگر)
714- گاردن پارتي - كاترين منسفيلد (خانه آفتاب)
717- سيذارتا - هرمان هسه (اساطير)
722- ببيت - سينكلر لوييس (نيلوفر چشمه)
724- روباه - دي.اچ.لارنس (باغ نو)
726- عصر بيگناهي - اديت وارتون (جار / فاخته)
736- چهره مرد هنرمند در جواني - جيمز جويس (نيلوفر)
741- پايبنديهاي انساني - ويليام سامرست موام (چشمه)
746- روزالده - هرمان هسه (دبير)
750- مرگ در ونيز - توماس مان (نگاه)
757- مارتين ايدن - جك لندن (تندر)
762- پاشنه آهنين - جك لندن (نشر خيزاب)
765- مادر - ماكسيم گوركي (هيرمند)
766- مامور سري - جوزف كنراد (بزرگمهر)
780- دل تاريكي - جوزف كنراد (نيلوفر)
781- درنده باسكرويل - سر آرتور كونان دويل (هرمس)
782- بودنبروك‌ها (زوال يك خاندان) - توماس مان (ماهي)
785- لرد جيم - جوزف كنراد (نيلوفر)
795- كجا مي‌روي - هنريك سينكويچ (سمير)
797- ماشين زمان - هربرت جورج ولز (انتشارت علمي و فرهنگي)
799- جود گمنام - تامس هاردي (گل مريم / شقايق)
808- تس - تامس هاردي (دنياي نو)
809- تصوير دوريان گري - اسكار وايلد (دبير / كمانگير)
813- گرسنه - كنوت هامسون (نگاه)
824- ژرمينال - اميل زولا (نيلوفر)
825- ماجراهاي هاكلبري فين - مارك تواين (خوارزمي)
826- بل آمي - گي دو موپوسان (مجيد)
829- مرگ ايوان ايليچ - لئون تولستوي (نيلوفر)
831- جزيره گنج - رابرت لوئي استيونسون (هرمس)
837- برادران كارامازوف - فئودور داستايوسكي (ناهيد)
839- بازگشت بومي - تامس هاردي (نشر نو)
840- آنا كارنينا - لئون تولستوي (نيلوفر)
842- خاك بكر - ايوان‌سرگي‌يويچ تورگنيف (اميركبير)
844- دست تكيده - تامس هاردي (تجربه)
846- بدور از مردم شوريده - تامس هاردي (نشر نو)
848- دور دنيا در هشتاد روز - ژول ورن (دنياي كتاب)
853- مديل مارچ - جورج اليوت (دنياي نو)
857- جنگ و صلح - لئون تولستوي (نيلوفر)
858- تربيت احساسات - گوستاو فلوبر (مركز)
861- ابله - فئودور داستايوسكي (چشمه)
862- ماهسنگ (سنگ ماه) - ويلكي كالينز (سنبله / مجرد)
863- زنان كوچك - لوئييز مي آلكوت (قدياني)
866- سفر به مركز زمين - ژول ورن (دنياي كتاب)
867- جنايت و مكافات - فئودور داستايوسكي (خوارزمي)
868- آليس در سرزمين عجايب - لوئيس كارول (مركز)
871- يادداشتهاي زيرزميني - فئودور داستايوسكي (علمي و فرهنگي)
873- بينوايان - ويكتور هوگو (جاويدان / اميركبير / توسن)
874- پدران و پسران - تورگنيف (علمي و فرهنگي)
875- سيلاس ماينر - جورج اليوت (دنياي نو)
876- آرزوهاي بزرگ - چارلز ديكنز (علمي و فرهنگي)
879- آسياب كنار فلوس (آسياب رودخانه فلاس) - جورج اليوت (نگاه / واژه)
883- داستان دو شهر - چارلز ديكنز (فرزان روز)
884- ابلوموف - ايوان گنچاروف (اميركبير)
886- مادام بواري - گوستاو فلوبر (مجيد)
891- ويلت - شارلوت برونته (پيمان)
893- كلبه عمو توم - هريت بيچر استو (اميركبير)
896- موبي‌ديك - هرمان ملويل (اميركبير)
898- ديويد كاپرفيلد - چارلز ديكنز (اميركبير)
902- بلنديهاي بادگير - اميلي برونته (نگاه)
903- آگنس گري - آن برونته (آفرينگان)
904- جين اير - شارلوت برونته (جامي)
906- كنت مونت كريستو - الكساندر دوما (هرمس)
908- سه تفنگدار - الكساندر دوما (هرمس / زرين، گوتنبرگ)
912- آرزوهاي بر باد رفته - انوره دو بالزاك (اميركبير)
918- اوليور تويست - چارلز ديكنز (مركز)
920- بابا گوريو - اونوره دو بالزاك (ققنوس)
921- اوژني گرانده - اونوره دو بالزاك (جاده ابريشم / سپيده)
922- گوژپشت نوتردام - ويكتور هوگو (جاودان خرد)
923- سرخ و سياه - استاندال (نيلوفر)
930- آيوانهو - سر والتر اسكات (توسن)
933- وسوسه - جين اوستين (اكباتان)
936- اما - جين اوستين (فكر روز)
937- پارك منسفيلد - جين اوستين (كوشش)
938- غرور و تعصب - جين اوستين (نشر ني)
940- عقل و احساس - جين اوستين (نشر ني)
953- زندگاني و عقايد آقاي تريسترام شندي - لارنس اشترن (تجربه)
955- اعترافات - ژان ژاك روسو (نيلوفر)
959- رنج‌هاي ورتر جوان - يوهان ولف‌گانگ فون گوته (موسسه نشر تير)
966- اميل: رساله‌اي در باب آموزش و پرورش - ژان ژاك روسو (ناهيد)
967- برادرزاده رامو - دنيس ديدرو (البرز)
970- كانديد - ولتر (جوانه توس / دستان / بهنود)
975- سرگذشت تام جونز: كودك سر راهي - هنري فيلدينگ (نيلوفر)
983- سفرهاي گاليور - جوناتان سويفت (انتشارات علمي و فرهنگي)
987- رابينسون كروزوئه - دانيل دفو (جامي)
992- دن كيشوت - سر وانتس (روايت + نيل)
996- هزار و يكشب - عبداللطيف تسوجي تبريزي (هرمس)
1001- حكايتهاي ازوپ - ازوپ (هرمس)

لينک‌هاي کمکي:

*صد كتابي كه توصيه شده قبل از مردن بخوانيد!
*۲۵ کتابي که قبل از ۲۵ سالگي بايد بخونيد!

[Link] [3 comments]




Tuesday, April 17, 2007
ترس‌هاي دوران بچگي‌م
*۲۷ فروردين

*سرما خورده‌م اساسي! استخوان درد ش حالا هيچي؛ اين گلو درده کشته من رو.

*به دليل مورد دار بودن جک خنده‌داري که برايم ايميل شد، از نوشتن آن معذورم ولي خيلي خنديدم. مرسي (:

*آخ جون تنوع! دعوت شدم به بازي وبلاگي جديد:
ترس‌هاي دوران بچگي‌م
۱. ما يه چراغ خواب داشتيم - آباژور در واقع - که اون قسمتي که روي لامپ‌ش قرار مي‌گرفت، ميشه گفت مقوايي بود تقريباً و رو ش عکس کلبه و جنگل و گل و بلبل داشت. شب که مي‌شد، همين که مامان اين رو روشن مي‌کرد و مي‌رفت، روي ديوار يه سري آدمک ظاهر مي‌شدن و شروع مي‌کردن به راه رفتن! به جون خودم راست ميگم. من خيلي مي‌ترسيدم ازشون. فکر مي‌کردم اينا روح پادشاه‌هاي مرده‌ن! هرچي فکر مي‌کردم چه ضرري مي‌تونن برامون داشته باشن، چيزي به ذهن‌م نمي‌رسيد ولي بازم مي‌ترسيدم ازشون. زير پتو قايم مي‌شدم که خواب‌م ببره.

يه شب خيلي اتفاقي فهميدم که خواهر گرامي هم دقيقاً همون آدما رو مي‌بينه. من اول چيزي بهش نگفتم ولي وقتي اون گفت، فهميدم دقيقاً همون چيزها رو مي‌بينه اما تا مامان رو صدا مي‌زديم، همه‌شون غيب مي‌شدن. به جون خودم راست ميگم!

۲. فکر مي‌کردم عزرائيل يه موجود گنده‌ي سياه و ترسناک‌ه. نمي‌دونستم يه فرشته‌ش که کارش راحت‌ کردن آدما از عذابِ تحمل کردنِ دنياست.

۳. همه‌ش مي‌ترسيدم از بچه دزدها. بعد فکر مي‌کردم هر مرد چاقي مي‌تونه بچه دزد باشه. هنوزم از مرداي چاق و گنده مي‌ترسم يه جورايي. فکر مي‌کنم دخترا رو مي‌دزدن! حتماً بعداً هم فکر مي‌کنم پيرزن‌ها رو مي‌دزدن! :دي

۴. سريال جنگجويان کوهستان رو يادت مياد؟ حدود ساعت ۱۱ شب شروع مي‌شد تا ۱۲ اينا. هر وقت خواب‌م نمي‌برد و اين سريال‌ه شروع مي‌شد، فکر مي‌کردم پرت شده‌م توي سياهچال بي‌انتهاي شب. حس مي‌کردم حالا فاجعه ميشه اگه آدم شب دير خواب‌ش ببره.

۵. از نوار ويدئويي که رو ش فيلم ترسناک ضبط شده بود و مثلاً روي تويزيون بود، مي‌ترسيدم. الان از خود فيلم ترسناک هم نمي‌ترسم. فقط از اونايي که دخترا رو مي‌دزدن مي‌ترسم راست‌ش.

۶. از پشت کنکوري بودن وحشت داشتم هميشه. خدا رو شکر سال اول قبول شدم.

۷. توي دانشگاه از اينکه درسي رو بيفتم يا استاد لج کنه و عمداً من رو بندازه نگران بودم گاهي. هيچ وقت هم هيچ درسي رو نيفتادم. البته وقتي دانشگاه رفتم، ۱۸ سال‌م بود. خيلي هم بچه محسوب نمي‌شدم :دي

۷ تا بس‌ه ديگه؟
دعوت مي‌کنم: نامه‌هاي باد ، veroneeque، مريمي‌دات‌کام...

*تو هم کم‌کم بايد از فرندليست من حذف شوي. من اصولاً مثل گلچين روزگار عمل مي‌کنم؛ خوش‌سليقه‌م و مي‌چينم آن گل‌هايي که به عالم نمونه‌اند. خارهاي تو دارن زيادي زياد ميشن؛ خوش‌م نمياد...

*خدايا! مرا از عذاب وجدان زيادي وبگردي کردن برهان.

*يک حرفي اينجا توي گلويمان قلنبه شده است. هي هر دفعه مي‌خواهيم بگوييم، اين Myself هي پابرهنه مي‌پرد وسط، باعث مي‌شود ما عمداً خودمان رو خر کنيم، يک چيز ديگر بگوييم. بعد باورمان شود که حرف مهم‌تري نداشتيم براي گفتن. خلاصه اينکه اينگونه پيش برود، ما ۱۰۰ سال ديگر هم به شما چيزي نمي‌گوييم. شما هم که ماشاالله! فقط ما مانده‌ايم شما از ما هم گيج‌تريد يا استعداد خدادادي‌تان در تظاهر کردن به گيجي از ما هم درخشان‌تر است. شما را به خدا اگر مي‌فهميد، يک جورهايي بگوييد که مي‌فهميد؛ ما لااقل خيال‌مان راحت شود که ناگفته از دنيا نرفته‌ايم. عواقب احتمالي‌ش هم گردن خودمان.

پ.ن: اگر کسي فهميد ما چه مرگ‌مان است به خودمان هم بگويد! ممنون مي‌شويم.

*ورون جان اصولاً سرش توي مسنجر شلوغ‌ه هميشه. تا بياد جواب بده من دويست بار اومده‌م بيرون! امشب براي سومين بار چشمان‌مان به جمال عکس ايشان روشن و منور شد و در کمال پررويي بهش يادآوري کردم که از ۴ فروردين - مهلتي که براي عيد ديدني ازم خواسته بود! - خيلي گذشته و اگه ممکن‌ه لطف کنه اون شعره رو که قول‌ش رو بهم داده بود، يادم بده.

اصولاً من ورون جان رو خيلي اتفاقي کشف کردم و وقتي ديدم لينک داده بهم، بيشتر تعجب کردم و وقتي فهميدم ارمني‌ه، بسي مشعوف شدم که بالاخره يکي پيدا شد ارمني بلد باشه. بعد آويزون‌ش شدم که فلان شعر ارمني رو يادم بده درست بخونم. ورون جان هم خيلي خوش‌اخلاق استقبال کرد و گفت چشم. فقط چون سرش شلوغ بود، طول کشيد تا الان. حالا مي‌پرسه کدوم شعره رو ميخواي و هي مي‌خنده، من هم گيج! ميگم خب بلد نيستم که. چطوري بگم؟
- آروم‌ه؟ تند ه؟ چه جوري‌ه؟
- تند ه!
ورون جان شروع مي‌کنه بخشي از آهنگ‌هاي ارمني‌اي رو که يادش مياد مي‌نويسه ولي براي من اصلاً آشنا نيست خب! ميگه هرجوري بلدي بخون؛ شايد فهميدم کدوم‌ه. وقتي ميگم رو م نميشه! مي‌خنده و يادم ميده چطوري اول آهنگ رو براش جدا کنم که بفهمه کدوم‌ه. حالا قراره يادم بده. برم ببينم ميشه اول‌ش رو جدا کنم يا نه...

