About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Monday, January 31, 2005
کیمیاگر
*۲۰ دي
*جبران خليل جبران: از کنار مزرعه اي مي گذشتم.مترسکي را ديدم که معلوم بود ساليان درازي بي حرکت آنجا ايستاده است.از او پرسيدم: آيا از ايستادن خسته نشده اي؟ جواب داد: نه،لذت ترساندن آنقدر زياد است که خستگي ام را جبران مي کند. به او گفتم: راست مي گويي.من هم بعضي وقت ها از اين کار خوشم مي آيد. او جواب داد: تنها کساني که تنشان از کاه پر شده است،طعم اين لذت را مي چشند... * اگر من و او، در قهوه خانه ای قدیمی، یکدیگر را دیده بودیم شاید با هم می نشستیم، و نوشیدنی ای با هم میخوریدم اما چون در جنگ مثل دو سرباز ساده، رو در رو هم قرار گرفتیم، به روی هم آتش گشودیم من به او شلیک کردم و درجا او را کشتم، او را زدم و کشتم زیرا دشمن من بود آري البته که او دشمن من بود، و این مثل روز روشن بود اما... او هم چون من شاید به اجبار، وارد ارتش شده بود و حتی از سر بیکاری، وسایل زندگی اش را هم فروخته بود جنگ چیز عجیب و غریبی است، به کسی شلیک میکنی که اگر جایی قهوه خانه ای وجود داشت، او را به آنجا دعوت میکردی یا با قدری پول به کمکش میرفتی... "Thomas Hardy" اينم کپي رايتش... *وبلاگ نوشتن،اونم وقتي كلي درس نخونده داري،معنيش اينه كه خيلي خرخوني؟ *۲۱ دي *کشتم خودمو با اين جزوه عکاسي...بيشتر به خاطر رودرواسي با استاد زياد درس خوندم.مي شناسه قشنگ منو...روز قشنگي بود امروز.از صبح معلوم بود روز خوبيه.اول کلي بزن برقص راه انداختم!بعد يه کم زودتر راه افتادم که سر راه عطر بخرم.۸-۷ تا عطر که برام آورد فروشنده هه! ديگه قاطي پاتي شد.آخر سر خودم عطرها رو مي زدم به دست اون خانومه که ببينم بوش چطوريه-بو رو مي بينن جديداً-بالاخره يکي خريدم.اسمش الگانسه(: نزديک دانشکده که رسيدم،يه کم جلوتر از هميشه پياده شدم.دوست داشتم برم پياده روي اون موقع....توي کتابخونه گروه،يه چيزي خيلي خوشحالم کرد.يه کامنت از يه دوست قديمي وبلاگي که يه مدت بود وقت نشده بود جواب ميلش رو بدم.اگه بدوني چقدر خوشحالم کردي(:مرسي...از يه چيزي هم خيلي لجم گرفت.يه دختره هست دانشجوي دکتراس که کلي احساس داره و اينا.نشسته بود پشت يکي از کامپيوترا،يه آهنگ سياوش قميشي گذاشته بود،صداشم بلند کرده بود همه فيض ببرن.من که اصلاً اهل جانماز آب کشيدن و اينا نيستم ولي سر يه جرياني خيلي ذهنم درگير بود+مي خواستم جزوه مو مرور کنم ولي اين صداهه مزاحم بود.به مريم گفتم اين دختره با اين همه ادعا نمي فهمه اينجا خونه ش نيست؛کتابخونه دانشکده س مثلاً.الان ميرم يه چي ميگم بهش...اه! خيلي عصباني شدم يهو.مريم هم هي مي گفت زشته مريم.آشناس با من. حيف که کلاً صلح طلب شدم تازگيا +نمي خواستم روزم خراب شه وگرنه مي گفتم بهش حتماً. سر امتحان که رفتيم،بارون ميومد.خيلي قشنگ بود...چه امتحان جالبي هم بود.صندلي چيده بودن توي راهرو.همه بدو بدو رفتن نشستن جا گرفتن.کلي هم با هم تنظيم کردن که کي کجا بشينه و به کي برسونه و اينا.منم همه ش مي خنديدم که آخه ساعت۴ بعدازظهر چه وقت امتحان دادنه؟صبح رو گرفته بودن از اينا؟هيچي ديگه...ما افتاديم اول سالن.صندلي هاي آخر همه پر شدن.به مريم گفتم من بايد خيلي خنگول باشم که بشينم رديف اول!عمممراً...صندلي مو بلند کردم رفتم ته سالن.حالا انگار حتماً بايد همون صندلي باشه(((((((: پشت سرم که انتفاضه بود.کشتن اينا خودشون رو بس که براي هم ورق پرت کردن.امروز شنيدم بچه هاي رديفاي جلوتر،توي ورق کلاسور براي هم مي نوشتن.حالا قسمت جالب ماجرا اينه که استاد کلي جدي شده بود و با يه خودکار قرمز راه افتاده بود توي راهرو،تهديد مي کرد.ما هم مي خنديديم فقط! تا يکي يه چي مي گفت،يه عده مي خنديدن.يه عده هم تند تند حرف مي زدن!آخر امتحان بود خلاصه.حيف كه تو مود اين چيزا نبودم اون موقع.دوست داشتم هرچي خودم بلدم بنويسم فقط!دفعه اول بود انقدر با فرهنگ امتحان دادن! مي رفتم سر جلسه!:دي اكثر مواقع،كمك نميخوام-در كل هميشه درس مي خونم قبل از امتحان-ولي كمك مي كنم تا دلت بخواد.به نظرم صواب داره يه طورايي! *وقتي اومديم بيرون،كلي شگفت زده شديم.همه جا نقره اي شده بود.اووووه،چه برفي.مي دوني از چي كيف مي كنم؟اينكه خدا سر سه سوت،مي تونه همه چيز رو عوض كنه...يه غروب قشنگ...اون همه برف كه مي ريخت روي سر و صورتم...درختاي سفيدپوش...يه حس خوب،شبيه آرامش... *هي ميگي تو مي توني!تو مي توني!مطمئني حالا؟(: *به سوي کوه به سوي قله هاي باشکوه به سوي آبي سپهر به راهِ زرفشانِ مهر چو آرزوي ما، هوا، خوش است و پاک به روي قله ها تنم از غبار تيرگي رها برآ چو جانِ تازه بر بلندِ خاک هميشه برفراز هميشه سرفراز... فريدون مشيري *۲۲دي *ديوانه؛ اين داستانِ من است براي هر کسي که دوست دارد بداند چه گونه ديوانه شدم: در روزهاي بسيار دور و پيش از آن که بسياري از خدايان متولد شوند، از خواب عميقي برخاستم و دريافتم که همه ي نقاب هايم دزديده شده اند؛ آن هفت نقابي که خودم بافته بودم و در هفت دوره ي زندگاني بر روي زمين بر چهره زدم.. پس بي هيچ نقابي در خيابان هاي شلوغ شروع به دويدن کردم و فرياد زدم؛ دزدها، دزدها، دزدهاي لعنتي! مردها و زن ها به من خنديدند و برخي از آنان نيز به وحشت افتادند و به سوي خانه هايشان گريختند.. چون به ميدان شهر رسيدم، ناگهان جواني که بر بام يکي از خانه ها ايستاده بود فرياد زد: اي مردم! اين مرد ديوانه است! سرم را بالا بردم تا او را ببينم اما خورشيد براي نخستين بار بر چهره ي بي نقابم بوسه زد و اين،نخستين بار بود. پس جانم در محبت خورشيد ملتهب شد و دريافتم که ديگر نيازي به نقاب هايم ندارم و در حالتي -گويي بيهوشي- فرياد برآوردم: مبارک باد! مبارک باد آن دزداني که نقاب هايم را دزديدند! اين چُنين بود که ديوانه شدم اما آزادي و نجات را در اين ديوانگي با هم يافتم؛ آزادي در تنهايي و نجات از اينکه مردم از ذاتِ من آگاهي يابند زيرا آنان که از ذات و درونِ ما آگاه مي شوند،مي کوشند تا ما را به بندگي کشند اما نبايد براي نجاتم بسيار مفتخر شوم زيرا دزد اگر بخواهد از دزدانِ ديگر امنيت يابد، بايد که در زندان باشد! (ج.خ. جبران) كپي رايتش *۲۳ دي *اووووووووووه!آخه بي انصافا!اين همه جزوه رو چطوري بخونم؟هرکدوم رو مي خونم،فکر مي کنم خوب ياد گرفتم.بعدي رو که مي خونم،يهو با قبلي قاطي پاتي ميشه.نميشد يه کم زودتر بدين اينا رو؟ توضيح:يعني مثلاً من خيلي درسخونم.جزوه ندشتم تا الان:پي! *۲۴دي *تا ما باشيم با اجازه خودمون،امتحان جا به جا نکنيم.هيچ کس نبود توي دانشکده در کلاس رو باز کنه برامون.مجبور شديم توي کتابخونه گروه،امتحان بديم.