Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Sunday, July 23, 2006
My Umbrella
*۲۷ تير

*چه زود ۲۷ تير شد! تاريخ خاصي نيست.ميگم چه زود مي گذره امسال!

*کليه ي افرادي که به نحوي در زبان انگليسي ادعاشون ميشه، بيان به اين کتاب English Vocabulary organiser من يه نگاهي بندازن.

*«سپيده منو ببخش» اندي رو دوست دارم خيلي؛ از اونجا که ميگه: قدر ت رو ندونستم...


*You never will be the person you can be if pressure, tension and discipline are taken out of your life.
James G. Bilkey


*هرگز آدمي نميشي که واقعاً مي توني باشي مگر اينکه سختي ها، مشقت ها، فشارها و انظباط بيش از حد رو از زندگي ت بيرون کني.


*One of the most tragic things I know about human nature is that all of us tend to put off living.
We are all dreaming of some magical rose garden over the horizon instead of enjoying the roses that are blooming outside our windows today.
Dale Carnegie


*يکي از غم انگيز ترين چيزهايي که درباره ي طبيعت بشر مي دونم اينه که همه ي ما تمايل داريم از شر زندگي خلاص بشيم.همه مون به جاي لذت بردن از رزهايي که پشت پنجره ي خونه هامون گل مي دهند، باغ هاي جادويي رز بر فراز افق رو در روياهامون مي بينيم.


*Start by doing what's necessary, then what's possible, and suddenly you are doing the impossible.
Saint Francis


*با کارهايي که ضروري ن شروع کن، بعد کارهايي که ممکن هستند.ناگهان مي بيني که داري ناممکن ها رو انجام ميدي.



*Mistakes are painful when they happen, but years later a collection of mistakes is what is called experience.
Denis Waitley


*اشتباهات وقتي اتفاق ميفتن، ناراحت کننده ن ولي چند سال بعد، مجموعه اي از اشتباهات، همون چيزيه که بهش ميگيم تجربه!


*Life is made of millions of moments, but we live only one of these moments at a time.
As we begin to change this moment, we begin to change our lives.
Trinidad Hunt


*زندگي از ميليون ها لحظه تشکيل شده ولي ما در هر زمان، فقط يکي از اين لحظه ها رو زندگي مي کنيم.موقعي که تصميم مي گيريم اين لحظه رو تغيير بديم، زندگي مون تغيير مي کنه.


*۲۶ تير

*يه وقتايي از همه ي بچه هاي کلاس لج م مي گيره ولي کلاً خيلي وقتا واقعاً کلاس زبان رو دوست دارم.شايد قسمت جالب ش اين بود که فهميديم امتحان هاي New Interchange، تشريحيه! هي نق زديم که به جاي Spectrum، Interchange بخونيم.اينم از آخر و عاقبت ش.به پگاه گفتم نمیشه Headway بخونيم اصلاً؟ :پي گفت اون که خيلي مسخره س.عين متن کتاب رو برمي دارن مي نويسن توي برگه ي سوال ها.به درد نمي خوره که.گفتم پس True To Life بخونيم. گفت اونم فکر کنم امتحاناش تشريحي ه! گفتم پس همون Spectrum بخونيم بهتره! لااقل امتحاناش خيلي کلي بود ولي مثلاً امتحان امروز ما به طرز تابلويي از Unit 9-10 بود.اين که فايده نداره.


*۲۵ تير

*از اين چترها ميخوام که مث کلاه Install ميشه رو کله ي آدم! چتر، دست گرفتن ش سخته.يه عده فکر مي کنن ديوونه اي، يه عده هم هي مي خندن.اينه که مجبوري تمام مدت خودت هم لبخند بزني که نگن هم ديوونه س، هم بداخلاق.شايد هم اينطوري تائيد مي کني شون که حق دارن بخندن، چون خب يه کم خنده داره و خودت هم مي دوني ديگه! داري مي خندي.اين آفتابگيرها -اسم ش همينه؟- سخت ن.پيشوني م درد مي گيره.حالا بايد برم از اين چترها بگيرم که مث کلاه Install ميشه رو کله ي آدم! فرق ش اينه که ديگه بايد بلند بخندم فکر کنم! ((:

