About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, September 09, 2006
پررو
*۲۰ شهريور *پريا! اسم قشنگيه (:
*با شادي زندگي کن! ... وقتي خدا انسان رو با همه ي احساسات ش آفريد، به دنبال جايي مي گشت تا شادي رو نگهداري کنه چون فکر مي کرد خوشحالي هاي معمولي نمي تونه هدف خلقت رو در خودش داشته باشه. بهش پيشنهاد کردن شادي رو روي بالاترين قله ي کوه هاي هيماليا نگه داره ولي يک نفر گفت اينجوري آدم ها زود مي تونن پيداش کنن. خدا پيشنهادهاي ديگه مثل پنهان کردن شادي در عميق ترين درياها يا توي غارهاي پر از صخره رو هم قبول نکرد چون خيلي آسون به نظر مي رسيدن تا اينکه به فکرش رسيد شادي رو درون خود آدم ها نگهداري کنه.از اون موقع، آدم ها دور دنيا رو مي گردند و سعي مي کنن شادي رو در چيزهايي مثل رابطه ها، توقع ها، پول، قدرت و چيزهاي قابل ملموس پيدا کنن. آدم هاي شاد، خودشون مسئوليت شادي شون رو به عهده مي گيرن. شادي يک انتخاب ه. يک گل کوچيک توي باغچه ي خونه مون، لبخند يه بچه، طلوع خورشيد زيبايي هاي ساده ي زندگي ن که مي تونن شادي رو به زندگي مون بيارن به اين شرط که بتونيم اينطوري با همه چيز برخورد کنيم؛ اين طرز برخورد رو ياد بگيريم. موقعي که باورها و اعتقادات غلط ت رو تغيير بدي، مي تني شادي رو خلق کني. شادي خيلي بالاتر از خوشحالي، سلامتي و تندرستي ه. همه ي ما امکان تغيير رو داريم و مي تونيم با پاسخ هامون به دنيا و در موقعيت هاي مختلف زندگي مون، تغيير کنيم. بي قيد و شرط عشق بورز و به همه چيز مثبت فکر کن. آرزو کردن، اميد داشتن و احساس شادي کردن، هدف کامل زندگي ه...
*يه خانومي که ۶ برابر من بود سن ش، شلوار لي آبي تنگ پوشيده بود با کفش هاي پاشنه بلند سفيد. مانتو و روسري ش سفيد بود با راه هاي سورمه اي بدرنگ. با کلي افتخار، دکمه هاي مانتو ش رو باز گذاشته بود و براي خودش قدم مي زد توي خيابون. داشتم فکر مي کردم چه اعتماد به نفسي! من بودم اصلاً سفيد نمي پوشيدم چه به برسه به بقيه ش.. يا مثلاً توي اون قيلم عروسي همه از دم يه مدل لباس پوشيده بودن که تا جا داره فاقد هرگونه يقه و آستين باشه؛ همه هم از اول تا آخر داشتن وسط مي رقصيدن. از همه شون تابلوتر يکي دختر عمه ي داماد بود که.. واي خدا هي ميخوام نگم ولي نميشه انگار. همين رو فقط بگم که نميشد نگاش کرد ولي خودش احساس مس کرد الهه ي زيباييه. يکي ديگه هم خواهر عروس بود که دقيقاً ۱۲ برابر من عرض ش بود فقط و نه تنها ۴ ساعت تمام داشت وسط مي رقصيد، براي رقص چاقو هم داوطلب شد و با کمال افتخار و اعتماد به نفس، کلي هم قر داد که همه ببينن و فيلم بگيرن. من اگه اون هيبت رو داشتم اصلاً عروسي نمي رفتم! :دي جداً خوشا به سعادت شون! از کجا ميارن اين همه اعتماد به نفس کاذب رو؟ *۱۹ شهريور *از شکنجه هاي عصر حاضر، يک مورد را نام ببريد؟ -اپيلاسيون! *چقدر من بدجنس م! هي همه ش مي گفتم کاش اين اميد ديگه نياد کلاس! انقدر هم درس مي خونه که هميشه پاس ميشه. نميشه هيچ کاري کرد؟ از اين حرفا.. پنج شنبه که بايد امتحان ميد-ترم مي بود، نيومد. قرار شد امتحان امروز باشه که خب باز هم اميد نيومد و باز هم امتحان نگرفت پگاه؛ مي گفت توي ستاد مرکزي فقط يک نفر هست! همه رفتن مرخصي سالانه. کسي نيست سوال بده به ما. گفتم به نمره ي فاينال، ۴ نمره اضافه کم بذار براي ميد-ترم. نمي دونم چرا قبول نکرد؟! حالا قرار شده سه شنبه ميد-ترم بديم، پنج شنبه هم فاينال! خوبي ش اينه که اميد پيغام داده فقط براي فاينال مياد ديگه! -مث پرروها رفته توي همين ساعت، کلاس رانندگي گرفته- پگاه هم به شهاب گفت خب لطف کنين بهش کنين ديگه نياد اصلاً :دي :دي هوراااااااااااا *ساعت ۸ يهو برق رفت! شهاب شروع کرد مث اون دفعه هي مي گفت سوسک! سوسک! که البته کسي نترسيد چون عملاً از توي راهروي طبقه ي پايين، صداي روح ميومد! به کمک فندک! وسايل مون رو ديديم و جمع کرديم. بعد هم يواش يواش اون سه طبقه رو -با اون پله هاي ليز ش!