حالا توي اين هاگيرواگير!:دي استاد که از اول ترم،سعي کر اسمامون رو ياد بگيره و موفق هم شد البته،مي گفت فلاني! شما اينجا بشين،شما اونجا نشين.آخه بابا! يه ذره جائه،تو هم که مث عقاب(((((: مواظبي.ديگه اين کارا چيه؟به من گفت شما پشت کامپيوتر دوم بشين...پشت ميز بزرگه ديگه جا نميشدن همه.خنديدم گفتم استاد!پشت کامپيوتر حواسم پرت ميشه.استاد هم خنديد گفت خب از اينترنتش استفاده نکن.با اينکه همين ۵ دقيقه قبلش،چک ميل کرده بودم ولي خيلي دلم مي خواست جاي امتحان مي نشستم کامپيوتربازي!هيچي ديگه.کامپيوتر رو خاموش کردم و نشستم به امتحان دادن.اين پسر کناريم هيچي نمي نوشت.فقط برگه شو تماشا مي کرد.يه کم که گذشت،گفتم لطفاً اون کامپيوتر رو خاموش کنين.خيلي سرصدا داره.مي دوني چي کار کرد؟در مقابل چشمان حيرت زده من،دکمه پاور رو زد که کامپيوتر خاموش بشه!همينطوري مونده بودن من!آخه اين آدم،کلي ادعاي استادي کامپيوتر داره!بسم ا...مدل جديده؟ *ورقه مو که دادم،بدو بدو اومدم خونه.شک داشتم امتحان عملي الانه يا بعداً!ولي اومدم خونه!!!توي راه،دوستمو ديدم.دوست دوران دبيرستانم.از نيمه مرداد ديگه نديده بودمش.قرار بود بعد از امتحانا يه قراري بذاريم با هم.خيلي خوشحال شديم هردومون.توي همون مدت کوتاهي که با هم بوديم،کلي حرف زدم.حرف کشيد ازم:دي تازه فهميدم چرا اينقدر عجله داشتم زود برم خونه.قرار بود دوستمو ببينم(:مرسي خداجون *۲۵دي *تولدت مبارک سارا جونم(: ياد پارسال افتادم.حالا من اونقدر هم گيره نيستم که کلي به تولد خودم احترام بذارم و اينا ولي اون شب-پارسال،شب تولدم-مهمون اومد برامون.اونم چه مهمونايي!اصلاً حوصله شون رو نداشتم و ندارم.يه چيزايي تو مايه هاي رفع تکليف و اينا بود اومدنشون تقريباً.من نمي فهمم آدم اگه رفت و آمد با يه عده اي رو دوست نداره،چرا بايد زورکي بره مهموني و مهموني بده؟ما ايراني ها هم کار مي تراشيم واسه خودمون!هيچي ديگه.بعدشم که رفتن،همه يادشون رفت قضيه رو.کادو و کيک و اين چيزا،هيچ وقت برام مهم نبوده ولي...نمي دونم...حالا تولد ۲۰ سالگي منو بقيه يادشون باشه،مگه مهمه؟ هميشه ۲۰ سالگي رو دوست داشتم.از ۸-۷ سالگي حتي...يا شايد قبل تر!و خب وقتي ۲۰ سالم شد،بني بشري تحويلم نگرفت.اون شب،اول از همه سارا بهم تلفن زد(:بعد فاطمه،بعدشم عطيه.فرداش مامان اينا کلي ناراحت شدن که چرا يادشون رفت و اينوطري شد و اينا...خلاصه که کلي دلم براي خودم سوخت.اينم از خاطره تولد ۲۰ سالگي مريمی...! *۲۶ دي *باران ... باران ... شيشه پنجره را باران شست؛ از دل من اما چه كسی نقش تو را خواهد شست... *۲۷ دي *ربط خرافات،تحصيلات و فال گرفتن رو هرچي فکر کردم،نفهميدم!ربط ندارن شايد.به خرافات نه! ولي به فال کمي تا قسمتي معتقدم.نميشه گفت اعتقاد.هم آره،هم نه.بدم نمياد بشنوم و توقع هم ندارم که حالا حتماً درست باشه همه ش ولي ديگه خيلي هم چرت نباشه خواهشاً:دي نميشه بگم هيچي نمي ديد و همه رو از خودش مي گفت.هرچند خودشم ميگه اينا فقط واسه سرگرميه و درست نيست.حالا همه ش رو هم که بي خيال شم،ماجراي غريبه چي؟اونو که ديگه عمراً نمي دونست! *۲۸ دي *آگاهي پيش از وقوع...از کار خدا سر در نميارم-اگه غير از اين بود،من مي شدم خدا!-ولي حس مي کنم دوستم-که الان اينجا نيست-مريض شده.چند روزه همه ش اين حس رو دارم.تلفن بزنم بپرسم؟ *پرسيدم.درست بود!خوبه حالش،ولي درست بود. *بعضي شعرا اصولاً ارزش ادبي! ندارن ولي خيلي ها خوششون مياد و مرتب گوش ميدن تا وقتي که يا حالشون به هم بخوره يا بند کنن به يه آهنگ ديگه،اين رو بي خيال شن و آهنگ جديده رو هي گوش کنن.منم الان اينطوري شدم فکر کنم...ايناهاش! *۲۹ دي *روزي که دوستم ازم خواست اين کار رو انجام بدم،يه روز تابستوني بود؛و امروز که نقشه رو عملي کردم،يه روز زمستوني،از نوع کسل کننده ش!بالاخره تصميم گرفتم؛لباس پوشيدم و راه افتادم.سر راهم،۳ تا کتابفروشي بود.رفتم سراغ سومي؛اوني که دورتر از همه بود.نمي دونم چرا.همينطوري!کسي نبود؛جز خود کتابفروش.يه کم کتاباي کامپيوتري رو تماشا کردم،بعد سراغ يه کتاب خاص رو گرفتم.نداشت.پرسيدم از کتاباي پائولو کدوما رو داره و دوتاش رو خريدم:کيمياگر و دومين مکتوب...بعد دوباره يه نگاهي به قفسه هاي کتاب انداختم.توي اين مدت،دو نفر اومدن:يکيشون يه دختري بود که اجازه دادم حرفم رو قطع کنه و آدرسش رو بپرسه! و بره.دومي هم يه پسر فضول بود که با اينکه من تقريباً پشت بهش ايستاده بودم،اومد جلو که منو ببينه دقيق،بعد رفت بيرون!به کتابفروش گفتم:من کتاب جادوگري ميخوام.دارين؟ اين چيزي بود که دوستم گفته بود انجام بدم!چشماي کتابفروش از تعجب گرد شد:جادوگري؟منظورتون چيه؟گفتم برداشت شما از سوال من چيه؟يه کم فکر کرد-خيلي تعجب کرده بود-بعد گفت:منظورتون عرفان و فلسفه و اين چيزاست يا مثلاً غيب کردن اشيا؟خودشم از حرفي که زده بود،خنده ش گرفت.گفتم:دقيقاً هيچ کدوم!کتاب بريدا رو خونيدن؟گفت:نه!گفتم:از کتاباي پائولو کدوما رو خونين؟ -فقط کيمياگر؛من بيشتر کتاباي تاريخي و رمان مي خونم. -توصيه مي کنم حالا اينجا ميشينين و کلي وقت دارين،حتماً بريدا رو بخونين.کتاب جالبيه! يه کم مکث کردم؛بعد ادامه دادم: -يه دوست ازم بهم گفت برو توي يه کتابفروشي و بگو کتاب جادوگري ميخواي.مي گفت کتابفروش ها کتابايي دارن که به هرکسي نميدن.من دنبال اون کتابام! خودم هم نمي دونستم دقيقاً چي ميخوام!ولي اون نبايد اين رو مي فهميد.مونده بود چي بگه.گفت:من همچين کتابايي ندارم ولي اگه داشتم،به شما حتماً مي دادم. مي دونستم راست ميگه.تو دلم گفتم کاش داشتي.کلي زحمت کشيده بودم تا اعتمادش رو جلب کنم ولي چه فايده! -متشکرم... رفتم طرف در که برم بيرون. -عذر ميخوام؛ کتابفروش بود. بله؟ مي دونستم چي ميخواد بگه.بعضيا برخلاف ظاهر باشخصيتشون،خيلي کوچيکن؛نميشه خنديد بهشون!کم جنبه! -مي تونم بيشتر با شما آشنا شم؟ خودش از حرفي که مي خواست بگه،خجالت مي کشيد.مدام رنگ به رنگ مي شد و کاملاً مشخص بود که از عکس العمل من مي ترسه حتي!مي تونستم حسابي حالش رو بگيرم و بهش بگم که از يه کتابفروش،خيلي بيشتر از اينا توقع داشتم.بگم که رفتارش به نظرم خيلي مضحکه و دقيقاً منو ياد پسراي ۱۵-۱۴ ساله ميندازه!ولي هيچ کدوم از اينا رو نگفتم.توي مود ادب کردن کسي نبودم اون موقع:فکر مي کنم در همين حد کافي باشه. اومدم بيرون.شنيدم که ازم عذرخواهي کرد؛مهم نيست ولي اينو مي دونم که ديگه اگه از بي کتابي هم بميرم،اونجا نميرم. به دوستم:بترکي با اين پيشنهادت!!! *۳۰ دي *تا دنيا دنياست،من عاشق پنج شنبه هام(:به خاطر هيچ چيز خاصي هم نيست.همينطوري!شايد به خاطر اينه که وقتي کوچيک بودم-کوچيکتر از الان-پنج شنبه برام به معني تعطيلي و بازي و خونه مادربزرگ بود.شايدم نه!