*براي پروژه مون رفتيم يه سازماني که يه سري اطلاعات و نقشه و اين چيزا بگيريم.کارمنداشون خيلي همه خوش اخلاق بودن و تحويل گرفتن و اينا و همه ي اطلاعات شون رو در اختيار ما گذاشتن و گفتن هرچي لازم دارين ببرين کپي بزنين و مشکلي نيست.فقط لطفاً برگردونيد اينا رو بهمون.ما هم مثبت، گفتيم چشم.خيال تون راحت باشه البته از قيافه هامون معلوم بود بچه هاي خوبي هستيم!

بعد يکي شون گفت اين معرفي نامه تون رو ببريد بدين فلاني امضا کنه براي اينکه مراحل اداري طي بشه.وقتي رفتيم پيش همون «فلاني»، گفت يه لحظه صبر کنين من به رييس بگم.رفت توي دفتر، برگشت و گفت ايشون ميخوان با خودتون صحبت کنن.

حالا فکر کن کلي برگه و دفترچه و همه ي چيزايي که گرفته بودم، توي دستم بود.خيلي هم سنگين بودن.به زور نگه شون داشته بودم که نيفتن.گفتم پس اينا پيش شما باشه.ما تظاهر مي کنيم هنوز شما هيچ اطلاعاتي به ما ندادين.با دوستم هم هماهنگ کردم که بگيم ما فقط يه پلان لازم داريم.

رفتيم تو... رييس ه از اينايي بود که به زور انشاالله گفتن و تسبيح دست گرفتن ميخوان آدم خوبي بشن ولي انقدر آدم نبود که حتي درست به حرف ما گوش بده.گفت نامه رو بدين دبيرخونه، دو روز ديگه بياين ببينيم ميشه کاري براتون انجام داد يا نه، انشاالله! هرهر هم خنديد.دوستم گفت يعني شما انقدر اختيار نداريد اينجا که پلان ساده به ما بدين؟ طرف هم در اومد که من اختيار ندارم؟ من که دارم از اختيارات م استفاده مي کنم ولي بايد... اومدم وسط حرفش! گفتم منظور دوستم اينه که يه پلان ساده چيزي نيست که انقدر نامه نگاري بخواد.شما نمي تونين به اختيار خودتون اين رو به ما بدين؟ (همون شد البته باز!) گفت نه.مراحل ش بايد طي بشه.ما هم اومديم بيرون.

براي کارمندان اونجا اصلاً اين برخورد عجيب نبود.گفتن بريد اينا رو کپي کنيد، بيارين بدين.ما هم به کسي نميگيم.فقط زود لطفاً و خب... برگردونيد اينا رو ديگه.

ما هم دويديم همه رو کپي زديم و برديم پس داديم بهشون.داشتمف کر مي کردم اگه خودم بودم، چنين ريسکي مي کردم؟ راستش رو بگم... فکر نکنم! به هر حال ممنون م ازشون (: خيلي کمک کردن.


*۲۴ تير

*صبح رفتم يه ست فنجان و قوري و اينا گرفتم.خيلي خوشگله.بعد از ظهر هم رفتيم خونه ي خاله م.کلاس هم بي کلاس! :پي

*يه فيلم خيلي کوتاه -شايد ۲ دقيقه نهايتاً- ديدم که واقعاً وقتي يادم ميفته، نمي دونم بايد حال م بد بشه تا متاسف بشم براي آدمها يا دلم بسوزه.. نمي دونم.. چي ميشه گفت وقتي يه آدم، خيلي راحت يه آدم ديگه رو مث گوسفند سر مي بُره، يکي ديگه هم فيلم مي گيره؟ خيليا از خيلي چيزا فيلم مي گيرن که نبايد! ولي اون به خودشون مربوطه، راضي ن همه شون ولي کشتن يه آدم ديگه، اينکه زندگي ش رو ازش بگيرن چي؟ چرا فکر مي کنن حق چنين کاري رو دارن؟



[Link] [8 comments]




