About Me
مريم خانوم!
شيفتهي صدای محمد اصفهانی، کتابهاي پائولو کوئيلو، ترانههاي اندي و کليهي زبانهاي از چپ به راست و برعکس! پروفایل کامل مریمی.. Maryami_Myself{@}yahoo.com Previous Posts Friends Ping تبادل لینک اونایی که بهم لینک دادن Maryam, Me & Myself* 118 GSM ويکيپديا No Spam پائولو کوئیلو آرش حجازی محمد اصفهانی انتشارات کاروان ميديهاي ايراني Google Scholar Song Meanings وبلاگ پائولو کوئیلو کتابهاي رايگان فارسي Open Learning Center ليست وبلاگهاي به روز شده
لينک دادن، به معناي تائيد مطالب از جانب من نيست.
Archive
● بهمن۸۲ Counter Subscribe
ايميلتون رو وارد کنين تا مطالب جديد براتون فرستاده بشه.
|
Sunday, June 11, 2006
حرفای بی سر و ته
*۱۸ خرداد ۸۵ *يه منظره اي که خيلي دوستش دارم -و عمراً چهار سال پيش، فکر نمي کردم يه روزي بخوام دوستش داشته باشم!- منظره ي قطارهاي تهران-کرج هست وقتي که درهاش باز هستن و تا ۵-۴ دقيقه ي ديگه حرکت مي کنه! حدود ساعت ۸-۷:۳۰ صبح که هوا خنکه و هنوز اونقدر آفتابي نيست... قطار رو مايل مي بينم؛ دقيقاً از زايه اي که اگه يه عکاس حرفه اي بخواد از يه سوژه ي عريض و طويل، عکس بگيره انتخاب مي کنه.قشنگه... من مي مونم و قطار ميره... *واي! اينا رو! *حکايت مرمر و جوجه هاش! مريم و شاهکارهاش!... چقدر خوبه که تو هستي (: *دانشگاه بدون بچه ها، خيلي سوت و کور و بي مزه س! امروز توي سالن کتابخونه فقط من بودم! توي سالن مطالعه بودن چند نفر ولي بيرون اصلاً کسي نبود.خوب نيست اينطوري.موقع شروع امتحان ولي همه از زمين و هوا سبز ميشن يهو! از اون بهتر، بعد از امتحانه.سارا کشفم کرد توي سالن، بعد با هم رفتيم امتحان بديم. مريم هم بود، با اون مانتوي کرم رنگ خوشگل که من خيلي دوست دارم وقتي مريم مي پوشدش(: متاسفانه چون رسماً شماره صندلي زده بودن، همه مون پخش و پلا شديم و نشد تقلب کنيم.حيف! يکي از مراقبين -که خواهرم هميشه ميگه آدم رله ايه- اومد رسماً اکِي داد واسه تقلب.البته نمي شد به علم کنار دستي هام اعتماد کنم.ترجيح دادم از معلومات خودم استفاده کنم فقط. قسمت جالب امتحان امروز، يکي اين بود که سميرا و ليلي جزوه ي تنظيم خانواده مي خواستن و وقتي گفتم من ترم ۲ اينو پاس کردم و نمي دونم جزوه م کجاست، کلي خنديدن بهم.مي گفتن از دخترا کسي درست و حسابي جزوه ننوشته ولي يکي از پسرا جزوه داره ولي نميده! ميگه رو م نميشه! گفتم بهم نشون ش بدين برم ازش جزوه بگيرم.کي هست که انقدر خجالتيه؟ اونم توي دانشکده ي ما!!! *بعد از امتحان، تحقيق علف هرز م رو به مريم نشون دادم گفتم ببين استاد چه آدم مون کرده! کلللللي کيف کرد و خنديديم و اينا.