[Link] [0 comments]




Sunday, April 15, 2007
خوب یا بد
*۲۵ فروردين

*خوندن وبلاگ زهرا من رو ياد روزاي اول اينترنت‌بازي و بوي کامپيوتر نو ميندازه - مرمر مي‌دونه چي ميگم - براي همين دوست دارم گاهي برم بخونم بلاگ‌ش رو يا حداقل اون دختر خوشحال و خندون رو با پيرهن گشاد و بلند و کلاه بزرگ‌ش تماشا کنم و حس خنک شدن زير سايه‌ي درختا توي گرماي تابستون بهم دست بده!

*گاهي بايد براي به دست آوردن چيزي که ميخواي، رک باشي. من کوچک‌ترين اشاره‌ها رو مي‌فهمم ولي به رو م نميارم تا بهم بگي.

*از دزديده شدن گوشي مرمر ماتمي گرفته‌م ديدني!
ديدم چند روزه پيداش نيست. فقط تک‌زنگ‌هام رو جواب ميده. البته يه بار هم گوشي‌ش خاموش بود که خب شديداً تعجب کردم چون اصولاً خاموش‌ش نمي‌کنه ولي گفتم شايد مثلاً خواسته خيلي جدي درس بخونه! و نخواسته يکي مث من هي حواس‌ش رو پرت کنه. حالا خدا کنه پيدا بشه. آدم خيلي حرص‌ش مي‌گيره. بعضيا فکر مي‌کنن مال مردم، ارث پدري‌شون‌ه. خيلي راحت پول و وسايل ديگران رو مي‌دزدن، يه آب هم رو ش!

*انواع و اقسام دانشگاه و رشته‌هاي دانشگاهي... بدون هيچ تضميني براي اشتغال!!! نتيجه‌ش ميشه اينکه خودت رو مي‌کشي کنکور قبول بشي، خودت رو هلاک مي‌کني يه دانشگاه خوب قبول بشي، خودت رو خفه مي‌کني معدل‌ت بالا بشه، سر هر دفعه انتخاب واحد و امتحان کلي حرص مي‌خوري، براي فارغ‌التحصيلي‌ت يه عالم دوندگي مي‌کني، آخر آخرش هم هيچي! در حالي که اگه هيچ کدوم اينا نباشي ولي پارتي‌ درست و حسابي داشته باشي، همه چيز حل‌ه! يعني واقعاً خود آدم‌ها، تلاش و سوادشون هيچ ارزشي نداره؟

*باز اس‌ام‌اس اشتباهي زدم! به من چه که پگاه خط‌ش رو فروخته؟ از کجا بايد مي‌دونستم؟ از جواب‌هاي طرف فهميدم کس ديگه‌اي‌ه و فقط ميخواد حرف رو کش بده. جواب ندادم بهش. بعدش شروع کرد به جک فرستادن. آخرش هم زنگ زد. هي هر و کر و احوالپرسي مي‌کرد. من هم مث برج زهر مار جواب‌ش رو دادم. فقط گفتم نمي‌دونستم شماره واگذار شده و قطع کردم. بعدش هم ۶-۵ بار چند نفر اشتباه گرفتن!!! اين يارو يا يه جايي کار مي‌کنه که کلي خط ثابت و همراه مفت داره! يا کلي دوست و آشناي بيکارتر از خودش داره که پايه‌ي مزاحم شدن هستن هميشه. ديگه وقتي با صداي گوشي‌م از خواب پريدم، خاموش‌ش کردم و خدا رو شکر، فعلاً ديگه کسي من رو با کس ديگه‌اي اشتباه نگرفته! به جون خودم اگه دو بار ديگه زنگ بزنم، سه سوت ميرم مخابرات حال‌ش رو مي‌گيرم؛ هر چند اينايي که زيادي با شجاعت مزاحم ميشن، خط زياد دم دست‌شون‌ه و هيچ کدوم هم به اسم خودشون نيست. معمولاً هم اگه طرف پايه نباشه، به جاي اتلاف وقت و پول، ميرن دنبال کس ديگه‌اي مي‌گردن که خوش‌اخلاق‌تر باشه!!!

*مرمر؟ چرا گوشي‌ت رو دزديدن ازت؟ هي ميخوام مسج بزنم، هي يادم ميفته چي شده. چند شب بود هي خواباي بد مي‌ديدم. خوب‌ه کلي صدقه دادم؛ اين شد! اگه صدقه نمي‌دادم فکر کنم خودت و گوشي‌ت رو با هم مي‌بردن! چقدر وقيح‌ن بعضيا!
*در مطب آقاي چشم‌پزشک:

يک پسر و دختر گرد و قلنبه وارد مي‌شوند. دختر، بسيار خوش‌خنده است و به نظر مي‌رسد ايزيگوئينگ! و خوش‌اخلاق باشد. پسر، موجودي سطحي به نظر مي‌رسد؛ کمي هم احساس خوش‌تيپي مي‌کند.
دختر و پسر دو کيلومتر دورتر از هم مي‌نشينند. پسر گوشي موبايل‌ش را که بسيار ظريف و کاملاً موتورولا است، نگاه مي‌کند. هدفن‌ش را به گوشي وصل مي‌کند، گوشي را درون يقه‌ي لباس‌ش رها مي‌کند و به تنهايي! به آهنگ‌هاي ترکي مورد علاقه‌ش گوش مي‌دهد.
.
.
.
چند لحظه بعد:
صداي آهنگ همه رو کلافه کرده. به خواهر گرامي اعلام مي‌کنم که سردرد گرفته‌م! بعد ديگر نمي‌تونم خودم رو کنترل کنم:
- ببخشيد...
پسر با گيجي به سمت راست‌ش نگاه مي‌کنه در حالي که من سمت چپ‌ش نشسته‌م.
يه ذره خم ميشم به جلو و ميگم: اين طرف!
پسر با حالتي کاملاً متحير فقط نگام مي‌کنه. سعي مي‌کنم اخم نکنم که اون هم جبهه نگيره:
- ميشه لطفاً کم‌ش کنين؟
هدفن رو از گوش‌ش برمي‌داره.
- بله؟
- ميشه لطفاً کم‌ش کنين؟
- چي رو؟
- هموني رو که دارين گوش ميدين. سردرد گرفتم!
- مگه صدا ش مياد؟!
- آره؛ قشنگ دارم مي‌شنوم.
- ببخشيد. فکر کردم دارم تنهايي گوش ميدم.
.
.
.
چند دقيقه بعد:
دختر ميره ميشينه کنار پسره. مسلماً دوست‌ نيستن چون اگه بودن، نمي‌رفتن مشرق و مغرب بشينن! شروع مي‌کنن به حرف زدن و خنديدن.
به اين نتيجه مي‌رسم که از پسرايي که با صداي گرفته زير گوش آدم حرف مي‌زنن، چندش‌م ميشه.

*کلي بارون، کلي صداي رعد و برق (:

*مريمي از دو چيز اصلاً خوش‌ش نمياد:
۱. صبح خيلي زود بيدار شدن.
۲. شب دير وقت به خونه آمدن.
اما اگه قرار باشه يکي‌ش رو انتخاب کنه، ترجيح ميده صبح زود بيدار بشه ولي حدود ۴-۳ برگرده خونه. دقيقاً به همين دليل، مريمي در طول دوران دانشجويي هيچ کدوم از کلاس‌هاي ساعت ۸ش رو از دست نداده اما تا دل‌ت بخواد از کلاس‌هاي بعد از ظهر جيم شده. البته اين رو هم مد نظر داشته باشيد که مريمي با کلاس‌هايي که نزديک خونه باشن يا مسيرشون خوب باشه يا معلم و همکلاسي‌ها و جو عالي باشن مشکلي نداره و مي‌تونه بعد از تاريک شدن هوا بياد خونه و احساس ناراحتي هم نکنه.

يکي از کابوس‌هاي مريمي، تصور وقتي‌ه که مجبور باشه هر روز، صبح زود بره بيرون و بعد از تاريک شدن هوا بياد خونه! در هر صورت، مريمي به هيچ وجه از تميز کردن کفش‌هاش، کف‌بازي و رقصيدن توي حمام، شام خوردن و مراسم کرم و لوسيون و مسواک و کتاب خوندن قبل از خواب نمي‌گذره. در طول روز با آدم‌هايي که دوست‌شون داره تلفني حرف مي‌زنه، به عکس‌هاشون نگاه مي‌کنه، براشون دعا مي‌کنه، بهشون ايميل / مسج مي‌زنه و هميشه هم خدا رو شکر مي‌کنه که هنوز به اندازه‌ي بقيه روزمره و سطحي نشده طرز نگاه‌ش به زندگي! مريمي گاهي خودش رو از همه بيشتر دوست داره. اصلاً هم الان دروغ نميگه!

*۲۶ فروردين


*علم غيب دارم بعضي وقتا! گاهي يه چيزايي مي‌دونم که همه، حتي خودم عمراً نمي‌فهمن اطلاعات‌م از کجا اومده. فرقي نمي‌کنه درک احساس يه آدم باشه بدون اينکه اون، چيزي بهم بگه يا ديدن رندوم بعضي از اخلاق‌هاي خاص يه آدم توي ذهن‌م يا دونستن اينکه امروز فلاني به جاي اينکه بره پي کار و زندگي‌ش، مونده خونه که مثلاً براي کنفرانس فردا آماده بشه / عملاً غيبت بقيه رو کنه هي!
نپرس از کجا مي‌دونم! خودم هم نمي‌دونم راست‌ش. فقط مي‌دونم که گاهي خيلي چيزا مي‌دونم.

پ.ن: من از عمرم چه فهميدم؟ نفهميدم چه فهميدم / همان اندازه فهميدم که فهميدم نفهميدم.

*از ذهن‌م مي‌گذره به مريم تلفن بزنم. اين روزا بدجوري خاطره‌هاي دانشکده و روزاي با هم بودن‌مون از جلوي چشمام رژه ميره. دل‌م نميخواد اين دوري باعث بشه رابطه‌مون سست بشه يا از هم دور بشيم اما مي‌دونم ميشه. هميشه تداوم يه رابطه‌ي خوب‌ و داشتن خاطره‌هاي مشترک‌ه که باعث ميشه دل‌ت براي کسي تنگ بشه، بهترين چيزها رو براش بخواي و گاهي فکر کني بدون اون آدم نمي‌توني باشي... به خودم ميگم اون دوران تموم شده و چطوري؟ چه خبر؟ نمي‌تونه جاي هر روز ساعت‌ها با هم بودن رو بگيره. به عکسي که با هم رفتيم نگاه مي‌کنم. هردومون با لباس گشاد و کلاه مسخره‌ي فارغ‌التحصيلي خيلي خنده‌دار شديم؛ از چهره‌مون هم خستگي مي‌باره. به زور لبخند مي‌زنم. دل‌م هم نميخواد برگردم به عقب. همه چيز خوب گذشته... فکر مي‌کنم مريم به آرزوش رسيده و حالا خوشبخت‌ه. وقت نشده براي بار هزارم بهش تبريک بگم. تلفن زنگ مي‌زنه.
- سلام مريم! خوبي؟ داشتم دنبال شماره‌ت مي‌گشتم. خيلي برات خوشحال‌م. خوشگل شده بودي روز عروسي‌ت؟...

*مرمر براي تولد بهار، آواره‌ي خيابون‌هاي تهران شده بود امروز که بره هديه بگيره براش... بعد حرف کشيده شد به چيزاي ديگه.
يادم‌ه يه بار بهم گفت تو خيلي شبيه مني يعني ما خيلي به هم شبيه‌ايم...
اون موقع شايد زياد با حرف‌ش موافق نبودم يعني نمي‌تونستم اينطوري قاطع بگم ما به هم شبيه‌ايم ولي الان مي‌بينم آره، خيلي شبيه‌ايم. خيلي وقتا هست که من ميخوام چيزي رو بگم - يک کلمه، يک جريان معروف، يه جمله‌ي خاص - اما نميگم عمداً و مرمر بلافاصله همون رو به زبون مياره و وقتي ميگم دقيقاً همين از ذهن‌م گذشت، مي‌خنده. بيشتر خاطره‌هاي مشترک ما پاي تلفن بوده و با اين حال، خيلي زبادتر از حدي که انتظار ميره، همديگه رو درک مي‌کنيم شايد.

البته يه مشکلي وجود داره:
بين من و مرمر يه موجود نامرئي هست که مرمر همه‌ي حوادث مهم! رو براي اون تعريف مي‌کنه. بعد يه روز يهويي! شروع مي‌کنه بقيه‌ش رو به من ميگه. هر چي هم من ميگم نمي‌دونم از چي حرف مي‌زنه، قبول نمي‌کنه. ميگه من گفته‌م؛ تو يادت نيست! مگه ميشه اين رو بهت نگفته باشم؟!
- خودت بگو مرمر. مگه ميشه يه دختر، اون هم از نوع من!!! چنين خاطرات و ماجراهاي مهمي رو از دوست‌ش بشنوه و يادش بره؟ خب نگفتي ديگه! وگرنه صد سال پيش هم کسي حرفي زده باشه، من الان با جزئيات يادم مياد قشنگ!