Friday, July 14, 2006
جشن فارغ التحصیلی
*۲۳ تير

*اصولاً من با غير ايراني جماعت فکر کنم مشکل دارم.ترجيح ميدم طرف نِيتيو نباشه ولي عوض ش ايراني باشه خب! :دي

*مهم ترين فعاليت م از صبح، جارو زدن خونه -با جارو برقي البته- و درست کردن شير موز بود.من اصولاً نمي تونم شير بخورم و اصلاً هم دلم نميخواد پوکي استخوان هم به تمام کمالاتم اضافه بشه.اينه که تابستون ها به زور شيرموز و زمستون ها به زور شير کاکائو شير مي خورم.بهار و پاييز هم يه کم بستني، بقيه ش هم ماست.ماست هم که تير خلاصه! از گلو ت پايين نرفته، خوابي!


*۲۲ تير

*انقدر منتظر مهمون م موندم که خوابم برد.وقتي بيدار شدم، تازه اومد.گفت دير اومدم که بتونين استراحت کنين :دي

*کشف جديد: جز کرانچي، شکلات آيدين و فرمند، اسنک چرخي چي توز هم براي خوشحالي و تمدد اعصاب مفيده واقعاً.

*با کلي ذوق، کلي پول دادم برام عکس م رو چاپ کنن.بعد ديدم همه ش تاريکه و هيچي ش معلوم نيست.به خاطر اينکه بک-گروند ش تيره س خب.روي مونيتور خوبه کيفيت ش.نمي دونم چرا توي چاپ انقدر وحشتناک شده! پاره ش مي کنم مي ريزم ش دور.


*۲۱ تير

*من اصولاً کر هستم.شب دوستم تلفن زد.من صدا ش رو نشنيدم.نگو رفته روي انسرينگ و طرف هم پيغام گذاشته.بعد که بهش گفتم چرا تلفن نزدي، منتظر بودم.. گفت من تماس گرفتم.جواب ندادي.شايد خواب بودي.گفتم نه.لابد تلفن رو قطع کرده بودم.باور نکرد چون رفته بود روي انسرينگ.لابد فکر کرده دارم دروغ ميگم.فهميد؟ :دي

*توي کلاس تعريف کردم که ديروز با چتر رفته بودم بيرون و پسرا هم هي مي گفتن ايست نات رِينينگ، ها ها ها... ديدم دخترا همه جدي ن و پسرا همه هرهر مي خندن.من رو بگو دارم براي کيا طرف مي کنم.حتي اون آقاهه هم که از خدا ۲ سال کوچيکتره داشت مي خنديد.شايدم به ادا اصول من مي خنديدن.آخه خيلي خنده دار تعريف کردم.خودم هم خنده م گرفته بود.

*به نغمه گفتم يکي از آشناهاي بابا گفته کسي رو مي شناسه که ممکنه بتونه برام کار پيدا کنه، خانومه هم خودش شماره موبايل ش رو داده و شماره ي من رو گرفته که بتونيم با هم تماس بگيريم.بابا هم گفت ديگه بقيه ش با خودت.من هم گفتم باهاش تماس مي گيرم، يه قراري ميذارم که ببينيم همديگه رو و صحبت کنيم.فقط موضوع اينه که من رو م نميشه.در کليه ي کارهاي آويزون شدني من کمرو م يه کم خيلي!

نغمه گفت اينکه ميخواي به طرف بگي برات کار پيدا کنه، آويزون شدنه به نظرت؟ گفتم خب آره! گفت نه، اصلاً اينطور نيست.قشنگ برو بهش تلفن بزن و باهاش صحبت کن.چه اشکالي داره؟... خلاصه انقدر به گوشم خوند که همين امشب تلفن زدم.