قرار شد من اين تحقيقه رو بدم به مريم / اونم سمينارش رو با کلي عکس و اينا بده به من که خواستيم جايي بريم سر کار، بگيم اينا همه ش کار زمان دانشجويي خودمونه! سر کار نرفته، فکر تقلب شيم! *عاشق درختام هميشه. وقتي بعد از ظهرهاي بهاري -پارسال بيشتر- بچه ها -پسرا- رو مي ديدم که توي پارک دانشکده، روي چمن ها دراز مي کشن کلي دلم مي خواست! امروز ديدم کسي نيست.تصميماتم رو عملي کردم بالاخره:دي سارا نشسته بود اونجا.منم دراز کشيدم کنارش، گفتم مواظب باش کسي نياد.يه چند دقيقه اي شاخ و برگ درخت چنار بالاي سرم رو تماشا کردم تا ايتکه مزاحم ها يکي پس از ديگري سر و کله شون پيدا شد و خب همه هم آشنا! نميشد به روي خودم نيارم ديگه. *نه من حرفي به سارا زدم، نه اون چيزي گفت.من گفتم جلوي اين دوست آويزون ت هيچي تعريف نمي کنم، اون هم گفت مشکل من چيزي نيست که کسي بتونه حل ش کنه، پس نميگم ش! نتيجه: تمام راه هر و کر الکي و خوردن زردآلوي نشسته! پوست کندم ش البته! *۱۷ خرداد ۸۵ *به معنا و مفففففهوم واقعي کلمه، من جون کندم تا اين کتاب معارف تموم شد! بعدش هم زدم به بي خيالي، نشستم تمرين هاي زبان رو نوشتم، بعد هم کلاس.شب هم ديدم خوابم مياد بي خيال شدم.آخه هم تقصير کتابه که انقدر خسته کننده س، هم تقصير استاده که حرفايي ميگه که با عقل من يکي جور در نمياد! البته خودم که سر کلاس نبودم هيچ وقت؛ يعني ۲ جلسه غيبت + ۳ جلسه بچه ها به جا م حاضري زدن + ۱۰ جلسه هم يا داشتم هري پاتر مي خوندم و کلي هم هيجان زده مي شدم و بالا پايين مي پريدم و به اسنيپ و ولدمورت فحش مي دادم يا با مريم نامه نگاري و پچ پچ و خط و نقطه، يا مهمون داشتم يا با سارا حرف مي زدم.اينه که بعداً ديدم چيا گفته سر کلاس.يکي ش اينه مثلاً که پيامبرها ۵ تا روح دارن! آدم هاي معمولي ۴ تا و آخرين پيامبر هم ۶ تا روح داشته! خب ما اينو چطوري باور کنيم؟ نهايتش اينه که روح پيامبر با بقيه خيلي تفاوت داشته نه اينکه ۲ تا روح اضافه تر! داشته باشه که! يا مثلاً هميشه به ما گفته ن که پيامبر، يک انسان معمولي مث بقيه س ولي اعمالش درسته و از اين نظر، انقدر با بقيه فرق داره که اون شده پيامبر و من و تو نشديم مثلاً.البته قضيه ش به همين سادگي ها هم نيست ولي مثلاً حالا! بعد استاد توي جزوه گفته پيامبر، از همون اول، از بدو تولد، نبي بوده.بعد از ۴۰ سال، رسول هم شده! اگر هم بهش مي گفتم امي، به خاطر اينه که اهل ام القري بوده يا به خاطر اينه که پيش کسي درس نخونده ولي پيامبر در واقع، سواد داشته فقط رو نمي کرده چون از جانب خدا اجازه نداشته به خاطر اينکه اگه مردم اون زمان مي فهميدن، ديگه حرفاش رو باور نمي کردن و مي گفتن پس قرآن رو هم از خودش نوشته يا از کتابهاي پيشينيان کپي زده و از اين چيزا.کلاس هاي دروس اسلامي مي تونن خيلي خيلي بيشتر به درد بخورن، ميشه خيلي درس داد به بچه ها.