بالاخره مرمر راضي ميشه و از اول شروع مي‌کنه به تعريف کردن... وسط حرفاش يه دفعه خونه ساکت ميشه و همه خودشون رو مي‌زنن به خواب! و ميگن ما ساکت شديم که تو راحت صحبت کني! ما هم که ديگه خدا رو شکر، انقدرا گيج نيستيم کلي مي‌خنديم و تا ميام بهش پيشنهاد بدم که بزنه اون کانال، خودش انگار مي‌شنوه و بقيه‌ي ماجرا رو انگليسي برام تعريف مي‌کنه. من اصلاً تعجب نمي‌کنم، چيزي هم نميگم. فقط گوش ميدم، هرهر مي‌خندم و اشکال مي‌پرسم ازش! بعد حرف مي‌رسه به چيزاي ديگه؛ ميگم خب اصلاً فلان چيز چطوري اينطوري شد؟ و تا ميخواد چيزي بگه، ميگم بذار حدس بزنم. بعد کلي براش فلسفه مي‌بافم که آدم، هر چي کمتر بدونه و بيشتر بچه باشه راحت‌تره انگار و شايد من و تو - نميگم خيلي بزرگيم - ولي بيشتر اداي از ديوار راست بالا رفتن رو درمياريم و موقع حرفاي جدي که ميشه، بچه‌بازي در آوردن که يادمون ميره هيچي. خيلي هم سختگير ميشيم. اوضاع وقتي خيلي سخت‌تر ميشه که تو خودت شک داري که کار ت درست‌ه يا نه. بعد هي بقيه به شک ميندازنت که تصميم‌ت خوب نيست! ولي من و تو که مي‌دونيم اشتباه از خودشون‌ه...
مرمر فقط مي‌خنده. بعد ميگه خيلي باحالي تو!
ساکت ميشم صداي خنده‌ش رو بشنوم خوب؛ بعد ميگم همه‌ش رو درست گفتم؟
- آره ((:

*خداي بزرگ! اينکه دل آدم براي کسي تنگ نشه خوب‌ه يا بد؟ يعني اينکه کسي نباشه که دل‌ت خيلي براش تنگ بشه خوب‌ه يا بد؟ درست‌ه که هميشه آرومي و چيزي به طور خاص ناراحت‌ت نمي‌کنه اما انگار گاهي دل‌ت دردسر ميخواد. گاهي دوست داري ناراحت چيزي باشي، نگران کسي بشي. اينکه آدم توي دل‌ش خيلي تنها باشه خوب‌ه يا بد؟ اينکه آدم به زور ِ بهار و گل و بارون بخواد قلب‌ش رو زنده نگه داره خوب‌ه يا بد؟ راست‌ش دوست ندارم جاي تو باشم که مسئوليت اين همه آدم به دوش‌م باشه. از پس خودم برنميام حتي چه برسه به چند ميليارد آدم ديگه اما بهت حسودي‌م ميشه گاهي. نمي‌دونم چطوري بگم؟ شده به خودت دروغ بگي که دل‌ت براي کسي تنگ نميشه؟ شده براي خودت لکچر بدي که هيچ کس، هيچ ارزش خاصي نداره برات؟ شده يه چيزي رو هم دل‌ت بخواد، هم نخواد؟ شده يه چيزي رو هم دوست داشته باشي، هم بترسي ازش؟ نمي‌دونم چي کار کنم؟ فقط بهم بگو اينطوري بودن، خوب‌ه يا بد؟



[Link] [0 comments]




Friday, April 13, 2007
رومئو و ژولیت
*۱۷ فروردين

*اصولاً حوصله‌ي هيچ بشر دو پايي رو ندارم. چاره‌ش اين‌ه که يا بيشتر از دو تا پا داشته باشي يا بري به درک! که خب مشخص‌ه: بايد بري به درک.آدرس هم نميخواد. با اولين کسي که سر راه‌ت ديدي، همسفر شو. مطمئناً مي‌رسي به درک. خب بله؛ خودم هم مي‌تونم برم به درک ولي شک نکن اونجا هم تحويل‌ت نمي‌گيرم. فقط بهت ميگم برو به درک.

*وقتي کوچيک بودم، فکر مي‌کردم دخترايي که ۱۸-۱۷ سال‌شون‌ه، خييييييييييلي بزرگ‌ن! يه جورايي هم بهشون حسودي‌م مي‌شد؛ نمي‌دونم چرا. شايد فکر مي‌کردم خيلي طول مي‌کشه تا بزرگ بشم، همسن اونا بشم.. يا وقتي مي‌ديدم ميشينن کنار هم و هي پچ پچ مي‌کنن و هميشه يه چيزي دارن که براي هم تعريف کنن، فکر مي‌کردم درباره‌ي چي حرف مي‌زنن که انقدر جالب‌ه و تمومي هم نداره؟!

وقتي به اون سن رسيدم، اصلاً فکر نمي‌کردم خيلي بزرگ‌م. آرزوم درباره‌ي ۱۸-۱۷ سالگي رو هم کاملاً فراموش کرده بودم.

اون موقع‌ها وقتي کسي آهنگ‌هاي غمگين و ترانه‌هاي عاشقانه گوش مي‌داد، فکر مي‌کردم حتماً توي دفتر خاطرات‌ش هم کلي شمع و گل مي‌کشه و خاطره‌هاي عجيب و غريب مي‌نويسه از عشقي که انگار هميشه وجود داشت حتي اگه اون آدم، با عشق‌ش سر کوچه آشنا شده بود مثلاً!

الان بايد به خودم شک کنم لابد :دي آخه هم ترانه گوش ميدم، هم وبلاگ مي‌نويسم، هم سن‌م از ۱۸ سال، ۵ سال بيشتره، عاشق هيچ بني بشري هم نيستم! بعضي وقتا شک مي‌کنم به خودم. فکر مي‌کنم دارم دروغ ميگم ولي خب واقعاً اينطوري‌ه. قرص‌هاي من رو کجا گذاشتي راستي؟ ((:

*به مرمر گفتم دچار افسردگي مزمن و توهم شده‌م! پيشنهاد داد فردا بريم شهر کتاب دل‌مون باز شه - يعني دل خودش که باز بود؛ به خاطر من مي‌گفت - جور نشد فعلاً ولي خيلي ازش ممنون‌م مخصوصاً وقتي فهميدم کلي پروژه و درس و مشق! هم داره که بايد تحويل بده به زودي. خواستم بگم محبت‌ت رو فراموش نمي‌کنم. گاهي همين که مي‌فهمي يکي بهت فکر مي‌کنه و خوشحالي‌ت رو ميخواد، خوشحال ميشي.

*مامان از خريد اومد!
اصولاً موضوع، اومدن مامان‌ه نه خريدهاش. اصلاً من دل‌م باز ميشه وقتي مامان‌م رو مي بينم حتي اگه بهم گير بده و دعوامون بشه :دي خريد کردن‌ش هم دقيقاً مث کشف کردن مي‌مونه. يه چيزايي کشف مي‌کنه که نه کسي ديده توي فلان مغازه يا پاساژ، نه حتي خود فروشنده خبر داره که چنين چيزي هم بوده اونجا!

*زيييييييييييييييييينگ (صداي زنگ در)
- بله؟
- باز کن!
و بعد: ورود خاله‌جان و دخترخاله‌ي گرامي به صورت کاملاً يهويي.
کلي خوشحال شديم همگي مخصوصاً وقتي سوغاتي‌هاي دوست دختر خاله‌ي گرامي رو تماشا کرديم. ديده بودين کسي از مشهد، لوازم آرايش سوغاتي بياره؟ :دي
در راستاي اينکه ايشون اصولاً عاشق ابزار و ادوات برق و بورقي و شق شقي هستن، من هم يک فروند رژ لب اکليل نشان به وسايل‌ش اضافه کردم که ديگه زيادي خوشحال بشه. دوست ندارم برق بزنم انقدر خب!

*۱۸ فروردين

*۱.امروز صبح قرار بود تشريف ببرم منزل مادر بزرگه که بعد از ناهار با خاله‌ کوچيکه بريم خريد.
۲. يه کفش سفيد خيلي خوشگل خريدم چند ماه پيش که جرات نداشتم بپوشم‌ش چون اصولاً چيزي از پاهام نمي‌موند احتمالاً. از طرفي قيافه‌ش انقدر خوشگل‌ه که نمي‌تونم ازش بگذرم.
۳. فکر کردم در مسيرهاي کوتاه بپوشم‌ش که ادب شه و رو ش رو کنم به عبارتي.
۱ و ۲ و ۳==>> امروز نيم ساعت به هر زور و زحمتي بود، لبخندزنان پياده‌روي فرمودم در هواي خنک بهاري و کلي هم خدا رو شکر کردم که ديگه مجبور نيستم پالتو و شال گردن با خودم بکشم اينور و اونور و مي‌تونم با يه مانتوي کوتاه آبي و يه شال خنک از اين هواي لطيف لذت ببرم. بعدش گفتم حالا چي مي‌شد آدم به جاي مانتو، بليز بپوشه مثلاً؟ نميشه حالا خدا يه هفته بي‌خيال مردم شه کلاً؟ بعدترش فکر کردم البته مردم خودشون بي‌خيال هم نميشن؛ اين ايراني‌هاي نديد بديد همينطوري‌ش هم به کسي رحم نمي‌کنن و اختيار دست و دهن‌شون رو ندارن. به هر قيمتي هم شده بايد روزي ۳۰ بار به دخترا تنه بزنن یا حداقل متلک بگن. حالا چي نصيب‌شون ميشه رو نمي دونم. بعد از خير بليزه گذشتم. گفتم همين مانتو خوب‌ه.. که ناگهان احساس کردم پام داره داغون ميشه! سريعاً يه ماشين گرفتم و جلوي خونه‌ي مادربزرگه پريدم پايين!

البته قبل‌ش يه دختره اومد سوار تاکسي شد و گفت سلام! ولي هيچ کس جواب‌ش رو نداد. من هم براي اينکه ضايع نشه، گفتم سلام (: :دي دختره يه کم با تعجب بهم نگاه کرد. بعد هردومون کلي خنديديم.

وقتي پام رو ديدم، مونده بودم حيرون! که چطوري در عرض چند دقيقه، انقدر داغون کرده کفش‌ه پام رو. کلي هم دل‌م براي خودم سوخت.

دیگه تا بعد از ظهر با خاله‌ کوچیکه حرف زديم و هر چي فيلم و کتاب و مقاله بود براي هم تعريف کرديم.

موقع رفتن، به زوووور چسب زخم و دستمال و پنبه يه کم احسا‌س‌م بهتر شد! و شانس آوردم که به توصيه‌ي مامان، يه کفش ديگه با خودم برده بودم وگرنه حاضر بودم با دمپايي سرمه‌اي‌هاي حياط بيام خونه ولي عمراً کفش خودم رو نپوشم.

خاله‌ کوچیکه گفت اين کفش‌ه گرم‌ه. بيا يکي از کفش‌هاي من رو بپوش و انواع و اقسام کفش رو رديف کرد جلوم. من هم مث پرروها مي‌گفتم از اين مدل، رنگ ديگه‌ش رو ندارين؟ اين يکي سايزش خوب نيست. مدل‌هاي جديد عصر مياد براتون؟ و هر دفعه که يکي رو در مياوردم و اون يکي رو مي پوشيدم، کلي جيغ و داد و آخ و اوخ راه مينداختم :دي آخرش هم به اين نتيجه رسيدم که نيم‌بوت‌هاي خودم از همه چيز بهتره چون لااقل ساق‌ش بلنده و نمي‌خوره به پشت پام.

خاله کوچیکه کلي اصرار کرد که تو نمي‌توني راه بري با اين وضع و بيا بي‌خيال شيم. من هم پررو! گفتم نه، راه ميام. حالا مي‌بيني و بدين ترتيب ما تا ۹ شب راه رفتيم و کلي مانتو و کفش!!! پرو کرديم و قدم زنان اومديم خونه.

خاله‌ کوچيکه مي‌گفت من مونده بودم تو چطوري ميخواي کفش بپوشي دوباره. فکر مي‌کردم همونقدر باز آخ و اوخ راه ميندازي آبرو حيثيت ما رو مي‌بري! :دي

خلاصه که شديداً مصدوم شده‌م! کفش سفيده که هيچي! کفش سياهه رو هم با جوراب نخي خريدم اون زمان ولي مدل‌ش طوري‌ه که با جوراب نازک‌تر بايد پوشيدش. بايد بدم يه کاري‌ش کنن اندازه‌م شه و مسلماً آقاي کفاش ازم ميخواد باهاش راه برم. من هم که مصدوووووم. پس فعلاً اون هم هيچي. اون يکي کفش سفیده رو هم که انداختم دور. اون یکی مشکیا رو هم همین طور.

چکمه هم که گرم‌ه. نميشه پوشيد. کفش هم که نمي تونم برم بخرم. پس دو راه دارم:
۱. نرم بيرون!
۲. با صندل برم!
نکته‌ش هم اينجاست که بلد نيستم دمپايي و صندل رو توي پام نگه دارم. به قول مرمر، مث بچه‌ها بايد پشت‌ش کش بزنم که از پام در نياد! حالا موندم چی کار کنم!

*فيلم اخراجي‌ها وااااااااقعاً قشنگ‌ه.