خانومه شماره م رو شناخت.کلي تحويل م گرفت و احوالپرسي و اينا.شرمنده شدم حسابي.گفتم من فکر مي کردم بايد کلي خودم رو معرفي کنم تا منو يادتون بياد :پي اصلاً هم مهلت نداد من بخوام چيزي بگم.خودش گفت ميرم برات صحبت مي کنم و نتيجه ش رو بهت تلفن مي زنم ميگم.گفتم لااقل بگو کِي، من خودم تماس مي گيرم.قبول نکرد.خيلي دختر نازي بود.هم صداش، هم طرز صحبت کردنش.. اون وقت بعضيا هيچ گ...ي هم نيستن.فقط هي ژست مي گيرن مث بعضي استادهاي گروه گياهپزشکي...


*۲۰ تير

*رفتم دانشکده امروز.آدم تا وقتي توي خونه س، فکر مي کنه الان دانشکده چقدر شلوغه و چه خبره و اينا ولي هيچ کس نبود، هيچ خبر خاصي هم نبود.حتي فاطمه رو هم نتونستم پيدا کنم، فکر کردم نيومده هنوز.رفتم به مريم تلفن بزنم و بگم نمره ش رو از استاد گرفتم.کلي خوشحال شد و تعريف کرد که بيست و ششم جشن عقدشه.خيلي خوشحال شدم ولي دلم هم گرفت که هيچ کدوم از بچه ها نمي تونن و توي جشن ش باشن.هرچند آخر ماه خودش مياد تهران، مي بينه همه رو.

*بالاخره فاطمه رو پيداش! کردم.توي راه برگشت، ماجراي سالد کاهو و باقي قضايا رو براش گفتم.استثنائاً اين دفعه قبول داشت که تصميم م درست بوده.


*۱۹ تير

*انقدر وکَب درآوردم که ديگه مغرم داره منفجر ميشه.

*نغمه که نباشه، اصولاً کلاس بي مزه س.


*۱۸ تير

*«شاهدخت سرزمين ابديت» رو فکر کنم ۳ روز نشده تموم کردم.داستان ش شايد خيلي خاص نباشه ولي لحن روايتش خيلي جذابه.


*۱۷ تير

*گرمه... البته بهتر از قبل شده ولي گرمه هنوز.


*۱۶ تير

*يه چيزايي هست که بايد تکليف ش مشخص بشه.هرچه زودتر، بهتر... گاهي آدم دوست داره هي خودش رو بپيچونه و انکار کنه يه سري مسائل، وجود خارجي دارن کلاً ولي به يه جايي مي رسي که باورت ميشه ديگه بزرگ شدي.فايده اي نداره بخواي انکار کني.بخواي تظاهر کني که اتفاقي نيفتاده.بعد، مجبوري باهاش رو به رو بشي.گاهي ديگه نبايد فرقي برات داشته باشه که نتيجه مثبت ميشه يا منفي.بايد باور داشته باشي که بهد از کلي سعي و تلاش، چيزي که پيش مياد، برات بهترينه.دارم سعي مي کنم برام پيش بياد.حس مي کنم مي تونم الان باهاش رو به رو شم.


*۱۵ تير

*صبح با دخترخاله ي گرامي رفتيم خريد.من اصولاً خريد خونه بلد نيستم.بعضيا وقتي يه چيزي مي خرن، زود دل شون رو مي زنه! کافيه يکي بگه رنگ ش بهت نمياد يا مدل ش خوب نيست.. يا حتي خودشون ۳-۲ بار که ازش استفاده کنن، ديگه دوستش ندارن. من ولي اينطوري نيستم.تنها چيزي که يادمه خريدم و خيلي بهم نچسبيده (!) اون پالتو خاکستريه س.اونم تازه نمي دونم چرا دقيقاً اينطوري فکر مي کنم راستش :پي

خريد خونه که خب با من نيست.اگر هم گاهي پيش بياد و کسي نباشه بره و اينا، معمولاً چرت و پرت مي خرم، يعني مي خريدم چون امروز ديگه خوب بود همه چيز.رضايت بخش بود کاملاً ((: از همه بهترش، فيلم جشن بود که برام زدن روي سي دي (نامرد ساعتي ۳ تومن مي گيره) و بسي کيف کردم ديگه.

*کلي هديه گرفتم امروز به مناسبت فارغ التحصيلي م! البته هنوز پروژه م مونده.دوستان از من خوشحال ترن ظاهراً :دي

*هميشه بد عکس م من.خدا رو شکر، عکس هاي جشن عالي شده وگرنه يه عمر مي خواستم نق بزنم هي!