من نمي دونم چرا همه ي درس هاي ما همينطوري الکي پلکي تموم شد؟! *بالاخره بازرس اومد سر کلاس زبان! گفته بودم که مجوز آموزشگاه ما پسرونه س و مثلاً توي کلاس ما، در واقع بايد فقط اميرحسين و شهاب باشن و من و مريم و نغمه و فرناز بايد بگيم اومديم مهموني! نه اينکه شاگرد اون کلاس باشيم.امروز وسط کلاس، يهو مدير آموزشگاه -شوهر پگاه- اومد يواش بهش گفت بازرس اومده.پگاه هم گفت بچه ها -يعني دخترا- صداتون درنياد.چند لحظه ساکت.. و رفت بيرون.ما هم هي مي خواستيم حرف بزنيم، هي يهو صداي يکي مي رفت بالا، بقيه مي گفتن هيس و اينا و خب اميرحسين و شهاب هم پررو شده بودن هي بلند بلند حرف مي زدن ((: پيشنهادم اين بود که اگه بازرسه خواست بياد توي کلاس، ما ۴ تا بريم توي بالکن و بقيه هم تظاهر کنن اين ۴ تا کيف دخترونه و اين همه دفتر و کتاب -ما کلي کتاب داريم آخه- همه ش مال اين دو نفره! ((: خلاصه به خير گذشت و طرف -دو تا بودن البته- گير نداد و رفت.خوبي ش اين بود که من و نغمه کلي حرف زديم و با اينکه من مي دونم راست ميگه ولي نمي تونم چون جراتش رو ندارم -دفعه ي قبل، اشتباهي نوشته بودم دارم!- و خب غلطه کلاً به نظرم اين کار... *سر کوچه مون، يه کم پايين تر، يه کتابفروشي هست که در و دکور و قفسه هاش همه ش چوبيه.صاحبش يه پيرمرده قبراق و در عين حال، کم حرفه.درباره ي کتابها که مطلقاً حرفي نمي زنه و اگه قيمت پشت جلد رو بخوني، حتي لازم نيست بگه قيمت کتابه يا چيزاي ديگه چقدره و کاملاً در سکوت ميشه خريد کرد.يه چيز جالبش اينه که من بوي تنباکوي پيپ ش رو خيلي دوست دارم؛ مستعدم احتمالاً :دي و کشته ي قفسه هاي چوبي با رنگ تيره م.قهوه اي تيره... ديگه الان که آقاهه منو مي شناسه، ميگم خسته نباشيد يواش تشکر مي کنه و بقيه ي پولم رو هم دودستي خيلي آروم ميده بهم ميشه.اين ديگه آخر احترام شه! منم به خاطر اون قفسه هاي چوبي هم که شده -حالا کتابها جهنم ((: - دوست دارم هي برم اونجا رو ببينم و خب هر دفعه مجبورم يه چيزي بخرم.کتاب جديد نمياره خيلي و اهل تبليغ هم نيست.اينه که يا بايد بدونم چي ميخوام يا مث امشب خودم برم شانسي ۲ تا کتاب بردارم: در آغوش نور - داستان هاي تنگ فکر کنم! ۵ تا داستان کوتاه فارسيه! جالبه که کتابها چاپ قديم بودن -مال ۱۰۰ سال پيش فکر کنم- و قيمت اولي شد ۱۰۰۰ / دومي هم ۵۰۰ تومن :دي :دي *۱۶ خرداد ۸۵ *کاش ميشد گاهي تقويم و تاريخ زدن و همه چيز رو بي خيال شد.اين تاريخ ها مث خنجر! فرو ميره توي قلبم تازگيا. *با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند... *يه بار با ليلي داشتم ميومدم خونه.توي قطار يه بچه هه با مامانش نشسته بود.