*۱۹ فروردين

*روحیات همه آدما از روز ازل مین گذاری شده! گاهی آدم مجبور میشه یه نقشه از مناطق مین کاری شده‌ي روحیات‌ش بده دست ملت تا شاید زیر پاشون رو نگاه کنن!

پ.ن: دل‌ت خوش‌ه‌ها! شعور مردم به اين چيزا مي‌رسه آخه؟

*دیدی یه وقتا یه چیزایی از بین انگشتات تراوش می‌کنه و می‌ریزه رو کیبورد که خودت اون موقع نمی‌فهمی چقدر قشنگ‌ه! اما اگه بعد چند سال دوباره سراغ اون کلمات بری مث من می‌زنه به سرت بری نوشته‌هات رو کتاب کنی! (دچار خود شیفتگی مفرط شدم!)

پ.ن: اسم‌ش اين نيست. خيلي از بلاگرهايي که زياد وقت ميذارن براي بلاگ‌شون، به اين مسئله لااقل فکر کرده‌ن.

*اين انگليسي‌ها خجالت نمي‌کشن ۱۵ نفر آدم گنده رو به طرز تابلويي! وادار کردن مث چي دروغ بگن؟!

*خواهر گرامي کلي از دار و درخت‌ها و گل و بته‌هاي خوشگل دانشکده برام عکس گرفت آورد ببينم - مث اين فلج‌ها! - و انقدر دل‌م هواي چريدن توي باغ دانشکده رو کرده، که نصفه شبي بر آن شدم که با همين پاي مصدوم‌م! با فاطمه بريم ۱۳ به در راه بندازيم و کلي بچريم.

*۲۰ فروردين

*توصيه مي‌شود کليه‌ي علاقه‌مندان به کف بازي، حتماً خريد شامپو بدن را در راس برنامه‌هاي خود قرار دهند تا از استحمام ۴ ساعته‌ي خود، نهايت استفاده را ببرند!

*بعد از ساعت‌ها! - مسج‌بازي- و تماس‌هاي مکرر تلفني، من و فاطمه قرار شد بريم گردش! - بخوانيد دانشکده - و مث پرروها علاوه بر خودمان - که شديداً اونجا اضافي هستيم - دوربين و ضبط و زنبيل و توپ هم ببريم و بچريم حسابي. فقط من مونده‌م چطوري راه برم؟! :دي

*برنامه‌ي فردا موکول شد به پس فردا!

*۲۱ فروردين

*تقصير شرکت ارتباطات سيار بود که مسج‌م نرسيد بهت. من چي کاره‌م اين وسط؟

*خاله‌ي گرامي فردا امتحان ICDL داره و خيلي اتفاقي وقتي جميعاً دعوت مرا پذيرفتند، اعتراف کرد که کامپيوترش خراب شده و ويندوزش بالا نمياد! من مونده‌م اين چه طوري مي‌خواسته تمرين کنه فقط و از اونجايي که شب امتحان، همه رو مرگ مي‌گيره، ايشون رو با قيافه‌اي رنگ‌پريده، افسرده و کسل همراه با کتاب و جزوه تحويل گرفتم و انقدر در خصوص روش‌هاي گذراندن اوقات فراغت و مزاياي بيکاري و غيره براش گفتم و مسخره بازي درآوردم که کم‌کم برگشت به شکل و قيافه‌ي نرمال‌ش و وقتي شروع کردم ادامه‌ي داستان رومئو و ژوليت رو براش گفتم، بلند بلند مي‌خنديد!

- خاله اين تراژدي در طول تاريخ، اشک همه رو درآورده؛ چرا مي‌خندي؟
- نمي‌دونم. خب مدل گفتن‌ش هم خيلي مهم‌ه. بايد خودت رو ببيني. لحن‌ت واقعاً خنده‌داره! ((:

قضيه از اين قراره که چند وقت پيش، خيلي اتفاقي يه کتاب خريدم که خلاصه‌ي چند تا از داستان‌هاي شکسپير رو نوشته‌. متن اصلي داستان‌ها، هم طولاني‌ه، هم احتمالاً کلي کلمات قلنبه سنبه داره. براي همين فرصت رو مغتنم شمردم! و از دست ندادم‌ش. چند وقت خاک خورد توي کمد! تا اينکه بالاخره آوردم‌ش ببينم داستان‌ها چطوري‌ن. اول هم رومئو و ژوليت رو خوندم. چون داستان، خلاصه شده ديگه مکالمه و شرح جزئيات نداره. شايد براي همين اونقدري که بايد، تاثيرگذار نيست. شايد اصل داستان، آدم رو حسابي جوگير کنه ولي خلاصه‌ش نه. تعريف کنم؟

خلاصه داستان رومئو و ژوليت - ويليام شکسپير

رومئو و ژوليت از دو تا خانواده‌ي کله گنده! بودن که از قديم‌الايام با هم دشمني داشتن و عمراً کنار نميومدن با هم. هر وقت هم بين اينا درگيري مي‌شد، کلي تلفات مي‌داد.

رومئو عاشق يه دختري بود به اسم رزالين و خودش رو مي‌کشت واسه دختره ولي رزالين اصلاً عين خيال‌ش نبود و اين موضوع خيلي رومئو رو اذيت مي‌کرد. يه روز دوست‌جونِ رومئو براي اينکه يه کم تفريح کنن و حال رومئو بهتر بشه و انقدر به رزالين فکر نکنه، بهش خبر ميده که خانواده‌ي فلاني - خانواده‌ي ژوليت اينا در واقع! البته اون موقع، رومئو نمي‌دونسته که اصولاً ژوليتي وجود داره - يه مهموني بزرگ قراره برگزار کنن و کلي دختر خوشگل اونجا هست از جمله رزالين و اگه بياي با هم بريم، مي‌توني کلي رزالين رو ديد بزني. رومئو ميگه نه، اونا من رو مي‌شناسن. بعد اگه اونجا ببينن من رو که بدون دعوت اومدم به مهموني‌شون، فکر مي‌کنن قصدم مسخره کردن‌شون بوده، بعد دعوا راه ميفته. ول‌ش کن اصلاً. دوست‌جون‌ش ميگه خب مي‌توني ماسک بزني. کسي نمي‌شناسدت، چيز غير متداولي هم نيست.
خلاصه انقدر اصرار مي‌کنه تا رومئو از رو ميره و قبول مي‌کنه.

روز جشن، رومئو و دوست‌ش ميرن توي مراسم شرکت مي‌کنن و کلي همه رو ديد مي‌زنن و اينا تا اينکه وسط مراسم بزن برقص، رومئو ژوليت رو مي‌بينه و يک دل نه، صد دل عاشق‌ش ميشه. آخر سر طاقت نمياره و ميره جلو با ژوليت حرف مي‌زنه و آمارش رو مي‌گيره و مي فهمه خانواده‌ش کي‌ن و اينا و تاااازه دوزاري‌ش ميفته که عاشق دختر خانواده‌اي شده که شديداً دشمن خانواده‌ي خودش محسوب ميشن ولي بازم از رو نميره. (جزئيات مکالمات رو ننوشته بود توي يه وجب کتاب که!)
وقتي رومئو داشته با ژوليت صحبت مي‌کرده، يکي از اطرافيان صدا ش رو مي‌شناسه و به پدر ژوليت خبر ميده که رومئو بدون دعوت با يه ماسک روي صورت‌ش اومده که مراسم ما رو مشخره کنه و بياين سريعاً حال‌ش رو بگيريم. پدر ژوليت براي اينکه مراسم به هم نخوره قبول نمي‌کنه و ميگه الان نه، بذارش براي يک فرصت مناسب.

شب از ديوار باغ ژوليت اينا ميره بالا و توي باغ ميره و ميره تا مي‌رسه زير پنجره‌ي اتاق ژوليت. همون موقع ژوليت مياد توي ايوون و شروع مي‌کنه توي دل‌ش بلند بلند با رومئو حرف زدن! و کلي به عشق‌ش اعتراف مي‌کنه و هي رومئو رو ناز ميده و اينا. رومئو خان هم که توي تاريکي نشسته بود و همه رو گوش مي‌کرد، يهويي مياد بيرون و شروع مي‌کنه قربون صدقه‌ي ژوليت رفتن و همون جا اين دو نفر بر اساس شناخت عميقي که از هم پيدا کرده بودن، به هم قول ميدن که با هم ازدواج کنن و قرار ميشه هر وقت ژوليت آمادگي‌ش رو داشت، خبرش رو بده به رومئو. رومئو هم خوشحال و خندون مياد خونه.


فردا صبح کله‌ي سحر، رومئو ميره دنبال يکي از دوستان‌ش که آدم مذهبي‌اي بوده که جريان رو بهش بگه و ازش بخواد مراسم ازدواج رو براشون انجام بده.

ژوليت هم يکي رو مي‌فرسته که خبر بده آماده‌س براي ازدواج.

خلاصه مراسم انجام ميشه و ژوليت بدو بدو برمي‌گرده خونه. همه چيز گل و بلبل بوده تا اينکه يه روز رومئو داشته براي خودش راه مي‌رفته که مي‌بينه دوست‌ش با اون يارو! که توي مهموني صداي رومئو رو شناخته درگير شدن و کار به توهين و کتک‌کاري و بزن بزن مي‌کشه و دوست رومئو کشته ميشه. تا اون زمان رومئو سعي مي‌کرده مشکل رو مسالمت‌آميز حل کنه ولي وقتي مي‌بينه اينطوري شد، اون رو ش بالا مياد و مي‌زنه طرف رو مي‌کشه. بعد تازه فکر مي‌کنه که اين چه کاري بود آخه؟ روابط دو خانواده فقط بدتر ميشه با اين اتفاق‌ها و ديگه اصلاً جرات نمي‌کنن ماجراي ازدواج‌شون رو علني کنن.

اون آقايي که مراسم ازدواج رو براي رومئو انجام داده بود، بهش ميگه برو از ژوليت خداحافظي کن و يه مدت برو يه شهر ديگه، همون جا بمون تا آبا از آسياب بيفته. بعد من خودم مارجاي ازدواج شما رو به خانواده‌هاتون ميگم. شايد اين جريان باعث شه اينا دشمني ديرينه‌شون رو کنار بذارن.

شب رومئو دوباره از ديوار باغ ميره بالا، از پنجره ميره توي اتاق ژوليت، طي مراسمي ازش خداحافظي مي‌کنه و صبح زود از همون راهي که اومده بود، ميره بيرون و عازم سفر ميشه. (مراسم‌ش هم به کسي مربوط نيست!)

اوضاع تقريباً خوب بوده تا اينکه پدر ژوليت براش يک عدد همسر با شخصيت انتخاب مي‌کنه و ميگه فلان روز مراسم ازدواج‌ه. خودت رو آماده کن. ژوليت هم داشته سکته مي‌کرده که حالا چي کار کنه؟! کلي عذر و بهانه مياره که ما هنوز عزاداريم و از اين حرفا ولي پدرش قبول نمي‌کنه. وقتي مي‌بينه ديگه چاره‌اي نداره، ميره پيش دوست رومئو - که مراسم ازدواج رو انجام داده بود ديگه - و ميگه به نظرت من چي کار کنم؟ اصلاً جرات ندارم که بگم قبلاً ازدواج کرده‌م.

دوست رومئو ميگه اصلاً خودت رو ناراحت نکن. برو خونه و کاملاً اداي آدماي خوشحال رو دربيار و عادي رفتار کن. من يه دارو بهت ميدم که بايد شب قبل از عروسي بخوري‌ش. اين دارو باعث ميشه ۴۲ ساعت - شايدم اشتباه چاپي بوده و اصل‌ش ۲۴ ساعت‌ه! نمي‌دونم - بخوابي و بدن‌ت سرد بشه کاملاً.

صبح وقتي ميان دنبال‌ت مي بينندت که مُردي! و مي برندت به مقبره ي خانوادگي‌تون. من به رومئو نامه مي‌نويسم و ماجرا رو بهش ميگم. اون مياد و از مقبره درت مياره. فقط نبايد بترسي. مطمئن باش طوري‌ت نميشه. اگر هم قبل از اومدن رومئو توي مقبره بيدار شدي، نبايد بترسي. چاره‌ش همين‌ه فقط.

ژوليت دارو رو ميگه و وقت‌ش که ميشه، خيلي ترديد داشته که دارو رو بخوره يا نه اما موقعي که مراسم عروسي رو توي ذهن‌ش مجسم مي‌کرده، مي‌ديده واقعاً چاره‌اي نداره و بالاخره دارو رو مي‌خوره.

صبح که داماد مياد دنبال ژوليت، مي‌بينه که ژوليت مرده. همه جمع ميشن و با کلي اشک و آه، جسد رو مي‌برن ميذارن توي مقبره‌ي خانوادگي. (جزئيات رو نمي‌دونم متاسفانه)

از طرف ديگه، نامه‌ها به دست رومئو نرسيد! فقط يهويي خبر مرگ ژوليت رو مي‌شنوه و سريع خودش رو مي‌رسونه به مقبره که براي آخرين بار ژوليت رو ببينه.

داماد هم گييير داده بوده و از جلوي مقبره تکون نمي‌خورده. هي قدم مي‌زده همون دور و اطراف.

دوست رومئو هم وقتي مي‌بينه رومئو نتونست خودش رو برسونه - نمي‌دونست نامه‌ها بهش نرسيده - خودش راه ميفته بره ژوليت رو از مقبره بياره بيرون.