- اومديم پايين. من از همه جلوتر بودم، اعلام مي کردم اينجا خيلي ليزه، اينجا پله ها تموم ميشه، از اين چيزا :دي اين وسط بچه ها غر مي زدن که الان گوشي فلان مدل خوب بود چون چراغ قوه داشت! :پي *۱۸ شهريور *حرف، حرف مياره؛ خواب هم خواب! هي هرقدر بخوام مي خوابم. هي باز خواب م مياد! *۱۷ شهريور *کلي آش و شيريني و شکلات و شربت و تزئين و چراغوني توي خيابون هاست. فردا هم مي دوند! همه ش رو تند تند جمع مي کنن. ماه رمضون که ميشه همه جا سوت و کور و تاريکه! چرا جمع مي کنن همه ي تزئين ها رو؟ نخوردن انقدر ماتم داره؟ ((: *۱۶ شهريور *اين چند روز، گاف زياد داده م. مي خواستم بگم يه مسير طولاني رو توي دانشکده کنده ن. گفتم: نمي دونم براي چي کندن زمين رو؟ لوله کشي آب، برق، نمي دونم... خواهرم يک هفته س تا ميام حرف بزنم، ميگه «لوله کشي برق»! کلي هم مي خنده بهم! يه چيز ديگه هم هست تا به کسي نگفته م.. ولي حالا ميگم. من اصولاً دقيقاً يک ساعت قبل از شروع کلاس زبان که ميشه، ياد کارهاي عقب مونده م ميفتم از جمله اينکه برم حمام! نمي دونم چرا ولي هميشه دلم ميخواد قبل از کلاس، برم آب بازي! پنج شنبه هم خب همينطوري شد و من هم رفتم! ولي آب کاملاً يخ بود! هي شير رو باز و بسته کردم و هي نق زدم ولي فايده نداشت. در رو باز کردم گفتم ماماااااااااااااااان! يه نگاهي به آبگرمکن ميندازي؟ آب سرده! مامان گفت باشه ولي اگه خاموش شده باشه -در واقع يعني: اگه خراب شده باشه- من هيچ کاري ش نمي تونم بکنم. و خب اين يعني باز يه روز بايد اون آقا تعميرکاره بياد.. ولي چيزي ش نبود ظاهراً.. کلي فکر کردم پس اين چرا اينطوري شده؟ حالا چي کار کنم؟ بعد گفتم خب به روي خودم نميارم. فکر مي کنم استخره! آب ش هم خيلي سرده! هيچي ديگه! کلي کف بازي و اينا.. تا اينکه يه دفعه چشم م افتاد به برچسب قرمز و آبي روي شيرها! ديدم يه ساعته شير آب سرد رو باز گذاشته م! پ.ن: خودم مي دونم! کسي چيزي نگه لطفاً... پ.پ.ن: :دي *۱۵ شهريور *پائولو کوئیلو: اگر باید بگریید، همچون کودکان بگریید. زمانی کودک بودید، و یکی از نخستین چیزهایی که از زندگی آموختید، گریستن بود، چون گریستن بخشی از زندگی است. هرگز از یاد مبرید که آزادید، و نشان دادن احساساتتان شرم آور نیست.فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق کنید، هر چه قدر که مایلید، سر و صدا کنید. چون کودکان این گونه می گریند، و آنان سریعترین راه آرامش بخشیدن به قلبشان را می شناسند. هرگز متوجه شده اید که کودکان چه طور از گریستن دست می کشند؟ از گریستن دست می کشند، چون چیزی حواسشان را منحرف می کند.چیزی آنها را به سوی ماجرای بعدی فرا می خواند. کودکان خیلی سریع دست از گریه می کشند... و برای شما نیز این گونه خواهد بود. تنها اگر همچون کودکان بگریید... پ.ن: دوستي مي گفت هيچ وقت نمي تونه گريه کنه؛ هرچقدر هم که ناراحت باشه، نمي تونه. حتي شک کرده بود به اينکه شايد غدد اشک ش ايرادي داره واي اون هم نبود.. نمي دونم اما هميشه فکر مي کردم چقدر خوبه اونطوري. آدم ديگه مجبور نيست بعضي جاها با کلي سعي و تلاش جلوي اشکهاش رو نگه داره.. اما حالا که خودم هم اينطوري شدم مي بينم اصلاً خوب نيست. خيلي دلم مي خواست مي تونستم مث اون موقع ها -که خيلي هم دور نيست.. شايد يک سال پيش مثلاً- گريه کنم؛ يه دل سير.. ولي نميشه که! هميشه وقتي سر جرياني به کسي مي خندم، مي تونم مطمئن باشم که سر خودم هم مياد اون جريان ولي موضوع اينه که من اصلاً به اين آدم نخنديدم. پس چرا اينطوري شدم؟ *۱۴ شهريور *صبح رفتيم دانشکده ببينيم چه خبره. استاد گرامي طبق معمول تا ساعت ۱۰ ما رو معطل اومدن يه استاد ديگه کرد و باز طبق معمول، اون استاد دومي تشريف نياورد و به قول دوستم ما هم هيچي نميگيم چرا وقت مون حتي براي خودمون هم ارزش نداره. من گفتم مي تونيم اعتارض کنيم ولي وقتي مي دونيم عاقبت ش چيه و اثر کاملاً مستقيم روي تائيد پروژه و طولاني شدن ماسم فارغ التحصيلي داره خب مگه مريض يم؟ مجبوريم هيچي نگيم ديگه. من يکي که حال کل زدن و ادب کردن ملت رو ندارم در حال حاضر. دوستم گفت ولي اگه وقت ت ارزش داشت برات، يه چيزي مي گفتي. گفتم خب پاشو بريم بگيم ما کار داريم و بايد بريم. يا تعطيل کنن دفاع هاي امروز رو يا شروع بشه جلسه.دوستم گفت نه! حس مي کنم چيزي نگيم بهتره!!! *دفاع ها تا جايي که من ديدم، به خير و خوشي انجام شد هرچند فکر کنم صبح در کابينت خونه ي استاد اينا باز مونده بود و سرش خورده بود بهش چون کاملاً گيج بود و جواباي پرت مي داد به سوالاي من. بايد هفته ي ديگه دوباره راه بيفتم برم ببينم تکليف نمره سمينار و پروژه م چي ميشه بالاخره. يادمه تيرماه از ارائه ي سمينار معاف شدم. اگه الان پشيمون شده خب عيبي نداره. ارائه ميدم من هم.البته استاد خيلي بدتر از من مودي ه! بايد ديد مود اون روزش چطوريه. *وقتي اميد نمياد، جو کلاس خيلي عاليه. اصلاً خيلي خوش مي گذره وقتي اون نيست. خوشبختانه امروز، روز لکچر ش بود و چون نيومد، صفر ميده بهش پگاه. من هم کلي هورا گفتم و دلم حساااابي خنک شد :دي اعلام هم کردم که خودم مي دونم خيلي بدجنس م ولي دستت درد نکنه که بهش صفر ميدي. *امروز باز حرف بدتيپي و دستگيره و اينا بود. پگاه مي گفت مي دوني غذاي اين مانکن هاي مردني که استخوان هاشون معلومه چيه؟ گفتم نه ولي هميشه دلم مي خواسته بدونم. گفت روزي يه ليوان شير و يک کدو ي آبپز! گفتم مي ميرن که! موهاشون مي ريزه. پوست و اعصاب و هيچي براشون نمي مونه. گفت خب کلي قرص هاي ويتامين مي خورن جاي غذاهايي که نمي تونن بخورن. گفتم اه! نصف لذت زندگي + کار مناسب براي اوقات فراغت و تفريح و عصبانيت و شادي و اينا، خوردن ه! :دي پس اينا چي کار مي کنن؟ هيچي از زندگي شون نمي فهمن که!:دي گفت ديگه اگه خيلي خيلي دلشون مثلاً شيريني بخواد، مي تونن بخورن ولي بلافاصله بايد با انگشت اينطوري يه کاري ش کنن که حالت تهوع بهشون دست بده و هرچي خوردن رو برگردونن که چيزي ش جذب نشه. گفتم من باشم اصلاً شيريني ه رو نمي خورم چون عذاب بعدش خيلي بيشتره. آدم اصلاً کلاً پشيمون ميشه! *يکي الکي گفت سوسک! من و آناهيتا و فرناز و پگاه در کمتر از يک چشم به هم زدن، منتقل شديم اينور کلاس. چقدر خنديديم! ((: *۱۳ شهريور *از اون ميل هايي که بعد از قرني، خيلي بهت مي چسبه. فقط موندم بهت بگم يا نه؟ فکر کنم نه! چه فرقي داره؟ فکر نکنم بتوني بفهمي. *۱۲ شهريور *کاش يه کم پررو بودم! لااقل اندازه ي تو. خيلي خيلي خيلي پررويي! حيف من که هي ميخوام احترام نداشته ت رو نگه دارم وگرنه بلدم چطوري ادب ت کنم و اوني رو که حق ته بهت بگم. حيف که هي بچه ي خوبي م، هي ميخوام هيچي نگم، هي ميخوام «انسانيت»!!! به خرج بدم وگرنه بايد مي زدم تو گوش ت! مي گفتم حال م ازت به هم مي خوره. خيلي آشغالي! زنيکه ي پررو! پ.ن: يه کم بددهن شدم يهو! خودم مي دونم! پ.پ.ن:حالا نميخواد اداي آدمايي رو دربياري که به عمرشون به کسي فحش ندادن. پ.