الان که ديگه به زور کتک بايد منو ببرن مهموني! بازم پنج شنبه ها رو دوست دارم.بيشتر از همه روزا.اگه کل هفته رو هم حالم گرفته باشه،پنج شنبه خوبم.همه همينطورن؟عجب سوالي!مگه ميشه همه مث هم باشن؟ولي...ما همه شبيه هميم.مگه نه؟ يه چيزي:امروز،چهارشنبه بود نه پنج شنبه! *۱ بهمن *دي هم تموم شد!آخراي سال که ميشه،حس آخراي دفتر مشق بهم دست ميده.شما هم همينطورين؟مث اوم موقعا که آخراي دفتر مشقم رو با فونت هزار مي نوشتم که زودتر تموم شه!-البته صفحه آخر دفتر رو خيلي دوست داشتم هميشه-حالا هم از گذشتن اين روزا اصلاً دلم نمي گيره و خب خوش مي گذره يه طورايي.حالا اين بهمن کي تموم ميشه؟دوست دارم زود ارديبهشت بشه.نه اينکه اسفند رو دوست نداشته باشم يا از فروردين خوشم نياد!هيچ کدوم اينا نيست...فقط هيچ ماهي ارديبهشت نيست...آوردي بهشت... *۲ بهمن *آخيش!مرسي دخترخاله که اومدي.حوصله م سر رفته بود(: *۳ بهمن *عجب بساطي!صبح تا شب،کتاب.شب،جدول روزنامه رو خراب مي کنم حتماً-اسم اين کاري که من انجام ميدم،خراب کردنه نه حل کردن-و ۲۰۰ ليوان چاي+ميوه شامل شونصد تا پرتقال حتماً!ميگم قديميا چقدر گناه داشتن که کامپوتر نداشتن.البته بخواي فکرشو بکني،در حال حاضر من بيشتر گناه دارم که کامپوتره هست ولي خرابه.فعلاً هم که پدر گرامي وقت نداره ببردش تعميرگاه.بايد خودم يه فکري بکنم براش.اينطوري نميشه. *۴ بهمن *فکر مي کردم تنهايي کار کردن،خيلي سخت باشه.درسته که همه ش رو تنهايي انجام دادم ولي خسته نشدم.شايد چون زياد وقت داشتم،خسته نبودم و لازم نبود عجله کنم.شايدم چون در تمام اون ساعتها،داشتم به خودم ثابت مي کردم که تنهايي هم ميشه اين کار رو انجام داد.مي دوني؟اينکه آدم،شعور کار گروهي رو داشته باشه،خيلي خوبه ولي نبايد بذاري اين باعث بشه فکر کني تنهايي نمي توني. *۵ بهمن *گاهي برکات خداوند با شکستن تمام شيشه ها وارد مي شوند... *۶ بهمن *اين ساعت فيزيولوژيک،ديگه آخر کم ظرفيتيه!۴ روز نرفتم دانشگاه،به کل تعطيل شد!چقدر ساعت زنگ زد امروز!آخرشم با يک ساعت تاخير رفتم دانشکده.چقدر هم بي مزه س وقتي بچه ها نباشن.عوضش! يه ساعت توي کتابخونه دانشکده واسه خودم،خدايي کردم(((((:مخصوصاً اينکه اين کامپيوتر وقت نشناسمون،وسط تعطيلات بين دو ترم تازه يادش افتاده خراب شه باز!چقدر غر مي زنم! *يه ميل جالب داشتم از يکي از ويزيتوراي بلاگم.برام کلي نوشته بود.يه قسمتي از حرفاش،مقايسه بلاگ قبليم با اينجا بود.در واقع،اين دو تا يکين.به قول معروف!!!:فرقش،دو تاست...يعني هردوش،يکيه(((:فقط اسباب کشي کردم،از اونجا اومدم اينجا ولي فکر کنم يه نمه هم حق داشت.نوشته بود اونجا بهتر بود.شايد اين چند وقت،خيلي درگير روزمرگي شدم و هرچي هم مي نويسم،همه ش اتفاقات روزانه س.نشده اين چند وقت،بشينم درست حسابي سخنراني کنم.يه دليل ديگه ش هم فکر مي کنم ايميل بازي باشه.انقدر حرف مي زنم براي يکي از دوستاي وبلاگي که ديگه اينجا چيز زيادي نمي نويسم.يه دليل ديگه ش هم فکر کنم تلفنه.همه ش هست خلاصه...خب اگه بخوام مث اون موقعا باشم: آخرين کتابي که خوندم،کيمياگر پائولو کوئيلو بود-الان دارم دوباره بريدا رو مي خونم-کيمياگر رو هم دوبار پشت هم خوندم.اين دفعه دومه.يادمه ۲۰۰ سال پيش،فکر کنم دوم راهنمايي بودم،تعريفش رو از يه آدمي شنيدم که اصلاً ازش خوشم نميومد.فکر کنم همين باعث شد هيچ نرم سراغش و نخونمش.حالا،بعد از اين همه سال،يه دوست،باعث شد بخونمش.يه قسمت هاييش رو براتون مي نويسم اما قبلش،پيشنهاد مي کنم حتماً همه کتاب رو بخونين.فقط وقتي کتاب رو تموم کني،مي فهمي چرا انقدر اصرار مي کنم: *...تنها هنگامي حقيقتي را مي پذيريم که نخست،در ژرفاي روحمان،انکارش کرده باشيم؛که نبايد از سرنوشت خود بگريزيم و اينکه دست خداوند،علي رغم سخت گيريش،بي نهايت سخاوتمند است. *...اگر آدم همواره همان آدم هاي ثابت را ببيند،احساس مي کند بخشي از زندگيش را تشکيل مي دهند و از آنجا که بخشي از زندگي ما مي شوند،هوس مي کنند زندگيمان را هم تغيير بدهند.اگر آدم،آنطور که آنها انتظار دارند،عمل نکندبه باد انتقادش مي گيرند؛چون هرکس فکر مي کنددقيقاً مي داندما بايد چطور زندگي کنيم اما هرگز نمي دانند چگونه بايد زندگي خودشان را بزيند. *جوان نمي دانست افسانه شخصي چيست. چيزي است که همواره آرزوي انجامش را داري.همه آدم ها در آغاز جواني،مي دانند افسانه شخصي شان چيست.در آن دوره زندگي،همه چيز روشن است؛همه چيز ممکن است و آدم،از روياها و آرزوي آنچه دوست دارد در زندگي بکند،نمي ترسد.با اين وجود،با گذشت زمان،نيرويي مرموز،تلاش خود را براي اثبات آنکه تحقق بخشيدن به افسانه شخصي غيرممکن است،آغاز مي کند.آنچه پيرمرد مي گفت،براي جوانک چندان معنايي نداشت اما مي خواست بداند نيروهاي مرموز،چه هستند.دهان دختر بازرگان از شنيدنشان باز مي ماند. -نيروهايي هستند که ويرانگر مي نمايند اما در حقيقت،چگونگي تحقق بخشيدن به افسانه شخصي را به ما مي آموزند.نيروهايي هستند که روح و اراده ما را آماده مي کنند؛چون در اين سياره،يک حقيقت بزرگ وجود دارد: هرکه باشي و هرکار کني،وقتي چيزي را از ته دل،طلب مي کني،از اين روست که اين خواسته در روح جهان،متولد شده.اين،ماموريت تو بر روي زمين است. -حتي اگر فقط سفرکردن باشد؟يا ازدواج با دختر يک بازرگان پارچه؟ -يا جست و جوي يک گنج...روح جهان،از خوش بختي انسان ها تغذيه مي شود و يا از بدبختي،ناکامي و حسادت آنها.تحقق بخشيدن به افسانه شخصي،يگانه وظيفه آدميان است.همه چيز،تنها يک چيز است و هنگامي که آرزوي چيزي را داري،سراسر کيهان همدست مي شود تا بتواني اين آرزو را تحقق بخشي. *خداوند راهي را که هر انساني بايد بپيمايد،در جهان نوشته.تنها بايد آنچه را که براي تو نوشته شده،بخواني. *تصميم ها،تنها آغاز يک ماجرا هستند.هنگامي که آدم،تصميمي مي گيرد،در حقيقت به درون جريان نيرومندي پرتاب مي شود که او را به مکاني مي برد که در زمان تصميم گيري،خوابش را هم نمي ديده است. *تنها به خاطر از دست دادن چيزي مي ترسيم که داريم؛چه زندگيمان و چه کشتزارهامان اما هنگامي که بفهميم سرگذشت ما و سرگذشت جهان،هر دو توسط يک دست نوشته شده اند،هراسمان را از دست مي دهيم. *...و خداوند،به ندرت آينده را آشکار مي کند و فقط به يک دليل:او آينده اي را نشان مي دهد که فقط براي عوض شدن،نوشته شده. *عشق،هيچ گاه انساني را از دنبال کردن افسانه شخصي اش بازنمي دارد.اگر چنين شود،به خاطر آن است که عشق تو،عشقي راستين نبوده؛عشقي که به زبان جهاني سخن مي گويد. *همواره پيش از تحقق يافتن يک رويا،روح جهان تصميم مي گيرد تمام آنچه را در طول ظي طريق آموخته اي،بيازمايد.اين کار را به خاطر بدخواهي نمي کند؛به خاطر آن است که بتوانيم همراه با روياهامان،بر درس هايي که در مسير آموخته ايم هم،تسلط يابيم.