*بحث سر اين بود که چي ارزش داره و چي نداره.اينکه آدم بايد دوزار عقل نداشته ش رو کار بندازه گاهي.شايد تا همين ديروز نمي تونستم بپذيرم يه سري چيزا رو ولي تصميم م اينه که باهاش رو به رو بشم.يه طوري ميشه ديگه.شايد اول خيلي چيزا خوب نباشه ولي هميشه آخر ش خوبه (:

*مرمر عليرغم زبون درازش و اينکه کلي رو داره! يه فايده اي داره فقط.اونم اينه که وقتي هست، من خيلي خوشحال ميشم.امشب هم کلي سفارش کرد و اينا و خب بايد حواس م رو جمع کنم به يه فرشته ي ديگه نامه ننويسم اشتباهي! آدم رو به چه کارايي وادار مي کنن!



*۱۴ تير

*ديشب قرار شد تا دوربين دست فاطمه س، بريم از باغ هم فيلم بگيريم يعني گفت من کامپيوترم ايراد داره و ميخوام برم از کامپيوترهاي سايت استفاده کنم.فيلم هم بگيرم.مياي؟ و من م که کشته ي دانشکده.قرار شد بريم خلاصه.

امروز خيلي گند زدم.اولي ش اين بود که صبح، سارا رو ديدم.سوار قطار شد و اينا.گفتم من نميام.منتظرم فاطمه هم برسه.اونم که ماشالا.هميشه دقيقه ي ۹۰ مي رسونه خودش رو.اشاره کردم بدو بدو ((: و اونم با دوربين و بند و بساط کلي دويد.حالا از دور هي به من ميگه سوار شو، من م فکر مي کنم داره تعارف مي کنه.وايسادم برسه بهم.عقل م نرسيد هر دو مون مي تونيم از دري که بهمون نزديکتره سوار بشيم!

خلاصه قطار رفت و فاطمه خانوم کلي نق زد که تو چرا انقدر خنگي و از اين حرفا و وقتي يه کم آروم تر شد، گفت ببخشيد من زياده روي کردم.
آخي! عيب نداره.

توي دانشکده همه يه طوري نگاه مي کردن چون با يه حالتِ :دي يک عدد دوربين دستم بود و کلي مستند گرفتم از همه جا.

دومين سوتي امروز، اين بود که سي دي اي که رايت کردم، هيچي رايت نشده روش.من گيج حتي چک ش هم نکردم.وقتي اومدم خونه، ديدم رايت نشده و بسي حال م گرفته شد.

سومي ش هم اين بود که توي يه مسيري که داشتيم مي رفتيم، من داشتم خاطره تعريف مي کردم و فکر مي کردم که دوربين خاموش ه در حالي که روشن بوده.

*فردا قراره آقا عکاسيه فيلم م رو حاضر کنه.ذوق دارم ببينم ش.

*براي گرفتن يک عدد عکس پرسنلي رسماً ديوانه شدم.طرف دوربين ش نو بود و بلد نبود باهاش چطوري کنار بياد دقيقاً.من م که دلرحم! کلي بهش فرصت دادم تا درست کنه همه چيز رو ولي خيلي معطل شديم اونجا.اصولاً بايد به آدما فرصت داد.مگه نه؟


*۱۳ تير

*من يا خيلي بي دقت م يا کورم! از اين دو حالت خارج نيست.ترکيب يکي از اين دو -حالا هر کدوم که هست- با آن-تايم يا بهتر بگم، اين-تايم بودن من باعث شد هول هولکي کله ي صبح برم دانشکده که سمينارم رو ارائه بدم.رفتم پيش استاد راهنما م و گفتم که براي سمينار اومدم و اينا.ازم پرسيد اطلاعيه زدي؟ آخه نديده بود زده باشم.گفتم نه.قرار بود همه امروز آماده باشن.اطلاعيه نميخواد که.گفت باشه.پس شما ويدئو پروژکتور رو آماده کن تا بچه ها هم بيان.

