Maryam, Me & Myself

يادداشت‌هاي مريم خانوم



About Me



مريم خانوم!
شيفته‌ي صدای محمد اصفهانی، کتاب‌هاي پائولو کوئيلو، ترانه‌هاي اندي و کليه‌ي زبان‌هاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی..



تاريخ تولد بلاگ‌م: ۲۸ دي ۸۲

Maryami_Myself{@}yahoo.com


Previous Posts





Friends





Ping
تبادل لینک
اونایی که بهم لینک دادن
Maryam, Me & Myself*

118
GSM
ويکي‌پديا
No Spam
پائولو کوئیلو
آرش حجازی
محمد اصفهانی
انتشارات کاروان
ميدي‌هاي ايراني
Google Scholar
Song Meanings
وبلاگ پائولو کوئیلو
کتاب‌هاي رايگان فارسي
Open Learning Center
ليست وبلاگ‌هاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.

Google PageRank Checker Tool



Archive


بهمن۸۲
اسفند۸۲
فروردين۸۳
ادامه فروردين۸۳
ارديبهشت۸۳
خرداد۸۳
تير۸۳
مرداد۸۳


Subscribe



ايميل‌تون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.





Sunday, June 04, 2006
خورشید من
*۱۳ خرداد ۸۵

*ما تماشاچیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده‌ایم!
دیر آمده‌ایم!
خیلی دیر...
پس به ناچارحدس می‌زنیم،
شرط می‌بندیم،
شک می‌کنیم...
و آن‌سوتر
در صحنه
بازی به گونه‌ای دیگر در جریان است!
حسین پناهی

*اين حس ششم ديگه کم کم داره من رو مي ترسونه! بس که هي درست درمياد.البته در مورد چيزهايي، يا بهتر بگم کساني که برام مهم باشن.امروز هم همينطوري شد.شايد تحقق يه آرزوي کوچولو بود.از اينا که وقتي برآورده ميشن، پررو ميشي و ميگي کاش يه چيز بزرگتر مي خواستم و خودت هم مي دوني که اگه يه چيز بزرگتر خواسته بودي به جاش، ديگه برآورده نمي شد.

دارم سعي مي کنم توي کله م فرو کنم که خيلي چيزا مهم نيست، نوع خيلي اتفاق ها اهميتي نداره.دارم سعي مي کنم باور کنم ميشه خيلي ها رو دوست داشت، ميشه خيلي چيزا رو داشت حتي اگه رسماً، عقلاً، از نظر هيچ آدم عاقلي اونها مال تو نباشن.ميخوام باور کنم همينکه تو فکر کني چيزي مال توئه، يعني مال توئه و اگه همه خودشون رو هم بکشن، نمي تونن بگن که نيست! ميخوام باور کنم خيلي چيزا ظاهر امره، اصلاً اهميتي نداره، نبايد بهش فکر کنم، نبايد مهم باشه.ميخوام باور کنم هميشه ميشه دوست داشت، ميشه عاشق بود، ميشه عشق رو داشت.ميخوام باور کنم، ميخوام توي کله م فرو کنم همه ي اينا رو ولي انگار بازم نميشه؛ بعد تو مياي.. با همون لبخندي که همه ي دنياست واسه من.خورشيد پشت سرت قرار مي گيره، منظره ي اطرافت آروم آروم محو ميشه.فقط تو مي موني با خورشيد پشت سرت، که نورش مي تابه به موهات؛ انگار که خود تو خورشيد باشي.مي خندي.برام دست تکون ميدي.باز يادم ميره قرار بود چي ها رو باور کنم...

*اينکه کي از چه رفتاري، چه برداشتي داشته باشه يه کم، خيلي! به خودش بستگي داره.نمي دونم اينو تازه فهميدم يا قبلاً هم مي دونستم ولي مطمئناً شديداً اينطوريه.يه زماني بود بهم مي گفت سعي کن خودت باشه.سعي نکن بهتر / بدتر از اوني که واقعاً هستي به نظر برسي پيشش! اول فکر کردم چرا اين رو بهم گفت؟ چه لزومي داشت بگه؟ بعد ديدم راست ميگه.آدم معمولاً اينجور موقع ها سعي مي کنه هتر به نظر برسه و اين خوب نيست.گاهي طرف اصلاً باورت نمي کنه.حالش هم کلي از اين شخصيت ظاهرساز به هم مي خوره.گاهي هم ميشه که تو واقعاً دوست داري بخندي، دوست داري يه چيزي رو بگي، يه حرکتي رو انجام بدي اما مي ترسي اون باور نکنه.فکر کنه همه ش فيلمه.خب اين غلطه.تو بايد خودت باشي.اينطوري اون مي تونه واقعاً تو رو بفهمه، قلبت رو بخونه، تو رو بشناسه، ببينه با کي طرفه.اگه خودت رو قبول داشته باشي، اين درست ترين راهه.اگه هم نه، خب اول بايد مشکلت رو با خودت حل کني.