رومئو وقتي مي‌رسه به مقبره، داماد شاخ شمشاد رو مي‌شناسه؛ داماده هم گير ميده تو کي هستي که داري دزدکي ميري توي مقبره. خلاصه با هم گلاويز ميشن و رومئو مي‌زنه طرف رو مي‌کشه!

يکي از سربازايي که چند متر اونورتر نگهباني مي‌داده، اين صحنه رو مي‌بينه و ميره همه رو خبر کنه!

رومئو ميره داخل مقبره و جسد همسرش رو مي‌بينه. کلي گريه و زاري مي‌کنه، ژوليت رو مي‌بوسه - مهم بود اين صحنه‌ش - و از زهري که براي خودش خريده بوده مي‌خوره و در جا مي‌ميره.

چند دقيقه بعد ژوليت بيدار ميشه - به هوش مياد در واقع - و جسد ماه داماد! و همينطور رومئو رو مي‌بينه و مي فهمه چه بلايي سرش اومده. اون هم رومئو رو مي‌بوسه و از باقيمونده‌ي زهر مي‌خوره. وقتي مي‌بينه اثر نکرد و شايد کم بوده مقدارش، با خنجر رومئو خودش رو مي‌کشه. - اينجا رو خوب اومد. سخت‌ه آدم با خنجر خودش رو بکشه - وقتي دوست رومئو مي‌رسه با سه تا جسد روبرو ميشه. بعدش هم خانواده‌هاي اجساد! ميان و دوست رومئو ماجراي عشق رومئو و ژوليت رو براشون تعريف مي‌کنه و ميگه شايد خون بچه‌هاتون باعث شه دست از اين دشمني برداريد. خانواده‌ها هم متنبه ميشن و داستان تموم ميشه...

حالا اگه آدم متن اصلي و مفصل داستان رو بخونه، در صورتي که باور کنه پسرها موجوداتي قابل اعتماد و لايق عشق و دخترها انقـ َ َ َ ــــدر دوست‌داشتني هستن، احتمالاً خيلي غصه مي‌خوره. من خودم همين صحنه‌ي گريه‌هاي رومئو و بيدار شدن ژوليت رو ديدم توي يه کليپ و اعتراف مي‌کنم وقتي داستان رو مي‌خوندم، نمي‌دونستم بايد ياد فيلم‌ه بيفتم و گريه کنم يا کتاب رو بخونم و به متن خنده‌دارش بخندم. خلاصه، اين رو نوشتم که هر کي ميخواد بي‌دردسر و بدون يک اپسيلون زحمت، خلاصه رومئو و ژوليت رو بدونه، اينجا رو بخونه. بزن اون دست قشنگ‌ه رو!


*۲۲ فروردين

*کله‌ي صبح بيدار ميشم. ۶۰ تا مسج جواب ميدم. براي دوربين، فيلم مي‌خرم. دوست‌م رو سر قرار! مي‌بينم، با هم ميريم دانشکده، يه عاااااااااااااالم مي‌چريم و عکس و فيلم مي‌گيريم، ياد خاطرات دوران جواني‌م ميفتم و به اين نتيجه مي‌رسم که چقدر بزرگ شده‌م توي اين چند سال، مي فهمم آدميزاد هر از گاهي به چريدن احتياج داره، از راه نرسيده فيلم رو دو بار تماشا مي‌کنم، عکس‌ها رو ۲۰۰ بار نگاه مي‌کنم، از اس‌ام‌اس فاطمه و نغمه کِيف مي‌کنم کلي، خيار مي‌خورم با رب انار، دل‌م براي مريم و نغمه تنگ ميشه، براي مرمر مسج مي زنم حال‌ش رو مي‌پرسم، آخر داستان هملت رو مي‌خونم، فکر مي‌کنم گاهي از خستگي خوابيدن چه لذتي داره...

*۲۳ فروردين

*عادت کنيد نواقص کامپيوترتان را به صورت خلاصه پاي تلفن بگوييد. به خدا قسم از پر حرفي با volume ِ بالا سردرد مي‌گيرم!

*ما دختر خاله‌ي گرامي را خيلي دوست مي‌داريم و راه به راه دل‌مان برايش تنگ مي شود.

*دوست پسر يکي از آشنايان، بعد از صميميت بيش از حد! با چند عدد از دوستان عزيزش در کمال خونسردي ازدواج کرده است - با يکي از خودش عوضي‌تر - و همه‌ي دوستان قبلي را در بهت و حيرت رها کرده است. ما ديگر حال تکرار کردن لکچرهايمان در خصوص آخر و عاقبت دوستي با چنين آدم‌هايي را نداريم و راست‌ش ته دل‌مان دعا مي‌کنيم خداوند کسي را به درد ايشان دچار نکند چون حرف آدميزاد به گوش‌شان نمي‌رود و مي‌رود همه با محبوب‌شان خصومت دارند و او عليرغم اشتباهات و خطاهايش مي‌تواند آدم بشود و همسر خوب و قابل اعتمادي باشد. هر قدر هم ما مي‌گوييم عمراً، گوش‌شان به اين حرف‌ها بدهکار نيست.

*۲۴ فروردين

*از وبلاگ يک پزشک: ...این روزها زنگ گوشی همراه بیشتر از مدل گوشي، نشان‌دهنده‌ي شخصیت آدم‌ه.
تصور کنید بیمار در حال مرگی را دارید ویزیت می‌کنید، بعد از گوشی همراهان‌شان صدای ترانه‌های شاد لوس‌آنجلسی و وطنی پخش شود یا مثلاً بیمار باشخصیتی و آداب‌دانی را دارید می‌بینید که ناگهان صدای طوطی و سگ و گربه از کیفش بیرون می‌آید!

*كتاب‌هايي كه بايد قبل از مرگ خواند.

*اپراتور اول تا شهریور GPRS عرضه می‌کند.

*نفوذ در بلوتوث را جدي بگيرید.

*در ۲۳ سال عمر پربرکت‌م از يه چيز يه کم پشيمون‌م؛ اون هم انتخاب رشته‌م‌ه راست‌ش. رشته‌ي قشنگي‌ه. کم‌ش اين‌ه که ۴ سال چمن ديدم، از درخت رفتم بالا، با چند تا آدم خوب آشنا شدم، هر لباسي هم که دل‌م خواست پوشيدم رفتم دانشکده! ولي وقتي اوضاع کار رو مي‌بينم، ميگم من اون همه حسابداري و مديريت و بانکداري قبول شده بودم توي تهران. چمن‌هاي دانشکده نذاشتن من درست انتخاب کنم :دي
اصلاً کاش يه شغلي داشتم که تا ساعت ۲-۱ بيشتر نبود. حقوق‌ش به درک! خوش‌م نمياد تا ۶-۵ سر کار باشم. اينطوري آدم از زندگي‌ش هيچي نمي‌فهمه که. خلاصه که اينطوريا. فعلاً هم در حال جور کردن پارتي‌م. نمي‌دونم اصلاً بايد چه دعايي در حق خودم کنم ديگه! :دي

*دانشکده‌ي ما فکر کنم جزو معدود دانشگاه‌هاي دولتي بود که عمراً به هيچي گير نمي‌دادن. يکي دو بار که مجبور شدم برم دنبال کار اداري و اينا، تازه فهميدم که مثلاً شوخي نميگن که مانتو ت بايد بلند باشه و شلوار لي نپوش و ساده برو و اين حرفا. اصولاً دانشکده‌ي ما گير نبودن به هيچي. براي همين من الان تازه دارم مي‌فهمم لباس مهموني با لباس محل کار چه فرق‌هايي بايد داشته باشه. شايد اونجا کسي مانتوي پولک‌دوزي‌شده نمي‌پوشيد ولي از اين مانتو چين‌دارها - به قول سارا لباس عروس مشکي - مي‌پوشن و کسي چيزي نميگه؛ همونطور که به صندل و کفش تابستوني - صد البته بدون جوراب - و مانتوهاي تنگ و آرايش‌هاي عجيب و غريب و مدل موهاي تابلو کسي گير نمي‌داد. اعتراف مي‌کنم عادت ندارم مث عقده‌ها هر تيکه از صورت‌م رو يه رنگ بزنم ولي از مانتوي خيلي بلند هم خوش‌م نمياد؛ همونطور که از رنگ‌هاي تيره خوش‌م نمياد و جزو معدود افرادي بوده‌م که هميشه حداقل بهار و تابستون، لباس‌هام هميشه سفيد و آبي و کرم‌رنگ‌ه و مث کولر گازي هر کي من رو مي‌بينه، خنک ميشه کلاً. شايد جاي ديگه‌اي بود به همين مانتو کوتاه آبي‌ه گير مي‌دادن ولي دانشکده نه.. يکي دو بار شنيدم فقط به پاچه‌ي شلوار گير داده بودن که خب حق‌ش بوده طرف واقعاً. يکي از بچه‌ها بود که نگاه‌ش مي‌کردي بيشتر شبيه کسي بود که تاپ شلوارک پوشيده با کلي آرايش! نه کسي که با مانتو و شلوار اومده دانشگاه. خلاصه فکر نکنم جاي ديگه‌اي مث اونجا باشه. خيلي بد ه آدم مجبور باشه توي محل کار يا تحصيل‌ش، لباسي رو بپوشه که دوست نداره. نميگم هر کي هر چي دست‌ش اومده بپوشه ولي سختگيري زياد هم خوب نيست. من خودم دو روز مانتوي سياه بپوشم، رواني ميشم!

پ.ن: خواستم علت رواني بودن‌م رو بدونن همه! :دي

*ديدين بعضيا از هر چيزي بايد يه استفاده‌اي ببرن؟
تا گفتم با دوست‌م رفته‌م خريد گفت مياي شنبه بريم خريد؟ ميخوام مانتو و کيف و کفش بخرم. مامان‌ت گفته فلان جا چيزاي خوبي داره.. اگه حوصله داشتي البته.
گفتم باشه ميام...
توي دل‌م دعا مي‌کردم مغزم رو نخوره با پرحرفي‌هاش. خدايا رحم کن!

[Link] [1 comments]




Friday, April 06, 2007
ايرانسل

*۱۶ فروردين

*از وبلاگ خرس قهوه‌اي: شده خیلی صبوری کنی؟! یکی رو دوست‌ش داشته باشی و به پای دل‌ت راه اومده باشی؟ هر بار مث موج دریا عقب کشیده باشی اما محکم‌تر از قبل برگشته باشی؟ شده اشک ریخته باشی از درد قلب شکسته‌ت اما به رو نیاری؟ لبخند بزنی و بازم بمونی؟ همه‌ش هم فقط به خاطر اینکه می‌دونی یه روزی٬ بالاخره یه روزی می‌فهمه و قدر صبرت رو می‌دونه...

*Strange Love اندي رو کشف کردم امروز. جالب‌ه که من با همه‌ي گيجي‌م در فهم ترانه‌ها با اون مدل نصفه نيمه و شکسته بسته خونده شدن‌شون تقريباً کامل مي‌فهمم چي داره مي‌خونه و خب به قول يکي از دوستان، انگار دنيا رو بهم دادن :دي
خواهر گرامي مياد هدفن رو از گوش‌م برمي‌داره ميذاره روي گوش‌ش، بعد دوباره ميذارد‌ش سر جاش. مي‌بينه دارم مي‌خندم - به قول مرمر، مث خري که بهش تي‌تاپ داشته باشن، ذوق مي‌کنم- ميگه مي‌فهمي چي ميگه؟ با سر اشاره مي‌کنم آره.
مي‌خنده: تلفظ‌هاش درست‌ه؟
- از نظر من که آره! :دي
- مگه زبون اين اندي رو بفهمي!
- ((:
باز خدا پدر مادرش رو بيامرزه؛ من رو آهنگ‌گوش‌کن کرده امشب.

*چي بگم؟ مي‌دونم منع کردن‌ت احمقانه‌ترين حرف دنياست. عادت ندارم به گفتن حرفي که خودم بهش معتقد نيستم. فقط ميخوام بدوني يه کم نگران‌م برات. نميخوام اذيت بشي؛ هر چند شايد داري ياد مي‌گيري. اگه دنيا قراره چيزي بهت ياد بده، خب يادت ميده. به هر قيمتي... بهاش رو مجبوري بپردازي. شايد سخت باشه ولي حتماً به سختي‌ش مي‌ارزه. فقط زياده‌روي نکن. اون لکچر «فراموشکار و قدرنشناس» رو يادت باشه هميشه. خب؟ قول ميدي گل‌م؟


fi yuo cna raed tihs, yuo hvae a sgtrane mnid too. Cna yuo raed tihs? i cdnuolt blveiee taht I cluod aulaclty uesdnatnrd waht I was rdanieg. The phaonmneal pweor of the hmuan mnid, aoccdrnig to a rscheearch at Cmabrigde Uinervtisy, it dseno't mtaetr in waht oerdr the ltteres in a wrod are, the olny iproamtnt tihng is taht the frsit and lsat ltteer be in the rghit pclae. The rset can be a taotl mses and you can sitll raed it whotuit a pboerlm. Tihs is bcuseae the huamn mnid deos not raed ervey lteter by istlef, but the wrod as a wlohe. Azanmig huh? yaeh and I awlyas tghuhot slpeling was ipmorantt! if you can raed tihs forwrad it.