من م سپردم اون آقاهه همه چيز رو حاضر کنه و خودم رفتم دنبال اينکه خلاصه ي سمينار رو کپي کنم بدم دست بچه ها.وقتي برگشتم، آقاهه گفت اين درست نميشه يعني کيس به پروژکتوذر نمي خوره.توقع نداشت ناراحت شم.من م خوشحااااال گفتم اصلاً عيبي نداره.فقط بهش دست نزن.بذار خراب باشه همينطوري.

بعد رفتم پيش استاد و کلي با نگراني :پي گفتم اينطوري شده جريان.استاد هم از خود من بدتر.گفت بچه ها که نيستن الان.پس اون رو براي چي وصل مي کني؟ ول ش کن.الان همه ي کارات حاضره؟ من م گفتم بله -همچين فاتحانه- و جزوه و سي دي و خلاصه ها رو بهش تحويل دادم و اومدم بيرون.

يکي از دخترا بعد از شنيدن جريان کلي حسودي کرد و گفت يعني استاد حتي يه دونه سوال هم ازت نپرسيد؟ گفتم نه! :دي گفت حيفه.تو که اين همه زحمت کشيدي.خب ارائه مي دادي يه روز ديگه.گفتم بابا بي خيال.حالا يه کاري هم که راحت انجام ميشه، شما نميذارين.گفت آخه من به همه گفتم ساعت ۱۰ برن براي سمينار تو!

ديگه کلي دويدم تا بچه ها پيدا کنم و بگم يه وقت نريد سراغ سمينار من رو بگيريد! پيچونده شده کلاً که خب موفقيت آميز بود و من خوشحال و خندان تشريف آوردم خونه.



*۱۲ تير

*صبح که بيدار شدم، ديدم بالاي سرم يه چيز کادو شده هست.داداش کوچيکه برام گل سر گرفته بود با شکلات(:

*تا ظهر معطل پرينت گرفتن سمينار م بودم.تميز در اومد بالاخره.

*دوست خواهرم قرار بود فيلم جشن فارغ التحصيلي بچه هاي پارسال گروه شون رو بياره.ميره خونه و هرچي مي گرده، فيلم ه رو پيدا نمي کنه.بعد مي فهمه برادرش فيلم رو داده به دوست ش که تماشا کنه.اين نابغه هم به جاش! فيلم ۱۳ به در امسال شون رو آورده بود ببينيم ما.چه خانواده ي شاد و شنگول و الکي خوشي هم بودن.کلي وايساده بودن وسط مي رقصيدن.مردم هم از همه طرف سرک مي کشيدن و تماشا مي کردن و خنده و دست و سوت و اينا.


*۱۱ تير

**تغيير هميشه سخته حتي اگه کاملاً هم خودخواسته باشه.شايد خيلي وقته موقع نوشتن چيزي گريه نکردم.خب.. نمي دونم.براي آدمي مث امن،اينکه چندين روز خودش رو کنترل کنه و گريه نکنه خيلي سخته، شاهکاره اصلاً.

امروز جشن فارغ التحصيلي مون بود؛ روزي که وقتي دانشگاه قبول شدم، حتي فکرش رو هم نمي کردم.روزي که خيلي دلم مي خواست مال ما باشه وقتي مي رفتيم جشن بچه هاي ديگه؛ روزي که وقتي از همه چيز دانشکده لج م مي گرفت، دوست داشتم زودتر برسه.حتي گاهي فکر مي کردم اصلاً اين هم مهم نيست؛ خب.. نمي دونم.مث آدمي که شوکه ميشه، اصلاً نمي دونم چي ميخوام بگم.

يادمه وقتي عطيه تلفن زد و گفت روي نت ديده که چه رشته اي قبول شدم، داشتم جاروبرقي مي زدم اتاق پذيرايي خونه قبلي مون رو و خب خوشحال نشدم يعني چرا اما نمي دونستم دانشگاه رفتن يعني چي؛ چه جوريه اصلاً.