در اين لحظه است که بخش عظيمي از مردم منصرف مي شوند. *تاريک ترين ساعت،پيش از طلوع خورشيد فرامي رسد. *۷ بهمن *تنها يک چيز مي تواند يک رويا را به ناممکن تبديل کند:ترس از شکست... کيمياگر - پائولو کوئيلو *۸بهمن *اول همه به افتخار مریمی،سوت و کف!!!تا بگم چی شده.امروز دیگه کلی شاهکار بودم!اول اینکه خودم،به تنهایی،بدون کمک هیچ بنی بشری!دو عدد ویندوز ترتمیز نصب کردم تووووووووووووپ!کلی دلم خنک شد.حسابی هم کیف کردم کهبالاخره ياد گرفتم.قسمت جالب ترش اینجا بود که بدو بدو اومدم اینجا سخنرانی کنم،دیدم نمیشه فارسی نوشت.دیگه کلی مخم رو کار انداختم و خودمو کشتم و اینا تا رفتم دوباره سراغ سی دی ویندوز و کنترل پنل و این ور و اون ور تااااا شد سخنرانی کنم بالاخره.راستش اولش بدم نمیومد یکی بود یاد می داد بهم ولی حالا که خودم تونستم درستش کنم،خیلی خوشحالم.دیگه ناراحت نباشین:دی تا ویندوزه خراب شه،سه سوت نصب می کنم و میام سخنرانی:دی فقط برین دعا کنین جور دیگه ای واسه و قر نیاد که بلد نیستم چی کارش کنم((((:تشویق چی شد؟! *# *حذف عبارت "خليج عربی" از اطلس اينترنتی موسسه نشنال جئوگرافيک اين پيروزی دلچسب را به همه بلاگرهای ايرانی تبريک می گويم.اميدوارم به قدرت وبلاگ پی برده باشند! *# عکس ها و فيلمی کوتاه از جشنواره ايران زمين * همونی که مدير کل ارشاد خوزستان و چند تن از مقامات استان را به علت برگزاریش بازدداشت کرده بودند...href="http://www.semaho.com/2004/12/blog-post_31.html">اينم کپي رايتش *۹ بهمن *ميدونين من خيلي چيزا رو قبول ندارم و به نظرم خرافات مياد، اما به خودم اجازه نميدم کساني که رو قبولش دارند رو مسخره کنم و عامل بدبختي ها و مشکلاتشون رو اعتقاداتشون بدونم. اگه اينطوره پس عامل جنگ بوسني و ویتنام و هزار تا جنگ ديگه که توش یه عالمه آدم بی گناه کشته شدن، چي بوده؟ پس زلزله سونامي به خاطر چي به وجود اومد؟! بايد منشا همه اينا رو اعتقادات و مذهب افرادش بدونيم؟!! پس اگه اینطوره توی کشورای غربی اصولا نباید تصادفی، طلاقی، قتلی صورت بگیره!! هوم؟الان ميگم:اينا رو که خوندم،کلي شاکي شدم.نمي دونم بعضيا چرا با لگدمال کردن اعتقادات ديگران-هرچند غلط-انقدر کيف مي کنن و احساس باکلاس بودن و تجدد بهشون دست ميده؟!با زهرا موافقم. *يه چيز خيلي باحال؛ کي ميگه شبا تاريکه ؟!يه جواب رايج اما اشتباه، اينه که شب تاريکه چون خورشيد پشت افق غروب مي کنه. بنابراين نيمکره اي که ما توش هستيم، پشت به خورشيد قرار مي گيره و ما تو سايه ي زمين قرار مي گيريم؛ و نبود نور خورشيد در آسمون باعث ميشه آسمون تاريک و درخشش ستاره ها واضح تر باشه. اما اين کاملاً اشتباهه !!! پاسخ علمي ش اينه: براي اولين بار اين سوال به ظاهر ساده و مسخره رُ دانشمندي آلماني به اسم هنريش اولبرس در سالِ 1826ميلادي پرسيد.. و اون زمان بود که همه فهميدن جواب اين سوال چندان هم ساده نيست؛ بياين فرض کنيم جهان نامحدوده و پُر از ستاره و کهکشانه.. حالا به دور زمين کُره هايي هم مرکز رسم کنين؛ مي دونيم هر چي از زمين دور بشيم تعداد ستاره هايي که روي يکي از اين کره ها وجود دارن افزايش پدا مي کنه. از سوي ديگه با توجه به اين که بيشتر ستاره درخشندگي اي بيشتر يا در حدخورشيد دارن (اون هايي که درخشان تر هستن رُ با اونايي که کمتر درخشان هستن خنثا کنين) حالا بياين درخشش هر يک از اين پوسته هاي کروي رُ بررسي کنيم؛ درخشندگي هر پوسته برابره با چگالي ستارگان ضرب در قطر پوسته ضرب در درخشش يک ستاره ي استاندارد مثلِ خورشيد. با توجه به اين که با افزايش فاصله، درخشش يک ستاره با يک ضريب معکوس مربعِ فاصله کاهش پيدا مي کنه. اما تعداد ستاره ها هم با همين ضريب افزايش پيدا مي کنه. بنابراين درخشش هر کدوم از اين پوسته ها برابر خواهدبود. اگه خورشيد تو يکي از اين پوسته ها قرار داره و تنها عضو ش هست، هر يک از لايه هاي فوقاني هم با توجه به تعداد بيشتر ستاره ها همين نور رُ توليد مي کنن؛ پس نبايد فرقي بين شب و روز باشه و شب هم آسمون بايد از نور ستاره ها روشن باشه (يا حتا روشن تر!) جالبه نه؟!؟!؟ استدلال شما چيه؟! اين سوال قديمي هيچ وقت جواب نداشته اما در سال هاي اخيرجواب ش کشف شده: شب ها تاريکه چون جهان ما در حال انبساط هست و نور ستاره ها با سرعتي بيشتر از اوني که به سمتِ ما بيان، به سمتِ بيرون از ما حرکت مي کنن!! خلاصه اين جوريا! *ساده بگويم نگاه، زاده ي علاقه است. اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند ديگر تو از آنِ خود نيستي... زمان مي گذرد زمانه نيز هم، کودک مي شوي؛ جوان هستي و جواني نمي کني؛ مي گذري؛ پير مي شوي؛ مي ماني؛ باز هم مثل هميشه در پي گمشده اي هستي که با تو هست و نيست... باز در پيِ آن علاقه ي پنهان آن نگاه هميشه تازه هستي، باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بي امان زمان،جست و جو مي کني. غافل از آن که او ديگر تکه اي از تو شده سايه اي خوش بر دلِ تو... نوشته:مجتبي معظمي *۱۰ بهمن *when God opened the window of heaven this morning , he saw me and asked "what is your wish today"? i said "lord, take special care of the one reading this message"... *God knows where this ship will be landed, you just drive buddy !!! *۱۱ بهمن *من اکنون احساس می کنم بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم تنها مانده ام و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم و اعماق آسمان ساکت را می نگرم وخود را می نگرم و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ این سوال همواره درپیش نظرم پدیدار است و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر که تو اینجا چه می کنی؟ امروز به خودم گفتم: من احساس می کنم که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد همین و همین... *غريبه! واقعاً من بودم که تو برام جالب بودي؟ تعجب مي کنم از خودم به خاطر تمام لحظه هايي که بهت فکر مي کردم،به خاطر تمام روزايي که فکر مي کردم دوستت دارم،به خاطر روزايي که پيش خودم،قهر بودم باهات؛به خاطر...به خاطر...به خاطر... غريبه! از دستت عصبانيم ولي نمي دونم چرا!امروز که داشتم بهت نگاه مي کردم،ديدم که اصلاً هم دوست داشتني نيستي.آره...آره...از اولش تقصير تو نبود.تقصير خودمه،عقل تو اين کله نيست که؛ولي اينو مي دونم که ديگه دوستت ندارم اما بازم نمي دونم چرا.دلم ميخواد با همين دستام بکشمت! نه...ميخوام بزنمت؛رو به روت بايستم،سرت داد بزنم؛با مشت بزنم به شونه هات،گريه کنم و بهت بگم تو جالب ترين آدم لعنتي نفهمي هستي که تا حالا ديدم.