* چه رنگ لباسي مناسب شماست؟ از سايت مردمان

شايد براي شما اتفاق افتاده باشد كه دوست‌تان را ديده باشيد كه پيراهني صورتي به تن كرده و توسط اطرافيان مورد تحسين، تمجيد و توجه فراوان قرار گرفته باشد. شما نيز به تبـع او تصميم گرفتيد كه پيراهني به همان رنگ تهيه كرده و بر تن كنيد اما بعد از اين كار مورد تمخر و ريشخند ديگران قرار گرفته و همان نگاه‌هاي پيشين نيز از شما برگردانده شد و در نتيجه آنها را از تن درآورده و لباس‌هاي مشكي، آبي و خاكستري قبلي خود را پوشيديد. اگر مي‌خواهيد بدانيد كه چرا آن پيراهن صورتي مناسب شما نبود و چرا اين به آن معنا نيست كه ديگر نبايد لـباس‌هاي رنگي بپوشيد، به ادامه‌ي مقاله توجه كنيد.

پ.ن: حالا نه تو مايه‌هاي تمسخر و ريشخند! ولي خب بعضي رنگا به بعضيا نمياد!
پ.پ.ن: يه طوري ميگه انگار آبي رنگ نيست!

رنگ پوست شما چه تيره باشد، چه روشن و چه درميان اين دو، مي‌توانيد رنگي مناسب براي لباس خود انتخاب نماييد.

پوست‌هاي تيره

افراد تيره پوست، معمولاً داراي چشمان و موهاي مشكي يا قهوه‌اي تيره هستند كه در اين صورت بايد لباسي را انتخاب كرد كه با رنگـ‌هاي تـيره مغايرت داشته باشد. اين مغايرت چهره را از يكنواختي بيرون آورده و باعث جذابيت بيشتر مي‌شود.

رنگ‌هاي مناسب براي اين گروه
صورتي
سفيد
خاكي
آبي ملايم
طوسي روشن

رنگ‌هاي نامناسب اين گروه
مشكي
قهوه‌اي تيره
فيروزه‌اي
سبز يشمي
قرمز تيره

اگر جزء اين دسته افراد هستيد، از پوشيدن لباس با رنگ‌هاي گرم و تيره خودداري كنيد. از آنجايي كه رنگ مشكي و آبي تيره مــعـمولاً به عنوان لبـاس رسمي كار در نظر گرفتـه شده و نمي‌توان به طور كامل آن را كنار گذاشت، لذا سعي كنيد به كارگيري آنها را به حداقل رسانده و فقط در صورت لزوم از آنها استفاده نماييد.

پوست‌هاي معمولي (نه تيره، نه روشن)

افرادي كه داراي چنين رنگ پوستي هستند، مي‌توانند تقريباً از هر رنگ لباس استفاده كنند. از آنجايي كه هر دو رنگ روشن و تيره مي‌تواند با اينگونه رنگ پوست مغايرت داشته باشد، بنابر اين از هردو رنگ مي‌توان استفاده نمود ولي بهتراست پيراهن را هماهنگ با رنگ چشم انتخاب كرد.

رنگ‌هاي مناسب اين گروه
بژ
آبي
سورمه اي
گندمي
مشكي
صورتي

رنگ‌هاي نامناسب اين گروه
مغز پسته اي
بنفش
قهوه اي تيره
قرمز

تنها رنگ‌هايي كه در اين گروه اصلاً نبايد به كاربرد، رنگ‌هاي نزديك به رنگ پوست است. براي مثال اگر رنگ پوست شما زيتوني است، از پوشيدن لباس‌هاي زيتوني يا قهوه‌اي خودداري كنيد.

پوست‌هاي روشن

اين گونه افراد معمولاً موهايي بلوند و روشن داشته و رنگ چشم آنها سبز، آبي، طوسي يا قهوه‌اي روشن است. رنگي مناسب اين گروه است كه با رنگ پوست تضاد داشته باشد.

رنگ‌هاي مناسب اين گروه
آبي ملايم
قهوه‌اي
بژ
آبي سير
رنگي غير از سفيد

رنگ‌هاي نامناسب اين گروه
قرمز
صورتي
نارنجي
زرد
ارغواني

در اين گروه به طور كلي بايد از رنگ‌هاي خشن و روشن استفاده نمود تا تضاد كافي با رنگ پوست به وجود آيد. به کارگيري رنگ‌هاي گرم به هيچ عنوان پيشنهاد نمي‌شود.

پ.ن: البته رنگ کرم برنزه / روشن کننده‌تون رو در نظر مي‌گيريد. توجه داريد که! :دي

*با خواهر گرامي به تفاهم رسيدم. ديشب نشستم براش ترجمه‌هاش رو تايپ کردم. اون هم قيمه درست کرد عوض‌ش! فردا هم قراره تموم‌ش کنم. اون هم ميرزا قاسمي!!! درست کنه عوض‌ش.

پ.ن: ميرزا قاسمي، اسم آدميزاد نيست. اسم يه غذاي شمالي‌ه. انقدر هم خوشمزه‌س که اصلاً قابل وصف نيست.

موقع تايپ، خواستم تمرين کنم مثلاً. توي ذهن‌م مرمر رو صدا زدم. گفتم برو موبايل‌ت رو بردار برام اس‌ام‌اس بزن.
.
.
.
مرمر؟ بلند شو. برو سراغ گوشي‌ت.
.
.
.
مرمر؟ ياد من بيفت. يه چيزي بگو.
.
.
.
مرمر؟ با تو ام! مي شنوي؟ گوش کن. گوش کن. با تو ام. ياد من بيفت.
.
.
.
تک‌زنگ مرمر!
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
شنيد! بهش گفتم جريان رو. گفت چه جالب. حالا چي مي‌خواستي از غول چراغ جادو ت؟
هيچي... سلام و لبخند؛ سلامتي‌ت (:

*دل‌م يه چيز خوب ميخواد.. يه حس خوب.. يه حس عميق دوست داشتن.. يه عشق واقعي.. که باور کنم توي اين دنياي بي در و پيکر، روي اين زمين بزرگ، يه آدم خوب پيدا ميشه که بتونم با تمام وجود دوست‌ش داشته باشم.. که از همه چيزاي تاريک دنيا فارغ‌م کنه.. که ارزش همه‌ي ترانه‌هاي خوشگل دنيا رو داشته باشه.. که همه‌ي چيزهاي خوب دنيا رو بخوام براش.. که هر جا ميرم، چشم‌هاش رو ببينم توي ذهن‌م.. که دل‌م بخواد يواشکي به عکس‌ش نگاه کنم و توي دل‌م ذوق کنم که پيداش کردم؛ که براي هميشه دارم‌ش.. غريبه‌اي که بتونم بالاخره پا روي غرورم بذارم و بهش بگم دوست‌ش دارم.. که وقتي نيست، دل‌م تنگ شه براش.. که منتظر اومدن‌ش بمونم.. که هر از گاهي دل‌م بخواد ساکت بشم و به صداي تپيدن قلب‌ش گوش بدم.. دل‌م يه حس عميق دوست داشتن ميخواد...


*تو چرا غصه مي‌خوري؟ اينا فرق‌ چنداني با عرب‌هاي عصر جاهليت ندارن. همچنان پسراشون رو بيشتر دوست دارن. حالا خوب‌ه خودشون هم مي‌دونن اکثر پسرا چقــ َ َ َ ــدر بامحبت‌ن! تا وقتي دور و برشون مي‌مونن که نفعي براشون داشته باشه. مهم اين‌ه که وقتي به اين حرف برسن، لطمه‌اي که به تو زدن، ديگه قابل جبران نيست. مهم اين‌ه که باز پسرش ميره پي خوشي‌ش، اين تويي که انجام دادن همه‌ي کارهاشون، جزو وظايف‌ت محسوب ميشه. پس بيخودي خودت رو خسته نکن. اصولاً بعضيا آدم‌بشو نيستن عزيزم.

*امروز انقدر حرص خوردم که خدا مي‌دونه.
من و خواهر گرامي در ۹۰٪ موارد ممکن! نقطه‌ي مقابل هم هستيم و يکي از اون موارد ممکن، سليقه و مدل خريد کردن‌مون‌ه. من اصولاً آدم گيره‌اي نيستم و اگه توي اولين مغازه از چيزي خوش‌م بياد، مي‌خرم‌ش و خيال خودم رو راحت مي کنم. مدل خريد کردن خواهرم، واقعاً اعصاب‌خردکن‌ه.

امروز هم جو گرفت من رو، خر شدم گفتم باهات ميام بريم کفش بخري که اي کاش لال شده بودم - حالا نه به اين شدت - نمي‌گفتم. اول‌ش همه چيز خوب بود و هردومون دقيقاً مي‌دونستيم بايد دنبال چه کفشي بگرديم.

يه کم که گذشت، ديدم من هر چي رو بهش نشون ميدم توي ويترين مغازه‌ها، يا ميگه «اين که مدل کفش‌ه! من کتوني ميخوام!» يا ميگه «اين که کتوني‌ه!»

ديگه داشتم عصباني مي‌شدم - شدم در واقع!- که لطف کرد در حق بشريت و يکي دو مدل خيلي خوشگل رو که بهش نشون دادم، پسنديد. توي مغازه يک عدد فروشنده‌ي اوا-خواهر موجود بود با دو تا دختر مسخره‌تر از خودش که مثلاً يکي‌شون مي‌خواست کفش بخره اما عملاً هردوشون نشسته بودن روي دو تا از اين چارپايه‌ها و داشتن حرف مي‌زدن و مي‌خنديدن. صداي آهنگ هم کر مي‌کرد آدم رو.

به خواهر گرامي گفتم به اون دختره که همينطوري نشسته اونجا بگو بلند شه، بشين روي چارپايه‌هه و کفش‌ت رو بپوش. خواهر گرامي هم چون اصولاً نمي‌تونه جز من، جواب کسي رو بده! هيچي نگفت و همونطور ايستاده، با اعمال شاقه کفش‌ه رو پوشيد. من هم زير گوش‌ش نق مي‌زدم که چرا از موقعيت‌هاي اينطوري فرار مي‌کني؟ بايد مي‌گفتي که استفاده از اون صندلي، حق توئه نه اون. آدم مگه اينطوري کفش مي‌پوشه.. هي نق زدم خلاصه! ولي توجه داشته باشيد که خواهر گرامي عمراً نظرش عوض نمي‌شد و اين مث روز برام روشن بود...

خلاصه گفتيم برگرديم خونه.
توي قطار مترو يه خانوم‌ه - که من دقيقاً بالاي سرش ايستاده بودم - دونه دونه تماااام ناخون‌هاش رو با دقت و ولع جويد! من هم بددل! حالت تهوع گرفته بودم. حالا هرچي به خواهر گرامي ميگم حال‌م داره به هم مي‌خوره؛ برو اونورتر وايسا، ميگه جا نيست. کجا برم؟ در حالي که اندازه‌ي ۳ تا آدم پشت سرش جا بود و خب مجبور شدم خودم برم اونورتر و خواهر گرامي رو بذارم همون‌جا بلکه ادب بشه.

داشتيم از پله‌هاي مترو ميومديم بالا که يه دفعه ديدم يکي بازوم رو چنگ گرفت. خواهر گرامي بود. وقتي قيافه‌ي من رو ديد، گفت دختره که از روبروم اومد تنه زد بهم؛ من هم چون ديدم دارم ميفتم، تو رو گرفتم!
- من نبودم مي‌خواستي کيو چنگ بگيري؟! خب محکم راه برو. با يه تنه‌ي کوچيک ميخواي بيفتي وسط پله‌ها؟!
خواهر گرامي: خوش به حال تو که مث سنگ راه ميري!

يه کم توي خيابون رفتيم. يهو ديدم از توي کوچه، يه ماشين با هوار تا! سرعت داره مياد. خواهر گرامي هم اصلاً عادت نداره اطراف‌ش رو نگاه کنه. حالا گرفتم‌ش که ردش کنم سريع. انقدر سفت ايستاده بود که نه مي‌شد ببري‌ش جلو، نه مي‌تونستي بکشي‌ش عقب! - نصايح‌م چه زود اثر کرد! - حالا نگو راننده‌هه داره خودش رو جلوي دوستاش که سر کوچه ايستاده بودن، لوس مي‌کنه.
خلاصه يه فصل هم اونجا نق زدم.

بعدش اومديم از خيابون رد شيم - همه هم که ماشالا سر مي‌بَرن. مردم هم که آدم نيستن ديگه - يه تقاطع بود تقريباً. از عقب يه ماشين‌ه اومد، از يه وجب جا خودش رو رد کرد که بره، خواهر گرامي هم اصلاً حواس‌ش نيست ديگه اصولاً. آينه‌ی ماشین خورد به کيف مبارک ايشون و رد شد خلاصه ولي چون خيلي سرعت داشت، راننده‌هاي ديگه هم مونده بودن که اين از کجا پيداش شد! و خلاصه من باز هم حرص خوردم کلي!