مامانه داشت لکچر مي داد که من دير ازدواج کردم و آدم زود ازدواج کنه توقعاتش خيلي کمتره و زودتر به طرف مقابلش عادت مي کنه و اون رو مي پذيره و از اين حرفا.ما هم داشتيم گوش مي کرديم از بيکاري و فضولي! بعد يه سري داشتن با بچه ش بازي مي کردن و نازش مي دادن و اينا.ليلي گفت من بعضي وقتا يه تعارفاي قلنبه سلنبه به ذهنم مياد ولي هيچ وقت روم نميشه بگم.تو ميگي؟ گفتم خب بستگي داره طرف مقابلم کي باشه ولي معمولاً لازم باشه چيزي رو بگم، خب ميگم.مثلاً کسي رو دوست داشته باشم، ميگم اميدوارم فلان کار ت زود درست بشه يا کاش اينطوري بود من مي تونستم کمک کنم بهت يا مثلاً کسي خيلي لطف کنه در حق م، به جاي دوستت دارم و ماچ و بوسه ميگم مثلاً تو خيلي لطف داري، زنده باشيد، از اين چيزا.از اعماق قلبم هم ميگم، الکي نيست يعني. گفت اگه بچه باشه طرف چي؟ به مامانش چيزي ميگي مثلاً؟ گفتم خب با بچه بازي کني مامانه نگران ميشه که يه وقت بچه ش رو چشم نزنن.مي توني بگي خيلي نازه، خدا براتون حفظش کنه (: گفت بد نيست؟ گفتم نه! خوب هم هست (: *هر دفعه ميگم فکر کنم من بيشتر از دابي ظرف مي شورم! -آخه کار ديگه اي رو دوست ندارم مخصوصاً آشپزي!- بعد مامان ميه دابي کيه؟ بعد من ميگم جن خونگي اي که توي آشپزخونه ي مدرسه هاگوارتز کار مي کرد! دوباره دفعه ي بعد که ميگم فکر کنم من بيشتر از دابي ظرف مي شورم، مامان باز ميگه دابي کيه؟ حالا دابي ظرف مي شست اصلاً؟ ((:
*آدم مي تونه ۴۰ روز بدون غذا زنده بمونه، ۳ روز بدون آب و حدود ۸ دقيقه بدون هوا... ولي ۱ ثانيه بدون اميد.
*يا تو روز رو پيش ببر يا روز تو رو پيش مي بره. *۱۵ خرداد ۸۵ *خب وصيت من به همه ي دانشجويان عزيز اينه که هيچ وقت، به هيچ عنوان و تحت هيچ شرايطي دروس عمومي رو نذارن براي ترم آخر چون از ... ...دن خودشون حسابي پشيمون ميشن.اينک بگم که جاي خالي رو با هر کلمه اي پر کنين، مسئولش خودتون هستين و اشکالش هم از ادب نصفه نيمه ي شماست.به من چه! *اصولاً حمام جاي خيلي خوبيه براي فکر کردن.من که هميشه توي حمام، درباره ي هر موضوعي که فکرش رو بکني، به نتايج بسيار جالبي مي رسم! آخري ش هم اين بود که اصولاً آدم بايد اول ازدواج کنه، بعد خودش رو بکشه براي قبولي کنکور! استدلال هم اينه: اصولاً مجردهاي بيچاره توي دانشگاه، آدم حساب نميشن.اگه غيبت هاشون زياد بشه -گاهي جتي کمتر از حد مجاز- با استاد و بعدش هم اداره ي آموزش طرفن و حذف و دوباره يه ترم مصيبت و اينا.سر کلاس دير بيان و استاد هم اعصابش خط خطي باشه، خيلي راحت راهشون نميده ميگه نبايد دير بياين، پس ديگه کِي ميخواين ياد بگيرين، تمام تحقيق ها و پروژه ها بايد به موقع تحويل داده بشه وگرنه نمره بي نمره... اما اگه متاهل باشي، مي توني حسابي دير بياي، هروقت بخواي نيايي اصلاً.