غريبه! کاش مي دونستم توي مخت چي مي گذره وقتي که ساکتي و فقط نگاه مي کني... خوبي وبلاگ اينه که خيلي تند ميشه خاطرات رو مرور کرد؛هرچند دفتر خاطرات کاغذي هميشه لطف خودش رو داره.حرف دفتر خاطرات که ميشه،ياد يه دفتري مي افتم که اصلاً مهم نيست چند صفحه س و جلدش چه مدليه؛فقط دم دست نيست و صاحبش حتماً سکته مي کنه اگه يه روز ببينه کسي رفته سراغ دفترش! و اگه سکته نکنه،حتماً مي کشه اون آدم رو!(((((:يه دفتري که پره از شاهکاراي کاملاً ضايع،تجربه هاي جالب روزاي نوجووني،حس روزايي که خيلي حالت خوبه يا روزايي که الکي دلت ميخواد همه رو بکشي و از دستشون خلاص شي يا نه؛خودت رو بکشي اصلاً. اما با همه اين حرفا،دفتر من هيچ وقت اينطوري نبوده.نه اينکه ننوشته باشم اما يا پاره ش کردم يا ورقاش رو به منگنه زدم.حالا که سالها گذشته،ديگه دوست ندارم برم دوباره اون خاطرات رو -که اون زمان،خيلي عزيز بودن- بخونم.شايدم همه رو پاره کنم يه زماني. امروز عجيب حس مي کنم پير شدم!همين امروز،از صبح تا حالا.تا جايي که يادم مياد!!! هيچ وقت پير نبودم و نمي دونم چطوريه؛تصور هم نمي تونم بکنم اصلاً اما شايد يه حسي که به آدم ميده،يه جور ندامت باشه؛حس اينکه کارايي کردي که نبايد انجامشون مي دادي -مث وقتي که جلوي يه نفر،حسابي تابلو مي کني و بعدش به خودت ميگي مي تونستي طور ديگه اي هم رفتار کني- و اينکه از دنيات،چيزاي بهتري رو انتظار داشتي.ياد چيزاي که مي تونستن برات خوب باشن و نبودن؛حرفايي که دوست داشتي به يه آدمي بگي و نگفتي...بعد بدت مياد؛از همه قانون هاي مزخرف دنيا که خود مردم،واسه اسير کرده خودشون ساختن.يادت مياد که هميشه به خودت مي گفتي هيچ وقت،مث بقيه نميشي...و يه روز که به خودت اومدي،ديدي که تو هم مث اونا شدي؛عين عين اونا.اسير يه مشت اراجيف،که اسمش ادب بوده يا شخصيت،سياست رفتاري و يا هر حرف مفت ديگه اي...و فکر مي کني براي جبران همه اينا دير شده يا ميگي ولش کن؛الان ديگه چه فايده اي داره؟!آره...اگه حس مي کنم توي اين چند ساعت،کلي پير شدم براي اين نيست که بگم تجربه م زياد شده و به خودم افتخار کنم.نه؛من از خودم راضي نيستم.يه حرف ساده بود که تونستم بهت بگم؛يه حس خوب که تو هيچ وقت نفهميدي غريبه! [Link] [0 comments]
Saturday, January 15, 2005
یک سالگی وبلاگم مبارک!
*به میمنت و مبارکی(!) وبلاگم یکساله شد.وای به حال هرکی تبریک نگه:دی... *مرسی از مرمر جون که برام آپدیت کرد.چون کامپیوترم سکته کرده! (مرمر:قربونت برم...قابلی نداشت عزیز:دی) [Link] [0 comments]
Monday, January 10, 2005
هدف یا وسیله؟
*۹ دي
*از خدا خواستم از خدا خواستم عادتهاي زشت را تركم بدهد. خدا فرمود:خودت بايد آنها را رها كني. I asked god to take away my habit God said, no It is not for me to take away, but for you to give it up از او درخواست كردم فرزند معلولم را شفا دهد. فرمود: لازم نيست، روحش سالم است؛ جسم هم كه موقت است. I asked god to make my handicapped child whole God said, no body is only temporary از او خواستم لااقل به من صبر عطا كند. فرمود: صبر، حاصل سختي و رنج است. عطاكردني نيست، آموختني است. I asked god to grant me patience God said, no Patience is a byproduct of tribulation It isn't granted, it is learned گفتم: مرا خوشبخت كن. فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو. I asked god to give me happiness God said, no I give you blessings happiness is up to you از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نكند. فرمود: رنج از دلبستگيهاي دنيايي جدا و به من نزديكترت ميكند. I asked god to spare me pain God said, no Suffering draws you apart from worldly cares and brings you closer to me از او خواستم روحم را رشد دهد. فرمود: نه تو خودت بايد رشد كني. من فقط شاخ و برگ اضافيات را هرس ميكنم تا بارور شوي. I asked god to make my spirit grow God said, no You must grow on your own But I will prune you to make you fruitful از خدا خواستم كاري كند كه از زندگي لذت كامل ببرم. فرمود: براي اين كار من به تو زندگي دادهام. I asked god for all things that I might enjoy life God said, no I will give you life, so that you may enjoy all things از خدا خواستم كمكم كند همانقدر كه او مرا دوست دارد، من هم ديگران را دوست بدارم. خدا فرمود: آها، بالاخره اصل مطلب دستگيرت شد. I asked god to help me love others, as much as He loves me God said: Ahah, finally you have the idea کپي رايتش... *هر وقت واسه تحويل پروژه کار داريم،با اين که بالاخره بايد انجامش بديم ولي کلي غر مي زنم تو دلم!خب آدم چند ساعت بايسته و فکر کنه و کار انجام بده،خسته ميشه ديگه.اخرش هميشه من و مريم هردومون،سردرد مي گيريم يا کمردرد.وقتايي که توي راه با هم باشيم ولي خوش مي گذره.امروز که ديگه آخرش بود(: صبح که ساعت زنگ زد،صداش خيلي ضعيف بود.به زور شنيده ميشد.همون توي خواب،گفتم ـ چه پرحرف!توي خواب هم با خودم حرف مي زنم((((: -چه باکلاس شده اين ساعته.بلند که شدم ديدم! صداش مث هميشه بلنده.فهميدم سرمو زيادي روي بالش فشار مي دادم بس که تنبليم ميومد بلند شدم.به خاطر همين صداشو به زور مي شنيدم.بعد وسوسه شدم دير برم يعني نرم سر کلاس معارف.بعد فکر کردم ۳ تا غيبت دارم.استاد هم که گيره! حذفم مي کنه،حالا بيا درستش کن.حالا همه اين فکرا در حالي بود که هنوز تنبليم ميومد بلند شم!ديگه مجبور شدم ديگه... دير رفتم سر کلاس -مث هميشه- آخر کلاس که حضور غياب بود،اسمم رو نخوند.رفتم جلو که بگم علامت بزنه و اينا،ديدم يه غيبت بيشتر نزده برام!اونم مال جلسه اول بود که هنوز من معارف نگرفته بودم اصلاً.آآآآآآآآآآآآآآآاه از نهادم بلند شد.فکرشو بکن.مي تونستم دو هفته ۴ شنبه نرم دانشگاه.البته به من که بد نمي گذره.کلاً... *بعدش که رفتم پيش مريم،کلي ماجراي جالب داشتيم که واسه هم تعريف کنيم.متاسفانه چون بچه هاي دانشکده اينجا رو مي خونن:دي نميگم چي بود دقيق -به ضرر دوستاي وبلاگي شد- همينقدر بدونين که اين چند وقت،کلي مجبور شديم!:دي کار انجام بديم واسه ملت.در واقع سفارش آمار گرفتن بود ديگه!امر خير يه طورايي!کاش ميشد تعريف کنم براتون.آآآآآآآآآي جالبه:دي ّبعد از ناهار ديگه هيچ کدوم حوصله علم و دانش رو نداشتيم ابداً.دست به يکي کرديم فرار کنيم بريم سراغ کاراي خودمون.بعد که عمليات انتحاري انجام داديم -اين ديگه واقعاً جالب بود.حيف که نمي تونم اينجا تعريف کنم.ببخشيد واقعاً.در واقع اينا رو براي خودم مي نويسم.خيلي وقته دفتر خاطرات کاغذي رو ترک کردم کلاً- بعدشم رفتيم مريم متن تحقيقش رو که داده بود تايپ کنن،بگيره. من نمي دونم مردم چرا کاري رو که بلد نيستن،قبول مي کنن.