بعدش روزنامه رو گذاشتم جلو م و سعي کردم اسم همکلاسي هام رو پيدا کنم.اسم فاطمه رو ديدم با مُنا، سوده، مهدي... اولين روز، تربيت بدني داشتم فقط.رفتم ببينم چه خبره و خب هيچ خبري نبود.روز بعدش، کلي گشتم تا اولين کلاس رو پيدا کردم: زبان! اونجا يکي پرسيد همکلاسي هاش کي هستن و همه دستامون رو برديم بالا، از ديدن هم کلي ذوق کرديم و خوشحال شديم.مريم رو اونجا ديدم، اون بالا نشسته بود و مي خنديد.به هم سلام کرديم.اسم همديگه رو ياد گرفتيم اون روز.اصلاً فکرش رو نمي کردم يه روزي مريم بشه يه بخش مهم زندگي م، يه حضور عزيز توي همه ي دنياي کوچيک من.

شايد هميشه، هر وقت هر اتفاقي ميفتاد، هر بلايي سرم ميومد، به خودم دلداري مي دادم که اون هست، به حرفام گوش ميده و هميشه ي خدا يه راهي براي رديف کردن کارا داره.هر وقت من خيلي دلم مي گرفت و گريه مي کردم، مريم باهام حرف مي زد، بغل م مي کرد، دلداري م مي داد و سعي مي کرد همه چيز رو اونطوري که ميخوام جور کنه برام.وقتايي که اون مي رفت شهر خودشون، من مث بچه ي آدم مي رفتم سر کلاس و جزوه مي نوشتم شايد فقط براي اينکه وقتي مياد، خيالش راحت باشه و خوشحال بشه.

حالا که فکر مي کنم، مي بينم مريم خيلي بيشتر از يه دوست بوده واسه من.شايد خيلي وقتا برام معلم بوده حتي هرچند من هيچ وقت شاگرد خوبي نبودم.نتونست خيلي چيزا رو عوض کنه شايد.الان اگه خيلي هم ماتم نمي گيرم براي فاطمه، براي اينه که مي دونم لااقل فعلاً تهران ه و خب مي تونيم زياد ببينيم همديگه رو.اصلاً دلم نميخواد فکر کنم اگه يه روزي اونم بره مشهد، چطوري ميشه..

يادمه امسال اول مهر وقتي مريم رو ديدم که توي کتابخونه نشسته بودم و اون وارد شد، آروم و متين و انقدر توي اون چند ماه سختي کشيده بود و براي چيزاي مهمتري اشک ريخته بود که وقتي من بغل ش کردم و کلي پيش ش از خوشحالي يا دلتنگي گريه کردم، خيلي آروم گفت چرا گريه مي کني؟ و بعد برام گفت اون چند وقت، چه اتفاقاتي افتاده.

اون روز اصلاً فکر نمي کردم يه روزي مريم توي بغل م گريه کنه و من بخوام آروم ش کنم.چند وقت پيش به يکي از بچه ها گفتم فارغ التحصيل شدن خيلي بده.گفت نه، خيلي خوبه.نمي دونم چرا اين رو مي گفت.شايد چون اونها توي ارديبهشت يا خرداد جشن گرفتن و بعدش هم باز با هم کلاس داشتن.ديگه نفهميدن بعضي جشن ها چقدر مي تونن تلخ باشن.

از صبح همه چيز خوب بود.با مريم رفتم دانشکده.لباس جشن رو گذاشتم خوابگاه، بعد با هم رفتيم گروه.کلي ميوه شستيم و حشک کرديم و شيريني چيديم و بگوبخند و شوخي و اينا و خب همه مون سعي مي کرديم به روي خودمون نياريم چيزي رو.

ديگه ظهر داشتيم مي مرديم از خستگي.نشسته بوديم جلوي سالن، معطل اِکو که فاطمه اومد و نجات مون داد.تونستيم بريم ناهار بخوريم و قيافه هامون رو مرتب کنيم يه کم.مريم شنل م رو اتو زد، خودم با نخ و سوزن ي که مهسا بهم داد، کلاه م رو درست کردم و باز بدو بدو رفتيم سالن.