براي من هم همينطوري شد.يه زماني بود که مراقب هر جمله، هر حرکت، هم کلمه بودم اما حالا ديگه نه.ديدم لازم نيست تک تک جمله ها رو به وضوح به خاطر بيارم، تک تک کلمه ها رو تفسير کنم و فکر کنم هر حرکتي حتماً يه معني خاص داره؛ خب تو راست مي گفتي.الان من خيلي راحتم و همه چيز خوبه.

امروز، خودم بودم.خودِ خودم.. با همون گيجي و منگي، همون خنده ها، همون «آخي» گفتن ها، همون دلسوزي هاي دخترونه که به نظر خيليا جالبه -شايد چون قابل درک نيست؛ نمي دونم- خود خودم بودم.اگه مي خواستم چيزي رو بگم، گفتم.اگه مي خواستم برگردم، برگشتم.هر وقت خواستم خنديدم، هر وقت خواستم جدي بودم.تونستم به چشماش نگاه کنم و بگم مطمئن نيستم دوباره کِي ممکنه همديگه رو ببينم.ميخوام گاهي برام چند خط بنويسي که از حالت باخبر باشم.اون هم لبخند زد، گفت منم دوست دارم، حتماً.نگاه کردم.باز خورشيد پشت سرش بود (:

*۱۲ خرداد ۸۵

*از صبح نشستم، اين کتاب معارف ۲ رو هم گذاشتم جلوم مگه يه کم خجالت بکشم بخونمش ولي نميشه که نميشه! اصلاً خوندن م نمياد.حدود ساعت ۱۱ که مريم تلفن زد، من تازه صفحه ي ۱۸ بودم! کلي زردآلو و گوجه سبز و بعدش ناهار، بعدش چاي، آلبالو (از اين خشکا)، بستني، انجير (بازم از اين خشکا)، بيسکويت با يه خروار شيريني خوردم مگه راضي شم ۴ خط بخونم.با اين همه انرژي که قلنبه قلنبه قورت دادم تازه رسيدم به صفحه ي ۳۰! من اگه بخوام دکترا بگيرم، احتمالاً ديگه از اين در نمي تونم بيام تو! مجبور ميشم از در پارکينگ رفت و آمد کنم کلاً!

*۱۱ خرداد ۸۵

*چشمام داره درمياد! کلي سرگيجه و اينا، عوضش پروژه طراحي محوطه م تقريباً کامل شده.خدا کنه وقتي پلات مي گيرم، همه چيز درست باشه و به مشکل برنخوره.يه سي دي خوب هم به دستم رسيد که توش کلي تصوير درخت داره.ديگه لازم نيست بشينم دونه دونه درختا رو بکشم.فقط کپي مي کنم.اونم بلد نبودم که سميرا تلفني يادم داد.حالا براي اونايي که احتمالاً نمي دونن، توضيح ميدم:

فايل هاي Internet Explorer رو هرچي باز کني -مثلاً ۵ تا- ميان کنار هم! يعني روي Taskbar مي بيني که ۵ تا فايل بازه ولي توي Autocad اينطوري نيست.اصلاً معلوم نميشه چند تا فايل بازه! براي سوييچ کردن بين فايل ها، بايد Ctrl رو بگيري و با Tab، جا به جا بشي! حالا اگه ميخواي قسمتي از يک فايل رو کپي کني و ببري توي يه فايل ديگه، اول ميري اون قسمت خاص رو Select مي کني.بعد Ctrl+C رو مي زني که کپي بشه و Enter مي زني.بعد با Ctrl+Tab ميري توي اون يکي فايل، Ctrl+V رو مي زني که Paste بشه و انقدر جا به جا ميشي تا جاش خوب بشه.هر وقت مطمئن شدي کجا ميخواي قرار بگيره کليک مي کني و Enter مي زني.حالا فوق ش با Move Tool جا به جاش مي کني اگه لازم بود.خلاصه اينطوريا.