چک-پرينت که نگرفته بود طرف.بعد هم که گرفت،کلي اشتباه تايپي داشت.انقدر غلط داشت که تو همون نگاه من چند تاشو ديدم!سرتيترها رو هم جابه جا زده بود با اجازه خودش.همه پس و پيش.شماره صفحه هم نداشت.حالا کادر و اينا بماند.وقت هم نبود که دوباره يه روز ديگه بريم بگيريم و اينا.به زور کتک،مريم رو راضيش کردم بده من بيارم خونه درستش کنم.از همينجا من اعلام مي کنم دوستان گرامي!سرجدتون انقدر با من تعارف نکنين.پيشاپيش متشکرم(: *10دي * تا نکوشی در نخواهی یافت و اگر به تمامی نکوشی، نکوشیده ای آزموده تر تیرت را به سویش روانه میکنی هر آنچه در توان داری به کار گیر و اگر با تمام وجود کوشیدی و باز ناکام ماندی زنهار که شکست نخورده ای آنگاه که به سوی رویاهایت بال میگشایی چه اهمیت دارد که آنها چگونه اند از رسیدن است که می بالی از کوشیدن است که می آموزی و از رفتن است که پیروز باز می گردی "لین پارسونز" ...کپي رايتش *آخي...اينو که خوندم،کلي غصه خوردم.بعضيا چقدر قشنگ مي نويسن: لب پنجره نشسته ام , از اينجا , جاده پيداست , تا سر تپه , بعد از آن ديگر معلوم نيست. براي همين , هر لحظه ممکن است از پشت تپه پيدايت شود. حتما دامن رنگي ات را پوشيده اي , سبد را هم محکم با دو دستت گرفته اي , از بس که سنگين است. صداي عمه جان بلند مي شود " بچه , انقدر اونجا نشين , آخرش مي افتي پايين , اقلا بيا به من کمک کن" , اگر الان اينجا بودي , دو تايي , يواشکي به عمه مي خنديديم , از بس که غر مي زند , تو صدايت را کلفت مي کردي و اداي عمه را در مي آوردي , من هم انقدر مي خنديدم که باز صداي عمه بلند مي شد " بسه ديگه , چقدر شما هرهر و کرکر مي کنيد". بلند مي شوم اما لاي پنجره را باز مي گذارم , توي آشپزخانه مي چرخم , عمه جان سيب زميني پوست مي کند و از زير عينکش من را نگاه مي کند " بچه جان , انقدر دور سر خودت نچرخ , بيا به من کمک کن , اصلا ميز شام را بچين" . حوصله ام نمي آيد , عمه جان همه کارها را خسته کننده مي کند , اگر تو بودي الان با هم آواز مي خوانديم , با بشقابها و ليوانها مي رقصيديم و همه چيز را می چيديم . عمه جان مي گويد " پس برو دفترت را بيار اينجا نقاشي بکش " . نمي روم , مي گويم ميز شام را بچينم بهتر است. مي داني که نقاشي کشيدن با عمه چه کار سخت و حوصله سر بري هست , " يک درخت بکش , حالا خانه امان را بکش , حالا من را بکش که روي نيمکت , زير آفتاب , نشسته ام و چاي مي خورم" يادت هست , به اينجا که مي رسيديم برايم شکلک در مي آوردي و من پقي مي زدم زير خنده. عمه جان مي گفت " چيه بچه , مگه خنده داره من بشينم و چاي بخورم؟" بعد هر سه با هم مي خنديديم. مي داني اصلا نقاشي کشيدن با عمه , بدون تو را دوست ندارم. مي روم بالا , توي اتاق , هوا کم کم دارد تاريک مي شود , هوا صاف صاف است , اگر بودي , تا وقتي شام حاضر شود , يواشکي , تا لب برکه مي دويديم , ماه را نگاه مي کرديم , چشمهايمان را مي بستيم و آرزو مي کرديم. وقت برگشتن , تا دم خانه مسابقه مي داديم و جيغ مي زديم , سر شام عمه جان مي گفت " انقدر ماه رو نگاه نکنيد , آخرش ديوانه مي شويد" از زير ميز به پايم مي زدي و من سرم را مي بردم زير ميز تا عمه جان خنده ام را نبيند , طفلک نمي دانست که ما ديوانه شده ايم. موقع خواب , عمه جان برايم قصه مي گويد , انگار روزنامه مي خواند , خوابيدن بدون تو هيچ هيجاني ندارد , حمام کرده ام , عمه جان انقدر موهايم را محکم کشيد که گريه کردم. موهايم زياد درد نگرفت اما دلم خيلي درد گرفته. دلم برايت تنگ شده. اگر بودي کلي توي حمام بازي مي کرديم , موهايم را خشک مي کردي و مي بافتي , بعد نوبت به قصه مي رسيد , من گرگ مي شدم و تو شنل قرمزي , دست به يکي مي کرديم که گرگه عمه جان را بخورد و خلاص. صبح , سرما خورده ام, گلويم درد گرفته , تب کرده ام. عمه جان هول شده , دعوايم مي کند که چرا لاي پنجره را باز گذاشته ام , گريه ام مي گيرد , آخر خودش گفته بود هر چه مي خواهم برايت بنويسم باد همه را به دستت مي رساند , لاي پنجره را باز گذاشته بودم تا باد کاغذهايم را ببرد , سرما خورده ام , اما اشکالي ندارد , باد همه کاغذها را برده , شعر جديدی که ياد گرفته ام را برايت نوشته بودم. عمه جان بغلم مي کند , ماچم مي کند , صورتش زبر است , گفته بودي عمه جان ما را دوست دارد اما طفلکي بلد نيست چه کار بايد بکند , همه مثل تو نيستند که همه چيز را بلد باشند. چيزي نخورده ام , پشت پنجره بسته نشسته ام , عمه جان کاغذهايم را لب برکه برده که باد زودتر ببرتشان. از اينجا که نشسته ام عمه جان را مي بينم که لنگان لنگان از لب برکه بر مي گردد. دلم براي عمه جان که پير است مي سوزد , به من گفته شبها مي رويم لب برکه که من آرزو کنم , گفته حاضر است من گرگ شوم و هر شب او را بخورم , گفته هر نقاشي که دلم خواست بکشم , گفته هر وقت دلم خواست ادايش را در بياورم و با هم بخنديم . گفته مي داند که پير است و غرغرو اما اگر دلم بخواهد تمام سعي اش را مي کند که مثل تو – مادرم – شود , دلم براي عمه جان مي سوزد , خيلي مواظب من است , دلم مي خواهد خوابت را ببينم , مي دانم تو مرده اي و ديگر هيچوقت از جاده پشت تپه به خانه نمي آيي , مي روم پايين , نيمکت را مي کشم زير آفتاب , دفتر نقاشي ام را هم مي برم , عمه که مي رسد برايش چاي مي ريزم , تا روي نيمکت زير آفتاب بنشيند و چاي بخورد و من نقاشي اش را بکشم. *۱۲ دي *واااااااااااااااي...چه شنبه خوبي.نميگم چرا.واسه اونايي که مي دونن که تابلوئه!اونايي هم که نمي دونن شرمنده.شايد يه وقتي گفتم اينجا ولي الان نه. *آخخخخخخخخخخخخخخخيش!غريبه!فکر کنم بالاخره يه چيزايي حاليت شد.خفه م کردي.راستشو بگو.خودت فهميدي يا کسي بهت گفت؟((: *۱۳ دي *دانشکده بسي خلوت است و همه نشسته اند به خرخوني.ما مث خنگول ها تشريف برديم دانشکده.استاد قشنگمان که کلي اصرار و التماس کرده بود حتماً بياييد و اينها! خودش نيامد.ساعت ۱۱:۳۰ يک دختر خنگولتر از استاد که همه ما را مثل خودش،احمق فرض نموده بود،آمد و گفت من حامل خبر مهمي هستم.استاد فرموده اند کلاس صبح،بعد از ظهر تشکيل مي شود.بچه ها را بگوييد صبح تشريف نياورند.بعد که ما گفتيم از صبح در کدامين گور تشريف داشتيد((((:بگفت من در ترافيک بودم و الان رسيدم!!!ما هم گفتيم عمراً اگر يک دقيقه ديگر ما در اينجا بمانيم!استاد به خودش درس بدهد تا ياد بگيرد اگر فرار مي کند،لااقل دروغ نگويد. *چقدر خنده دار بود اين امتحان عمليات.دو ساعت تمام،پشت در مي خنديديم فقط.اين استاد شلخته!۳ تا اکيپ رو جمع کرده بود پشت در...واويلايي بود خلاصه! *۱۴ دي *قيافه م ديدني بود امروز در کل.