بچه ها داشتن سِن رو تزئين مي کردن، يکي مي دويد دنبال سي دي عکس ها، يکي دنبال اکو بود، يه عده پذيرايي.شلوغ پلوغ بود خيلي.منم اون وسط کلي دستام مي لرزيد، عين پرروها فيلم هم مي گرفتم از کار کردن بچه ها. مرحله ي بعد، شکار لحظه ها بود.اولين مورد، مهمون هاي مريم بودن که به موقع شناسايي کردم و کلي زوم کردم و از سلام احوالپرسي ها فيلم گرفتم.بعد مريم، مهمون هاي من رو شناسايي کرد و فيلم گرفت.بعد مهمون هاي فاطمه... سخنراني اساتيد، موسيقي زنده و مُرده، لوح هاي تقدير، حتي پذيرايي، همه چيز خوب بود.اينجور موقع ها همه چيز يه کم گيج کننده به نظر مي رسه شايد.آدم نمي دونه کجا بره، پيش کي بشينه، چي کار کنه اصلاً و خب ما بيرون بوديم که جشن تموم شد.يه عده سريع اومدن بيرون، يه عده با استادها ايستادن به عکس گرفتن.يه عده هم جمع شدن توي سالن، دوربين به دست، همديگه رو صدا مي زدن و عکس مي گرفتن.

هر تيکه از وسايل م يه جا بود.هديه م و قاب م دست خاله م بود.کيف م دست مامان، سبد گل م دست داداش کوچيکه، دوربين دست بابا، خواهرم هم مونده بود عکس بگيره يا فيلم.۲۰۰ تا عکس گرفتيم بالاخره و خب وقتي اومدم بيرون، ديدم کلي از بچه ها نشستن روي پله ها و مريم هم داشت من رو صدا مي زد.بعد از همون عکس بود که جدي جدي از هم خداحافظي کرديم.

يادمه روزهاي آخر پيش دانشگاهي همه مون خيلي غصه دار بوديم و خب هر وقت عکس هاي اون روزا رو مي بينم، کلي ياد گريه ها مي افتم و يه کم دلم مي گيره.اينه که نخواستم جشن دانشگاه هم اينطوري بشه.براي همين اونجا اصلاً گريه نکردم.شايد هم چون مطمئن بودم گريه م حالا حالاها تموم نميشه شروع نکردم.

خيلي خوب بود که خاله م بود، يه جور ديگه اي قوت قلب بود شايد.همينطور مامان و بابام.. خب من... فردا بايد آماده بشم براي سمينار م، برم نمره هام رو بگيرم در ۲-۱ هفته ي آينده.کارهاي کلاس زبان م هست.براي رشته مون هم قراره فوق ليسانس بذارن.تصميم بگيرم ميخوام اون رو ادامه بدم يا زبان بخونم يا چي کار کنم کلاً! بعد پروژه م هست و خب خدا هميشه بزرگه.آدم اصلاً نمي دونه چي ميشه و چي پيش مياد.شايد بهتره فقط جلوي پام رو ببينم فعلاً.فقط آينده ي نزديک.کاش زودتر صبح بشه برم به کارام برسم.عصر هم برم کلاس زبان، نغمه رو ببينم.ديدن ش خيلي حال م رو خوب مي کنه.شايد ظاهراً ما خيلي با هم فرق داشته باشيم ولي دوست خوبيه.مي فهمه من رو.هرچند آشناهام طوري ن که در موقعيت من نبودن يا دلبستگي اي به اون صورت به دوستان و دانشگاه نداشتن يا اينکه براي فوق ليسانس، همونجا يا جاي ديگه قبول شدن و خب باز توي همون محيط بودن تقريباً.کاش زودتر حال م عادي بشه.مرمر کجايي؟


*۱۰ تير

*شدم مسئول شنل و کلاه و کارت دعوت.. از صبح تا بعدازظهر معطل، توي گروه.اين بود کل فعاليت امروز من.


*۹ تير

*هي ميگم بگم، نگم، بگم، نگم... مي دونم نمي توني بياي ولي من ميگم (: دعوتي خلاصه (:







[Link] [3 comments]