About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Tuesday, May 16, 2006
نمایشگاه کتاب
*۲۶ ارديبهشت ۸۵ *... باورهام مثل دگمههای رنگی پخش کوچههاست کف زمين تاريک. دانه دانه بر میچينم به پيرهن تو میدوزم قطره قطره اشک و دگمههای رنگی. پ.ن: مونده بودم چرا کنار بعضي اسمها توي مسنجر، ستاره زده؟ تا اينکه امروز ديدم مال پروفايل شون هست که آپديت شده! چه خنگم من! *..جاذبه، آغوش ِ باز زمین است.سیب از میان جاذبهٔ ي زمین، سیّارات و خورشید، کلّهٔ ي نیوتون را انتخاب کرد!خورشید، آرزوی دیدن ستارگان را به گور خواهد برد. *دقيقاً همينه.از همين ش بدم مياد.شايد آدم بعضي وقتا خيلي خيلي بي خيال و راحت باشه ولي اين باعث ميشه طرف حس کنه اجازه ي سين جيم و امر و نهي رو هم داره؛ دقيقاً مث ايمحوتپ توي داستان «مرگ، نقطه پايان».. من دوست ندارم اينطوري باشه ولي هست.نشمردم ببينم چند نفر تا حالا جرات داشتن به دروغگويي يا هر چيز ديگه اي متهم م کنن؛ ولي اگر هم بودن، خيلي کم بوده تعداد شون و اهميتي هم نداره آخر داستان، متنبه شدن و به اشتباه شون پي بردن يا نه.دو حالت داره؛ تو يا حرفاي منو باور مي کني -که تابلوئه نمي کني- يا هرچيز ديگه اي رو که از ديگرون شنيدي.خب به من ربطي نداره.مشکل خودته.من شايد خيلي زحمت کشيدم تا تونستم امروز به جاي عصباني شدن، آروم بشينم و نگات کنم.آره، من خيلي براش زحمت کشيدم ولي معني ش اصلاً اين نيست که ازت ناراحت نشدم و همچنان مث قبل روت حساب مي کنم.اشتباه بچه ها همينه؛ که از بزرگترا براي خودشون، بت مي سازن.موجودات قوي و عاقل و هميشه مهربون.. و اين غلطه.تو نمي توني قبول کني بچه ها هميشه بچه نمي مونن.نمي توني قبول کني کسي احتياج به امر و نهي نداره.خيلي چيزا هيت که تو نمي دوني.آره.. حتماً توي زندگي تو هم خيلي چيزا هست که من نمي فهمم.. ولي من نميگم کاراي تو غلطه.مشکل ت اينه که ميخواي همه چيز رو تحت کنترل داشته باشي.همه چيز اونطوري باشه که تو ميخواي.. و خب اين نميشه.يا من بايد کوتاه بيام يا تو بشيني يه کم فکر کني.. و خب چون عملاً هيچ کدوم اينا انجام نميشه، احتمالاً دفعه ي ديگه شايد بتوني يه کم عصباني م کني.حواس ت باشه خلاصه! *۳ روز پيش ميل زدم، امروز تازه رسيده.اين ياهو هم خوشش ميادها! يه وقت دردسر ميشه اين تنبل بازي هاش! :دي *بفرما! اينم آپديت.ديدي هيچ تحفه اي نبود؟ (: *تا چند ماه ديگه، همه چيز يا خيلي خيلي بهتر ميشه يا خيلي خيلي بدتر! من به خيلي بهتر يا حتي يه نمه بهتر هم راضي م ولي بدتر نه لطفاً.ديگه ظرفيت م تکميله.ديگه دانشگاه نيست؛ از دوستام جدا ميشم.مريم رو شايد سالي يک بار بتونم ببينم.فاطمه و سارا سرشون به کار و زندگي خودشون گرم ميشه لابد.همه ي همه ي آدمايي که شايد حتي نمي دونستم اسم شون چيه و فقط با هم سلام احوالپرسي مي کرديم گاهي، ديگه نيستن.هواي خوب دانشکده، درختها و گلها و چمن ش، باغ بزرگ و پارک کوچيک ش، آفتاب و سايه ش که من هميشه عاشق ش بودم، هيچ کدوم رو ديگه هر روز نمي بينم.شايد بتونم هر چند وقت برم يه سر بزنم و خب شانس بيارم يه روزش آفتابي باشه، يه روزش باروني؛ يه روزش برف بياد، يه روزش هم زمين پر از برگاي پاييزي باشه مخصوصاً برگهاي چنار.