شنبه قرار بود ۲ تا امتحان-۶ واحد به عبارتي-داشته باشيم.مونده بودم اييييييييييين هوا جزوه اي که اضافه شده چي کار کنم.بعد که مريم تلفن زد گفت يکيش عقب افتاده،کلي کيف کردم.به خنگوليت يکي از بچه ها هم شديداً خنديديم.اين آدم بعد از کلي کارآگاه بازي و ادعاي زرنگي و اينا،يک گنننننندي زده بيا و ببين.ما فقط مونديم بهش بخنديم يا فکر کنيم چطوري شاهکارهاش رو درست کنيم!(((: *15 دي *توي اين هاگيرواگير درس و امتحان و اينا ايييييييييين همه مهمون.يهويي شد البته ولي خب!خوبيش فكر كنم فال چايي اخرش بود.ديدي تا حالا؟من نمي دونم چرا بعضيا به فال معتقد نيستن!حالا نه اعتقاد به اون شكل!ولي وقتي يه چيزي راسته خب راسته.چون تو دليلش رو نمي دوني و نمي توني توضيحش بدي بايد بگي غلطه؟به هرحال جالب بود.نظرم را *16 دي *و امروز به ميمنت و مباركي اولين امتحان ترم 5! برگزار شد.فكر كنم متون راحت ترين درس دانشكده باشه.منو بگو چه خرخوني كرده بودم.20 نشم ديگه خنگم واقعا(((((:بگو آخه بچه جون!لااقل سالي به ماهي درس مي خوني يه تخصصي بخون:دي *17 دي *دوصد لعنت:دي بر اين استاد معارف.انقدر ازش لجم گرفته که اصلاً و ابداً دلم نميخواد مودب باشم.مگه نگفته بود ۳۰ صفحه مقدمه حذفه؟پس چرا سوال داده بود؟هيچي ديگه.۳نمره،پر!من بيچاره رو بگه چقدر خونده بودم.کووووووفتش شه.(چي؟) *چه برف نازي!جاي همه تون خالي بود... *چقدر من شلخته م!خودم دارم ميگم!مامان عمراً به کامپيوتر کار نداره.ديروز همينطوري چشمش افتاد به روي ميز کامپيوتر-کنار مونيتور-گفت چرا اينو تميز نمي کني اينو مريم؟واااااي!جاي انگشتش روي گرد و خاک روي ميز مونده بود!باورت ميشه؟آبروم رفت حسابي.ديگه روم کم شد.حسابي شستمش.بعد که تموم شد،ديدم کي برد سفيده رنگش نه طوسي!((: *18دي *وصيت نامه كوروش كبير... چي قرار بود بشه، چي شد !!! * اينک که من از دنيا مي روم، بيست و پنج کشور جزء امپراتوري ايران است و در تمام اين کشورها پول ايران رواج دارد و ايرانيان در آن کشور ها داراي احترام هستند و مردم کشور ها در ايران نيز داراي احترام هستند. جانشين من خشايار شا بايد مثل من در حفظ اين کشور ها بکوشد و راه نگهداري اين کشورها آن است که در امور داخلي آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم بشمارد. اکنون که من از اين دنيا مي روم تو دوازده کرور در يک زر در خزانه سلطنتي داري و اين زر يکي از ارکان قدرت تو ميباشد زيرا قدرت پادشاه فقط به شمشير نيست بلکه به ثروت نيز هست . البته به خاطر داشته باش تو بايد به اين ذخيره بيفزايي نه اينکه از آن بکاهي . من نمي گويم که در مواقع ضروري از آن برداشت نکن ، زيرا قاعده اين زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند ، اما در اولين فرصت آنچه برداشتي به خزانه برگردان . مادرت آتوسا برمن حق دارد-اييييييييييييييييول!مرداي الان ياد بگيرن.از سر ختم زنشون،يه راست ميرن محضر- پس پيوسته وسايل رضايت خاطرش را فراهم کن . ده سال است که من مشغول ساختن انبارهاي غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن اين انبار ها را که از سنگ ساخته مي شود و به شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پيوسته تخليه مي شود،حشرات در آن به وجود نمي آيند و غله در اين انبارها چند سال مي ماند بدون اينکه فاسد شود و تو بايد بعد از من به ساختن انبارهاي غله ادامه بدهي تا اينکه همواره آذوقه دو و يا سه سال کشور در آن انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اينکه غله جديد به دست آمد،از غله موجود در انبارها براي تامين کسري خواروبار از آن استفاده کن و غله جديد را بعد از اينکه بوجاري شد به انبار منتقل نما و به اين ترتيب تو هرگز براي آذوقه در اين مملکت دغدغه نخواهي داشت ولو دو يا سه سال پياپي خشکسالي شود هرگز دوستان و نديمان خود را به کارهاي مملکتي نگمار و براي آنها همان مزيت دوست بودن با تو کافي است.چون اگر دوستان و نديمان خود را به کارهاي مملکتي بگماري و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمايند، نخواهي توانست آنها را به مجازات برساني چون با تو دوست هستند و تو ناچاري رعايت دوستي بنمايي . کانالي که من مي خواستم بين شط نيل و درياي سرخ به وجود بياورم هنوز به اتمام نرسيده و تمام کردن اين کانال از نظر بازرگاني و جنگي خيلي اهميت دارد. تو بايد آن کانال را به اتمام برساني و عوارض عبور کشتي ها از آن کانال نبايد آنقدر سنگين باشد که ناخدايان کشتي ها ترجيح بدهند که از آن عبور نکنند . اکنون من سپاهي به طرف مصر فرستادم تا اينکه در اين قلمرو ، نظم و امنيت برقرار کند ولي فرصت نکردم سپاهي به طرف يونان بفرستم و تو بايد اين کار را به انجام برساني. با يک ارتش قدرتمند به يونان حمله کن و به يونانيان بفهمان که پادشاه ايران قادر است مرتکبين فجايع را تنبيه کند . توصيه ديگر من به تو اين است که هرگز دروغ گو و متملق را به خود راه نده ، چون هردوي آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم، دروغگو را از خود دور نما . هرگز عمال ديوان را بر مردم مسلط نکن و براي اينکه عمال ديوان بر مردم مسلط نشوند ، قانون ماليات وضع کردم که تماس عمال ديوان با مردم را خيلي کم کرده است و اگر اين قانون را حفظ کني عمال حکومت با مردم زياد تماس نخواهند داشت . افسران وسربازان ارتش را راضي نگه دار و با آنها بدرفتاري نکن.اگر با آنها بد رفتاري کني آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند اما در ميدان جنگ تلافي خواهند کرد ولو به قيمت کشته شدن خودشان باشد و تلافي آنها اينطور خواهد بود که دست روي دست مي گذارند و تسليم مي شوند تا اينکه وسيله شکست خوردن تو را فراهم کنند . امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنويسند تا اينکه فهم وعقل آنها بيشتر شود و هر چه فهم وعقل آنها بيشتر شود ، تو با اطمينان بيشتري ميتواني سلطنت کني.همواره حامي کيش يزدان پرستي باش اما هيچ قومي را مجبور نکن که از کيش تو پيروي نمايد و پيوسته و هميشه به خاطر داشته باش که هرکس بايد آزاد باشد و از هر كيش که ميل دارد پيروي نمايد . بعد از اينکه من زندگي را بدرود گفتم ،بدن من را بشوي و آنگاه کفني را که من خود فراهم کرده ام بر من بپيچان و در تابوت سنگي قرار بده و در قبر بگذار اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هر زماني که ميتواني وارد قبر بشوي و تابوت سنگي مرا در آنجا ببيني و بفهمي که من پدر تو پادشاهي مقتدر بودم و بر بيست و پنج کشور سلطنت ميکردم ،مردم و تو نيز مثل من خواهي مرد زيرا سرنوشت آدمي اين است که بميرد ، خواه پادشاه بيست وپنج کشور باشد خواه يک خارکن و هيچ کس در اين جهان باقي نخواهد ماند. گر تو هر زمان که فرصت به دست مي آوري وارد قبر من بشوي و تابوت را ببيني،غرور و خودخواهي بر تو غلبه خواهد کرد اما وقتي مرگ خود را نزديک ديدي،بگو قبر مرا مسدود نمايند و وصيت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا اينکه بتواند تابوت حاوي جسد تو را ببيند . زنهار زنهار ، هرگز هم مدعي وهم قاضي نشو .