*کلي بايد وجدان درد داشته باشم -که ندارم- بس که عوض درس خوندن با تلفن حرف زدم.اول مريم که نبود، بعد سارا -که اونم نبود.شوهرش جواب داد- بعد فاطمه -کلي سفارش کردم اون عکسه رو بفرسته.هنوز هم نفرستاده.مي کشم ش!- بعد مريم اومد خونه، خودش تلفن زد.بعد بلافاصله سارا تلفن زد.ديگه شبيه تلفن دارم ميشم! با تشکر از گراهام بل :دي

*۱۰ خرداد ۸۵

*مجبور شدم جاي پگاه، با مامان يکي از بچه صحبت کنم! اصلاً دوست نداشتم مجبور شم به کسي دروغ بگم.اونم اينطوري با تقلب و احمق فرض کردن ديگران ولي دوستم انقدر اصرار و التماس کرد که مجبور شدم! کاش اصلاً مي گفتم خونه نيستم امروز صبح! خلاصه وقتي اومد، کلي نگران بودم اگه مامانش بفهمه يا اگه اتفاقي بيفته چي ميشه و اينا و خب به طرف هم گفتم من هيچ مسئوليتي قبول نمي کنم و فقط چند دقيقه باهاش صحبت مي کنم.اونم قبول کرد.خيلي دلم سوخت.حالم داشت از خودم به هم مي خورد.اون داشت سفارش مي کرد من مواظب دخترش باشم، منم مي گفتم خيالتون راحت باشه و اصلاً جاي نگراني نيست و اينا ولي در واقع، اون اصلاً با يکي ديگه داشت مي رفت مسافرت.ربطي به من نداشت.از کارش خوشم نميومد.اونم مي گفت نمي دونم واقعاً ارزشش رو داره آدم به مامانش دروغ بگه يا نه ولي خب.. تموم شد.مي دونم اشتباه کردم ولي واقعاً چاره اي نداشتم.الان وجدانم راحت تر شده فقط موندم ديگه چطوري تلفن بزنم خونه شون.اگه مامانش جواب بده چي؟!!!

*فکر کنم ديگه فردا از شر اين دو تا فايل اتوکد راحت ميشم براي ابد!

*اشتباهه آدم درس عمومي نگه داره براي ترم آخر! اون وقت، قيافه ش ميشه شکل الان من!

*من مانتوي آبي ميخوام! چي کار کنم که امسال، همه ي مانتوها يا قهوه اي ن يا کرم؟

*توي راه برگشت، يه دختره کنارم نشسته بود.گفت من از کرج اومدم.اينجا رو بلد نيستم.رسيديم فلان جا ميگي من پياده شم؟ گفتم باشه (: بعد دو تا خانوم سوار شدن که خب با هم نسبتي نداشتن ولي ظاهراً چون موقع سوار شدن، خانومه نتونسته بوده هر دو تا بچه ش رو جمع و جور کنه، اون يکي مياد کمکش کنه و بچه هه هم شروع مي کنه جيغ و داد که ولم کن! چي کارم داري؟! خانومه هم مي گفت آفرين! هر کي خواست هر جا ببردت، اول به مامانت بگو.خلاصه وقتي اومدن، من بلند شدم اون خانومه نشست جاي من و وقتي خواستم کمکش کنم که يه وقت نيقته -بچه بغلش بود- يه کم بازوش رو ناخواسته فشار دادم.اون تشکر کرد و من گفتم ببخشيد و اينا و سر صحبت باز شد.اون دختره که از کرج اومده بود، به خانومه گفت من اصلاً دوست ندارم ازدواج کنم ولي بچه خيلي دوست دارم.کاش ميشد آدم بدون ازدواج کردن، بچه دار بشه!

اون يکي خانومه پرسيد چرا دوست نداري؟ و دختره گفت خب نمي دونم! بايد پيش بياد مورد خوب..کلاً مردها قابل اعتماد نيستن و ارزش محبت و اعتماد رو ندارن و از اين حرفا و اين خانومه هم تند تند مي گفت فکرت اشتباهه.اون خانومه که بچه داشت، گفت خب آره! ازدواج همه ش قسمته، بايد پيش بياد! و اين يکي خانومه مي گفت نه! اومديم و پيش نيومد! اون خانومه گفت خب رسم ما اينطوريه و اين يکي مي گفت خب اين يه رسم قديمي و غلطه! اگه فکر مي کني کسي مورد خوبي برات هست و دوستش داري، نبايد بذاري از دستت بره! و اين خانومه مونده بود که اين چي داره ميگه! خلاصه اضافه کرد که من خودم اينطوري ازدواج کردم و الان هم خيلي خوشبختم و اينا و عليرغم اينکه بچه دار هم نميشم، خيلي شوهرم دوستم داره و مشکلي نداريم و اينا.گفتم مگه تو چي کار کردي؟ گفت خب يه نفر بود که من خيلي دوستش داشتم و رفتم بهش گفتم اينو! گفتم دقيقاً چي گفتي؟ خنديد گفت چي گفتم؟ هيچي! طرف ميشه فاميل دخترخاله م! ببين چون پدر من با آدماي سرشناس زياد مي گشت، من مي تونستم با يکي از پسراي اونا ازدواج کنم يا اصلاً پسرخاله اي داشتم که من رو خيلي دوست داشت ولي من حالم ازش به هم مي خورد! عوضش اينفاميل دخترخاله م رو خيلي دوست داشتم.يه روز تلفن زدم بهش و خودم رو معرفي کردم.گفتم من فلاني هستم که ميشم دختر فلاني و فلاني هم دختر خاله ي من هست و اينا.بعد که من رو شناخت، اصل حرفم رو بهش گفتم! گفتم که من خيلي شما رو دوست دارم انقدر که از کار و زندگي افتادم حسابي و روزي نيست که بهت فکر نکنم و خلاصه الان هم ۸ ساله با هم ازدواج کرديم و خوشبختيم.نميگم آدم راه بيفته به بقال سر کوچه هم بگه دوستت دارم ولي اگه واقعاً کسي هست که دوستش داري خب بگو بهش!