شايد زود عادت کنم.شايد خيلي هم دلم تنگ نشه.نمي دونم.. فعلاً که فقط عکس يادگاري جمع مي کنيم -خدا کنه بلايي سر عکسها نياد فقط.تا نزنم روي سي دي خيالم راحت نميشه- و هي شوخي مي کنيم و مي خنديم و تظاهر مي کنيم اتفاقي نيفتاده! به روي خودمون نمياريم همه ش دو هفته مونده از دوران دانشجويي و سر کلاس رفتن هامون. *۲۴ ارديبهشت ۸۵ *«مرگ، نقطه پايان» از «آگاتا کريستي» رو دارم مي خونم.داستان، توي مصر اتفاق ميفته.شايد شخصيت اول ش، زني هست که خيلي با شوهرش خوشبخت بوده و وقتي ۸ سال بعد از ازدواج شون، همسرش رو از دست ميده، برمي گرده به خونه ي پدري ش.پدرش کاهن بوده و کلي زمين داشته و خدم و حشم و اينا و خب برادرهاش و زن و بچه هاشون هم با پدره زندگي مي کردن و کارهاش رو انجام مي دادن و مشاورش بودن و اينا.تا اينکه پدره ميره زن مي گيره -صيغه در واقع- و خب دختره، سن نوه ي اين آدم رو داشته.همه کلي بدشون مياد و اينا و خب به روي خودشون نميارن ولي خود دختره کلي دُم داشته و همه رو مي چزونده و سعي مي کرده همه رو بندازه به جون هم.زن ها هم -که ميشن زن برادرهاي اين شخصيت اول قصه- تصميم مي گيرن ادب ش کنن.تا اينجاش خوندم.کلاً عاشق مصر و کتيبه ها و مقبره هاش بوده م از بچگي.عکس روي جلدش رو که مي بينم، کلي کيف مي کنم (: *مشکلات عشقولانه تون رو اينجا بگين -انگليسي البته- راهنمايي تون مي کنن.خودشون که اينطوري نوشتن.نمي دونم چقدر جواب ميده؛ حالا امتحان مي کنم ميگم بهتون! *بدو بدو رفتم دانشکده.به دليل آماده نبودن امکانات! کلاس تشکيل نشد.قرار بود نمايش فيلم باشه.استاد گفت با هم هماهنگ کنين توي اين هفته يه روز بياين.توافقات بيشتر روي دوشنبه بود که من نمي مونم.بعدش بايد برم کلاس زبان.خسته ميشم خب! به استاد گفتم من نمي تونم باشم.گفت خب شما نياين.گفتم آخه غيبتام تکميله. -استاد هم که به غيبت حسااااس- گفت حالا عيب نداره.قيافه ش بامزه شده بود.بهترِ من! پ.ن: همون «گود فور مي»! *دو تا از همکلاسي هام همون سال اول کلي عاشق هم شدن و ازدواج کردن.امروز با هم بوديم همگي.اين دو تا هم بودن.روي در کلاس نوشته بود امروز بياين فلان جا.اونجا تشکيل ميشه و اينا ولي عملاً توي ساختمونه راهمون ندادن و آبدارچيه گفت بهم گفتن از ۳:۳۰ ديگه تعطيل کنم اينجا رو... خب بيچاره کاري نيست اصلاً.پسره وايساد با اين آقاهه دعوا.لهجه ش رو مسخره کرد، بهش گفت سيگارش رو خاموش کنه.هرچي به دهنش ميومد با توهين آميزترين لهن ممکن گفت که مثلاً بگه من خيلي قاطي م و اعصاب ندارم و اينا.زن ش هم هرهر بهش مي خنديد و مي گفت ولش کن، بيا بريم.داشتم فکر مي کردم دختره دلش رو به چيِ اين پسره خوش کرده. نه ادب داره، نه سواد، نه دوزار شخصيت.اينکه باباش بهش خونه و ماشين داده کافيه واقعاً؟ *۲۳ ارديبهشت ۸۵ *به بچه ها يه برگه دادم گفتم بنويسن اگه توي اون هواپيما باشن به کي تلفن مي زنن.همه از دم! گفتن به مامان شون تلفن مي زنن.نغمه گفت بهش ميگم دوستش دارم.اميرحسين گفت ميگم منو ببخشه که انقدر اذيت ش کردم.پگاه و مريم نگفتن چي ميگن.شهاب هم اصلاً تو باغ نبود و فقط مي خنديد.