استاد خودش مي دونه علت دير آماده شدن پروژه ت چيه.آخرش هم که همه جمع ميشن توي دفتر استاد، استاد ليست رو نگاه مي کنه مي بينه طرف براي يه درس ۳ واحدي، ۷ تا غيبت داره.برمي گرده ميگه شما غيبت زياد دارين ولي مشکلي نيست.حالا ما هي تندتند بريم سر کلاس، تندتند تحقيق انجام بديم، کلي بخونيم واسه امتحان! بعد اين دوستان متاهل، مجبور نباشن هيچ روزي براي يه درس بيان دانشگاه، تا ساعت ۹ بخوابن، بعد بيان کلاس.۶ برابر حد مجاز غيبت داشته باشن.خيالشون هم راحته که هيچ درسي رو نميفتن! آدم حسابي حرص مي خوره خب! *قيافه م ديدني بود امشب! مامان و بابا نشسته بودن فقط به من مي خنديدن بس که موهام رو به هم ريخته بودم، قيافه م شده بود شکل ناله.با اون بلوز آبي و شلوار بنفش گلدار نشسته بودم يه کتاب صورتي هم روي پام بود و عملاً حاضر بودم ۶ دور بدوم دور دانشکده ولي امتحان معارف ندم! بابا مي گفت اگه اينطوري باشه ميري مي بيني سر جلسه هيچ کس نيست ولي همه وايسادن آماده ي دويدن.فکر کردم همه با گرمکن و کفش ورزشي.استاد مياد يه سوت هم توي دست راستش ه، برگه هاي امتحان هم توي دست چپش! سوت که مي زنه، همه شروع مي کنن به دويدن.چند تا ناظر هم گذاشته که کسي از وسط پارک، ميانبر نزنه.۶ دور که تموم ميشه همه خسته و کوفته ولو ميشن روي چمن ها.استاد مياد بالاي سرمون، حضور غياب مي کنه و نمره ميده ((((((((: *۱۴ خرداد ۸۵ *داشتم طبق معمول نق مي زدم که آخه من چطوري همه ي اين کتاب معارف رو بخونم که فاطمه گفت اگه لو نميره، من حاضرم برم جات امتجان بدم! گفتم مگه بلدي تو؟ يادته هنوز؟ -اون پاس کرده آخه- گفت نه ولي بخونم، يادم مياد.بعد فکر کرديم ديديم هردومون رو مي شناسه مسئول آموزش که معمولاً سر جلسه هست و اگه گير بده نميشه اون وقت! بعدشم ميخواد بره يه ۱۵ بگيره برام.خب خودم مي خونم ۱۴ مي گيرم.لااقل دلم شور نميزنه ديگه. اومدم خونه براي مامان تعريف کنم.گفتم الان شروع مي کنه به نصيحت کردن که دختر! ترم آخر اين کارا چيه؟! ديدم گفت خب شما مي تونين هردوتون برين سر جلسه و مثلاً امتحان بدين.بعد فاطمه روي برگه ش اسم تو رو مي نويسه و تحويل ميده.تو هم برگه ت رو پاره کن بيا بيرون. ديدم نميشه برگه رو پاره کرد ولي مي تونم يه اسم الکي بنويسم و برگه رو تحويل بدم.حالا اونا بشينن فکر کنن اين برگه مال کيه ولي مشکل اينجاست که اگه شماره صندلي گذاشته باشن و اينا، يا من مي تونم سر جلسه يا فاطمه و خب نميشه ريسک کرد.اينه که مجبورم مث آدم بشينم خودم بخونم.نميرم شيريني ميدم! [Link] [2 comments] 2 Comments:» آنقدر با موهای خیس نشین اونجا. سرما می خوری. Posted at 2:16 PM » سلام خوبي وب لاگت قشنگه به من هم سر بزن اگ بخواهي مي تونم باهات تبادل لينك داشته باشم Posted at 11:01 AM |