گفتم آخه نميشه! خيلي کار سختيه! بعدشم اگه شوهرت به هر دليلي بهت مي گفت نه، اونوقت ديگه نمي تونستي اينطوري بخندي و ماجرا رو تعريف کني.گفت آخه چرا بايد بگه نه؟ يعني مثلاً از من خوشش نياد؟ خب خوشش نمياد ديگه! گفتم يا مثلاً بگه من الان مشکل دارم و شرايطش رو ندارم و اينا.گفت خب آدم مشکل رو تا جايي که بشه حل مي کنه.اينکه چيزي نيست!

هنوز دارم به حرفاش فکر مي کنم.بعضيا خيلي جسورن.من چنين جراتي دارم! ارزشش رو هم نداره؛ يعني نمي دونم.. فکر مي کنم نداره...

*۹ خرداد ۸۵

*صبح عملاً کلاس روي هوا بود! کلي عکس گرفتيم با ژست هاي مختلف و اينا.بعد اونور بچه ها عوض کار کردن با کامپيوترها آهنگ گذاشته بودن حسابي رفتن روي اعصاب ما! آدم که هميشه حوصله ي آهنگهاي سنتي رو نداره.منم همه ش داشتم اينور اونور مي رفتم و اصلاً هم نمي دونم چرا! بعد، ظهر تنهايي رفتم ناهار و اونجا يه دختره رو ديدم که اومده بود دنبال جزوه و اينا براي کنکور کارداني به کارشناسي و کلي هم احساس تنهايي مي کرد.منو پسنديد! و گفت ميشه تا کلاس ش شروع بشه با تو باشم؟ منم گفتم البته! و کلي هم سعي کردم بهش خوش بگذره و براش آشنا پيدا کردم به سوالاش جواب بدن و اينا.بعدش دوباره عملاً کلاس روي هوا بود و کلي عکس هاي دسته جمعي با استاد و بچه ها که + عکس هاي زير درخت صبح، مجموعه ي خوشگلي شده.بعد عکسها رو زدم روي سي دي و خودمون رو دعوت کرديم جشن فارغ التحصيلي بچه هاي اون يکي دانشکده و با کمال تعجب ديديم کلي از بچه هاي گروه ما زودتر از ما اونجا ن! بعد هم خسته و کوفته! اومدم خونه ديدم يه سري عکس ها رو نزدم روي سي دي.دوباره شنبه بايد بگم دوستم بياره عکس ها.فعلاً اينطوريا (:

*۸ خرداد ۸۵

*کلي معطل شديم الکي! استاد خيلي بي خيالانه يه يادداشت چسبونده بود روي در که کلاسش تشکيل نميشه.عوضش از شر سمينارها راحت شديم.کلي نمونه سوال رد و بدل شد و تموم!

*آخرين بازديد مزخرف دوشنبه ها.توي آفتاب ۴۰ دقيقه توي راه بوديم تا رسيديم به يه گلخونه ي مزخرف تر! انگار که اولين بارمونه گلخونه مي بينيم حالا! ۲۰ دقيقه اونجا بوديم! دوباره ۴۰ دقيقه توي راه تا برگرديم دانشکده.بچه ها کلي مسخره مي کردن.آخه کدوم آدم عاقلي اين کار رو مي کنه؟ تازه فکر مي کرديم از شر گزارش نوشتن راحت شديم ولي عملاً يه گزارش کامل بايد بنويسيم براش! اه!

*اينا رو ببين! با اين کار کردن تون!

*talk talk..خيلي جالب..


[Link] [2 comments]






2 Comments:

» ostad.zehneton kheili maghshoshe.natije tasvir ham barfakie o nemishe chizi fahmid.shayad ham girandegi man zaeefe.

Posted at 12:14 PM  

» خانمی کجا غیبت زده ؟

Posted at 3:07 PM