اين وسط فرناز خنگول مي خنديد و مي گفت احوالپرسي مي کنم! *۲۲ ارديبهشت ۸۵ *چه خوبه آدم حرف استاد رو هيچي حساب نکنه.بشينه همه ي نقشه ش رو با اتوکد بکشه -به جاي دستي کشيدن- و خب لذتش رو ببره.هم خيلي تميزتره هم واقعاً راحت تر.اندازه ها و مقياس و مدل که معلوم باشه، اتوکد بهترين روشه.چه کاريه آدم کلي زحمت الکي بده خودش رو؟! فوقش ميشه قبول ندارم.منم مجبورش مي کنم از حرف ش دفاع کنه.دليل منطقي نداره مسلماً! *۲۱ ارديبهشت ۸۵ *کلي داشتم مي مردم.اول فکر کردم گرمازده شدم.بعد فکر کردم سرما خوردم.وقتي کلي کلي کلي خوابيدم، ديدم خوابم ميومده.بس که مردني م من! *يه کتاب قلنبه ي گرامر گرفتم دارم مي ميرم که همه ش رو بخونم.با پگاه هم شرط کردم که حالا که وقت نميشه همه ش رو سر کلاس کار کنيم، پس هروقت خواستم خودم کار مي کنم؛ شيريني هم نميدم به کسي.آخه جلوجلو تمرين نوشتن، جريمه داره.بگذريم که سر کلاس ما کسي عقب عقب هم نمي نويسه تمرين هاش رو! :دي *۲۰ ارديبهشت ۸۵ *با فاطمه رفتيم نمايشگاه کتاب؛ از آرياشهر تا اونجا که من عملاً سکته کردم.پسره انگار سرِ بريده داشت مي برد.انقدر گاز داد و يهويي پيچيد و ويراژ داد که من يا دست فاطمه رو فشار مي دادم يا پشتي صندلي راننده رو و خيلي سعي مي کردم که نزنم ش! واقعاً اکشن بود.جات خالي. کلي هم زود رسيديم و مجبور شديم مث اينايي که از شهرستان ميان براي فوتبال، کلي بشينيم روي چمنها تا ساعت ۱۰ بشه و در سالنها رو باز کنن.ديگه کلي همه جا رو ديديم و حسابي گشتيم و کتابها رو زير و رو کرديم و کلي بارکشي و اينا تا ساعت ۴:۳۰.البته دلمون مي خواست بيشتر بمونيم ولي من که از خستگي داشتم مي مردم.دوستم هم جنبه نداشت.انگار قسم خورده بود تمام پولي رو که صبح از بانک گرفته، خرج کنه.خب تجربه ي جالبي بود.خيلي هم خوش گذشت.تنها قسمت معيوب ش! اين بود که چون به طور کاملاً تصادفي، مريم هم قرار بود امروز بره نمايشگاه، فکر کرديم اونجا ببينيم همديگه رو.نزديک نمايشگاه که رسيديم بهش تلفن زدم و گفت که مياد حتماً.قرار شد اونجا تلفني همديگه رو پيدا کنيم.. بي خبر از اينکه اصطلاحاً موبايل ها رو بسته بودن يعني عملاً نميشد با هم تماس بگيريم.بعداً برام تعريف کرد که چقدر پيج م کرده و کلي مجبور شده اينور اونور بره و تنهايي حوصله ش سر رفته حسابي.من که هيچي نمي تونستم بگم؛ فقط دلم داشت مي سوخت هي.دوستش بهش گفته بود دوستت چه شکليه؟ و مريم گفته بود نمي دونم! اونم کلي مونده بود که چطوري ممکنه.دوست من هم ازم پرسيد دوستت چه شکليه؟ خب مردم رد ميشن نگاه کن؛ شايد ببيني ش.گفتم اگه ببينم هم نمي شناسم خب.من اسمش رو مي دونم و شماره تلفن ش و آدرس خونه ش و البته امروز رنگ لباس هاش رو.خب ما خيلي با هم راحتيم ولي ببينم ش، اصلاً نمي شناسم ش! گفت اون چي؟ اون تو رو مي شناسه؟ گفتم خب نه! فقط شايد يادش باشه من روسري م آبيه -و خب تابلوئه- و اگه من اتفاقي از نزديکش رد بشم، ممکنه ببينه.دوستم مونده بود اين ديگه چه جورشه! آخي مريمي! قهر نباش حالا.تقصير من نبود که! *۱۹ ارديبهشت ۸۵ *آبي نپوش..آبي نپوش...