اگر از کسي ادعايي داري موافقت کن يک قاضي بيطرف آن ادعا را مورد رسيدگي قرار دهد و راي صادر نمايد يرا کسي که مدعي است اگر قاضي هم باشد ،ظلم خواهد کرد . هرگز از آباد کردن دست برندار زيرا که اگر از آباد کردن دست برداري ،کشور تو رو به ويراني خواهد گذاشت زيرا اين قاعده است که وقتي کشوري آباد نمي شود، به طرف ويراني مي رود.در آباد کردن،حفر قنات و احداث جاده و شهر سازي را در درجه اول قرار بده . عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان بعد از عدالت، برجسته ترين صفت پادشاهان عفو است و سخاوت،ولي عفو بايد فقط موقعي به کار بيفتد که کسي نسبت به تو خطايي کرده باشد و اگر به ديگري خطايي کرده باشد و تو خطا را عفو کني، ظلم کرده اي زيرا حق ديگري را پايمال نموده اي . بيش از اين چيزي نمي گويم. اين اظهارات را با حضور کساني که غير از تو در اينجا حاضر هستند،کردم تا اينکه بدانند قبل از مرگ من اين توصيه ها را کرده ام و اينک برويد و مرا تنها بگذاريد زيرا احساس مي کنم مرگم نزديک شده است . . . آخيييييييييييييييي...نه...چقدر آدم حسابي بوده اين کوروش کبير.اگه اينجوري بوده واقعاً خدا روحش رو غرق در رحمت کنه(: *۱۹ دي *يه چيز خيلي جالب که سر امتحان امروز اتفاق افتاد،اين بود که همه از دم! يه سوال رو غلط نوشتيم.يعني ناحيه و منطقه رو با هم قاطي کرديم و غلط نوشتيم ديگه.جالبه که هيچ کدوم با هم درس نخونده بوديم که بگيم با هم غلط ياد گرفتيم ولي همه اين تصور غلط رو داشتيم که ناحيه کلي تر و بزرگتر از منطقه س! *چقدر خنديديم امروز.به چي؟خب فکر کردم به اين سوال:پاچه خواري...هدف يا وسيله؟نه اينکه به اين سوال بشينم فکر کنما.فکر کردم اسم اين پست رو چي بذارم.من اصولاً اصلاً و ابداً پاچه خوار نيستم.يعني اصلاً بلد نيستم.يه طورايي هم دلم نميخواد بلد باشم.خب وقتي از کسي خوشم نمياد،چرا بايد برم بهش دروغ بگم که من ازت خوشم مياد؟شايد نگم خوشم نمياد ولي پاچه خواري الکي هم نه.اهلش نيستم.به خاطر همين هم هست که اگه از کسي تعريف مي کنم يا ميگم دوستش دارم،مي تونه ۱۰۰٪ مطمئن باشه ديگه.وضعيت به همين منوال بود تا اينکه امروز،بر آن شديم که بريم سراغ استاد محترم درس عکاسي چون بايد يه سري عکس به ايشون تحويل بديم و چند روز پيش هم معلوم شد که نورسنج دوربينمون خرابه. رفتيم دفتر استاد.کسي نبود.پرسيديم کجان؟يه جاي ديگه رو گفتن بهمون.اون ته هاي دانشکده.رفتيم اونجا-من و مريم-استاد که هميشه کلي خوش اخلاق و خنده رو ديده بوديمش و اينا،خيلي خسته بود.يه طورايي معلوم بود که حوصله ش سر رفته خلاصه.دو تا آقاي محترم هم توي دفتر نشسته بودن به حرف زدن با استاد ما.از همون دم در،سلام عليک کرديم.گفتم اگه ممکنه چند لحظه تشريف بيارين.استاد با همون قيافه اومد بيرون و يهو کلي خوشحالي کرد و اينا.گفت من کلي کار دارم امروز.اينا هم اومدن مهموني.۴ساعته نشستن،نميرن! آخي!کلي داشت حرص مي خورد و خوشحال هم بود که ما براي چند دقيقه نجاتش داديم.گفتم استاد!يه ربع،نيم ساعت،۴۵ دقيقه،هرچقدر بخواين ما اينجا مي مونين باهاتون حرف مي زنيم که مهموناتون متوجه بشن شما کار دارين،بلند شن برن((((((:کلي هم حرف زديم و اينا.بعدشم شروع کرديم آموزش خالي بندي که استاد!برين تو بگين دانشجوهام باهام کارم دارن و اين حرفا،يه کم شلوغش کنين.اونا هم ديگه ميرن شما هم راحت ميشين.توجه داشته باشيد که من اصلاً متوجه نبودم که ما در اون لحظات،در اوج پاچه خواري هستيم.ديگه طوري شد که استاد دوربينش رو که به هيچ بني بشري امانت نميده،به ما داد!چه دوربيني!خدااااا! بعد از ظهر دوباره رفتيم که دوربين و کلوزآپ و پايه و اين چيزا رو بگيريم.استاد که همه وسايلش توي اون اتاقه س،اونجا رو سپرد دست ما و رفت.گفت اگه اين وسيله هام خراب شه،خودمو از اين بالا پرت مي کنم پايين.ما هم گفتيم اصلاً لازم نيست استاد چون ممکنه وقتي شما برمي گردين،ما اينجا نباشيم.در اين صورت،اگه شما از پنجره يه نگاهي به پايين بندازين،مي تونين ما رو اونجا ببينين((((: من از وقتي يادم مياد،عکس و عکاسي رو خيلي دوست داشته م ولي وقتي با دوربين درست حسابي و يه سري وسيله اضافي عکس بگيري،تازه مي فهمي عکاسي دقيقاً يعني چي!اين هم که بگم اوج پاچه خواري و اينا،بيشتر براي خنده ميگم.يکي از بهترين استادهايي که من توي اين ۳ سال داشتم،همين استاد محترم درس عکاسي هستن.مي دوني! اينکه آدم از يه استادي يه درسي رو خوب ياد بگيره يا حتي ۲۰ هم بگيره،همه جريان نيست.خيلي چيزايي ديگه هم هست که استادت مي تونه بهت ياد بده.نه حتماً مستقيم...مثلاً با رفتارش...يکيش اينکه کلاس درس،هميشه نبايد زهرمار باشه.بچه ها مي تونن کلي با استاد راحت باشن و بگن بخندن،کارشون رو ياد بگيرن و اگه بري ازشون سوال کني،شايد براي اين استاد،احترام خيلي بيشتري قائل باشن تا کسي که اگه يه بار پاچه خواريش رو نکني،تحويلت نگيره مثلاً.البته تقصير بچه ها هم هست.نمي دونن با کي چطوري بايد رفتار کنن.با اينكه ايشون اينجا رو نمي خونن ولي من ميگم كه چقدر كلاسشون رو دوست داشتم(:تشكر...تشكر... *۲۰ دي *جبران خليل جبران: از کنار مزرعه اي مي گذشتم.مترسکي را ديدم که معلوم بود ساليان درازي بي حرکت آنجا ايستاده است.از او پرسيدم: آيا از ايستادن خسته نشده اي؟ جواب داد: نه،لذت ترساندن آنقدر زياد است که خستگي ام را جبران مي کند. به او گفتم: راست مي گويي.من هم بعضي وقت ها از اين کار خوشم مي آيد. او جواب داد: تنها کساني که تنشان از کاه پر شده است،طعم اين لذت را مي چشند... * اگر من و او، در قهوه خانه ای قدیمی، یکدیگر را دیده بودیم شاید با هم می نشستیم، و نوشیدنی ای با هم میخوریدم اما چون در جنگ مثل دو سرباز ساده، رو در رو هم قرار گرفتیم، به روی هم آتش گشودیم من به او شلیک کردم و درجا او را کشتم، او را زدم و کشتم زیرا دشمن من بود آري البته که او دشمن من بود، و این مثل روز روشن بود اما... او هم چون من شاید به اجبار، وارد ارتش شده بود و حتی از سر بیکاری، وسایل زندگی اش را هم فروخته بود جنگ چیز عجیب و غریبی است، به کسی شلیک میکنی که اگر جایی قهوه خانه ای وجود داشت، او را به آنجا دعوت میکردی یا با قدری پول به کمکش میرفتی... "Thomas Hardy" اينم کپي رايتش... *وبلاگ نوشتن،اونم وقتي كلي درس نخونده داري،معنيش اينه كه خيلي خرخوني؟ [Link] [0 comments] |