About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Saturday, May 20, 2006
نفر پنجم
*۳۰ ارديبهشت ۸۵ *آدما چقدر عوض ميشن.يه زماني همه ش فکر مي کردم هميشه ي هميشه تو رو يادم مي مونه.. که چقدر خواستي همه ش حرف خودت باشه، که چقدر من رو بچه فرض کردي، که چقدر از دستت عصباني بودم ولي حالا مي بينم که من عين خيالم نيست واقعاً.اين تو هستي که تا ببيني حواسم نيست، هِي نگام مي کني، که تا برمي گردم روت رو برمي گردوني اون طرف، که وقتي از پشت سرم ميخواي رد بشي، سختت ميشه و مي موني چي کار کني.خب تو برام عادي هستي ديگه.حتي مي تونم دوباره باهات احوالپرسي کنم.. اما ظاهراً تو زياد عوض نشدي يعني خيلي چيزا برات بي معني نشده هنوز.خب نمي دونم؛ راستش من حوصله ي آدماي خودخواه رو ندارم.تو حوصله م رو سرمي بردي.به نظرم يه کم بدجنس ميومدي.مث گرگاي توي فيلما که توي تاريکي چشماشون برق مي زنه. *اصلاً نمي دونم خوب بود برم اردو يا نه.مدرسه که مي رفتم، هميشه کلي پيشقدم بودم براي اين کارا ولي الان نه؛ مخصوصاً اينکه توي ماشين کلي سرگيجه مي گيرم و حالم بد ميشه.خلاصه امروز کلي فحش خوردم.البته بعداً بچه ها گفتن که اگه خودشون لودگي نمي کردن، اصلاً بهشون خوش نمي گذشته.استاد هم يه بار فقط با بچه ها بوده و بعد پيچونده که با خانواده بره گردش! جالبه! حتماً ماموريت هم حساب مي کنن براش.حالا عکساش مي رسه به دستم.اولين نفر منم.بايد بزنم روي سي دي ديگه.توي چند تا عکس دسته جمعي و اينا پسرا هم هستن ولي بقيه همه ش دختران.کلي هم مستند گرفتن و طرف خواب بوده و اينا و خب گفتم ايميل پسرا بدين، ۸-۷ تا عکس که بيشتر نيست.براشون ميل مي زنم.دخترا هم سي دي کامل رو مي تونن داشته باشن. *گفتيم کاش دوربين بود از مراسم شربت بهارنارنج و نامه نوشتن به مدير گروه فيلم مي گرفتيم.جالب بود صحنه ش. *کلي ليست نوشتيم و برآورد هزينه و غيره براي جشن فارغ التحصيلي مون.قرار شد يکي همه ش با دوربين دنبال بقيه باشه و مستند بگيره.معمولاً پشت صحنه خيلي ديدني تره تا جلوي دوربين که قراره همه مث آدم بشينن.«قراره» البته؛ من که چشمم آب نمي خوره. *مي گفت «تو اينو از من واگرفتي؟» گفتم يعني چي؟ گفت مث تن ت به تن فلاني خورده يا فلاني سرما خورده، تو هم ازش گرفتي.. همون معني رو ميده. گفتم من تا حالا نشنيده بودم.مطمئن باش توي شهر شما ميگن فقط.لااقل اينجا نميگن! *يه برگ چيدم اين هوا! توي دانشکده که راه مي رفتم، همه نگه م مي داشتن مي گفتن اين برگ چيه؟ يکي مي گفت برگ چغندره؛ يکي ديگه مي گفت هدرا هليکس ه ولي زياد بهش کود دادن.اينقدري شده. *ميل زدم که رمان ۱۱ دقيقه چاپ اولش تموم شده و نيست ديگه؛ از کجا گير بيارم؟؟؟!!! امروز گفتن حتماً هست.مي توني کتابفروشي هاي شهرتون رو بگردي! گفتم من مي دونم يا شما؟ هنوز چيزي نگفتن.نمي دونن چه آدم گيري م من! :دي *ميل فورواردي (با تشکر از مرمر جون): آیا شیطان وجود دارد؟ خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند. آیا خدا هر چیزی را که وجود دارد، خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله، او خلق کرد." استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا." استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس شیطان را هم او خلق کرد.چون شیطان هم وجود دارد و مطابق قانون «کردار ما، نمایانگر اين است که ما که هستيم»، پس خدا، شیطان است." شاگرد بعد از چنين پاسخي، ساکت شد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست. شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته" شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است! البته که وجود دارد.تا به حال حس ش نکرده ای؟ شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند. مرد جوان گفت: "در واقع، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک، چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم، در حقیقت نبود گرماست. هر موجود یا شی را وقتی که انرژی داشته باشد یا آن را انتقال دهد، می توان مطالعه و آزمایش کرد و گرما چیزی است که باعث می شود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آن را دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه، بدون حیات و بازده می شوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد، خلق کرد شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد." شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت، نبودن نور است. نور چیزی است که می توان آن را مطالعه و آزمایش کرد اما تاریکی را نمی توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن، می توان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور، دنیایی از تاریکی را می شکند و آن را روشن می کند. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد، به کار مي برد." در آخر، مرد جوان از استاد پرسید: "شیطان وجود دارد؟" زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلاً هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می شود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد، وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست." و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی می توان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه ي وقتي است که بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست، خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید. نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتين
*۲۹ ارديبهشت ۸۵ *«پنج نفري که دربهشت ملاقات مي کنيد» از «ميچ آلبوم» رو خوندم.رمان کوتاه! و قشنگيه. *گفتم از همون صفحه هاي اول «مرگ، نقطه پايان»، فکر مي کردم تو همون «حوري» هستي.مرد جووني که همسرش رو از دست داده، کاتب هست و کلي فهميده و باسواد و اينا.آدمي که کارش رو خوب بلده و در عين حال خيلي هم مهربونه با رني سنب -شخصيت اول قصه- به حرفاش گوش ميده، براي همه ي سوالاش جواب داره و کلاً با اون پوست تيره و چشماي نافذ، شخصيت دوست داشتني اي هست.يه جورتيي شايد پدر معنوي رني سنب محسوب ميشه؛ کارش درست کردن اوضاع و احواله هميشه.وقتي بچه بودن، اسباب بازي هاش رو براش درست مي کرد، حالا هم کلي قتل اتفاق ميفته در آخرين لحظات مي فهمه جريان زير سر کيه و جون رني سنب رو نجات ميده.مث همون I owe you a life. يادته؟ *۲۸ ارديبهشت ۸۵ *مريم برام عکسش رو فرستاد که دفعه ي ديگه بتونم بشناسم ش! آخي! من اصلاً فکر نمي کردم اين شکلي باشي.کلي هيجان زده شدم.قيافه م ديدني بود.نشسته بودم اينطوري دستم رو زده بودم زير چونه م، تماشا مي کردم که عادت کنم.دديي اولش چهره ي آدما برات تازه س؟ يه طوريه؛ هي بايد نگاه کني که عادت کني، برات غريب نباشه.فقط دوست داشتني باشه؛ آشنا و دوست داشتني.براي همين اولش کسي زياد نگام کنه سعي مي کنم اذيت نشم، عادي باشه برام. *اولين بار بود ماهي کوچواوي عيد تا ارديبهشت زنده مي موند.کلي ازش عکس داشتم که با خراب شدن کامپيوتر همه ش رو از دست دادم.دوست داشتم بود.مي نشستم شنا کردنش رو تماشا مي کردم؛ شايد هم خوبه که عکسش رو ندارم.شايد اينطوري همه ي ماهي ها، مي تونن ماهي قرمز کوچولوي من باشن. *۲۷ ارديبهشت ۸۵ *من يه کم خب قبول دارم که بدجنسم! ولي فقط يه کم! مثلاً هروقت مريم سر کلاس نمياد، من خوشحال ميشم و هميشه هم علني ميگم ساچ اِ نايس داي! بعد پگاه ميگه چرا؟ و من ميگم بيکاز مريم ايز ابسِنت! :دي :دي و خب اون فکر مي کنه من شوخي مي کنم.مي خنده! به جون خودم من جدي جدي دلم خنک ميشه روزايي که اون نيست.چطوري بگم ديگه؟ *Shall We Dance رو دوبار گرفتم که کپي کنم براي خودم! و خب يه فيلم جديد هم هست: «عروسي بهترين دوستم»! دارم مي بينم ش! دارم مي بينم يعني.. خب من که حوصله ندارم يک ساعت و نيم آروم بشينم فيلم ببينم.اينه که معمولا در ۳ تا تايم ۳۰ دقيقه اي فيلم مي بينم هميشه! :پي کلاً هم خوشگله هم خنده دار.جريان يه دختر و پسريه که ۹ سال کلي با هم دوست بودن و اينا و خب دختره هميشه مي گفته که از عاشق شدن و چيزاي رمانتيک و اينا خوشش مياد؛ در واقع علتش اين بوده که مي ترسيده از اينکه عاشق بشه و به کسي احتياج داشته باشه از نظر روحي ولي خب واقعاً پسره رو دوست داشته.. يه مدت از هم جدا بودن تا اينکه پسره تماس مي گيره که بگه داره ازدواج مي کنه!! و خب دختره داشته مي مرده از حسودي.قرار ميذارن و همديگه رو مي بينن و اينا و پسره، همسر آينده ش رو به دختره معرفي مي کنه. جالبه که براي دوختن لباس و خريد ها همه ش اين بيچاره رو مي بردن با خودشون و اين هم ظاهرش رو حفظ مي کرده هم حرص مي خورده... کلي سعي مي کنه غير مستقيم اينا رو منصرف کنه و هي ميگه من تغيير کردم و از خاطره هاشون حرف مي زنه و اينا و خب پسره همچنان دوستش داره ولي نمي گيره جريان رو! تا اينکه دختره ماجرا رو براي دوستش -يه پسري که به هم نزديک بودن و حرف هم رو مي فهميدن- ميگه و اون ميگه شايد جريان اينه که تو لج کردي و فقط ميخواي برنده بشي توي اين قضيه! ولي اگه واقعاً انقدر دوستش داري قبل از اينکه دير بشه مي توني بري رک بهش بگي.بعد با هم ميرن سراغ پسره -در حالي که خياط داره کتش رو اندازه مي زنه و اينا- وقتي دختره مي رسه، پسره بي خبر از همه جا شروع مي کنه باز از خيردها حرف زدن و حلقه اي رو براي نامزدش خريده نشون ميده و نظر مي خواد و رختره هم کلي تلاش مي کنه که بتونه بگه.خلاصه شروع مي کنه به مقدمه چيدن... من تا اينجاش ديدم! :دي :دي خب چيه؟ يه جاي خوب قطع ش کردم که هيجان داشته باشه دفعه ي بعد.به جون خودم بقيه ش رو بعداً مي نويسم.تو دلت فحش نده لطفاً! [Link] [2 comments] 2 Comments: » خوشگل بودم نه؟:دي Posted at 12:21 AM » بچه جون!تو مگه لوگوی دیگه ای هم داری آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ Posted at 2:36 PM |