آآآآآآآبببببببييييييي نننننننپپپپپپپوووووووششششششش....... *کي گفته «لعنت خدا به اين سه شنبه ها»؟ خيلي هم خوبن.مگه نه؟ *پرنده هه داشت مي خوند:خورشيد رو به روم هتاريکي تمومهامروز اومد از راهاوني که آرزومهآفتاب مي درخشه رو پرهاي بنفشهشوق ديدن توزندگي مي بخشه... *۱۸ ارديبهشت ۸۵ *واي واي واي! *اين استاد و دوستش عملاً خيلي بي وجدان ن و البته بي سواد؛ نمي دونم براي هر حياط خونه اي که طراحي کرده ن، چقدر مي گيرن از صاحبخونه ولي عملاً طرح هاشون واقعاً مزخرفه.نه تنها چشمنواز نيست بلکه گاهي مياد روي اعصاب آدم اصلاً.حالا شايد صاحبخونه خيلي هم متوجه نشه ولي مثلاً طرف، يه دايره زده اون وسط -مث ميدون- بعد چهار تا راه گذاشته ۴ طرفش.دو تا راه که خب مي رسن به ساختمون خونه يا به انتهاي حياط.. ولي ۲ تا راه ديگه، مستقيم ميرن توي ديوار.ميگيم اين چرا اينطوريه؟ چرا بايد راهي به ديوار ختم بشه؟ ميگه خب طرحش اينطوريه ديگه.طرح، بايد اينطوري باشه! ديده دورتادور ميدون، ۴ تا راه ميذارن.فکر کرده هميشه «بايد» اينطوري باشه.حتي اگه مستقيم بري توي ديوار!خوبي اين بازديدها اينه که کلي مي خنديم و عکس يادگاري مي گيريم و مجبور نيستيم جزوه بنويسيم. *۱۷ ارديبهشت ۸۵ *بخواي فکر کني بامزه س.مث گله راه ميفتيم دنبال استاد.توي باغچه و باغ و مزرعه.. راه ميره و علف مي چينه و اسم هاش رو ميگه.ما هم مث گيجا خم ميشيم از همونا که استاد چيده، پيدا مي کنيم مي ريزيم توي نايلون مياريم خونه.بعد، تمام عصر ميره براي سبزي پاک کردن و چسبوندن شون روي کاغذ.فکر کنم چند سال ديگه بتونم يه «يادش به خير» اساسي بگم براي اين روزا... *۱۶ ارديبهشت ۸۵ *وااااااااااي که اين استاد چقدر حرف مي زنه.واقعاً ميخوام بدونم.خسته نميشه از اين همه حرف غير جالب تکراري؟ *۱۵ ارديبهشت ۸۵ *خيلي خوبه تا نصفه شب بشيني پاي کامپيوتر.. نه حتي چت و وبگردي.همين که مث آدم، کارهات رو انجام بدي هم شايد همون اندازه خوبه.يه کم، اين حس که شايد يه کم، خيلي کم ياد گرفتي توي اين چهار سال.. تا ميام فکر کنم آمادگي ش رو دارم، يه فکري مانع م ميشه.خدا مي دونه چقدر آدم بايد اشتباه کنه و حرص بخوره و اينا تا کارش رو ياد بگيره.گاهي فکر کي کنم بعضي شغل ها مي تونن همونقدر که جالب به نظر مي رسن، اعصاب خردکن هم باشن.نمي دونم... *۱۴ ارديبهشت ۸۵ *کلي خسته شدم.در مقابل ديدگان حيرتزده ي همه، قبول کردم بريم سينما: «ازدواج به سبک ايراني».. با اينکه کيفيت صداي فيلمه خيلي بد بود و عملاً نه فارسي هاش رو متوجه مي شدم درست، نه انگليسي هاش رو -نمي شنيدم خب!- ولي فيلم خوشگلي بود.از اين نظر که شاد بود.کلي لباس هاي رنگي و شيراز و تخت جمشيد و خونه هاي بزرگ به سبک ايراني هاي قديم با درخت و حياط و همه ي چيزاي خوشگل ديگه.اصلاً چيز خنده داري نداشت ولي خوب بود؛ لااقل براي تنوع. *۱۳ ارديبهشت ۸۵ *اصولاً يه روز سر کلاس نرفتن، کلي آدم رو جلو ميندازه.جالبه؛ مطمئنم خيلي ها -بيشتر از ۶۰٪ کلاس- حتي نمي دونن اسم استاد چيه :دي [Link] [2 comments] 2 Comments:» mersi vaase update ;) Posted at 8:51 PM » آخ که اگه ما همسایه بودیم می ترکوندیییییییییییییم!:دی Posted at 11:00 PM |