بعدش اومديم عرض خيابون رو رد کنيم - دو تا ماشين کنار هم جا ميشن اونجا - که باز همين اتفاق تکرار شد و يه راننده‌ي احمق از يه ذره جا خواست رد بشه که آينه‌ش رو کوبيد به کيف من. من هم آماده بودم يکي رو بکشم کاملاً! طرف هم گاز داد که فرار کنه ولي چون از فرعي داشت مي‌رفت توي اصلی، مجبور شد وايسه که به ماشيناي اون طرفي نخوره و از توي آينه هم ديد احتمالاً که من دارم ميرم يه چيزي بگم بهش!
کنار راننده يه پسره نشسته بود و هرهر هم مي‌خنديد و از پنجره خم شد که ببينم‌ش و با همون چهره‌ي خندان! گفت ببخشيد!

از اين‌ش لج‌م گرفت که توقع داشت من هم بخندم و با هروکر ماست‌مالي شه قضيه مث اتفاقي که هر روز توي مغازه‌ها سر چونه زدن ميفته مثلاً!
من هم با همون قيافه‌ي وحشتناک گفتم – اعتراف می کنم يه کم volumeم رفت بالا- آقا اين چه طرز رانندگي‌ه؟
باز هم اعتراف مي‌کنم اگه هيچي بهش نمي‌گفتم و سرم رو مينداختم پايين مي رفتم گم مي‌شدم، حال‌م از خودم به هم مي‌خورد.

جالب‌ه که پسره اصصصصصصلاً بهش برنخورد و مث پرروها لبخند مي‌زد و باز گفت ببخشيد! و من هم ديدم حالا بيچاره يه کاري کرد. تلافي همه رو نبايد سر اين در بيارم که! و خواهر گرامي من رو کشيد توي پياده‌رو، گفت چرا با مردم دعوا مي‌کني؟ تا کتک‌کاري راه نيفته خيال‌ت راحت نميشه؟
- کتک‌کاري چي‌ه؟ مگه شهر هرت‌ه؟ مردک حتماً بايد از رو م رد بشه، بعد بيام به خواب‌ش بگم بخشيدم‌ت؟! نمي‌بينه من به اين گندگي رو؟ اينا اصلاً فرهنگ رانندگي ندارن. درک‌شون در همين حد ه که پاشون رو بذارن روی گاز. هر کی هم سر راه بود، خودش باید بدوه بره کنار. جون مردم و حقوق شون هم بره به درک. کسي هم چيزي نميگه، اینا هم هي هر روز پرروتر ميشن. من هم که چيزي نگفتم بهش. گفتم اين چه طرز رانندگي‌ه؟!

خلاصه فقط سکته نکردم امروز بسسسسس که حرص خوردم. الان هم با خواهر گرامي قهرم! اصلاً از «در اجتماع بودن» بدم اومده. که چي؟ هي صبح تا شب از دست همه بايد حرص بخوري! من نمي‌دونم مردم چرا اين مدلي‌ن؟ خلاص‌ن کلاً. تحمل‌شون بعضي وقتا غير ممکن‌ه.

*گاهي وقتا آدم يه چيزي ميگه يا اصلاً مي‌پره انگار از دهن‌ش که منظور کاملاً متفاوتي داشته ولي خيليا يه طور ديگه برداشت مي‌کنن. اون برداشت، اکثراً معنايي داره که آدم وقتي مي‌شنوه / مي‌فهمه چه فکري کردن، تازه متوجه ميشه که چي گفته! و بدي‌ش هم اين‌ه که هر چي بيشتر توضيح بدي که منظور اصلي‌ت چي بوده و چه سوء تفاهمي پيش اومده، کمتر حرف‌ت رو باور مي‌کنن. يه جورايي هم حق دارن شايد. حالا اين همه حرف زدم که بگم محتواي پست قبلي و ايميلي که براي يکي از دوستان فرستادم، هيچ گونه ربط منطقي و يا غير منطقي‌اي به هم ندارن. سوء تفاهم نشه :دي

*ظاهراً ۵ روز اول عيد، فقط sms‌هاي ايرانسل به ايرانسل مجاني بوده! نه همه‌ي smsها. اين رو چند نفري که موقع پرداخت قبض‌شون، شوکه شدن تعريف کرده‌ن. حالا خدا مي‌دونه مکالمات ۱۲ شب تا ۶ صبح رو هم قراره با ملت حساب کنن يا نه! همينطور GPRS و MMS رو! ديگه اينکه دوست عزيز! خرس گنده‌ي قهوه‌اي! لطفاً روي خودت کار کن. مث بچه‌هاي خوب برو سيم‌کارت دولتي‌ت! رو بردار بيار. خسته شدم بس که smsهام Not Delivered شد!


[Link] [3 comments]




Wednesday, April 04, 2007
مریم و هنرهای رزمی
*۱۲ فروردين

*دیروز روی یک کاغذی که مثلاً راهنمای استفاده از یک ظرف درست کردن غذا بود، عبارت popcorn یا همون چس فیل خودمون رو به واژه‌ي غریب و نامانوس شکوفه نمکی ترجمه کرده بود...

*به نظر من، آدما دو دوسته‌ن:
۱. دسته‌ي اول
۲. دسته‌ي دوم
:دي

*بعضي چيزا مال تو نيست؛ لااقل فعلاً نيست. ممکن‌ه هيچ وقت هم مال تو نباشه، مال تو نشه اما همين که هست، بودن‌ش خوب‌ه. مي‌توني چشمات رو ببندي و فکر کني داري‌ش، مال خود خودت‌ه... بعد لذت‌ش رو ببري. بعدش هم اگه مال تو نشد، خدا بزرگ‌ه.. دوستي مي‌گفت - خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه - آرزوي چيزي رو داشتن يعني چيزي رو بخواي اما بهش نرسي؛ يعني حتي اگه راهي هم براي رسيدن باشه، تو عمداً از يه راه ديگه بري. مي‌گفت اصلاً مزه‌ي آرزوي چيزي رو داشتن، به اين‌ه که حسرت‌ش به دل‌ت بمونه. براي همين من نميرم موسيقي ياد بگيرم. آرزوم‌ه و نميخوام بهش برسم!

فکر کردم چرت ميگه... بعدها يه اتفاقي افتاد که باورم شد.
هنوز هم معتقدم ديوونه‌س يه جورايي. نيست؟

*خدا مسلماً آدم گيج، زياد آفريده؛ شايدم تقصير خدا نيست. خودشون گيج‌ن خب.. اما مي‌دوني؟ بعضي وقتا اين گيجي بعضيا، حسابي کفر آدم رو درمياره؛ خصوصاً وقتي رگه‌هايي از تعمد و کوچه‌ي علي چپ هم توش باشه ظاهراً.. اونايي هم که گيج نيستن، يه جوراي ديگه‌اي کُمِيت‌شون لَنگ‌ه. حالا اين وسط، تکليف من با تو چي‌ه؟

پ.ن:چي‌ه باز دور و برت رو نگاه مي‌کني؟ با تو ام خب! ديگه چطوري بگم بهت؟ مشکل تو اين‌ه که نميخواي بشنوي. بعد الکي ميشيني ميگي هيچ کس من رو دوست نداره... خب من دارم ميگم اينجا، به اين صراحت، به اين تابلويي ميگم دوست‌ت دارم. به تو چه چرا! مشکل من‌ه! :دي حالا ميخواي چي کار کني؟ نشنوي يا بگي اشتباه مي‌کنم يا خودت رو محکوم کني به اشتباه فهميدن يا فلسفه ببافي يا توجيه کني يا فکر کني من چراغوني‌تر از اين حرفام که اين مدلي کسي رو دوست داشته باشم يا دخترا، موجودات غير قابل اعتماد، غير قابل پيش‌بيني و ترسناکي‌ن يا اين آدم، ۷ شب به بعد، مخ‌ش سه کار مي‌کنه يا اين چه طرز حرف زدن‌ه يا ادبيات وبلاگي با مکالمات روزمره، کلي فرق داره يا من، نازي رو طلاق نميدم؟!

پ.پ.ن: هي هي هي :دي

*۱۲ شب که سريال ترش و شيرين تموم شد، نشستيم «خوابگاه دختران» تماشا کنيم. قسمت ترسناک‌ش، قباد، اون قاتل کثيف‌ه بود که عروس‌ها را مي‌دزديد - چقدر بي‌شعورم! همه‌ي فيلم رو تعريف کردم! - واي وقتي دختره رو دزديد، داشتم سکته مي‌کردم. نشسته بودم روي کاناپه؛ پاهام رو جمع کرده بودم توي بغل‌م. با دست راست‌م جلوي دهن‌م رو گرفته بودم که جيغ نزنم. با دست چپ‌م هم بازوي خواهر کوچيکه رو داغون کردم کاملاً. خيلي ترسناک بود اين يارو!

*۱۳ فروردين

*از آسمون، سنگ هم بباره مردم ۱۳ به در رو تعطيل نمي‌کنن چه برسه به بارون! من هم بنا به برخي ضروريات، دو تا گره مجکم زدم سبزه خوشگل‌ه رو؛ دادم مامان اينا ببرن در کن نحسي ۱۳ش رو!!! به هر حال، اميدوارم مجبور نشم سال ديگه درخت و بوته گره بزنم. چي‌ه خب؟ مهم‌ه.

*مراسم بعد از ۱۲ امشب، تماشاي فيلم «هوو» بود که واقعاً بي‌نهايت مزخرف بود يعني حتي داستان هم نداشت. يه مردي بود - رضا عطاران - که با کلي تريپ پولداري و خوش‌بختي، هر روز مي‌رفت بچه‌ش رو مي‌سپرد دست پرستار بچه‌هه. مي‌رفت مي‌رفت اللي پيش زن دوم‌ش. آخرش هم لو رفت قضيه. خودش با زن دومي قهر کرد، زن اولي هم گفت برو نميخوام ريخت‌ت رو ببينم! اين بود کل ماجراي عبرت‌آموز فيلم هوو!

*۱۴ فروردين

*نشنيده بودم کسي به خاطر ۳ سال سابقه‌ي وبلاگ‌نويسي به کسي بگه «آفرين» که امروز شنيدم! گفتم وبلاگ نوشتن، آسون‌ترين کار دنياست! هيچ زحمتي نداره.
گفت ممکن‌ه يه کاري خيلي سخت باشه ولي وقتي تو زياد انجام‌ش ميدي، ديگه سختي‌ش به چشم‌ت نمياد. فکر مي‌کني براي همه آسون‌ه.. مث فلان قهرمان اتومبيل‌راني که مي‌گفت مگه رانندگي هم کاري داره؟!
رانندگي داريم تا رانندگي.. همونطور که نوشتن داريم تا نوشتن...

*آاااااااااي خدا! مي‌دونم خيلي کار داريا ولي ديگه حوصله‌م داره سر ميره. واقعاً نمي‌دونم چه غلطي بايد بکنم! تو هم که هيچي نميگي.. لااقل هول‌م بده وسط يه جريان مهيج ِ happy ending؛ هوم؟

*تو چه جور آدمي هستي آخه؟ مگه همه چيز، دليل و منطق و استدلال و کاربرد علمي ميخواد؟ نشده يه کاري رو دلي انجام بدي؟ صرفاً چون دل‌ت ميخواد؟ نشده کاري رو شروع کني که نتيجه‌ش به هيچ دردي نمي‌خوره؟ اصلاً نتيجه‌اي نداره؟ شد يه بار برخوردت دو زار دوستانه باشه؟ بدون سياست و احساس عقل کل بودن؟ حال‌م از ۲، ۲ تا ۴ تا به هم مي‌خوره ديگه. شده خودم رو از بالاي کوه پرت کنم پايين، اين کار رو مي‌کنم ولي قبل‌ش روي يه کاغذ برات مي‌نويسم «خودم رو پرت کردم چون دل‌م خواسته!» البته يه چيزي هم هست. من اصولاً يه کم بد شانس‌م - جدي! - و خب نمي‌ميرم. کج و کوله ميشم فقط. بعد هي ميخواي بري بياي بگي «ديدي؟ حالا فايده‌ي اين کار ت چي بود؟»

*- الو؟ سلام.
مريمي: سلاااااااااااااااااام (: چطوري؟
- مرسي. خوبي تو؟ چرا جواب نميدي؟ پشت خطي بودم؟
آره!
- گفتما! ولي فکر کردم گوشي رو نگه دارم که بيام روي اعصاب‌ت که مجبور شي قطع کني. حالا طرف همچنان پشت خط‌ه؟
نه؛ خداحافظي کرديم.
- کي بود حالا؟ :دي
به تو چه عزيزم! :دي
- ((: چقدر زبون‌ت درازه مريمي؟!

شخص خاصي نبود. تو يکي فضول نشو ديگه :دي

*خودکار رنگي؛ آبي و صورتي...

*شخصيت خود را کشف کنيد از سايت مردمان

امروزه يافتن يك همسر مناسب بيشتر شبيه بازي با يك ماشين قمار است. در حقيقت انتخاب همسر بدون شناخت جنبه‌هاي شخصيتي خود يك ريـسك به شمار مي‌رود. بنابراين تعجبي ندارد اگر بسياري از افراد، ديگر تحمل بازي عشق را ندارند و از انجام تجربه‌هاي بعدي سر باز مي‌زنند.

مسئله‌ي اصلي درانتخاب همسر اين است كه اگرشخصيـت طرفين با هم همگوني نداشته باشـد، آن رابطه ديري نخواهد پاييد. بنابراين براي داشتن يك زندگي لذت‌بخش و ماندني، بايد زماني را به شناختن خود و نوع شخصيت‌تان اختصاص دهيد. بعد از شناخت خود بهتر خواهيد توانست همسر دلخواه‌تان را انتخاب كنيد.