پ.پ.ن:حق شه واقعاً. *امشب توي برنامه ي کوله پشتي حرف سر اين بود که بعضي اساتيد دانشگاه چقدر زيادي خودشون رو قبول دارن و کلي ژست مي گيرن و از بس ادعاشون ميشه بعضياشون، در هيچ شرايطي حتي حاضر نيستن مثلاً کت شون رو دربيارن حتي اگه خيلي هم گرم شون باشه يا مزاحم کارشون بشه اون کت. ياد يکي از اساتيد گرامي افتادم که سال سوم باهاش کلاس داشتم. يادمه اين آدم يه جوري بود انگار که عصا قورت داده بود، کت ش رو به تن ش دوخته بودن و هميشه هم احساس مي کرد مخاطب ش يه آدم احمق عقب افتاده س. هر جلسه ۱۵-۱۰ دقيقه در خصوص اين مطلب لکچر مي داد و وقت اون همه آدم رو مي گرفت که: من خارج از کشور درس خوندم، من دکترا دارم، اونجا فلانه و بسانه، اينجا همه بي سوادن، اينجا هيچ کس هيچي حاليش نيست، من چون تحصيل کرده م مي تونم خيلي راحت مشکلات رو حل کنم ولي مثلاً يه کشاورز بي سواد اگه ۳۰ سال هم تجربه ي کار کشاورزي رو داشته باشه، در مقابل علم من هيچه چون من خارج از کشور درس خونده م، چون من دکترا دارم... جالبه که درست همزمان با اين حرفا يکي داشت اس.ام.اس مي خوند، يکي خواب بود، يکي داشت درددل مي کرد با بغل دستي ش، يکي زير ميز شديداً داشت آرايش مي کرد، هر کي يه کاري مي کرد ديگه. چند نفر رديف جلو هم عوض اينکه لااقل با چهره شون نشون بدن از شنيدن اين اباطيل خسته شدن، بر و بر استاد رو تماشا مي کردن تا بالاخره خودش خسته مي شد و شروع مي کرد به درس دادن. چي مي گفتم؟ آهان.. مهمون برنامه چند دقيقه فيلم از يکي از کلاس هاي دانشگاه يه کشور خارجي -نشنيدم کجا رو مي گفت- آورده بود که نشون مي داد استاد فيزيک شون که پروفسور مشهوري هم هست و کلي آدم بزرگيه و همه ي دنيا مي شناسن ش، داره درس ميده. درس درباره ي تناوب آونگ بود و اينکه بر خلاف رابطه هاي رياضي اي که وجود داره، دوره ي تناوب آونگ هيچ ربطي به جرم ش نداره يعني اگه جرم آونگ زياد هم بشه، باز همونطور مث قبل به تناوب ش ادامه ميده. اگه ايران بود، بحث به همبنجا ختم مي شد به نظر من ولي بعد توي فيلم ديديم که يک آونگ خيلي بزرگ از سقف کلاس آويزونه و همه دارن تناوب ش رو تماشا مي کنن. چند لحظه بعد جناب پروفسور رفت نشست روي گوي آونگ، دودستي سيم ي رو که آونگ بهش آويزون بود محکم گرفت و شروع کرد به تاب خوردن.جلوي چشم اون همه دانشجو که بلند بلند مي خنديدن و استاد رو با دست به هم نشون مي دادن که چطوري به حالت افقي توي هوا معلق ه و با آونگ تاب مي خوره، جناب پروفسور اصلاً عين خيال ش نبود و با قيافه اي کاملاً خنثي هي تاب مي خورد... و خب خود من فکر نکنم تا آخر عمرم اين صحنه و اين مطلب رو يادم بره چه برسه به دانشجوهايي که از نزديک اينطوري درس مي گيرن و استاد انقدر براشون اهميت قائل ه که درس رو متوجه بشن نه اينکه بخوان فقط حفظ ش کنن. قابل توجه اساتيد گرامي! *فرشته در مطب دکتر بشدت بصدا در آمد. دکتر گفت: « در را شکستي بيا تو!» . در باز شد و دختر 9 ساله کوچکي که خيلي پريشان بود به سمت دکتر دويد: « آقاي دکتر! مادرم!» . و در حالي که نفس نفس مي زد ادامه داد. : « التماس مي کنم! با من بيائيد. مادرم خيلي مريض است!». دکتر گفت:« بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه ي کسي نمي روم.» دختر گفت:« ولي آقاي دکتر من نمي توانم، اگر شما نيائيد او ميميرد!.» و اشک از چشمانش سرازير شد. دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت به همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمائي کرد، جائي که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با قرص و آمپول تب او را