بـراي پي بردن بـه شخصيت، يـك سايت اينترنتي رايگان وجود دارد كه در ادامه آن را معرفي خواهيم كرد.

خود را بشناسيد

تصور كنيد در حال خريد كردن هستيد و در قفسه‌هاي يك فـروشگاه دنبال يك جفت كفش مناسب براي خود مي‌گرديد. آنچه كه باعث مي‌شود تا از خريدن مثلاً كفشي به رنگ نارنجي روشن خودداري كنيد، مطلع بودن از اوليت‌ها و تقدم‌هاي شخصيتي خود است. در مورد در انتخاب همسر نيز همين اصل بايد رعايـت شود. هيچ دليلي وجـود ندارد كه انسان با كسي كه هيچ تناسبـي با شـخصـيت او نـداشـتـه و هـرگز نـيـز نخواهد داشت، همنشين و هم‌خانه شود. در عين حال شما تا زماني‌ كه به شخصيت خود پي نبرده‌ايد، هيچ گاه نخواهيد توانست تشخيص دهيد كه آيا فردي مناسـب شما هست يا خير. پيش از اينكه به مسير انتخاب همسر قدم بگذاريد، دو مسئله را بايد براي خود مشخص نماييد: نوع شخصيت و نوع عشق

خودتان را تست كنيد

بـراي درک نوع شخصيت، در سـايت ياهو يك آزمون اينترنتي كامل وجود دارد كه شـمـا مي‌توانيد به راحتي و به صورت رايگان از آن استفاده كنيد.( البته انگليسي‌ه) آزمون به شما امكان مي‌دهد ظرف مدت تنها 10 دقيقه تصويري روشن از شخصيت خود ترسيم نماييد. اين آزمون به خوبي مي‌تواند سرنوشت زندگي عمومي و عشقي شما را تغيير دهد. برخلاف آزمون‌هاي چند گزينه‌اي رايج، آزمون ياهو مانند يك بـازي مالتي مديا بوده كه در آن شما از طريق يك سري تصاوير، صداها و نقاشي‌ها مورد آزمون قرار مي‌گيريد. در اين آزمون شما بايد به همه سوالات كاملاً توجه كنيد و با دقت كامل بـه آنـها پاسخ دهيد. اين سوالات به شما كمك مي‌كند كه همه جنبه‌هاي زندگي خود را مـورد آزمايش قرار دهيد. با شركت در اين امتحان خودتان را بيشتر خواهيد شناخت و همزمان خواهيـد فهميد كه درون همسر آينده خود به دنبال چه مي‌گرديد.

نوع شخصيت شما

به طور كلي نوع شخصيت و نوع عشق به چند دسته‌ي مشخص تقسيم مي‌گردد. هريك از ما داراي يكي از اين انواع هستيم. در صفحه‌ي بعد به طور مختصر اين نوع ها را بيان مي‌كنيم.

انواع شخصيت

جستجوگر: ماجراجو و مخاطره‌طلب. او ترسي از برهم زدن قوانين و عادت‌ها ندارد.
رهبر: يك انسان اهل ريسك كه دوست ندارد هيچ فرصتي را از دست بدهد. يك رهبر هميشه نسبت به هواداران‌ش بي‌نهايت باوفا و صادق است.
سنت‌گرا: با تجهيز به حواس پنجگانه و بـه كارگيري مهارت‌هاي عملي در طلب پايداري و استواري است. دوستان‌ش او را قابل اعتماد مي‌پندارند.
فرد گرا: در مسيـرهايش مستقل است. او شخصي كنجكاو و مملو از شگفتي و مسائل غير منتظره مي‌باشد.
ياغي: يك قـلب شكاك كـه روحيه‌ي ستيزه جويي داشته و فقط از خود طرفداري مي‌كند.
بخشنده: انساني بسيار سخاوت‌مند كه دوست دارد همه را ياري و كمك نمايد.
>>خالق: كنجكاو و احساساتي بـه هـمراه مـزاجـي آتشين، دوست دارد از طريق موازنه، جهان را به مكاني مناسب‌تر مبدل كند.
قهرمان: يك بـرنـده‌ي طـبـيعـي! قـهرمان با سختي‌ها و مشقات زندگي با تحمل و شجاعت برخورد مي‌كند.
پشتيبان: آرام و منطقي؛ ديـگران بـه او اطمينان كرده و نقطه‌اي قابل اتكا براي خود مي‌دانند.
يکسان‌ساز: فردي بـا تجربه و تـوانا كه مي‌تواند خودش را با هر وضعيتي تطابق دهد.
ملاحظه گر: ذاتاً محـتـاط و هـوشيـار است. مـوقـعيت‌ها و ديگران را پيش از انجام اعمال نابه‌هنگام، مشاهده و مراعات مي‌كند.

انواع عشق

رومانتيك: اگر شـمـا آدمـي رمـانـتـيك هستيد، عشق همه چيز شما است؛ يك ارتباط عميق بين معنويت، جنسيت و احساس.
احساسي: عشق شما شديد و آتشين است. در لحظه زندگي مي‌کنيد.
مقدر: باور داريد كه عشق از قبل مقدر و تعيين شده است و روح همسر، شما را به تكامل مي‌رساند.
خود انگيز: عشق در نظر شما كاملاً طبيعي و براي سرگرمي تصور مي‌شود؛ اگر چنين نباشد احساس خوبي نسبت به عشق نخواهيد داشت.
>>مشهود: بسيار احساسي؛ آنچه كه شما بـه دنبال‌ش مـي‌گرديد همدمي ابدي براي تمام مدت عمر است؛ عشقي پايدار كه هميشه همراه شما خواهد ماند.
محتاط: ذاتاً واقع بين هستيد. مي‌دانيد كه در عشق، رنج و جدايي وجـود دارد ولي اين باعث عدم درگير شدن شما نمي‌گردد.

خود را تجزيه و تحليل كنيد

در انتهاي امتحان، نتايج حاصله در اختيار شما قرار گرفته و به طور كامل از نوع شخصيـت خود و رفتارهايي كه باعث شكل گيري رفتار شما شده است، مطلع خواهيد شد. بــه علاوه، نمودارهايي كه معرف تعداد افراد مشابه با شخصيت شما است و نيز نمودارهـاي مقايسه‌اي بين شما و افراد هم‌سن‌تان نشان داده خواهد شد. بعد از اينكه نتايج نوع شخصيت و نوع عشق را به طور جداگانه مشاهده نموديد، مي‌توانيد ارتباط شخصيـت خـود را با نوع عشق‌تان مورد سنجش قرار دهيد.

نتايج را به كار ببريد

درك نوع شخصيت باعث مي‌شود خودتان را بهتر شناخته و نتيجتاً در انتخاب همسر آينده موفق‌تر عمل كنيد. اگر قبلاً ازدواج كرده‌ايد، آزمـون به شما كمك خواهـد کرد تـا تفاوت‌هاي ذاتي و اساسي بين خود و همسرتـان را فهميده و درك بهتري از احساسات خود جهت حل آسان‌تر مشكلات پيدا نماييد.

*۱۵ فروردين

*هنر متقاعد کردن از سايت مردمان

چند روز پيش در يک کافي‌شاپ بودم که متوجه شدم دو پسر جوان سر موضوعي در حال بگو مگو هستند؛ در واقع آنها بگو مگو نمي‌كردند، بلكه يكي از آن دو سعي داشت ديگري را متقاعد كند كه آن شب همراه او به يک ميهماني بيايد.

محتواي گفتگو

صحبت‌هاي رد و بدل شده بين آنها چيزي شبيه اين بود:

امير: جون من علي، خواهش مي‌كنم، ازت درخواست مي‌كنم، بيا امشب با من بريم، تو آخرين اميد مني.
علي: بهت كه گفتم خستم، ميخوام برم خونه بگيرم بخوابم.

امير: بيا ديگه، خوش ميگ‌ذره مثل روزاي قبل. من خيلي دوست دارم برم.
علي: من خيلي بي‌حالم. يك روز ديگه ميريم.

امير: دوست خوبي باش ديگه، اين لطف رو به من بكن. من امشب ميخوام با همسر آينده‌م آشنا بشم اما دوست ندارم تنها باشم.
علي: بيخيال شو من ميرم خونه بخوابم.

امير: ببين 2 ثانيه گوش كن. اون يه دوسـت خوشگل بـه اسم مـريم داره. من تو رو به اون معرفي مي‌كنم. مطمئن باش از اون خوشت مياد.
علي: باشه پس من ميرم خونه حاضر شم. كي مياي دنبالم؟
!!!!!!!

هنر متقاعد كردن

از شما خانم‌ها و آقايون باهوش آيا كسي مي‌داند كه امير با وجود خستگي زياد و يك دندگي علي چگونه توانست او را متقاعد كند كه همراهش به ميهماني بيايد؟

پاسخ: به وسيله‌ي هنر ظريف ( البته در اين مورد نه چندان ظريف) متقاعد سازي. قبل از توضيح بيشتر مايلم بدانيد كه چرا امير در ابتدا نتوانست علي را متقاعد كند.

به عبارتي ساده، امير چيز ارزشمند و جالبي كه بتواند باعث آمدن علي شود، به او پيشنهاد نكرد. امير مي‌خواست عـلي فـقط به عنوان يك همراه با او به ميهماني بيايد. او سعي كرد به علي بگويد كه خوش خـواهد گذشت. علي خسته بود؛ به او در تخت خواب بيشتر خوش مي‌گذشت.

سپس او از علي خواست كه به او لطف كند. دوباره علي به دليل خستگي زيـاد، قبول نكرد. لطف كردن به امير براي علي چه سودي خواهد داشت؟ تخت خواب و بالش او جالب‌تر از ميهماني رفتن در آن شب بود.

پس در نهايت امير چگونه علي را متقاعد كرد؟

چه نفعي براي من دارد؟

امير مطمئن‌ترين راه را براي متقاعد كردن علي براي انجام خواسته ‌ش برگزيد. او علي را نه ازطريق يادآوري عواطف، رفاقت، احساس مسئوليت و ماجراجويي‌ش، بلكه به وسيله‌ي روي آوردن به منافع و مصالح شخصي‌ش توانست متقاعد کند.

مردم دوست ندارند بپذيرند كه در اغلب موارد، افراد خودخواهي هستند. در واقع اكثر انسانها راهي طولاني را طي مي‌كنند تا بتوانند "بازيگر نقش يك شخص پرهيزگار" شوند و به اين وسيله به ديگران نشان دهند كه افرادي فارق از نفس بوده و آماده‌اند به سهم خود اعمال پسنديده‌ي بزرگتري را انجام دهند.

نكته‌ي ظريف درهمين «نقش» است كه اغلب مردم تصورمي‌كنند اين طبيعت فارق از نفس، شخصيت واقعي فرد است. سپس متقاعد كننده سعي مي‌کند "بازيگر" را بر اساس خصيصه‌هاي كاذب شخصيتي كه او فقط "تظاهر" به داشتن آنها مي‌كند، قانع كند در حالي كه در واقعيت فردي كاملاً متفاوت است. بنابراين متقاعدكننده روي به مواردي مي‌آورد كه اهميت چنداني براي "بازيگر" ندارد و در نتيجه شكست خواهد خورد.

هرگاه فردي عملي را پيشنهاد دهد كه براي نفر دوم داراي منفعت شخصي باشد، آن فرد دوم گير مي‌افتد. به محض اينكه امير به علي گفت كه او را با دوست همسر آينده‌ي خود آشنا مي‌كند، او را در اختيار خود گرفت. او به هدف زد. پيشنهاد امير دقيقاً چيزي بود كه علي به دنبالش بود، ولي از ابرازش خودداري مي‌كرد. بنابراين به محض اينكه امير او را در آن مسير قرار داد، تقاضايش را پذيرفت.

وقتي امير مي‌خواست كه علي را از طريق بيان خواسته‌هاي خود متقاعد كند، موفق نشد ولي به محض اينكه تاكتيك خود را تغيير داده و اين كار را به وسيله‌ي بيان خواسته‌هاي علي به انجام رساند، به سرعت نتيجه گرفت و پيروز شد.

نكته‌ي موجود در اينجا اين است كه در كار و تجارت نـيـز مثل زنـدگي شخصي، هنر واقعي متقاعدسازي در اين نهفته است كه نيازها و خواسته‌هاي حقيقي ديگران را شناخته و همين خواسته‌ها را به آنها پيشنهاد دهيد. به محض اينكه آنها به خواسته‌هايشان رسيدند، همگام و همسو با شما حركت خواهند كرد.

*از هنرهاي رزمي! خوش‌م مياد خيلي ولي نه جون کتک خوردن رو دارم نه دل زدن بقيه رو. پس نتيجه مي‌گيريم در هنرهاي رزمي، دقيقاً هيچي نميشم! :دي

*سارا هميشه ميگه وقتي کسي خيلي از زندگي‌ش تعريف مي‌کنه و هي ميگه من خيلي خوشبخت‌م، بايد بهش شک کرد. براي چشم نخوردن هم که شده، آدما از زياد از خوشبختي‌شون تعريف نمي‌کنن. تو هم هميني. وقتي هي ميگي خيلي خوش گذشت، من اينطوري راحت‌م، خيلي خوشحال‌م، خيلي خوشبخت‌م لااقل من يکي مي‌فهمم چقدر داري دروغ ميگي :دي

[Link] [0 comments]