پائين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند. تا صبح که علائم بهبود در او ديده شد. زن به سختي چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: « بايد از دخترت تشکر کني. اگر او نبود حتماً ميمردي». مادر با تعجب گفت:« ولي دکتر، دختر من سه سال است که از دنيا رفته!» و به عکس بالاي تختش اشاره کرد. پاهاي دکتر از ديدن عکس روي ديوار سست شد. اين همان دختر بود! فرشته اي کوچک و زيبا! *۱۱ شهريور *هنوز روزها و شب هام مث هم نشدن خدا رو شکر! (: *اين کتاب «در جستجوي تمدن هاي گمشده.. مصر سرزمين رازها» خيلي عکس هاش جالبه! با فرض اينکه سواد، حوصله يا وقت خوندن ش رو نداشته باشي! *۱۰ شهريور چند نکته ي اخلاقي مهم: *درس اول: يه روز مسئول فروش، منشي دفتر و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند.يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه. جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم... منشي مي پره جلو و ميگه «اول من، اول من!... من ميخوام که توي باهاماس باشم، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»... پوووف منشي ناپديد ميشه... بعد مسئول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من، حالا من!... من ميخوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن نتيجه ي اخلاقي: هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه! ((: درس دوم: يه کلاغ روي يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاري نمي کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم مي تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاري نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که مي توني!... خرگوش روي زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد. نتيجه ي اخلاقي: براي اينکه بيکار بشيني و هيچ کاري نکني، بايد اون بالا بالاها نشسته باشي! درس سوم: يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده...(چطوري ميشه؟ نمي تونم تصور کنم!) راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بي خيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه. بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن.کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي مي رسي. نتيجه ي اخلاقي: اگه توي شغلت از اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي، فرصت هاي بزرگي رو از دست ميدي! درس چهارم: بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد، پيتر وارد حمام شد.همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد.زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه.همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود.تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ؟؟؟ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين! بعد از چند لحظه تفکر، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا مي کنه و ؟؟؟ دلار به زن پيتر ميده و ميره. زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت.پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود.پيتر گفت: خوبه... چيزي در مورد ؟؟؟ دلاري که به من بدهکار بود گفت؟ نتيجه ي اخلاقي: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسي داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه، هميشه بايد در وضعيتي باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري کنيد. درس پنجم: من خيلي خوشحال بودم.من و نامزدم قرار ازدواج مون رو گذاشته بوديم.والدين م خيلي کمک م کردند.دوستان م خيلي تشويق م کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود.فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود.اون دختر باحال، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم.يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي.سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا، اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ؟؟؟ دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم. اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيش م.وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتن ش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم.يهو با چهره ي نامزدم و چشم هاي اشک آلود پدر نامزد م مواجه شدم. پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي.ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم.ما هيچ کس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا کنيم.به خانواده ي ما خوش اومدي! نتيجه ي اخلاقي: هميشه کيف پول تون رو توي داشبورد ماشين تون بذاريد. ((((((((((((((((((: *۹ شهريور *... شکستن فاصله، شبیه شکستن شیشه ي خانه ي همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپ ت را با مهربانی پس می دهد... پ.ن: حالت هاي ديگه اي هم وجود داره. مثلاً صاحبخونه مي تونه خيلي ساده، آروم و بي تفاوت توپ ت رو پس بده. وقتي در رو مي بنده، ممکنه توي دل ش دعا کنه تو باز توپ ت رو بندازي و بقيه ي شيشه ها رو هم بشکني.. اما اگه دوباره خيلي ساده، آروم و بي تفاوت در رو باز کنه چي؟ مي توني باور کني توي دل ش چه دعايي مي کرده؟ *۸ شهريور *کلي «مقدمه مي بافي»... کلي حرف مي زني، از فرشته هاي اتاق ت که تا صبح آدم رو ناز مي کنن، از «چيز خاص» ي که از هر آدمي که مي شناسي، توي ذهنته.. که «عشق بازي رو از تو...»... از رديف درختايي که از پشت پنجره ي جادويي ت پيدان، از اون کوه ها که «به سوي کوه، به سوي قله هاي باشکوه» -شعر ي که هيچ وقت دوست نداشتم ش.. غم م مي گيره وقتي يادم مياد اين بيت رو...-، از ۳ تا قاب چوبي روي ديوار، از همه چيز همه چيز... دوست ت دارم، باشه؟ به روي خودت نيار. انگار هيچي نشنيدي... باشه (: *۷ شهريور *تمام بدن م درد مي کرد. عين بچه ها اصلاً به رو م نياوردم که بايد برم کلاس زبان. هرچي فکر کردم ديدم هر وقت ميرم اونجا کلي حال م خوب ميشه و اصلاً يادم ميره مريض بودم ولي امروز اصلاً حس ش نبود.نشستم يه عالم اسپايدر بازي کردم. بعد هم رفتيم از اون مغازه هه که توي اون پاساژه س، کلي خرت و پرت خريدم. بهترين ش شايد اون دستبند خوشگل آبيه س که يک ساله بود داشتم مي گشتم دنبال ش. بالاخره امروز پيداش کردم.اصولاً خريد براي من راحته چون اول ميرم سراغ رنگ هاي آبي. اگه گاهي مامان برام خريد مي کرد، تمام لباس هام آبي کمرنگ، آبي پررنگ، آبي آسماني، سورمه اي و فوق ش سفيد و سياه بود. *۶ شهريور *تا وقتي ويروس هاي سرماخوردگي همه جا هستن و تا وقتي من همينقدر مردني م، هي هي سرما مي خورم حتي اگه وسط تابستون باشه! [Link] [5 comments] 5 Comments:» faghat hamin!!!!!!!!!! Posted at 12:28 AM » khoda bad nade maryam jan!! Posted at 2:07 PM » salam maryam jan .. paria ghashange chun esme mane:P:P .. ooset daram Posted at 1:29 PM » ای بابا اینقد نشستی نوشتی فقط سه تا کامنت داری؟ بی انصافیه به خدا! من که حال کردم با نوشته هات...دختر تو هم شجاعی هم از سوسک می ترسی؟! Posted at 2:18 PM » khoobi?? Posted at 11:04 AM |